نام کتاب : سیمای شکنجه
نویسنده: بهروز سورن
تاریخ: 1382
طرح روی جلد: کریم
نشر بیدار
Iranischer Kulturverein( Bidar)
Bei iranische Bibliothek
Am Judenkirchhof 11 C
D – 30167 Hannover
Tel. 0511/ 714544
نسخه کامل در فرمت پ د اف را از اینجا بردارید
نام کتاب : سیمای شکنجهَ
نویسنده: بهروز سورن
تاریخ: 1382
طرح روی جلد: کریم
نشر بیدار
Iranischer Kulturverein( Bidar)
Bei iranische Bibliothek
Am Judenkirchhof 11 C
D – 30167 Hannover
Tel. 0511/ 714544
توضیح نویسنده:
این مکتوب سال ها پیش شتابزده و با اصرار دوستان نازنینم روی کاغذ آمد و توسط نشر بیدار در تیراژ محدودی منتشر شد. بعلت محدود بودن تعداد چاپ شده و برخی از تاملات دیگر, تمامی نسخه های آن به علاقه مندان و بویژه فعالین و زندانیان سیاسی سابق هدیه شد. دوستان پر شماری نامه نوشتند و درخواست نسخه ای از آنرا داشتند که متاسفانه نسخه ای باقی نمانده بود. هم از اینرو به نگارش اینترنتی روی آوردم تا به تقاضای این دوستان نیز پاسخ دهم و در دسترس عموم قرار گیرد. این اقدام فرصتی ایجاد کرده است تا ضمن تصحیحات ضروری از جمله صفحه بندی, تغییرات ناچیزی ( جمله بندی ها و اضافات ) نیز در متن اولیه داده شود. امیدوارم که ارزش خواندن داشته باشد. نقد و نظر, اطلاعات تکمیلی و یا گوشزد خطاهایم قطعا میتواند مکمل, مفید و موثر واقع شود و سپاسگزار خواهم شد.
بهروز سورن
22.03.2016
فهرست مطالب:
کتابی که در دست دارید ( فرامرز پدرام )
پیش گفتار نویسنده
مختصری در مورد شکنجه
دستگیری
زندان سپاه اصفهان
زندان سیدعلی خان
هتل اموات
زندان دستگرد
انتقال به اوین
انتقال مجدد به زندان دستگرد اصفهان
خانواده های زندانیان سیاسی
کشتار تابستان 1367
بخشی از اتهامات علیه جمهوری اسلامی
مهاجرت
منابع
" سيماى شكنجه "
پيش درآمدى بر كتاب:
"همچنان صداى تيرباران هاى شبانه شنيده مى شد"
جمله كوتاهى است كه بهروز سورن در خصوص تيرباران هاى اوائل دهه 60 در كتاب حاضر نوشته است وهنوز هم متاسفانه پس ازگذشت ربع قرن صداى تيرباران ها قطع نشده، هنوزهم فرياد نه مبارزان راه آزادى وعدالت اجتماعى طنين افكن است و خواب راحت دژخيمان ولايت و جنايت را برهم ميزند.
درازناى تاريخ ميهن ما را شعله هاى مقاومت بيداردلان در رويارويى با مستبدين دينى روشن نگه داشته است. نه برچسب هاى اهل ذمه، موالى، عجم، قرمطى، صوفى، حروفى، ضاله و كافر توانست در ابتداى اين هزارتوى تاريك انديشى، دگرانديشان و دگرمذهبان را بترساند و نه در اين انتهاى ديگر آن انگ منافق، مرتد، محارب، طاغى، باغى، مفسد فی الارض، جاسوس آمريكا و اسرائيل، برانداز، بهايى يا هوادار اين يا آن سازمان مخالف قادراست طنين آزادي خواهى و حق طلبى ده ها هزار زندانى بر سر دار ايستاده را خاموش كند.
وقاحت و بيشرمى كوردلان حاكم اما مرزى نمي شناسد. آنها تلاش دارند با بسط ادبيات سركوب و افزودن اصطلاحات جديد خودى، و غيرخودى مرزهاى شقاوت پيشگى خود را بازهم گسترش دهند و فارغ از دغدغه آيه و تفسير هر مخالفى را دستگير، شكنجه، اعدام يا سر به نيست كنند. آزادگان و آزادانديشان اما بقول شاملو:
...
" در برابر تندر مى ايستند
خانه را روشن مى كنند
و مى ميرند
زيرا كه
آنان به چرا مرگى خود آگاهند"
آيا شكنجه واعدام زنان آبستن، اعدام كودكان چهارده و پانزده ساله، تجاوز به زنان و دختران باكره قبل از اعدام، نگه داشتن كودكان سالهاى متمادى در سلول، اعدام زندانيانى كه محكوميت شان پايان گرفته، اعدام هاى دسته جمعى، نمايش قطع اعضاى بدن در زندان جهت تضعيف روحيه مبارزين،اعدام هاى بدون محاكمه، گرفتن پول تعداد گلوله هاى شليك شده به اعدام شدگان از خانواده هاى آن ها، بيگارى از زندانيان به مدت ده تا دوازده ساعت در روز، بسط تروريسم دولتى به سراسر جهان، زير پاگذاشتن قانون اساسى خود و اعدام هاى خيابانى توانسته است جلوى برآمدهاى توده اى، جنبش هاى دانشجويى، دانش آموزى و اعتراضات مردم جان به لب رسيده را بگيرد؟
بهروزسورن از جمله در اين خصوص مى نويسد:
" در واقع جمهورى اسلامى از تمامى امكانات حكومتى و ابزار سركوب درجهت شكستن حماسه مقاومت فرزندان اين مرز و بوم در اوين بهره گرفت، اما هرگز موفق نشد اين فريادها را خاموش كند و سالها بعد با قتل عام آنان به شكست نهايى خود اعتراف كرد."
مساله اساسى اما، اينست كه در دنياى مدرن كه صدها سال با تاريك انديشى قرون وسطايى فاصله گرفته و بسيارى از كشورها به قوانين جامعه مدنى وميثاق هاى بين المللى حقوق بشر متعهدند، شكنجه واعدام حتى يكنفرخيانت به بشريت شمرده ميشود..
درمقايسه با چنين وضعيتى جنايات بنيادگرايان طى حاكميت دينى حد و مرزى نمي شناسد. سنگدلى و قصی القلبى شكنجه گران وضعيت جسمى و روحى بسيارى از بندرستگان را چنان آسيب رسانده است كه هرگز حالت طبيعى خود را باز نمى يابند، حتى تعدادى از آنها چون ...
" كابوس شكنجه و درد و تجاوز، يادها و رنج هايي كه وراى قدرت تحمل شان بوده، دست به خودكشى زدند".
هنوز ابعاد جناياتى كه بر زندانيان رفته روشن نيست و احتمالا در حيات اين رژيم كه هرروز برگ جديدى بر جنايات خود مي افزايد، روشن نخواهد شد، بخصوص كه با جو ارعاب و سركوبى كه ايجاد كرده است، نه خانواده هاى زندانيان سياسى اعدام شده و نه معدود زندانيان از بندرسته در داخل ايران نمى توانند پرده از همه جناياتى كه شاهد بوده اند يا از سر گذرانده اند برگيرند.
اگر همت و التزام معدود زندانيان سياسى كه به خارج آمده اند در كار نبود باز هم امكان افشاى اين جنايات كمتر بود. اما
خوشبختانه تعداد زندانيان سياسى اين رژيم كه در خارج نوشتن خاطرات دوران اسارت خود را آغاز كرده اند رو به گسترش دارد. اينان برآنند تا نگذارند همه چيز فراموش شود.
سورن از زمره اين ازبند رستگان است كه سال هاى زندان خود را بقلم آورده است. تعمق او بر سايه روشن هاى روحى آنان كه شرايط زندان را تحمل نكردند، درهم شكستند و راه خيانت به همه دوستان و رفقاى پيشين خود را برگزيدند، تامل او در لحظات تنهايى بر پستى و رذالت دژخيمانى كه حاضرند دست به هر جنايتى بزنند و همه اصول اخلاقى و انسانى را زيرپا گذارند تا در سلسله مراتب ولايى / روحانى جايگاه بهترى كسب كنند، سفر او به بلنداى شكوهمند زندگى زندانيانى كه هر نوع شكنجه را تحمل كردند و آمران و مجريان آبروباخته بين المللى آنها را به سخره گرفتند و با سرود آزادى بر چوبه هاى دار بوسه زدند، همگى بازگشت دردآلود انسان رنجديده ايست به جهنمى كه رژيم جمهورى اسلامى طى ربع قرن براى مبارزين راه آزادى تدارك ديده است، نشان دهنده درد تلخ از دست دادن همرزمان پيشين است.
....
" هيچ چيز دردناكتر از آن نيست كه در چهره هم سلول هايت نگاه كنى و يقين داشته باشى كه چند صباحى ديگر به دست جلادانى از تبار لاجوردى ، به جرم آزادى خواهى و دفاع ازحقوق محرومان تيرباران مى شوند.
"
توصيف دقيق انواع شكنجه در زندان و توضيح كامل برنامه هاى ايدئولوژيك و سركوب گر زندانبانان، بازجويان و شكنجه گران اسناد تازه ايست از آنچه بر زندانيان سياسى گذشته و مي گذرد.
سورن با سفر دوباره به دنياى خاطره و حافظه به شناخت ما از چهره اسلامى رژيم در زندان و وضعيت آزادشدگان در بيرون، در جامعه و مقايسه شرايط آنها با دوران ستم شاهى بسيار كمك ميكند. او با اين اقدام به مبارزه پيگيرخود در راه آزادى و عدالت اجتماعى مهر تائيد گذارده است و اين گفته ميلان كوندرا را به يادمان مى آورد.
مبارزه انسان با قدرت مبارزه حافظه با فراموشى است...
خاطرات سورن فرياد رساى انسان هاى بيگناهى است كه به جرم خواندن چند جزوه و اعلاميه اعدام شدند، روايت دقيق وضعيت زندانيانى است كه درتحمل شكنجه توانشان بى پايان نبوده ولى درهمين حد و بدون پيشداورى و قهرمان سازى بايد قدرشان را دانست.
بهروز سورن از زاويه اى بى طرفانه حتى درمورد خود به قضاوت نشسته است و بهمين خاطر درجه واقع بينى اين نوشته را بسيار بالا برده است.
فراموش نکردن جنایات جمهوری اسلامی نه تنها زنده نگه داشتن یاد و خاطره بی شمار شیفتگان جنبش آزادیخواهی در ایران, بلکه تلاشی است برای جلوگیری از تکرار این جنایات.
فرامرز پدرام
**********
با تشکر از:
کانون زندانیان سیاسی ایران ( در تبعید )
طراحان عزیز
سایت گلشن
پیشگفتار:
این نوشتار برای ثبت جزئی و تنها جزئی از حیات زندگی ستیز جمهوری اسلامی در دهه اول حاکمیت آن است. یادداشت های پراکنده ایست برای بازخوانی یک جنایت, جنایتی علیه بشریت که بلحاظ وسعت و گستردگی ابعادی بین المللی دارد. تلاشی است برای همیاری و همبستگی با انبوه انسان هائی که در متن حادثه و وقایع خونبار تاریخ حاکمیت مذهبی به ثبت خاطرات و یادهای خویش و بازبینی فجایع واقع شده در کشور اقدام کرده اند.
شاید ثبت دوباره این وقایع و آن چه بر این نسل رفت, بتواند برای نسل بعدی و جوانان, نسلی که پرشور, پویا و انقلابی سینه به سینه استبداد می ساید, در تمامی عرصه های سیاسی و اجتماعی حضور موثر دارد و سودای فردائی بهتر و زیباتر در سر می پروراند, آموزنده افتد. نسل جوانی که فردائی رها و روشن و بدور از ریا, استبداد, ستم و استثمار را طلب می کند. به انسانها عشق میورزد و زیبائی را می ستاید.
نسلی که چشم در چشم تاریک اندیشان دوخته است و بی پروا و جسور در برابر ماشین مسلح و جهنمی آنان می ایستد و فردائی آزاد و عاری از ستم اجتماعی را بشارت میدهد. نسلی که میخواهد و میتواند پرچم آزادی برای همه را برافرازد و دمکراسی گسترده, حکومت و دولت و رابطه آنرا با ملت از نو تعریف کند.
این مشاهدات تنها گوشه هایی از وقایعی است که به خاطر دارم و بازگویی آنها تنها بدان جهت است که بمثابه برگی از تاریخ مکتوب و قطور جنایات رژیم در زندانها, در پیش روی آیندگان قرار گیرد. شاید این نوشته نیز در کنار تمامی رنجنامه هایی قرار گیرد که زندانیان سیاسی پس از رهایی از جهنم جمهوری اسلامی نوشتند.
برای نوشتن این خاطرات دوباره به زندان برگشتم, چشم بند زدم, همه محرومیت ها, رنجها و دردها را دوباره حس کردم, انفرادی کشیدم و همواره از آن هراس داشتم که نتوانم این آغاز را به پایان برسانم. با وجود اینکه سالها پیش مختصری از خاطراتم را منتشر کرده بودم اما حرفهای ناگفته بسیار داشتم و به همین علت تصمیم گرفتم با انتشار این کتاب باز هم از جنایاتی که رفت بگویم.
در همین جا لازم می دانم تا از تمامی دوستان که با حمایت های فکری و روحی خود مرا در امر نوشتن و انتشار آن یاری دادند کمال تشکر را داشته باشم که بدون یاریشان این کار امکان پذیر نبود.
**********
گاه در حین مطالعه به جملاتی برخورد می کنیم که ارتباط میان پدیده ها را توضیح می دهند. مثلا ارتباط میان حکومت و دمکراسی, حکومت و بوروکراسی, حکومت و اقتصاد, حکومت و مجلس, حکومت و قوانین و ... این مطالعات در خصوص مناسبات میان قدرت حاکمه و نهادها و پدیده های اجتماعی, اگاهی بخشند. خواننده آنرا میفهمد, شمائی از آن در ضمیر آگاهش نقش می بندد و میتواند حتی آنرا توضیح و در مراحل متکامل تر آنرا تدریس کند و یا در این مورد سخنرانی کند.اما قطعا فهم و آگاهی به مختصات و ویژگی پدیده ها به معنی لمس و درک آن ها نیست.
حقیقت است که حکومت, ارتش و پلیس و پاسبان و گزمه دارد. بسیجی و سپاهی و لباس شخصی و چماقدار و جاش دارد. گیلانی و لاجوردی و خلخالی و جنتی و فلاحیان و حسین شریعتمداری دارد. چوبه اعدام و جوخه تیرباران و شلاق و ( سنگ انداز ) دارد. اینها واژه هائی هستند که خواننده میخواند, منظور را می فهمد اما آنرا لمس نمیکند.
حس لامسه برای درک جملات بکار نمی آید, کلمات و واژه ها در ذهن و مغز می نشینند اما روی پوست و گوشت و استخوان اثر نمی گذارند, خواننده غمگین می شود, حس همدردی وی بیدار می شود گاها اشکش را در می آورد اما کابوس و فریادهای شبانه و تشنج مزمن بسراغش نمی آید. تفاوت هست میان فردی که روزنامه را ورق میزند و در صفحه حوادث و در گوشه پائینی سمت چپ آن میخواند که:
27 تن از محاربین و منافقین سحرگاه امروز در محوطه اوین تیرباران شدند با 27 نفری که با وجود چشم بند و دستبند با پیکری نحیف و شکنجه شده با فریاد:
زنده باد آزادی
و برقرار باد سوسیالیسم
به مزدوران قاتل خود در واپسین لحظات زندگیشان حمله ور می شوند و در انتها نیز با دست و پا و دنده های شکسته تیرباران می شوند.اینجا قانون استبداد است که اعمال می شود و ( قدرت آن از دهانه لوله تفنگ ) و به مستقیم ترین و بی واسطه ترین شکل بیرون می آید. این گفته بدین معنی نیست که خواننده بطور کلی ناتوان از درک واقعیات عریان اینگونه نظام هاست, بلکه تاکیدی بر نگارش و افشا مکرر و مداوم فاجعه انسانی برخاسته از حاکمیت ارتجاع در کشورمان است.
گفتمان جان بدر بردگانی است که از پای چوبه های دار جمهوری ننگ و نفرت انگیز مذهبی بر حسب اتفاق بازگشته اند. رها شدگانی که بدلائل بسیار ترجیح میدهند قسمتی از زندگی پرجسارت و انساندوستانه خود را بفراموشی بسپارند تا توان ادامه زندگی یابند, تا زخم های کهنه و چرکینشان سرباز نکنند و حال پریشانشان, پریشان تر نشود. در واقع با تکرار و تحلیل مداوم و یادآوری این ( بلای آسمانی ) و دست اندرکاران جنایت پیشه این وقایع می توان از وقوع مجدد این گونه ناهنجاری ها در آینده جلو گرفت و راه را بر تکرار تاریخ و پایمال کردن حقوق بشر بست.
این پدیده ها هر چه بیشتر تشریح شوند, از جوانب مختلف به چالش خواسته می شوندو بیشتر در معرض قضاوت عمومی قرار خواهند گرفت. ملکه ذهن خواننده خواهند شد و مخالفان بیشتری را گرد هم خواهند آورد.
**********
تصویری از جنایت – چگونه تهران اشغال شد؟
سال هزار و سیصد و شصت, سال هیچ بودن, سال هیچ شدن, سال نکبت و سیاهی و خون, سال چیدن جوانه ها و سال تبر خوردن ریشه ها:
حوادث و تغییرات سیاسی پرشتاب و غافلگیر کننده بود. روزی نبود که آبستن حوادث جدید نباشد. خیابانهای مرکزی شهر هرروزه شاهد اعتراضات, تظاهرات موضعی و پراکنده و صحنه درگیری های سیاسی و خونین بود. در چنین شرایطی رفت و آمد در این مناطق بخصوص برای جوانان پرخطر و نگران کننده بود. رفت و آمد ماشین های سواری, مسافربری و اتوبوس ها با دشواری صورت می گرفت و رعب و وحشت بر این مکان ها حکمفرما بود. دود آتش و گلوله ونعره چماقداران و قداره بندان رژیم همه جا شنیده میشد. کتابفروشی ها یکی پس از دیگری به آتش کشیده و یا بسته می شدند.
کتابفروشان شهر زخمی و کتک خورده به بازداشت گاهها روانه و پاسخ هر گونه انتقاد و اعتراضی با گلوله و هر نجوای مخالفی با چوب و چماق و چاقو, دستگیری و زندان داده می شد.
سرکوب وحشیانه بقایای آزادی و دستاوردهای قیام بهمن به عریان ترین شکل خود آغاز شده بود. خانه گردی, تجسس و دستگیری های وسیع در دستور کار فوری رژیم قرار گرفته بود و فتوی و مجوز هرگونه جنایتی علیه انسان ها نیز صادر شده بود. جامعه بین الملل سرمست از معاملات نفت و فروش اسلحه در گرماگرم جنگ خانمان سوز با عراق با سکوتی مرگ آور به نظاره نشسته بود. کشتارهای خیابانی, اعدام, قتل و نابودی زیر شکنجه اخبار عمده روز بود.
فهرست پیاپی و روزانه انقلابیون اعدامی برای ایجاد رعب و وحشت عمومی عنوان درشت روزنامه های دولتی را تشکیل می دادند و هر کدام به عنوان موفقیتی بزرگ برای بیضه اسلام! و حمایت های غیبی و امدادهای آسمانی تلقی می شدند. کلمه ای در نقد و محکومیت رژیم جنایتکار اسلامی در هیچ جا شنیده نمی شد زیرا که هر فریادی در گلو خفه می شد.
از آسمان پر ستاره, اما غم زده تهران تنها گلوله و آتش میبارید و اعدام و شکنجه حرف اول رژیم با منتقدان و مخالفان بود. صدای رگبار گلوله در خیابان های مرکزی شهر می پیچید. وحشت, ترس و نگرانی در چهره رهگذران دیده می شد. جوانان بیش از دیگران در خطر بودند, زیرا که به نسل انقلاب تعلق داشتند. دستگیری آنان تحت عناوین مشکوک و سپس مفقود شده مقوله ای مکرر بود و شماری وسیع از جوانان با اتهاماتی واهی اما ( باب روز ) به اعدام و تیرباران و یا به زندان های دراز مدت محکوم می شدند. بازداشت نیازمند مدرک نبود, آزادی به اثبات توبه نیاز داشت و توبه همکاری با شکنجه گران و تغییر هویت انسان بود.
رعب و وحشت بر مردم مستولی بود. شکنجه (اسلامی), اعدام, تجاوز به زنان و دختران باکره محکوم به اعدام, برکت و صواب (جمهوری) نام گرفتند. بارانی از گلوله باریدن گرفت و نسلی به آتش کشیده شد. نسل انقلاب در برابر چشمان مات و وحشتزده مردم مثله و پرپر می شد. این نسل که بتازگی بر سلطنت و سایه سیاه پلیسی اش (ساواک) چیره شده بود و هوائی تازه و آزاد را برای تنفس برگزیده بود, اکنون در خیابان ها و سیاه چالهای رژیم به خاک و خون کشیده می شد.
چماقداری سازمان دهی شده از جانب رژیم هر روز قربانیان تازه ای از صفوف پراکنده آزادی خواهان می گرفت.
دفاتر و ستادهای سازمان های سیاسی اشغال شدند. دستگیری فعالین سیاسی و ضرب و جرح و قتل آنان در صحنه خیابان از مکررات بود. به آتش کشیدن کتاب ها, مدارک, اسناد و مصادره اموال دستگیرشدگان از اتفاقات روزمره بود. صدای آژیر ماشین های شخصی بسیج و کمیته و سپاه و آمد و شد آمبولانس های در حال نقل و انتقال زخمی ها همه جا شنیده می شد و زخمی ها از بیمارستان ها به بازداشتگاه ها منتقل می شدند.
فضای سیاسی حاکم وضعیت فوق العاده زمان جنگ را تداعی می کرد. کنترل و بازرسی در زندگی خصوصی مردم امری روزانه شده بود.*
( مرگ بر کمونیست و مجاهد, دمکراتیک و خلقی هر دو فریب خلق اند ), نعره دستجات لباس شخصی و مزدوران حکومت بود و خواست و شعار توده ها قلمداد می شد و فضائی ملتهب و متشنج ایجاد کرده بود. بی قانونی عین قانون شده بود. جوانان در چنین شرایطی در صف مقدم مبارزه و مقاومت با استبداد و سرکوب قرار گرفتند و یا چمدان هجرت از سرزمین شان بستند و انبوهی از آنان راهی زندانها و شکنجه گاه های رژیم شدند.
دانش جویان و دانش آموزان جزو نخستین قربانیان سرکوب و ترور بودند. بسیاری از آنان از کلاس های درس به سیاهچال های مخوف و (آموزشگاه های) توبه! روانه شدند. جنگ ناعادلانه رژیم تا بدندان مسلح علیه بقایای آزادی و آزادیخواهان آغاز و رژیم ترور جامه از تن درید و تیغ برهنه اش نمایان شد.
جهاد حکومت مذهبی علیه آزادی و دمکراسی, علیه قلم و سخن آغاز شده بود, اما پایانی برآن متصور نبود. سکوت و رعب و وحشت سایه شومش را دوباره بر زندگی مردم گسترد و خانواده ها از هم پاشید. سرکوب عریان مذهبی کانون خانواده را نیز در امان نگذاشت. مادر علیه فرزند و پدر علیه پسر برانگیخته, همسایه به همسایه مشکوک شد. خودسانسوری, یاس و نومیدی, انفعال و مهاجرت از ویژگی های آن دوران بود. ریش و تسبیح و چماق جای مهرنماز روی پیشانی ارزش نامیده شد و سیاهی و سکوت بر شهر سایه افکند.
اختفای کتاب و تفکر آغاز شد و کابوس جنون و جنایت باز تعریف شد. تشکل در تمامی ابعاد آن تکفیر و آمریکائی و اسرائیلی لقب گرفت. شکنجه و تهدید به مرگ و نابودی اساس توبه قرار گرفت. شوهای تلویزیونی را سازمان دادند و این گونه چرخ های استبداد را به حرکت درآوردند و کمر به نابودی انسان بستند. موتورسواران و قداره بندان فتوی بدست پایتخت کشور را اشغال کردند.
جوانان بسیاری را بدون تشکیل دادگاه و حق دفاع از خود و تنها به اتهام محاربه به کشتارگاه های انسانی کشاندند. گنجایش زندان ها پاسخگوی سیل عظیم بازداشت شدگان نبود. اماکن مصادره ای و عمومی به زندان های مخفی و بازداشتگاه های موقت تبدیل و آکنده از جوانان پاک و انقلابی و پرشور شدند.
نماز جمعه ها به اماکن تهییج احساسات مردم و محل سازماندهی و یورش به سنگر آزادی و آزادی خواهان و تشدید مجازات انسان تبدیل شدند و کتاب و کتاب خوانی و دگر اندیشی, محاربه با ( خدا و ائمه اطهار ) نام گرفتند. هر گونه اعتراضی در نطفه خفه و هر روز بر شمار جوانان مفقودالاثر افزوده می شد و بر یورش اعوان و انصار حزب الله به بقایای آزادی پایانی نبود. فاجعه درهم شکستن و نابودی نسلی در جریان بود.
خانواده ها سرگردان در پی فرزندان و جمله ( اعدام شد ) جمله مکرر و پایانی هر جستجوئی بود. جاده های کشور به قرق سپاه سیاهی و تباهی تبدیل شد و از بازرسی و کنترل گریزی نبود. بر امنیت و زندگی خصوصی مردم چوب حراج کوبیده شد و مزدوران برای تجاوز به مرزهای آن فتوی بدست و اسلحه به کمر سد و مانعی نمی شناختند. موسیقی, رقص, سینما و تاتر و جشن به کنج عزلت نشست و لبخند و شادی سلاخی شد.
مختصری در مورد شکنجه
شکنجه واژه ای است معادل تجاوز به حقوق فردی و جمعی, زخمی است بر پیکر و روان انسان و جامعه انسانی که هرگز نیز آثار آن از میان نمی رود. زخم هائی که هر از چندگاهی سرباز می کنند و جسم و روان فرد شکنجه شده را در تبی سوزان و کابوسی دهشتناک فرو میبرد. شکنجه در نظر اول با مفاهیمی مانند کتک زدن, سوزاندن, آویزان کردن, شلاق زدن مترادف می شود و اینطور بنظر میاید که این مقوله نیازمند ابزاری محدود, مشخص و مخصوص بخود است که چرم و چوب و چماق و پوتین و طناب و آتش سیگار و.. نام دارند.
این گونه تلقی از شکنجه, ابعاد آن را تنها به نوع رابطه شکنجه گر و شکنجه شونده مربوط و محدود می کند. این ذهنیت تنها بخشی از واقعیت را بیان می کند, آن بخش که از وظایف مزدوران و اعمال کنندگان شکنجه به حساب می آید و بخشا شدت و حدت آن می تواند با انتخاب و سلیقه شکنجه گر همراه باشد. اکتفا به تعریف شکنجه در چنین ابعادی, این مقوله را از وجه سیستماتیک آن جدا می کند. سیستمی که آن را به عنوان یک شبکه همه جانبه و در تمامی ابعاد اقتصادی و اجتماعی و سیاسی جاری کرده است.
این نظریه چنین برداشتی را القا می کند که گویا رهبران و مسئولین درجه اول حکومت از حضور و وجود شکنجه در جامعه بی خبر و یا کم اطلاع هستند. مقوله شکنجه در جوامعی با حاکمیت اقلیت و در فقدان آزادی و دمکراسی نهادینه شده, پدیده ایست همزاد با ظهور حکومت و از مهم ترین ابزار بقا و ماندگاری و تداوم ظالمانه این گونه نظام هاست. تحقق و تداوم حاکمیت اقلیت بر جامعه نیازمند ابزاری است که توسط آن بتواند تمایلات خود را به اکثریت محروم تحمیل کند.
این ابزار که بخشا قوه قهریه نامیده می شوند, به موازات خود شکنجه و تجاوز به حقوق فردی و اجتماعی را در کلیت آن گسترش می دهند. ایجاد رعب و وحشت, سانسور و خفقان, قانونگزاری و دفاع از حقوق اقلیت دارا در برابر اکثریت محروم, در مجموع از وجوه توسعه سیستماتیک و فراگیر مقوله تجاوز و شکنجه سخن می گویند که تنها جزئی از آن مزدورانی هستند که در شکنجه گاه ها حضور دارند. آیا میتوان همراهان و برنامه دهندگان اعمال شکنجه را روی نیمکت متهمین در برابر وجدان عمومی بشری و در دادگاه های ذیصلاح و جستجوگر بعنوان شریک جرم و جنایت نشانید؟ بعنوان نمونه قضات, بازپرسان و دادیاران قوه قضائیه و صادرکنندگان احکام را؟
عناصر دخیل و مرتبط با نیروهای نظامی و موازی ؟ یا منابع مذهبی صادرکننده فتاوی مربوطه؟ عناصر شاغل و کلیدی سازمان های اطلاعاتی کشور؟ بسیج و سپاه و دیگر شاخه های شبکه گسترده سرکوب؟ وزرا و وکلای تشکیل دهنده دولت سرکوب؟ خاتمی و نبوی و کروبی و خلخالی و طاهری ها! سرکوبگران و حامیان خاموش دوران اعتلای تجاوز و شکنجه و اصلاح طلبان فعلی؟ عوامل پشت پرده و مافیایی در عرصه اقتصاد و جهت دهندگان ناپیدای خطوط سیاسی حاکمیت؟ حامیان برون مرزی رژیم جمهوری اسلامی؟
آیا دادخواهی از فرزندان بیدار و پاک این سرزمین که به وحشیانه ترین اشکال و روش های ضد بشری در دوره ای بحرانی و در سکوت مرگ آور دنیای متمدن به قتل و نابودی کشیده شدند به معنای انتقام جوئی است؟ ایا کسانی که به تبلیغ فراموشی تاریخ جنایات این رژیم نشسته اند و هرگونه یادآوری و بازگشت به ان را مترادف با انتقام جویی و نامتمدن بودن می دانند, از اینرو نیست که یا خود در سرکوب شرکت مستقیم داشته اند و یا یاری دهنده و حامی سیاست های اعمال شده بوده اند؟
از وجود شکنجه زمانی می توان مطلع شد که ازادی بیان, قلم و مطبوعات در جامعه پایمال می شود. روزنامه نگار احساس خطر می کند و چاپ و نشر کتاب ( مشروط ) می شوند. تولد این پدیده زمانی است که گفتن و نوشتن, تشکل و اظهار عقیده خطر محسوب شود. زمانی که حضور یک نوشته, یک نشریه, کتاب و خبرنامه در کتابخانه, خانواده را مشوش می کند و حمل و خواندن آن در اتوبوس, بحث درباره محتوی آن در تاکسی و یا با همسایه خطر در پی دارد و از هدیه دادن آن به دوست یا عزیزی برای خواندن, خودداری می شود. آن زمان که میان کتاب و کتاب خانه, نویسنده و ناشر جدائی می افتد و مکتوب در کمد لباس جای می گیرد. مادر پیری شکنجه می شود که کتاب و جزوه دخترش را زیر چادر مشکی خود پنهان می کند و با استفاده از تاریکی شب زیر پل جوی آب ناکجاآبادی انرا رها می کند تا فرزندش را از گزند دزدان شبگرد و گزمه های حکومتی در امان نگاه دارد. آن زمان که خود سانسور می شود و خاکستر مکتوبی, شبانه به نهری و یا در باغچه ای مدفون می شود. و این همان شکنجه ایست که پیدا و نهان, سیستماتیک و بیرحمانه با انبوهی از ارتباطات بر مجموعه ای از انسان ها به وسعت یک جامعه اعمال می شود. این همان سیمای عریان و برهنه حاکمیت اقلیتی محدود و استثمارگر است که سود و بهره از دسترنج اکثریت جامعه را هدف می گیرد و برای تضمین و تداوم آن به بسط تجاوز و شکنجه در جامعه می پردازد.
این چهره دریده سرمایه و استثمار است که در پشت مذهب و ریشه های آن در میان بخشی از مردم سنگر گرفته و آزادی و دمکراسی را در جامعه سلاخی می کند. تاریکخانه ها, شکنجه گاه ها, هتل اموات ها و ( تابوت ها ) می سازد و تنها زبان آن, تنها پیام آن, مرگ و نیستی و نابودی است و شوخی هم ندارد.
شکنجه واژه ایست که در مفهوم صحیح آن, امری عامدانه و آگاهانه محسوب می شود, امری جابرانه که اعمال قهر و حکومت بر افراد و گروه های اجتماعی را در دستور کار دارد. شکنجه گر در حین شکنجه احساس قدرت و مالکیت بر زندگی شکنجه شونده دارد و ابزار خروج از مرزهای ارتباطی با او را نیز در اختیار می گیرد. این وسایل را میتوان بطور کلی حمایت های مادی و معنوی حکومت اقلیت استثمار کننده بر جامعه و مصونیت قضائی با تکیه بر دستگاه های مخفی معنی کرد.
حکومت های دارای دستگاه های مخفی مافیایی که بموازات الزامات سیاسی و اجتماعی حضور یافته و یا ناپدید می شوند, مجموعه ای از شبکه های اجرایی اند که تحت نظارت مستقیم عناصر کلیدی در حاکمیت سیاسی و بزرگ چپاول گران اقتصادی قرار دارند. این شبکه ها به لحاظ آموزشی, مالی و معنوی از منابع و بودجه های غیر علنی و غیر رسمی در جامعه مانند توریسم, مازاد بر درآمدها, منابع پیش بینی نشده, حمایت های مخفی و مستقیم تاراج گران و بزرگ سرمایه داران در حوزه ای از ارتباطات مافیایی در جامعه تغذیه و سیراب می شوند.
عناصری از صفوف لباس شخصی ها و تشکل های مالی مافیایی موسوم به حزب الله از آنها کنده شدند و ( اسرار مگوی ) حکومتیان را برملا کردند و از افرادی مثل هاشمی رفسنجانی, آیت الله جنتی, مصباح یزدی, عسگر اولادی, بادامچیان, باهنر, حسین شریعتمداری و.. نام بردند که حمایت های بی دریغ مالی و ارتباطی را در اختیار این باندها قرار می دهند.
این افراد صاحبان بلامنازع قدرت سیاسی و اقتصادی هستند که با تغذیه این دستجات و کمک های مخفی خود به حفظ امپراطوری مالی و تداوم غارت و چپاول منابع مالی کشور می پردازند.
شکنجه گر با اعمال شکنجه به حریم خصوصی ارتباطی میان انسان ها تجاوز می کند و هاله مقدس خصلت ها, ویژگی های اخلاقی و تعلقات فکری شکنجه شونده را هدف می گیرد و درد و رنج را وسیله ای برای خرد و له کردن این مختصات به خدمت میگیرد. زور و قدرت و ابزار اعمال آن را نیز در اختیار دارد. آنسوی صحنه هیچ چیز نیست, شکنجه شونده حقوقی زیر صفر دارد, همه چیز متعلق به مجری است, جا و مکان و زمان و ابزار و حتی هوای تنفسی محیط به وی تعلق دارد.
اینکه نفسی کشیده شود, فریادی فضا را پر کند, نظری به ابعاد اتاق شکنجه انداخته شود, سخنی به زبان آید, مرزی برای تحمل بشری مشخص شود یا شکنجه شونده از حال رفته و بی هوش شود که برای شکنجه گر مانعی نیست. سوزنی زیر ناخن فرو می کنند و یا سطلی انباشته از آب سرد روی زندانی فرو می ریزند و سپس به کار خود ادامه می دهند. غالبا اینکه چه اطلاعاتی و به چه نحوی اعتراف شود را نیز شکنجه گر تعیین می کند.
بسیار اعترافات یا اقاریری که بدین نحو گرفته شدند و از واقعیات فاصله زیادی داشتند و بیشمار مصاحبه شونده ای که از اتاق شکنجه با پیکری در هم کوبیده به جلوی دوربین های اعتراف و ندامت نشانده شدند.
ایجاد درد وسیله ارتباط شکنجه گر با مورد است و تحمیل برتری و اقتدار وی در اتاق شکنجه اینگونه تامین می شود. تجاوزات و شکنجه های روانی معمولا برای افراد, لایه ها و یا گروه های اجتماعی که خارج از محدوده تاثیرات شکنجه قرار دارند, به سختی مورد توجه قرار می گیرد و دقیقا از همین زاویه, اجتماعات انسانی به تشریح و بیان مکرر چگونگی اعمال این مقوله نیاز دارند.
تجاوزاتی که به اشکال مستقیم به حقوق انسان ها از جانب رژیم جمهوری اسلامی صورت گرفته و ادامه دارد, در معنا و مفهوم کامل خود شکنجه نامیده شده و می شودع در هاله ای از فتاوی روحانیت و تقدس پیچیده می شود. بعنوان تمایلی الهی قلمداد شده و مجریان آنرا در مسیر رستگاری و عزیمت به بهشت قرار می دهد. فتوی نیز ابزاری است ارتباطی میان خواست خدا و شکنجه گر که از جانب فقهائی که بر سریر قدرت سیاسی و اقتصادی نشسته اند, صادر می شوند.
تعزیر, مرتد, محارب, مفسد فی الارض, ظاله و ... واژگانی هستند که نوع برخورد با ( دشمنان خدا ) و مرتبطین او یعنی فقها را تعیین می کنند و مضمون می دهند. این تمایل الهی را جهل بازمانده از ریشه های مذهبی جامعه به نیرویی مادی و گسترده تبدیل می کند و در بخش های متوهم و عقب مانده به لحاظ فرهنگی مقبولیتی ضمنی می یابد و شکنجه را در پوششی حمایتی از جانب ( ستم پذیران ) و در سطحی وسیع گسترش می دهد.
شکنجه در تمامی اشکال ضد انسانی خود آثاری برجای می گذارد که هرگز نیز از میان نمی رود. پیامدهای روحی و روانی آن همچنان برجای می مانند. این پیامدها در هاله ای از یاس, هراس, افسردگی و اندوه, حس تعقیب شدن و کابوس بی پایان شبانه بتلور می یابند. تاثیرات مخرب روحی سالهای اسارت پس از آزادی از زندان نیز در اشکال مختلف و متنوعی و بطور مزمن ظاهر می شوند:
افسردگی مزمن, حواس پرتی و فراموشی
پرخاشگری و تغییرات روحی
حساسیت غیر طبیعی نسبت به رفتار و اخلاق نزدیکان
بیخوابی مزمن
ناآرامی و کابوس شبانه
احساس تعقیب دائمی و هراس
گرایش به خودکشی ناشی از افسردگی مزمن
ضعف تمرکز, بی ثباتی فکری
احساس گناه در قبال خانواده و قربانیان حاشیه ای
لرزش صدا, لکنت زبان
کناره گیری از محیط اجتماعی
گریه های ناگهانی و از دست دادن کنترل بر احساسات
ضعف ارتباط گیری و تصمیم گیری
مشکلات جسمی ناشی از سال های اسارت همانند زخم معده, ضعف بینائی, سردرد مزمن و...
فرد شکنجه شده تنها با مقوله تجاوز به حقوق فردی و اولیه خود مانند حبس, ممنوعیت گفتگو با دوستان و اقوام, عدم دریافت اخبار, محرومیت از نور و هوای تازه, شکنجه جسمانی و کتک خوردن, منزوی شدن مکانیکی و ... و طبعا پیامدهای روانی و روحی ان مواجه نیست بلکه دهها مولفه جانبی را که در پیامدهای آن گنجانیده می شود, در نظر می گیرد.
این پارامترها اغلب با جریان زندگی روزمره شکنجه شده پس از آزادی کارکرد دارد. هراس از تکرار تجاوز, هراس از آلوده نمودن ارتباطات خود به لحاظ امنیتی, هراس از محروم شدن از امکانات طبیعی, اجتماعی و استخدامی, هراس از بازخوانی کابوس درد و تابوت و سکوت, و مجموعه ای از دلواپسی های است که شکنجه شدگان را از بازگوئی و بازبینی تجاوز اعمال شده باز می دارد. این چنین است سکوت هزاران زندانی سیاسی که پس از رهائی از زندان های مخوف و شکنجه خانه های رژیم سکوت اختیار نموده و لب به سخن نمی گشایند. این طیف در بسیاری موارد و برای حفظ روحیه خود در زندگی روزمره, حتی از خواندن مطالب مربوط به زندان و شکنجه پرهیز می کنند.
بیماری های روحی و جسمی زندانیان سابق با این که سال ها از ان دوران شوم و نفرین شده زندان گذشته است, به همان وسعت جنایات رژیم تداوم دارد و برای بخشی از این طیف, دوری از خاطرات شوم این دوران همیشه به عنوان اولین راه حل مطرح می شود.
کابوس ها و تغییرات روحی, افسردگی مزمن و تردیدها به موازات حضور این طیف در خارج از حریم نفوذ تجاوزگران ادامه دارد و هر گونه بازنگری به گذشته, بر روال عادی زندگی شکنجه شده بطور مستقیم اثر می گذارد. شکنجه جسمی و روحی تنها بر شکنجه شده اثر نمی گذارد بلکه دامنه آن بسیار فراتر رفته و کلیت خانواده و اقوام و دوستان شخص را نیز در بر می گیرد و آثار و جراحات آن بر این مجموعه نیز هرگز از میان نمی رود. این مجموعه شاید مستقیما در برابر مجری شکنجه قرار نگرفته باشند, اما شکنجه ای روانی, دل نگرانی, پریشانی و افسردگی را بموازات رنج های بسیار فرزندان, همسران و یا دوستان پاک و بی شائبه خود تحمل کرده اند.
بی خبری و محرومیت از دیدار و ملاقات عزیزان رنگ پریده و افسرده و بلاتکلیفی های درازمدت و ...همه و همه شکنجه هائی پیدا و نهان بر جسم و روان این طیف بوده است و توانمندی قوی و همگانی خانواده های زندانیان سیاسی در دفاع از آزادی بی قید و شرط آنان را می توان بخشا از همین رو دانست.
ارتباط زندانی سیاسی با دنیای خارج قطع و از ارتباط با پزشک خانواده, وکیل و محیط زندگی خود محروم می شود و این خود یک شکنجه روحی و ایجاد کننده بی اعتمادی به خود عدم امنیت شخصی است. در کشورهائی که کماکان صدای انتقاد بگوش میرسد و مرگ زندانی سیاسی جنجال برانگیز می شود, شکنجه نیز حدود و ثغور خود را داراست اما در جمهوری اسلامی که همزمان با شکنجه یک زندانی, زندانی دیگر در برابر جوخه اعدام قرار می گیرد و بدلائل مختلف انعکاس فوری و تاثیرگذار ندارد, این مقوله می تواند تا حد مرگ زندانی اعمال شود و رژیم نیز حد و مرزی نمی شناسد.
حکم مرگ زیر شلاق برای علیرضا شکوهی که نزدیک به پانصد ضربه شلاق را متحمل می شود و سایر بقتل رسیدگان زیر شکنجه بر بستری از اطمینان و آگاهی به توانمندی بیکران در اعمال خشونت علیه مخالفان سیاسی در آن دوره تاریک و سراسر جنایت از جانب قضات بیدادگاه ها صادر می شود.
جان بدر بردن از شکنجه گاه های جمهوری اسلامی هرگز به معنای پایان آلام و دردهای زندانی سیاسی نیست, بلکه نشان از آن دارد که در آینده تاثیرات روحی و جسمی آن او را آرام نخواهد گذاشت.
مقوله شکنجه زندانیان سیاسی را نمی توان تنها به عملکرد خودسرانه شکنجه گران و نهادهای قانونی اطلاعاتی, سازمان های جنبی, حاشیه ای و در سایه نسبت داد. سازمان های اطلاعاتی و چشم و گوش های حاکمیت در ارتباط مستقیم و ارگانیک با رهبری و دولت سرکوب و زاده مناسبات ناعلدلانه اقتصادی هستند. مبارزه با این پدیده ناهنجار را می بایستی با مقابله و افشاء سیستم جاری کننده آن در محیط همراه ساخت. این سیستم روبنا و زیربنای مناسبات سیاسی و اقتصادی و اجتماعی جامعه را شامل می شود.
ساواک پدیده ای جهنمی بود, اما ساواک نهادی وحشتناک برای دفاع از رژیم سلطنتی و دستگاهی برای حمایت از سرمایه داری بزرگ وابسته و انحصاری بود که برای دفاع از منافع امپریالیسم در ایران آموزش دیده و حافظ روبنای سیاسی – اجتماعی متناسب با این منافع بود. بنابر این گفتمان پدیده ساواک بدون در نظر گرفتن علل وجودی و ارتباطات و پیوندهای آن با سایر مقولات سلطنت خالی از مضمون و معنی واقعی آن است و این تلقی از مقوله حضور شکنجه و تجاوز در جامعه فضا را برای این نظریه در میان عوام فراهم می آورد که گویا مسئولین درجه اول و یا به تعبیری کلیت حاکمیت از وجود آن بی خبرند همانطور که شایع شده بود که اطرافیان شاه مقصران اصلی هستند و به سلطان شکنجه و اختناق گزارش نمی دهند! و بدین نحو راس هرم را از مظان اتهام خارج می کردند.
این تفکر سعی دارد که مقوله شکنجه را به اشتباه و یا خودسری یک دسته و گروه و نهاد دولتی محدود نسبت دهد, همان طور که هم اکنون نیز برای تطهیر ضمنی رژیم و یا با انگیزه خارج نمودن بخش اصلاح طلب حاکمیت از زیر ضرب اتهام و اقدام علیه بشریت, از سرکوب و یا بازداشت های خودسرانه یاد می شود!
سخن از شکنجه گر قاتلی نیست که پس از تجاوز به حقوق زندانی و شکنجه جسمی وی را به قتل می رساند, بحث سیستم است که نهادهایی این چنین زاییده است و آن ها را نیز با بیشترین کمک های مادی, معنوی و تبلیغاتی حمایت می کند و گسترش می دهد. اقدامات ضد بشری آن ها را زیر چتر حمایتی خود می گیرد و تمامی توان تبلیغی و ترویجی خود را در خدمت سرکوب و شکنجه و حذف فیزیکی منتقدین و مخالفان غارت و تاراج منابع ملی بسیج می کند.
قتل های زنجیره ای نمودی کاملا واضح و آشکار از این سیاست است, سیاستی که پس از افشای آن بطور همه جانبه پی گرفته شد, تلاشی که در ابتدای امر به وزارت اطلاعات نسبت داده شد و سپس به مردان کوچکتر مثل سعید امامی واجبی خورانده شد و به کاظمی ها ختم شد تا رهبران در امان بمانند. سنگ را بسته و سگ را آزاد گذارند و با هزاران ریا و ترفند حتی مجریان کوچک را نیز از بند مجازات برهانند.
اینجا سیستم است که عمل می کند, شبکه ای که تمامی شاخک های قانونی و غیر قانونی و اجرائی را برای پیشبرد اهداف خود در جامعه بکار می گیرد. این رژیم جمهوری اسلامی است که بنابر عرف و سنن متحجرانه و سرکوب تمایلات انسانی به حمایت همه جانبه از تجاوز به حقوق فردی و اجتماعی مردم کمر بسته است و تجاوز و شکنجه را قانونی و آزاد اما دگر اندیشان و دگرخواهان منتقد را به سلول های انفرادی و شکنجه گاه های قرون وسطائی می نشاند.
بنابر این متهم اصلی جرم و جنایت و خیانت علیه منافع ملی و بشریت رژیم جمهوری اسلامی در کلیت آن است که مولد و هادی چنین سیستم ناهنجاری بوده و بایستی در مقابل دادگاه های بین المللی و جستجوگر و حقیقت یاب قرار گیرد. سعید امامی ها و کاظمی ها از برکت ایجاد و حضور چنین فضائی می توانند غرائز حیوانی و ضد انسانی خود را بروز دهند و به نیستی و نابودی سرمایه های سیاسی و فرهنگی کشورمان بپردازند, در غیر اینصورت بعنوان مجرمانی هیستریک و نیازمند به روانشناس شناخته شده و به مجازات خواهند رسید.
این سیستم و روال برخورد با انسان ها بنابر طبیعت خود تنها در حوزه سیاست خود را محدود نمی کند و نفوذ و تاثیرات مخرب خود را در جزئی ترین نهادهای طبیعی جامعه نیز بجا می گذارد و بسط میدهد.
نهاد و کانونی که خانواده نامیده می شود و حمایت های مردسالارانه و پدرسالارانه ای که به ناهنجاری های ارتباطی اعضای آن دامن میزند. محرومیت های زنان در جامعه و کانون خانواده, شکنجه های جسمی روا شده بر پیکر کودکان که تحت عنوان تربیت اعمال می شود و مصونیت مجریان آن در برابر قانون و باورهای ارتجاعی مذهبی موجود که در زیر چتر حمایتی مبلغان مذهبی و حکومتی مجوز اجرا می گیرند همگی گوشه هایی از فرهنگ رژیم را نمایش می دهند.
رژیم آگاهانه حمایت خود را از کودک ترکه خورده, سیلی خورده و دنده شکسته دریغ می کند و از سوی دیگر با اشاعه فقر, فلاکت و محنت صدها هزار از آنان را به جای محیط های آموزشی و اماکن بازی و تفریح به خیابان گردی و کار در کارگاه ها, آجرپزی ها, فرش بافی ها و حمل کالاهای سرمایه داران در بازارها وادار می کند.
متهم کیست؟ پدری که علیرغم عشق به کودک خود متاثر از تبلیغات و حمایت های قانونی و تحت تاثیر بدآموزی های خرافی مذهبی در جامعه به شکنجه پیکر نحیف و کوچک فرزندش می پردازد و یا به حقوق برابر همسرش تجاوز می کند؟
( هرگاه برای تربیت اطفال بزهکار تنبیه بدنی آنان ضرورت پیدا کند, تنبیه بایستی به میزان و مصلحت باشد )
مجموعه قوانین مجازات اسلامی – باب چهارم, ماده 49 بند 2
چنانچه بر طبق عرف و قوانین عمومی انسانی بجای تنبیه بدنی از لغت شکنجه جسمانی استفاده کنیم, این وجه از اشاعه شکنجه سیستماتیک جاری در جامعه توسط رژیم بهتر دریافت می شود.
قدر مسلم این است که ناهنجاری های خانوادگی بایستی بطور جداگانه مورد پیگیری قرار گیرد. اما حضور گسترده آن در جامعه ناشی از سیستم جاری, نگرشی و حمایتی رژیم جمهوری اسلامی است که به روبنای مناسب با تسلط اقتصادی اقلیتی سودجو و غارتگر نیاز دارد.این سیستم حامی این مناسبات میان انسان هاست, از آن دفاع می کند و مبارزان و متعلقین به تفکر بالنده مبتنی بر حقوق بشر را به سیاه چالها و شکنجه گاه ها می اندازد و بخش قابل توجهی از بودجه ملی را به اشاعه این روبنای اجتماعی اختصاص می دهد. اینگونه است که مقوله تجاوز و شکنجه در جامعه نه تنها در ابعاد سیاسی و در برخورد به مخالفان سیاسی عقیدتی رژیم بلکه در ابعادی بدون مرز و به وسعت یک جامعه بکار گرفته می شود.
شاید بر حسب قاعده, دول اعمال کننده شکنجه به طور رسمی و نوشته شده در قوانین پایه ای خود مبلغ این پدیده نباشند و حاکمیت شکنجه در این ممالک, مفهومی غیر رسمی و سایه ای باشد و اساسا به انکار وجود شکنجه در کشور مربوطه بپردازند اما در جمهوری اسلامی شکنجه مقوله ای است علنی, قانونی که توسط قواعد مذهبی با مفاهیمی مانند تعزیز, سنگسار و قطع دست و پا و دیگر اعضای بدن رسمیت و تقدس می یابد. دولت خود را موظف به اعمال آن می داند و نه تنها وجود آن در جامعه را انکار نمی کند بلکه مدافع صحت و سقم و مفید بودن آن به عنوان دستورات فقهی نیز هست.
به جرات می توان گفت که جمهوری اسلامی در رابطه با سطح عمومی تمدن بشری و افکار عمومی جهانیان استثنائی بر قاعده و دارای مختصاتی هم ردیف حکومت های قرون وسطی است.
شکنجه طبق تعاریف شناخته شده بین المللی عملی عامدانه با ایجاد درد, بدون ملاحظه, تجاوزکارانه, خردکننده و غیر انسانی و هدفمند است که برای له کردن روح و جسم انسان ها بکار گرفته می شود. بر طبق قوانین رسمی بسیاری از دول پیشرفته که حقوق بشر را رعایت می کنند و به آن پایبند هستند, هر گونه اعتراف که تحت شکنجه دریافت شده باشد, فاقد اعتبار و ارزش قانونی است.
در حالیکه در قوانین قضائی بسیاری از کشورها هیچ مدرک و سندی برای محکومیت متهم بهتر و مناسب تر از اعتراف و اقرار خود متهم نیست و یکی از اهداف اصلی اعمال شکنجه در کشورهای تحت سلطه استبداد عبارت است از مجبور کردن زندانی به پذیرش موارد اتهام.
شکنجه جسمانی مستقیما با پوست و گوشت, اعصاب و استخوان آدمی در تماس است و برای مرز پایداری انسان ها در برابر درد نیز مرزهای مشخصی قابل تصور است. رویارویی با این پدیده برای افراد مختلف اشکال متفاوتی را نیز موجب می شود. در دوران سیاه سرکوب سلطنتی این مرزها حدود مشخصی داشت و در ارتباطات خاص و تشکیلاتی در مرحله دستگیری و انتقال بازداشت شده به اتاق شکنجه تنها چند ساعت را در بر می گرفت که حداقلی شناخته شده بود و در طول این ساعات سازمان یا گروه مبارزاتی مخفی سعی در جابجایی نیروها و (سوزاندن ) اطلاعات فرد دستگیر شده, می کرد و برای مقاومت و پایداری شکنجه شونده حد و مرزی قائل می شد.
با شروع سرکوب و شکنجه گسترده در جمهوری اسلامی واژگانی مطرح و برجسته شدند از قبیل: بریده, واداده, همکار رژیم و .. آنهائی که از این واژگان استفاده عمومی می کردند, نه واقعیات اتاق شکنجه و درجه توحش و حیوان صفتی ذاتی مزدوران رژیم توجهی نشان می دادند و نه از ظرفیت جسمی و روحی شکنجه شونده و تاثیر مخرب رعب و وحشتی که جلادان رژیم پدید آورده بودند, اطلاعی داشتند.
این قضاوت های غیر مسئولانه و ذهنیت غیر رئالیستی, زخم های عدیده ای بر پیکر آش و لاش شده فرزندان پاک, معتقد و مقاوم که هرگز در شرایط طبیعی اعمال و یا تشدید مجازات همرزمان خود را نخواسته اند, برجای گذاشت. این تقکر خطای هر گونه گل و گشاد بودن سازمانی متاثر از شرایط فعالیت علنی و نیمه علنی و ناتوانی انطباق با شرایط نوین سرکوب و فعالیت مخفی را بر دوش این طیف وسیع قرار داد.
شکنجه شونده تنها درد, زخم, چرک و خونابه جسمی و روحی را تحمل نمی کند, اجبار به تحویل دادن اطلاعات و حتی نام و نشان دوستان و رفقای خویش به جانیان بازجو که درد و زخم, وحشی گری و درندگی آنان را بر استخوان خویش لمس می کند نیز دردی است که هرگز از سینه و وجدان آگاهش بیرون نخواهد رفت.
بحث بر سر نیروهایی است که نه بعنوان کوکلاس کلان های وطنی و توابان خیابان گرد و بازجوهایی مانند وحید سریع القلم, بلکه از زجر و ناچاری به تحویل بخشی از اطلاعات خود مجبور شدند.
بسیاری را دیدم مانند منوچهر آر پی جی و حمید شایق ها که لحظاتی پیش از مرگشان, نه نگران بقتل رسیدن و اعدام خود, بلکه قضاوت عجولانه دوستان و رفقای خود بودند که احیانا ممکن بود آنان را بعنوان خائن, بریده, واداده و... تلقی و معرفی کنند. حال آنکه گوشت اضافی کف پاهایشان و آثار شکنجه روی پیکرشان نشان دهنده آن بود که مدت های طولانی در اتاق شکنجه بسر برده اند و پاهای آماس کرده شان بارها ترکیده بود و چهره زرد رنگ و پیکر استخوانی شان حکایت از زندگی در زندان انفرادی و فشارهای روحی و جسمی آنان می کرد.
منوچهر که از جانب نزدیکانش به نشان دادن ضعف به هنگام شکنجه به نقد کشیده می شد, لحظه ای به عمر کوتاه و مجازات! قطعی اعدام خود فکر نمی کرد, اما لحظه ای از قضاوت رفقایش نسبت به خود و تعهدش به مارکسیسم انقلابی آرام نداشت.
یکی از اهداف اولیه شکنجه جسمانی مجازات فرد است. تنبیه بدنی فرد خاطی! شورشی, یک منتقد و مخالف نظم حاکم و مجازات یک انقلابی است. این جا شکنجه گر حامل و منتقل کننده بخش اولیه مجازات و اعمال اراده دولت و حکومت است. شکنجه پدیده ای جهانی است و طبق آمار رسمی منابع و مراکز ذیصلاح و مسئول در نیمی از کشورهای جهان شکنجه به بدترین شکل اعمال می شود.
گاها شکنجه و محرومیت و فشار, نه مستقیما به افراد و نیروهای اپوزیسیون بلکه با بیشمار اهرم هایی به جامعه انسانی و شهروندان آن اعمال می شود تا از حمایت نیروهای بالنده دست بردارند. ایجاد محرومیت های بی حد و مرز و سرکوب کور و جمعی اهالی ترکمن صحرا و روستاهای کردستان و بمباران های بی هدف شهرهای این مناطق و بازداشت های گسترده ساکنین این دیار, تنها و تنها برای ایجاد رعب و وحشت عمومی و قطع حمایت توده ای از نیروهای پیشرو بوده است.
رژیم برای نیل به این اهداف حتی از طریق ارتباطات جمعی به نمایش تصاویر اعدامی ها پرداخت که هدف آن ایجاد هراس عمومی بود. کما اینکه اعدام های علنی و خیابانی, سنگسار زنان و قطع اعضای بدن انسان ها در ملاء عام نیز در امتداد چنین نیاتی بودند و اخطار به شهروندان و اشاعه فرهنگ شکنجه و خشونت پیش برده می شد.
زندانی سیاسی در زندان های جمهوری اسلامی هیچ گاه و هیچ زمانی نمی تواند از زیر شکنجه و بازجوئی بیرون بیاید. دستگاه زندان رژیم تابع هیچ قاعده ای نیست. ابتدا و انتهایی را نمی توان برای دوران بازجوئی و شکنجه زندانی و احتمال اعدام وی در نظر داشت. از لحظه دستگیری بنابر مقتضیات سیاسی روز می توان وی را زیر چوبه دار و یا در کنار پاشنه درب بازجوئی و شکنجه دید و همیشه و هر لحظه, در ابتدا و میان و یا در انتهای مدت محکومیت خود این احتمال که مجددا به بازجوئی کشیده شود و درد را دوباره تجربه کند و یا حکمش تشدید شود, وجود دارد.
زندانی سیاسی در طول تاریخ همواره خطرناک ترین پدیده اجتماعی برای حکومت های دیکتاتور و تمامیت خواه بوده است و این نوع رژیم ها هیچ گونه توجه خیرخواهانه و احساس همدردی با آنان نشان نداده اند. با زندانی سیاسی به عنوان دشمنی خونی برخورد کرده و با تمام قدرت به سرکوب او اهتمام ورزیده اند.
زندانی سیاسی نه به عنوان یک دگراندیش و دارنده ایده و تفکری متفاوت, بلکه بمثابه یک جانی, و فردی مضر برای تمدن و پیشرفت و امنیت شهروندان به جامعه و عوام معرفی شده است. این نمایشی از زندانیان سیاسی به جامعه و افکار عمومی بود که دستگاه سلطنت و جمهوری اعدام و شکنجه اسلامی می دادند, همانطور که شاه دیکتاتور در مصاحبه با اوریانو فالانچی اساسا منکر وجود زندانی سیاسی در ایران می شد و زندانیان سیاسی موجود در زندان ها را جانی می خواند.
این متد برخورد با زندانیان سیاسی در بند در زمان حکومت اسلامی نیز بارها توسط مسئولین طراز اول رژیم همانند رفسنجانی, خامنه ای, روحانی و ظریف مطرح شده و زندانیان موجود را از در زمره خطاکاران و بزه کاران و اوباش معرفی کرده اند.
رژیم اسلامی و شبکه مخوف سرکوبش از اهداف اصلی و مرزهای معمول اعمال شکنجه که گرفتن اقرار و اطلاعات هستند, بسیار فراتر رفت و در پی دگرگون کردن شخصیت زندانی, اخلاق, عادات و تعهدات و تعقلات فکری و در یک کلام تغییر هویت انسان ها بود. تواب سازی از چنین بداعتی مایه می گرفت, ضمن اینکه این توابان در صورت پای گذاشتن به عرصه همکاری فعال با سپاه و مسئولین زندان ها نقش شاخک های حسی و خبری را دربند ها و در رابطه با سایر زندانیان به عهده می گرفتند.
در ابتدا انهدام شخصیت و هویت زندانی و در انتها و در بسیاری از موارد نابودی جسمانی و این چنین تغییر هویت ( تواب شدن ) نیز از مجازات مرگ و نیستی فرد را در امان نگاه نمی داشت.
در طی دهه شصت بسیار کسانی که بعنوان مشکوک دستگیر شدند. کم نبودند کسانی که با وجود داشتن حکم از دادگاه و در دوران سپری کردن مدت محکومیت خود مجددا تحت بازجوئی فنی ( شکنجه ) قرار گرفتند و سپس تیرباران شدند. کم نبودند کسانی که پس از سپری کردن محکومیت خود آزاد نشدند و بعد نیز بنابر الزامات دوام ننگین جمهوری اسلامی به جوخه های مرگ سپرده شدند.
بسیار هستند کسانی که پس از آزادی از زندان در مقطع سال 67 مجددا دستگیر شده و به سرعت تیرباران شدند. بسیارند کسانی که از شکنجه خانه ها مستقیما و با پیکر درهم شکسته به گورستان ها منتقل شدند.
تعداد زندانیانی که حتی پس از سپری کردن دوران محکومیت خود و آزادی از زندان به زندانی بزرگتر و به ابعاد کشور ایران پای گذاشتند و بخاطر معرفی اجباری هفتگی و ماهانه در سپاه و کمیته محل زندگی شان سایه بازجوئی و انتقال مجدد به زندان, چشم بند و شکنجه روحی ناشی از هراس و کابوس تکرار فاجعه را روی سر خود داشتند, کم نبودند. این همه هدفمند و آگاهانه و سیستماتیک صورت می گرفت و در نظر داشت که زندانی سیاسی و دگر اندیش هرگز از حضور شکنجه و رنج و سایه شوم آن در جامعه ای که زندگی می کند, غفلت نکند. شکنجه گران جمهوری اسلامی نیازمند آموزش تخصصی این فن و حرفه ! ناشریف نیز بودند.
جمهوری اسلامی بنابر مقتضیات زمانه و بحران فزاینده سیاسی و اجتماعی و نیازهای فوری برای سرکوب و کشتار گسترده مخالفان و منتقدان خود و به منظور حفظ و پاسداری حاکمیت اقتصادی بازار بر روند انتقال سود و انباشت سرمایه نیاز فوری به طیفی وسیع برای اعمال اراده فقها ( شکنجه و کشتار ) بر جامعه داشت. این طیف که شکنجه گران و بازجویان نامیده می شدند, بر حسب قوائد شناخته شده تمامی دولت های استبدادی و سرکوبگر از میان وفادارترین نیروهای نظامی و گاردهای مخصوص دیکتاتوری ها انتخاب می شوند.
رژیم فقها نیز سپاه پاسداران را که زائیده نظام و روبنائی متناسب با نیات پلید رژیم اسلامی داشت برای اعمال اراده خود در این زمینه انتخاب نمود و در آمیزش با استعدادهای! عدیده بسیاری از دانشجویان خط امام که تا مقطع بستن دانشگاه های کشور به سرکوب,جاسوسی و کنترل دانشجویان می پرداختند, مجموعه ای گسترده برای نیل به این اهداف سازمان داد.
به سازمانیابی این مجموعه گسترده تجربیات پاره ای از زندانیان سابق تشکیل دهنده و یا وابسته به حاکمیت فعلی, اسناد بجای مانده از ساواک جهنمی شاه و همکاری بیدریغ عناصر این نهاد متلاشی شده و بهره گیری از آموزش های کشورهای دوست!! مانند سوریه و ارسال برگزیدگان برای آموزش تخصصی به این کشورها, کمک شایانی نمود و این شبکه را با نیازمندی های جمهوری اسلامی در سرکوب همه جانبه نیروهای سیاسی و تشکیلاتی و روشنفکران جامعه منطبق ساخت.
در جمهوری اسلامی بازجو همان شکنجه گر اما شکنجه گر ضرورتا بازجو نبود و برای اعمال شکنجه نیروهای بیشتری الزامی بود. بازجویان بنابر ویژگی شغل ناشریف خود که در ارتباط با بازجوئی, شکنجه و سرکوب دانشمندان, تاریخ نگاران, سیاسیون و هنرمندان, فرهنگیان و دانشجویان قرار می گرفتند, نیازمند سطحی از تحصیلات و آگاهی به علوم سیاسی و اجتماعی بودند. به همین دلیل اغلب از میان رده های بالای سپاه پاسداران و دانشجویان خط امام برگزیده می شدند در حالیکه مشت و لگد و تازیانه زدن, دنده شکستن و آویزان کردن و توپ فوتبال نمودن انسان های شریف از عهده هر فرد ناشریف و لمپن و قداره کشی بر می آمد.
به این ترتیب طیفی وسیع از شکنجه گران سازمان داده شده که خود بازجو نبودند, اما حضور بازجو در اتاق شکنجه برای کسب اطلاعات الزامی بود. بازجویان و سایر شکنجه گران معمولا به نوبت و 24 ساعته در زندان ها حضور داشتند. استثناء زمان هایی اتفاق می افتاد که بازجویان اطلاعات جدیدی برای دستگیری افرادی دیگر کسب می کردند و در این گونه موارد همواره بازجو با تیم اعزامی حرکت می کرد و از نزدیک ناظر بر حرکات و چگونگی رفتار فرد بازداشت شده بود بدون آنکه هویت خود را بعنوان بازجو برملا کند.
زندانبانان و بازجویان را پیوسته جابجا می کردند و مدت طولانی در این پست باقی نمی گذاشتند. حفظ این افراد در اینگونه مشاغل نیازمند ارائه امتیازات ویژه از قبیل حقوق های نجومی و تامین مالی و از جانب دیگر به لحاظ روحی و روانی تغذیه شده و آموزش های لازم را می دیدند. تنها خیر و صواب دانستن و پرداخت مواجب مزدوری با ارقام بالا برای ادامه کاری آنان در شکنجه و نابودی انسان های فرهیخته و پاک در این ابعاد کافی نبوده و رژیم نیز نه امکان تغذیه مداوم روحیه حیوانی و توحش ذاتی آنان را داشت و نه به چنین سیاستی دل بسته بود.
حاکمیت اسلامی همانطور که تجاوز و شکنجه انسان ها را در ابعادی وسیع اعمال می کرد در تلاش بود تا از طریق دوره ای نمودن فعالیت در زندان ها و شکنجه گاه ها و جابجائی نیروهای وفادار خود در سپاه پاسداران و نهادهای اطلاعاتی به ان ها شیوه های شکنجه و اعمال جنایت را بیاموزد و پدیده شکنجه را به شکلی گسترده و همه گیر در میان نهادها به امری متعارف تبدیل کند و در ضمن مجموعه ای از کادرهای همه فن حریف! را نیز در راستای سازمانیابی بیشتر و کارآمدتر در نهادهای اطلاعاتی خود بکار می گرفت و شرایط رشد و ارتقاء سلسله مراتبی این عناصر را در سیستم فراگیر قتل, غارت و انهدام انسان ها مهیا می کرد.
این ویژگی تمامی رژیم های مذهبی و دارای پایگاه انبوه از متوهمین در جوامع تحت سلطه استبداد دینی است. جمهوری اسلامی تنها به این نیز قانع نبود و با تهییج و تحمیق بخش های متوهم و بخشا ذینفع در درآمدهای ملی شعار های مرگ آور و هیستریک را بر زبان ها جاری و حتی از این نیروهای غیرمتشکل در حمله به کانون های طرفدار آزادی و دمکراسی بهره برداری میکرد و عملا اینان را نیز در امر تجاوز به حقوق عمومی و قتل و شکنجه خیابانی بکار می گرفت.
شکنجه در حکومت های استبدادی, اعمال خشونتی آگاهانه, عامدانه و هدفمند است که به عنوان مجازاتی اولیه و نانوشته بر علیه فرد خاطی و شورشی در برابر قوانین و مناسبات ناعادلانه حکومتی صورت می پذیرد. شکنجه از مرزهای ارتباطی انسان ها می گذرد و در قلمرو تجاوز به حقوق دیگران وارد می شود.
سوء استفاده حقوقی توسط زور, اسلحه, ابزار!برای غارت درآمدهای ملی از اهداف شکنجه است که آنها را میتوان بطور خلاصه چنین برشمرد:
سرکوب و از پا انداختن نیروهای اپوزیسیون, مخالفان و منتقدان
کسب اطلاعات جدید و گرفتن اعتراف از متهم و بکارگیری آن بر علیه وی در اثبات اتهام
تحمیل ترس و درد برای شکستن و تضعیف اراده فرد شکنجه شونده و نابودی ویژگی های انسانی و اخلاقی, تعلقات فکری و عقیدتی و توانایی های جسمی وی
تغییر شخصیت و سیستم منطقی تفکر او با هدف جلب او به همکاری در سرکوب و شکنجه افراد دیگر ) تواب سازی )
تحمیل درد و زجری خارج از تحمل انسان
ایجاد رعب و وحشت عمومی از وجود شکنجه در عرصه جامعه و فشار به نیروهای اپوزیسیون
خنثی کردن لایه های متمایل به اپوزیسیون در جامعه و پیش گیری از پیوست این گروه های اجتماعی به صفوف هواداران اپوزیسیون
نابودی انسان و شخصیت انسانی و ترور شخصیتی مخالفان
پیشگیری از قیام های توده ای و دخالت فعال مردم در حوزه های سیاسی اجتماعی و خانه نشین کردن آنها
رژیم های دیکتاتوری و استبدادی که معمولا از منافع سرمایه داران و مزایای اقلیتی محدود در جامعه حمایت می کنند, همیشه بسیاری از نظریه پردازان توجیه گر خود را نیز در مبارزه فکری با مخالفان خود, اجیر کرده و سازمان می دهند و بدین ترتیب بیشترین خاک را در چشم توده ها می پاشند.
از آن جمله اند توجیه گران اعمال خشونت و تئوری پردازان مفید بودن شکنجه:
( شکنجه جایز است چنانچه شکنجه یک فرد به رهائی و سعادت چندین نفر و یا گروههایی از جامعه منجر شود! )
مرگ یک انسان زیر شکنجه باعث نشاط و خوشبختی انسان های دیگر می شود!!
این چکیده نظریه ایست که از جانب متفکران سرمایه داری در توجیه شکنجه و اعمال آن توسط نظام پلیسی حامی سرمایه داری بیان می شود و تلاش برای پذیرش روبنائی این پدیده در جوامع مذکور را کانالیزه می کند.
صرف نظر از اینکه این نظریه بیشتر در مبحث ریاضیات و حساب دو دو تا چهارتا قابل پذیرش است, نشان دهنده کوششی سیستماتیک از جانب نظام های ضد بشری برای تئوریزه کردن و توجیح تجاوز به حقوق فردی است که از اجزاء تشکیل دهنده یک جامعه است.
رژیم جمهوری اسلامی نه تنها برای تغذیه فکری شکنجه گران خود از این تئوری بهره می گرفت, بلکه بنابر خصائل مذهبی خود و کشف شباهت های ذاتی این مقوله با قوانین اجرائی فقهی حتی از حوزه ظاهرا استثنائات و خارج از قوانین رسمی جوامع سرمایه داری گذر کرده است.
رژیم مذهبی حاکم با کلاه شرعی گذاشتن بر پدیده شکنجه و همانند انگاشتن آن با تعزیر, شکنجه را عمومیت و رسمیت بخشید و کابرد آن را به عنوان یک قاعده در سطح جامعه و در برخورد با مخالفان سیاسی در قوانین جزائی مجاز شمرد و به مجریان و مزدوران شکنجه گر خود اجر دنیوی و صواب اخروی وعده داد. شکنجه گران نیز برای دریافت پاداش خود در شکنجه و کشتار و تجاوز به حقوق یک ملت و فرزندان برومندش گوی سبقت از یکدیگر ربودند.
بدون شرح:
( آیت الله گیلانی )ما حد می زنیم, از پوست بگذرد, گوشت تن را له کند و اگر استخوان شکست منعی نیست و حتی اگر زیر ضربه ها بمیرد, دیه پرداخت نمی شود.
هیچکس نباید شکنجه شود یا تحت مجازات یا رفتاری ضالمانه, ضد انسانی یا تحقیرآمیز قرار گیرد ( اعلامیه حقوق بشر )
*****
دستگیری
کنار زاینده رود زیبا آخرین تصویری است که از روزهای پیش از دستگیری در ذهنم مانده است. در مسیر و امتداد زاینده رود, سبزی و نشاط زندگی موج میزد و بچه ها را به بازی و بزرگترها را روی حصیر و پتوهای پهن شده شان در پارک های اطراف به گفتگو می کشاند.
شکی نداشتم که مسائل سیاسی و اتفاقات روز نیز از موضوعاتی است که این جماعت را به خود مشغول کرده است. صدای خش خش برگهای خشک درختان که توان و تحمل ماندن روی درخت ها را نداشتند و بزمین می غلتیدند, مرا بخود اورد. ساعتی در کناره رودخانه و از میان پارک ها قدم زده و بسمت خانه حرکت کردم. هوا کم کم رو به تاریکی می رفت, چراغ های خیابان یکی پس از دیگری روشن می شد.
از کنار نانوائی محله مان رد شدم و به داخل کوچه پیچیدم. در مقابل درب خانه, زنی با چادر مشکی ایستاده بود و با افراد خانه صحبت می کرد. مثل همیشه و با این تصور که همسایه ای مشغول گپ عصرانه با خانواده است, بسمت درب ورودی رفتم.
در میان تاریکی متوجه شباهت این شخص با یکی از هواداران سازمان شدم و بلافاصله, شاید طی یکی دو ثانیه برایم محرز شد که این زن کیست.
فریبا بود.
تا جایی که من می دانستم این فرد دستگیر نشده بود. فکر کردم: شاید خانه اش سوخته باشد! شاید رابطه اش با سازمان قطع شده و میخواهد ارتباط خود را وصل کند! شاید حامل خبری از سوی سازمان برایم باشد! مدتی نزدیک به دو ماه بود که به دلایلی متعدد, ارتباطی با سازمان نداشتم و از مناسبات درونی اش بیرون آمده بودم و این شخص در جریان بود.
احتمالا برای تغییر مسیر و بیرون رفتن از محیط خیلی دیر شده بود و او متوجه حضور من در نزدیکی خود شد. پس از لحظه ای نگاه کردن بمن, بسمت مقابل برگشت و با سر اشاره ای به سمت مقابل کرد. از فرو رفتگی خانه یکی از همسایه ها و در انتهای کوچه دو نفر لباس شخصی که من متوجه حضورشان در محل نشده بودم, بیرون پریدند, بسرعت به سمت ما آمدند و وقتی بما نزدیک شدند فریبا با صدای لرزانی گفت: خودش است!
در حالیکه بشدت یکه خورده بودم خود را از دو طرف در محاصره دیدم و یکی از آن دو نفر با دست مرا گرفت و گفت: ما برای چند سوال شما را با خود به مرکز سپاه میبریم. لو رفته بودم و دقیقا از جائی که کمترین احتمال را می دادم. پیش از آن و از جائی که فریبا در معرض خطر دستگیری بود, کوشش کردیم او را به شهری دیگر و به جای امنی بفرستیم و به همین علت هم دستگیری وی برایم نامحتمل بنظر می رسید.
فریبا به دلائلی مدت کوتاهی بعد از انتقال , خود را به سپاه معرفی کرده بود و برای نشان دادن درجه صداقت و ایمان! خود به اسلام ناب محمدی به شکار رفقای دیرین خود مشغول بود. ظاهری قبراق داشت و بنظر نمی آمد که از اتاق شکنجه به آدرس منزل ما حمل شده باشد. تنها تغییری که من در او می دیدم, چادر مشکی اش بود که به شکل ناشیانه ای بر سر داشت و شرمگینانه سعی میکرد صورت خود را با آن بپوشاند.
در حالی که سعی می کردم خونسردی خود را حفظ کنم با سر و دست اهالی خانه را که با چشمان گریان و مضطرب به من نگاه می کردند, بدرود گفتم. پیکان سفید رنگی در نزدیکی خانه منتظر بود و به اتفاق مردی که با لباس شخصی در ابتدای کوچه منتظر ما بود, مرا بداخل ماشین هل دادند و این سه پاسدار بر روی صندلی عقب طوری نشستند که من در میانشان ساندویچ شده بودم, فریبا هم به همراه راننده در جلوی ماشین نشسته بود.
از زمان ورود به داخل ماشین لحن همگی آنان تغییر کرد و سعی می کردند که با تشر و تحکم در گفتار, رعب و وحشت را از همان ابتدای امر در من ایجاد کنند. من چندان استعداد فکری و فیزیکی برای کارهای استثنائی و قهرمانانه نداشتم اما چنانچه ایده ای هم برای فرار از این وضعیت از مخیله ام می گذشت, این روش و شیوه انتقال من به زندان که حتی تنفس را هم با اشکال مواجه می کرد هر واکنش سریع و فکر بکری! را هم غیرممکن می ساخت.
ماشین از خیابان چهارباغ به سمت زندان مرکزی سپاه حرکت کرد و من با دقت به حرکات و جابجائی مردمی که در پیاده رو خیابان در تردد بودند و گهگاه به سمت ویترین مغازه ها می چرخیدند, نگاه می کردم. برایم کاملا روشن بود که سال ها از دیدن این تصاویر محروم خواهم شد و از اینرو ثبت آن بعنوان یک خاطره از دنیای زندگی پر تلاطم و پر جنب و جوش خارج از زندان برایم اهمیت زیادی داشت.
چگونگی بازداشتم توسط سپاه گویای این بود که سپاه دلایل کافی برای نگهداری دراز مدت من در زندان دارد. فریبا تقریبا از بخش مهمی از فعالیت های تشکیلات مطلع بود و معرفی داوطلبانه و ارادی وی گویای همکاری بی حد و مرز وی با سپاه و عوامل اطلاعاتی رژیم بود و صحت این ادعا در ادامه بازجوئی ها روشن تر شد. من آخرین نفر از دستگیر شدگان مرحله دوم ضربه به سازمان راه کارگر بودم. شاید علتش این بود که ارتباطی با سازمان در طی یکی دوماه اخیر نداشتم و اساسا از بازداشت های همگانی اخیر نیز بی اطلاع مانده بودم.
به عنوان آخرین نفر به بازداشتگاه رسیدن معایب و مزایای! خود را نیز داشت. عیب آن این است که زندانی به هر حال برای مزدوران رژیم ناشناخته نیست و هر گونه امیدواری به ناشناخته ماندن, فریب بازجویان و رهائی فوری از چنگال انان غیر واقع بینانه است. اما فایده! آن اینکه بازداشت شده زیر شکنجه های وحشیانه شکنجه گران برای دریافت اطلاعات تازه کمتر قرار خواهد گرفت.
زندان سپاه اصفهان
بارها پیش از دستگیری از کنار سی و سه پل رد شده بودم و با نگاهی به درب آهنین ورودی مرکز سپاه با خودم فکر می کردم که شاید هم روزی از این درب به اجبار داخل شوم. این احتمالی است که هر فرد سیاسی در دوران سرکوب و استبداد با خواندن یک اعلامیه و یا نشریه برای خود در نظر می گیرد. در این لحظه تمامی این ذهنیت ها به واقعیت نزدیک می شد.
پس از گذشت دقایقی ماشین در مقابل درب بزرگ مرکز سپاه توقف کرد و سپس وارد شد. در برابر پرده ای بزرگ قرار گرفتیم و درب بسته شد. این صحنه که غالب زندانیان سیاسی بیاد می آورند, آغاز دورانی است که زندانی دنیای آزاد را بدرود می گوید و با مقوله ای به نام زندان و چشم بند آشنا می شود.
چشم بند زدن به زندانی سیاسی غالبا از لحظه بازداشت وی اعمال می شود و مخفی و یا علنی بودن محل انتقال در اعمال آن در لحظه بازداشت و یا ورود به زندان نقش دارد و اهداف آن بسیار متنوع اند و بسیار آگاهانه اعمال می شود.
چشم بند یعنی سیاهی, تاریکی و کور کردن محسوس زندانی
گرفتن ابتکار و توان تطبیق فرد با محیط زندان
منفرد و منزوی کردن زندانی در محیط
ایجاد رعب و وحشت مضاعف در زندانی و فرو بردن زندانی در بی اطلاعی مطلق
تلاش برای تحمیق, خرد کردن و تنزل شخصیت او
چشم بند یعنی ایجاد هویت درجه دوم, صوری و کاذب برای فرد
شکنجه ای روحی, زجری کشنده و درد جسمانی
چشم بند از لحظه ورود به زندان های جمهوری اسلامی بعنوان بخشی جدا نشدنی از پیکر و روح فرد متجلی می شود و همچون لباس زیر و بخشی ضروری در رابطه با فرد قرار می گیرد.
چشم بند گاهی هم برای تفکیک زندانی خوب! از بد! مورد استفاده قرار می گیرد و بعنوان پاداش برای ذوب شدگان در ولایت برای توابین کوشا! حذف می شود.
چشم بند یعنی انقباض تمامی عضلات جسم آدمیزاد در شکنجه گاه های جمهوری اسلامی و در حین آش و لاش شدن
چشم بند یعنی اوج کینه و دشمنی رژیم با پدیده دگر اندیشی و خصومت با حقوق بشر
چشم بند شاید یعنی خجالت و احساس شرم زندانبان و بازجو از نگاه کردن مستقیم در چشمان فرزندان دگراندیش و نواندیش توده ها
شاید جمله معروف و شناخته شده مزدوران رژیم برای انتقال زندانیان به بازداشتگاه ها یعنی : ما شما را برای چند سوال و جواب کوتاه به بازداشتگاه می بریم, برخی از دستگیرشدگان (مشکوک) را به شک و شبهه انداخته باشد و احتمال آزادی فوری خود را در ذهن مزمزه کرده باشند. اما چگونگی دستگیری من با همکاری این فرد مطلع! نشان دهنده این بود که اطلاعات کافی برای نگهداری و پذیرائی از من را در اختیار دارند.
جریان بازجوئی های اولیه نیز صحت این ذهنیت را تقویت کرد و هر روز شاهد نصایح و موعظه های برخی از رفقای سابق برای پذیرش اتهامات بودم. این که این رفقا تحت چه شرایط غیر انسانی و چه شکنجه هائ قرون وسطائی قرار گرفته بودند, سوالی بود که هیچ گاه نپرسیدم و جویای چگونگی آن نشدم.
دو چیز برایم واضح و مبرهن بود. اول اینکه این رفقای معدود در شرایط طبیعی و آزاد هرگز به تشدید فشار و اتهام بر من و یا دیگران راضی نمی شدند. تنها منگنه ترور و وحشت و شکنجه روحی و جسمی انان را از حالت طبیعی خود خارج کرده است. دوم اینکه پذیرش اتهامات تنها پس از اذعان بازجویان و اطمینان از صحت و سقم اعترافات باید صورت گیرد.
اینهمه با تحلیل از شرایط و ویژگی های زمانی و مکانی صورت گرفت و این چنین نیز در طی بازجوئی انگشت نگاری از هر دو دست و دریافت همدم و مونس تمامی زندانیان سیاسی یعنی چشم بند, تکه چوبی بدستم دادند و خواستند که با نگهبان همراه شوم.
چشم بند از یکسو و تماس با زندانی سیاسی ( چپ ) از طریق یک تکه چوب خشک که معنایی کاملا روشن داشت ( زندانیان سیاسی مارکسیست نجس تلقی می شدند ), اولین قدم ها و اقدامات در هجوم متحجرانه به شخصیت و هویت زندانی سیاسی عقیدتی است.
ترور شخصیت افراد جزء لاینفک شکنجه زندانی برای دریافت اطلاعات و پذیرش اتهامات محسوب می شود و در واقع به این وسیله تلاش می شود تا اراده, اعتماد به نفس و ارزش گذاری بر خود در هم شکسته شود و این اقدامات از اجزاء اولیه و بسیار مهم خرد کردن مقاومت زندانی و ابزار دستیابی به آن نیز توهین و بی احترامی به فرد است.
پس از عبور از محوطه ای باز به داخل ساختمانی وارد شدیم و مرا در راهرو آن همراه با دو پتوی سربازی تنها گذاشتند. دراز کشیدن روی زمین این امکان را برایم فراهم ساخت تا از زیر چشم بند طول راهرو را ببینم. چهار مرد و یک زن زندانی دیگر که با چادر خود را پوشانیده بود, نیز روی پتوهایشان خوابیده بودند. در میان مردان دو نفر با پاهای باندپیچی شده و خون آلود دیده می شدند. با خودم فکر می کردم که کسانی که امروز از دست این مرتجعین جان سالم بدر ببرند, فردا شاهدانی هستند که خواهند گفت:
(( این زخم ها یادگار و نشانه ای از کینه متحجرین ستم کار به آزادی, دمکراسی و حقوق انسان هاست و این زندانیان که آثار شکنجه این سیاهکاران را بر پیکر خود خواهند داشت, نابودی استبداد و ظلم را سرلوحه مبارزات خود قرار خواهند داد و کسانی که این اقدامات را به فراموشی بسپارند, هرگز فردائی بهتر و عاری از بی عدالتی و شکنجه برای ستم دیدگان به ارمغان نخواهند آورد ))
سه روز در این راهرو و روی موزائیک سرد آن بسر بردم. بازجوئی ها, شکنجه و تهدید و ارعاب, استفاده از سایر زندانیان شکسته و خرد شده برای نرم کردن! و پذیرش اتهامات شب و روز نمی شناخت. طی این سه روز متوجه شدم که رژیم در طول یک ماه گذشته بخش اعظم از نیروهای هوادار سازمان را دستگیر کرده است و تمامی افراد در این محل بسر می برند.
ظاهرا دستگیری های مرحله دوم سازمان پس از بازداشت اتفاقی یکی از مسئولین تشکیلات اصفهان در فرودگاه آغاز و هم زمان با اقدام فریبا در تسلیم داوطلبانه خود به سپاه ادامه می یافت و شکنجه ها و تناقضات در گفتار, انتقال اطلاعات و دستگیری های وسیع را بدنبال داشت.
هیچگاه چگونگی دستگیری ها را نپرسیدم و اهمیتی نیز نداشت. بحث آن نبود که چگونه این جوانان و دگراندیشان بازداشت شده اند, مسئله این بود که چرا پاسخ دگراندیشی باید چنین باشد؟ چرا باید نوع تفکر و بینش یک انسان به عنوان ( اشرف مخلوقات ) که دارای قوای فکر کردن و سخن گفتن و نظرمند نسبت به پدیده های اجتماعی و سیاسی است, خطر زندان, شکنجه و مرگ را برایش به همراه داشته باشد؟ چرا انسان باید آنطور بیاندیشد که این مرتجعین خواستار آنند؟ و...
بنابر این اینکه این افراد چگونه به اینجا منتقل شده بودند, کوچکترین اهمیتی برایم نداشت و هرگز هم در این مورد جستجوئی نکردم, اما یک چیز برایم مسلم بود و آن اینکه این انسان ها هیچ کدام داوطلبانه به این مکان نیامده اند وتنها تعداد قلیلی مانند فریبا که حتی نمی توان درصدی را برایشان قائل بود, به تسلیم داوطلبانه خود اقدام نمودند و این نشاندهنده رسوایی و نامشروع بودن رژیم درعرصه جامعه و دنیای آزاد است.
پس از سه روز مرا به یکی از سلول های همان ساختمان که در راهروئی دیگر قرار داشت منتقل کردند. امیدوار بودم که با دیدن فردی از سازمان در مورد آگاهی های بازجویان از فعالیت های سیاسی خود اطلاعاتی کسب کنم که متاسفانه حتی پس از گذشت سه ماه و نیم از دستگیری ام چنین امکانی نیافتم.
سلول دو متر در دو متر و نیم طول و عرض داشت و بجز من 4 زندانی سیاسی دیگر را نیز در این محل جا داده بودند. در سلول خودم را به دیگران معرفی کردم و سعی داشتم که برای تمامی سوالاتی که در ذهنم بوجود آمده بود از هم سلولی ها جوابی پیدا کنم. وضعیت افراد دیگر, موقعیت ساختمان زندان, برنامه روزانه که شامل بیدارباش و رفتن به دستشویی, صبحانه, بازجویی های مکرر, نهار, هواخوری, شام و سپس سکوت و خاموشی.
در طول روز صدای خنده و قهقهه زندانیان در راهرو و سلول های مجاور می پیچید که مضاف بر اثرگذاری بر عیار مقاومت و روحیه زندانیان دیگر, با صدای رفقا و دوستان آشنا پی می بردیم که چه کسانی جزو دستگیرشدگان هستند و همین امر خشم و فحاشی زندانبانان را بدنبال داشت و حتی از تشر و توهین آشپز زندان که خود نیز تقسیم غذا می کرد, مصون نمی ماندیم. اما بی تفاوت به واکنش زندانبان و آشپز, دقایقی بعد مجددا همهمه و آثار زندگی انسان ها در سلول های بی پنجره تنگ و تاریک و نمور فضای راهرو را پر می کرد.
این شکلی از اعتراض و مقاومت در برابر اندیشه ستیزان بود که حتی تحمل شنیدن صدای خنده اسرای خود را نیز نداشتند و هراسناک و آشفته می شدند.برای اینکه زندانی نسبت به رژیم و مزدورانش احساس تنفر کند و مقاومتی را بر اساس انعکاس این تنفر سازمان دهد, اصلا نیازی نداشت که عضو سازمانی و یا نظریه پرداز و پژوهشگر اقتصادی و اجتماعی باشد. کافی بود که به مبانی انسانی و حقوق اولیه بشر آشنایی داشته باشد. پایمال شدن این حقوق آنقدر واضح و عریان صورت می گرفت که برای هیچ فردی تردیدی باقی نمی گذاشت.
شکنجه امری عادی و روزانه بود و توهین و خرد کردن شخصیت زندانیان مکرر اتفاق می افتاد. این چنین بود که خنده و شادی مظهری از روحیه و مقاومت در زندان ها شدند, شادابی و تحرک خاری در چشم زندان بانان و مسئولین زندان و سکوت مرگ آور مزدوران رژیم را می شکستند و عطر نشاط و روحیه مقاومت را در اردوی بردگان ناچار و بی دفاع در زندان ها می پراکندند.
با محمود مستعان آشنا شدم. محمود از مسئولین سازمان اقلیت در اصفهان و فردی بسیار با روحیه و خوش مشرب بود. در طول مدتی که با هم در این سلول بودیم سعی می کرد که با روحیه دادن به دیگران نگرانی ها و بی حوصلگی ها را از سلول بیرون و اتاق تنگ و شرایط خشن زندان را تحمل پذیر کند.کشتی گیر و ورزشکار بود و تلاش می کرد روزانه یکی دو فن این ورزش را که خود با مهارت و هنری تام و تمام می دانست به دیگران نیز آموزش دهد و برای او فضای تنگ و خفه سلول و پرز پتوهای سربازی معلق در هوا نیز مانعی شمرده نمی شد.
ورزش در سلول برای زندانیان سیاسی بیش از آنکه سلامت و قبراقی جسمی را هدف داشته باشد, حفظ خود و شادابی روح و بالابردن قدرت تحمل شرایط و روحیه مقاومت را دنبال می کرد و رژیم نیز به ارزش های ورزش جمعی در داخل سلول و در بندهای عمومی واقف بود و حساسیت زیادی نسبت به آن نشان می داد و آنرا گناهی کبیره که مستحق بازجویی و تشدید مجازات افراد است, می دانست. با این وجود محمود همه را به ورزش در داخل سلول ترغیب می کرد و همه افراد سلول نیز با رغبت و تمایل زیاد و آگاه به فواید همه جانبه آن در این برنامه روزانه شرکت می کردند.
تاخیر در آموزش کشتی تنها زمانی صورت می گرفت که محمود را برای بازجویی و شکنجه از سلول می بردند و همه ما را نگران وضعیت وی می کردند. این بازجویی ها معمولا ساعت ها بدرازا می کشید و وقتی او به سلول وارد می شد, توان ایستادن روی پاهایش را نداشت و غالبا چهارزانو وارد می شد و در حالیکه صورت برافروخته و سرخش از تحمل شکنجه های حیوانی اعمال شده بر او حکایت داشت با تبسم می گقت:
((اینها اصرار دارند شماره پای مرا تغییر دهند))
منظور محمود ضربات بیشمار کابل بر کف پاهای ورم کرده و خون آلودش بود که هر لحظه نگران ترکیدن آن بودیم. اما در چنین لحظاتی هم از آموزش روزانه کشتی صرفنظر نمی کرد و فنون نشسته کشتی را به همه آموزش می داد. زدن کابل بر کف پای زندانی سیاسی با هدف دستیابی به اطلاعات جدید و پذیرش اتهامات, تقریبا امری عادی و عمومی به حساب می آمد, اما در رابطه با افرادی خاص این امر بی پایان و مکرر اتفاق می افتاد و غالبا یا از موارد دستگیری های اولیه به جساب می آمد و منبع اطلاعات جدید محسوب می شد و یا بر اساس اینکه زندانی در پذیرش اتهامات وارده و اطلاعات کسب شده از دیگران سرسختی نشان می داد, اعمال می شد. در مورد محمود مستعان هر دو شق صادق بود و به این دلایل مکرر و پی در پی به بازجویی خوانده می شد.
(( عملیات)) شلاق زدن به کف پای زندانی در زندان جمهوری اسلامی اقدام و امری بود صواب و مستحق پاداش دنیوی و اخروی. عبادتی بزرگ به حساب می آمد که شکنجه گران از روی ( تظاهر ) بر هم سبقت و یا از نظرگاه ( تواضع )! شروع آنرا به یکدیگر تعارف می کردند. شروع آن با بسم الله همراه بود و ادامه آن با تلفیقی از آیات, فحاشی, حتاکی و ضربات مشت و لگد.
نکته قابل توجه در رابطه با زندانیان دستگیر شده در اوائل سال 61 این بود که غالبا بطور جمعی و در فاصله ای کوتاه بازداشت شده بودند و این نشانی از تفاوت سیاست های اطلاعاتی و برنامه ریزی شده رژیم در رابطه با تشکل های سیاسی بود.
در سال شصت جمهوری اسلامی برای پیشگیری از رشد و نفوذ سازمان های سیاسی در میان توده ها و جلوگیری از دو قطبی شدن نهائی جامعه و دستیابی به ثبات سیاسی و اجتماعی, نیازمند کشتار و خونریزی بود. نیاز به ایجاد رعب و وحشت عمومی و در تداوم آن قطع ارتباط توده ها و پیشگامان سیاسی خود داشت و یا حداقل خنثی و منفعل کردن توده ها از حمایت اپوزیسیون را در نظر داشت.
سرکوب در چنین شرایطی کور و بی برنامه انجام می شد و کمیت و حجم آن از اهمیت بالائی برخوردار بود. رژیم در سال شصت برای چیره شدن قطعی بر مخالفان خود به دستگیری های وسیع تحت عنوان مشکوک و خیابان گردی گسترده و یافتن قربانیان جدید می پرداخت که در این راستا نوع لباس , کفش, سن و سال و ظاهر رهگذر نیز در انتخاب بازداشتی و در انتقال وی به زندان موثر بود. مسئله بالا بردن ارقام و حجم بازداشتی ها و نابودشدگان و در نتیجه میزان و درجه ایجاد رعب و وحشت عمومی در جامعه, برای رژیم از اهمیت فوق العاده ای برخوردار بود.
تبلیغات وسیعی حول و حوش این جنایات از طریق دستگاه ارتباطات عمومی انجام می گرفت و عامدا رژیم خواستار انعکاس گسترده آن بود. هدف تضعیف روحیه انقلابی منبعث از سرنگونی رژیم شاه, خانه نشین کردن توده ها و طبعا قطع حمایت های توده ای از اپوزیسیون رادیکال بود. در این راستا حتی از حمایت های جنبی برخی از احزاب و سازمان ها مانند حزب توده و سازمان اکثریت در صفوف نیروهای اپوزیسیون نیز بهره برد.
اما در سال شصت و یک این تلاش ها فروکش کرد, روند تلاشی سازمان ها و موج مهاجرت های اجباری و خنثی کردن بخش های وسیع توده ها از همراهی, حمایت و پیوستن به نیروهای رادیکال اپوزیسیون, افول و شکست قطعی انقلاب و تمایلات اجتماعی به آزادی و دمکراسی را نشان می داد.
سیاست های رژیم در راستای لگدمال کردن حقوق بشر در ایران روندی موفقیت آمیز را به سود رژیم نشان می داد. خودسانسوری و خفقان در تمامی عرصه های سیاسی, فرهنگی و اجتماعی و در سایه ابعاد تلفات انسانی در جنگ و کلا شرایط جنگی, حاکم شده بود و جنگ همان طور که کلان جلاد خمینی گفته بود, نعمتی برای جمهوری اسلامی و سناریو انهدام ازادی خواهان و انقلابیون تکمیل شده بود.
در سال شصت و یک بار فشار از روی دوش سپاه تباهی و سیاهی برداشته شده بود و رژیم سعی در قانونمند و عقلانی کردن نسبی سرکوب می کرد. فرد مشکوک و مرتبط با تشکل های بازسازی شده دستگیر نمی شد بلکه تحت نظر قرار می گرفت و بقول یک بازجوی آدمخوار در زندان سپاه اصفهان:
(( ما سر نخ را به دست می گیریم و منتظر زمان مناسب می شویم و سپس تمام قرقره را می کشیم ))!
بازداشت های جمعی اواخر سال شصت و اوایل سال شصت و یک در اصفهان در پی چنین سیاستی بود. سازمان مجاهدین, راه کارگر, سازمان اقلیت, سازمان پیکار, حزب رنجبران و سهند .. در پی دستگیری های جمعی به کنج تاریک خانه های رژیم و کشتارگاه های انسانی اطراف اصفهان کشیده شدند.
در سال شصت رژیم از هرگونه امکان و ترفندی برای تضعیف روحیه مقاومت و آزادیخواهانه فرو نمی گذاشت و حتی به پست ترین و غیر انسانی ترین ترفندها و حیله ها متوسل می شد.
رژیم در اصفهان ملاقات و گفتگوی خصوصی محمود طریق الاسلام از مسئولین تشکیلات راه کارگر در اصفهان با مادرش را ضبط و از پشت سوراخ دیواری ساختگی فیلم برداری کرد و سپس به معرض نمایش عمومی گذاشت با این هدف که او را توابی نادم در افکار عمومی معرفی کند. محمود طریق الاسلام نه تنها در طول مدت زندان خود و زیر شکنجه های وحشیانه مقاومی کم نظیر بود و تمامی اسرار خود را حفظ نمود, بلکه به عنوان یک زندانی مقاوم و انقلابی در خاطره رفقایش و زندانیان سیاسی اصفهان که وی را از نزدیک می شناختند, باقی ماند.
محمود که مزه تلخ زندان های رژیم دیکتاتوری سابق و دستگاه جهنمی اش ساواک را نیز چشیده بود, زندگی شرافتمندانه ای داشت و مرگش نیز ادامه همان زندگی بود. این موضوع خود دلیلی بر عمق دنائت و تحجر رژیمی بود که بنابر مختصات مذهبی اش مادری را این گونه شستشوی مغزی می دهد و بر علیه فرزندش که جرمی جز اندیشیدن نداشت,می شوراند. نظامی که کانون گرم خانواده را نیز از کینه ورزی و انتقام جوئی مذهبی خویش در امان نمی گذارد و احساسات و عواطف خانوادگی را این چنین نابود و تحقیر می کند.
رژیمی که سعی می کند تبلیغات شوم و ننگین و ضد انسانی خود را حتی در عواطف انسانی رسوخ دهد و انسان را علیه انسان بشوراند. مادری علیه پسر, پسری علیه پدر, خواهری علیه برادر و همسری علیه همسر به جاسوسی تشویق می شوند. شاید از اینروست که استبداد های مذهبی بدترین نوع دیکتاتوری ها لقب گرفته اند.
در زندان سپاه اصفهان زندانیان عمدتا ممنوع الملاقات بودند و تنها تعداد اندکی از آنان امکان ملاقات با خانواده هایشان را داشتند. این زندان برای بازجویی های اولیه در نظر گرفته شده بود و انتقال زندانیان از این مکان می توانست به این معنا باشد که ملاقات زندانی با خانواده اش ممکن شده است.
پس از مدتی محمود را از سلول بردند و سپس مرا نیز بدلیلی که نفهمیدم به سلول مجاور که کوچکتر بود منتقل کردند. سلول حدود یک متر در دو متر و بجز من یک زندانی دیگر نیز در آن نگهداری میشد. سلول بدون پنجره بود و نفس کشیدن بسختی صورت می گرفت. هفته ای یک ربع تا بیست دقیقه در حیاط کوچک با دیوارهای بلند که سقف آن با میله های قطوری پوشانده شده بود, هواخوری داشتیم و آن نیز پس از طی بازجویی های اولیه امکان پذیر شد.
نگاه کردن به آسمان و ابرهای سپید در دوردست ها برای همه زندانیان لذت بخش بود و آسمان و پرندگانش مظهری از آزادی و رهایی از چنگال جلادان حاکم معنی می شد.
برای بار دوم به هواخوری می رفتم و مشغول قدم زدن بودم که صدایی شنیدم. پنجره کوچک یکی از سلول ها به هواخوری باز می شد و میله های قطوری انرا می پوشاند. صدای گرم و آشنای یکی از رفقای دستگیر شده را شنیدم که می پرسید چه وقت دستگیر شده ام؟ این رفیق برای دیدن و گفتگو با من روی دوش رفیقی دیگر رفته بود تا به پنجره برسد و در طی گفتگو با من پرسید که آیا سیگار می خواهم؟
از ترک اجباری سیگار چند هفته ای می گذشت و برایم همانند مسکنی بر فشارهای بازجوئی و شکنجه بود. با اشتیاق تمام به او جواب مثبت دادم و او برایم سیگار و کبریتی پرتاب کرد. در حین آتش زدن سیگار درب هواخوری باز شد و دو پاسدار بطرف من هجوم آوردند و با ناسزا و ضربات مشت و لگد به اتاق بازجویی منتقلم کردند. کاغذ و قلمی را روی دسته صندلی گذاشتند, بازجو می خواست از نوع تشکیلاتی؟ که می خواسته ایم در زندان ایجاد کنیم حدیثی مفصل بنویسم! بعد ها فهمیدم که بر آن رفیق نیز چنین رفته است.
البته بازجوها در حسرت کشف تشکیلات سراسری و مسلح! در زندان و دمیدن در بوق و کرنای تبلیغاتی برای علم کردن آن و احیانا ارتقا و پاداش ماندند و پس از این حادثه اما با خطرات ارتباط و تماس با سایرین آشنا شدم. پرونده سازی برای زندانیان سیاسی در زندان های جمهوری اسلامی, مقوله ای مکرر و سیستماتیک و آگاهانه بود و مقصود وهدف اولیه آن طبعا از جانب بازجویان, شکستن روحیه مقاومت و همبستگی عمومی در بین زندانیان تعبیر می شد. ضمن اینکه از ابتدای دستگیری به متهم این طور القاء می شد که اعدامی است و تنها راه رهایی وی از چنین سرنوشت شوم و تاریکی همکاری با بازجو و توبه از گناهان! خویش می باشد.
پرونده های ساخته شده از این دست تحت بازجوئی, اصلی ترین موارد اتهامات زندانی را در بر می گرفت و جریان بازجوئی و شکنجه مطابق میل بازجو پیش می رفت تا در نهایت متهم به پذیرش موارد اتهام و نیازهای بازجو برای تکمیل پرونده مجبور شود. تشریفات بازپرسی و دادگاه در منطقه اصفهان تنها رسمیت قضایی دادن به حکمی بود که بازجو متناسب با اعترافات و اقرار گرفتن ها از متهم تحت بازجویی و شکنجه تنظیم کرده بود.
به عبارت دیگر قاضی دادگاه مهری را در دست می گرفت و بر حکم متهم می کوبید که نظر بازجو روی آن نوشته شده بود. رای بازجو, دختر و پسر چهارده و پانزده ساله را در برابر جوخه های مرگ قرار میداد و ضیاء و جلال از متهمین ردیف اول سازمان مجاهدین را از مجازات رژیم می رهانید.
این یک قاعده بود و تنها در مقاطعی خاص و متاثر از تضادهای درونی حاکمیت (( جریان منتظری )) و یا فشار سازمان های حقوق بشر, روند عمومی احکام صادره متفاوت با تمایلات بازجویان پیش می رفت.
هرگونه احساس همدردی و نزدیکی افراد به یکدیگر خلاف و گناهی کبیره و مستحق مجازات و شکنجه بود. حساسیت ها غالبا نسبت به زندانی هایی بود که در چارچوب سازمانی خود موقعیتی حساستر و عملکردی موثرتر داشتند و استثنا ها افرادی بودند که معرف آنان گزارشات مکرر توابین بود. هر گونه ورزش و نرمش جمعی حتی دو نفره مشکوک و مورد پیگرد بازجویان و خبرچینان قرار می گرفت.
نرمش جمعی, بازی والیبال, دویدن جمعی و .. تماما از نظر مسئولین زندان فعالیتی سازماندهی شده و هدفمند تلقی می شدند و علامتی از وحشت و هراس رژیم از همبستگی و اتحاد زندانیان بود. زندانیانی که علیرغم اختلافات ایدئولوژیک و تفاوت ها در شیوه مبارزه سیاسی, در برابر دشمن وحشی و آدمخواری که هر روزه هم سلولی و یا هم سفره ای ایشان را پس از ربودن از میانشان به جوخه های اعدام می سپرد, در اتحاد و همبستگی ناگفته ای بسر می بردند.
صف بندی های موجود نیروهای سیاسی در زندان اصفهان بخشا بطور طبیعی شکل می گرفت. اما وجود این صفوف هرگز به معنی و مفهوم بروز و تظاهر اختلافات نبود و بیش از آن که جنبه مرزبندی ایدئولوژیک یا سیاسی تئوریک داشته باشد بر ارتباطات عاطفی, آشنائی های قبلی و قرابت فامیلی و محلی متکی بود. این مرزها همانطور که در سطح جامعه موجود بودند در داخل زندان نیز هویت ها را توضیح می دادند.
اما آنچه که در درون زندان حس می شد دشمنی مشترک و خونخوار با جوی خوف بار بود که نزدیک تر از پوست و استخوان زندانی حس می شد. سلولی مشترک اسارتگاه شان, شلاقی همگانی, اتهاماتی هم شکل و جوخه ای یکسان بر آنان گلوله می بارید و خاکی تفیده و داغ به استقبال شان می شتافت.
بنابر این مولفه ها نه تنها بر حضور ( خطوط آهنین و دیوارهای دست نایافتنی ) میان زندانیان اصراری موجود نبود, بلکه گاها و برای خنثی نمودن زندانبانان در کشف شبکه های سازمانی! در زندان بخش بزرگی از سفره های موجود در بندها, ترکیبی ناهمگون به لحاظ سیاسی و سازمانی می یافت و سفره جمعی ما نمونه بارز چنین نگرشی بود. افراد تشکیل دهنده سفره از تشکل های متنوع نزدیک به دو سال پایدار ماند و بندرت حساسیت برانگیز شد. ضمن آنکه کشتار روزانه و بی پایان زندانیان سیاسی هر لحظه و هر زمان ترکیب سفره ها را دستخوش تغییر و تحول می کرد.
شدت سرکوب و تحولات روزانه در طی این دوران, مرزبندی های سیاسی ایدئولوژیک را به شدت کمرنگ کرده بود. ضمن اینکه ایجاد فواصل مکانیکی از طرق غیر انسانی مثل تحریم افراد جریانات سیاسی دیگر, غذا نخوردن, جواب سلام ندادن, گفتگو نکردن, ورزش جداگانه و ... مقوله ای مربوط گذشته ها و خلاف نیات آزادیخواهانه و احترام به عقاید و دگراندیشی در میان مجموعه زندانیان سیاسی اصفهان ارزیابی می شد.
اما مرزبندی با محتکران اقتصادی که بخشا در میان زندانیان سیاسی آورده می شدند و همچنین توابان پابرجا بود. این همبستگی هواداران نیروهای متنوع سیاسی هرگز به معنای عدم وجود تفکر و نگرش سیاسی متفاوت و یا گرایشات ایدئولوژیک همسان نبود. عمده نکردن اختلافات سیاسی موجود, برپایه عینیات سرکوب همگانی در زندان ها, نشانی از بلوغ سیاسی زندانیان و شناخت صحیح از دشمن درنده خو بود که آنان را صرفنظر از نوع تفکرشان از دم تیغ می گذرانید, همان مطلبی که ضعف عمومی جنبش انقلابی و نیروهای سیاسی خارج از زندانها در درک شرایط بالفعل سیاسی و تدارک مقاومت متحدانه در برابر سرکوب افسارگسیخته نامیده می شد.
اما در اتحاد نانوشته و ناگفته زندانیان:
نورزی بهانه می شد و شعله زندگی می پراکند, جشن تولدی موجب شادی و در ( کمان آرش ) به سینه تهی از احساس مزدوران که زندانبان و بازجو و شکنجه گر نامیده می شدند, پرتاب و اینچنین فریاد زندگی و عشق به انسان, مرگ و نیستی و انهدام آدمی توسط ادمکشان حاکم را به سخره می گرفت. (( الهه نازی )) به اواز همگانی می نشست و (( غم جانگدازی )) از سینه پر درد زندانیان بیرون می رفت.
شکنجه و کشتار روزانه و مزمن ستاره های مقاوم شهر نه صدای شکستنی به همراه داشت و نه به فرونشستن کینه زندانی سیاسی به استبداد منجر می شد. باغ ابریشم و چینه های حوالی زندان دستگرد اصفهان نیز شاهدان پیر, اما زنده ستم ضحاکان زمانه بودند.
دعوت از افرادی که هم سفره ای های خود را در صفوف شهدای آزادی و دمکراسی می یافتند, صرفنظر از تعلقات سازمانی شان از همه سو جاری می شد. و این نشانی از کمرنگ کردن مرزهای تئوریک میان آن ها در برابر رژیم و اتحاد و همبستگی ناگفته زندانیان بود.
استثنا در این فضا تنها متعلقین به جناح راست اکثریت و حزب توده بودند. این دو جریان پر تناقض ترین نیروها در زندان بودند و بلحاظ تئوریک (( حامی رژیم حاکم ضد امپریالیست خمینی! )) و در صفوف مشوقان و یاران سپاه در مبارزه با (( ضدانقلاب )) و (( مسلح کردن سپاه آنان به سلاح های سنگین )) قرار داشتند و از سوی دیگر زیر چرخ های ارابه های سرکوب آنان در زندان ها له می شدند و تحت شکنجه نیروهای (( ضدامپریالیست و مترقی )) قرار داشتند.
هواداران این دو جریان به لحاظ خطاهای نظری! رهبرانشان در ابتدای امر دچار سردرگمی سیاسی و بحران (( نمیدانم ))بودند و این به خودانزوایی در زندان منتهی می شد.همکاری سیاسی, نظری و اطلاعاتی این دو جریان سیاسی با رژیم و نیروهای اطلاعاتی و سرکوبش واضح تر و عریان تر از آن بود که (( اپورتونیست های سیاسی )) آنرا به سهولت بدست فراموشی بسپارند.
سازمان اکثریت در (( جبهه ای واحد )) با حزب توده کمر به دفاع از (( انقلاب )) و همکاری وسیع با رژیم فقها بسته بود و در نشریه کار شماره های 128 و 147 خود چنین به تشریح مواضع سیاسی خود پرداخت:
(( سرکوب بدون مماشات جریان های سیاسی که کمر به شکست انقلاب خونبار مردم بسته اند و علیه آن مسلحانه دست به جنایت میزنند از ارکان دفاع از انقلاب است )) و (( فدائیان خلق ایران – اکثریت و نیروهای حزب توده ایران از همان نخستین لحظات یورش مهاجمان ضد انقلابی دوش به دوش مردم و نیروهای بسیج و سپاه و دیگر نیروهای انتظامی شهر با فداکاری در سرکوب و دفع مهاجمان فعالانه شرکت داشتند. دو تن از رفقای ما و حزب در حوادث آمل توسط مهاجمان ضدانقلابی از ناحیه شکم و سر مجروح شدند که هم اکنون در بیمارستان بستری هستند )).
تناقض و بحران هویتی زندانیان سیاسی این دو جریان از این جهت بود که از یک طرف با اعلام حمایت سازمانی و حزبی خود از خمینی ضدامپریالیست! و مترقی و انقلاب! خود را در برابر سایر نیروهای سیاسی قرار داده بودند و از سوی دیگر در کنار زندانیان سیاسی در زیر چکمه های خونین پاسداران ارتجاع ضدانقلابی و شکنجه گران قرار داشتند. ضد انقلاب که هر روزه عریانتر و دشمنانه تر به آخرین دستاوردهای بجای مانده از قیام توده ای بهمن حمله ور می شد و مدافعان پاک و اصیل آن را به سلاخ خانه های مخوف خود می کشانید.
*****
پس از حدود سه ماه برای اولین بار توانستم با خانواده ام ملاقات کنم و به هنگام عبور از راهرو زندان تعداد بسیار زیادی از زندانیان بازداشتی را دیدم که اکثرا با پاهای خون آلود و بخشا باندپیچی شده در راهرو ها دراز کشیده بودند و برخی نیز ناله می کردند. خانواده ها غرق در نگرانی و تشویش خاطر بودند و برخی از آنان صدها کیلومتر را برای ملاقات فرزندان شان طی می کردند و کمترین نشانی از آنان نمی یافتند و پس از ماهها پرس و جو موفق به دیدن آنها می شدند.
این قاعده بود و استثناء تنها برای معدود کسانی که بازگشت به خود ( جبهه سرکوب ) و تخلیه اطلاعاتی صادقانه! را به اثبات می رساندند, در نظر گرفته می شد و این تعداد اندک هم از امکانات ملاقات حضوری و خصوصی برخوردار می شدند و هم از امکانات درونی مثل حمام و سلول های بزرگتر و هواخوری روزانه برخوردار و بعضا بدون چشم بند بودند.
پس از ملاقات با مادر پیر و درهم شکسته ام که در حضور پاسدار انجام شد به سلول بازگردانده شدم. این پاسدار ماموریت داشت تا از انتقال اخبار شکنجه از داخل و درز اطلاعات مبنی بر مقاومت و حجم بازداشت ها و اعدام ها و همچنین ورود اطلاعات از خارج از زندان به داخل جلوگیری کند.
چهره درهم ریخته و مشوش مادر را هرگز فراموش نکرده ام. بارها صدها کیلومتر را از ترمینال تهران تا دروازه اصفهان طی کرده بود و بدون دریافت اطلاعی از من بازگشته بود و هم اکنون پس از گذشت ماه ها هرگونه تغییری در چهره ام را مانند تمامی خانواده های زندانی دیگر, زیستن در شرایطی غیر انسانی می پنداشت و حق هم داشت.
همراه با آزاد شدن ملاقات ها و کم شدن بازجویی ها و (( پرونده سازی ها )) این احتمال که به مکانی دیگر منتقل شویم بیشتر می شد, ضمن اینکه دستگیری های وسیع و جدید که وسعت آن را می توانستیم از حجم ساکنین راهرو ها بفهمیم, این احتمال را تقویت می کرد.
راهرو ها مملو از جوانانی بودند که هر یک با 2 پتوی سربازی و یک چشم بند و بخشا با پاهای متورم و خون آلود روی پتوها دراز کشیده بودند.
دستگیر شدگان جدید اغلب متعلق به حزب توده و سازمان فدائیان اکثریت بودند که بر طبق ماهیت ضدانقلابی و تمامیت خواهی رژیم حاکم که رحم و مروت! را حتی بر ( هواداران منتقد ) خود نیز روا نمی داشت, به تاریک خانه های سپاه کشانیده شده بودند.
*****
زندان سیدعلی خان اصفهان
بازداشتی های قدیمی تر زندان سپاه از جمله مرا به زندانی دیگر در داخل شهر اصفهان منتقل کردند. این محل در داخل شهراصفهان و زندان سیدعلی خان نام داشت و در حوالی خیابان فردوسی اصفهان بود. مکانی مصادره ای از مالخواران رژیم چپاول گر سلطنتی که سالنی بزرگ و نیم طبقه ای بالای آن قرار داشت. باغچه ای کوچک داشت و حیاطی نیز ساختمان را تکمیل می کرد و گاها تعداد زندانیان آن از شصت نفر تجاوز می کرد.
این زندان موقت محل نگهداری توابان معروف نیز بود و این نیز ظاهرا به دو دلیل انجام می شد. اول اینکه زندان عمومی داخل شهر بود و دوم اینکه تقریبا تمامی زندانیان زیر حکم و به عبارتی هنوز زیر بازجوئی قرار داشتند و سرمایه گذاری و بکار انداختن کارخانه تواب سازی! می توانست احتمالا فواید اطلاعاتی برای رژیم داشته باشد!
توابان کوچکترین حرکات زندانیان را زیر نظر می گرفتند و هرگونه گفتگوی دو نفره را به زندانبان و مسئولین زندان گزارش می دادند. ضمن اینکه این تعداد مجوز عبور از پرده ای که بخش داخلی زندان را از سایر مکان های زندان جدا می کرد و حضور زندانبان در جلوی آن نشاندهنده مرز مجاز و ممنوع بود, را دارا بودند.
پشت این پرده اختصاص یافته بود به اتاق های بازجوئی و اداری و خلوت توابان و بازجویان بود و کلیه گزارشات کتبی و شفاهی آنان به بازجو ها, پشت پرده ای داده می شد ضمن اینکه نتیجه این گزارشات در اغلب موارد بازجوئی منفرد زندانیان بود. در زندان سید علی خان به برکت! حضور توابان قدر قدرت! و مورد اعتماد سپاه همه چیز اجباری بود. برنامه ورزش و دعای صبحگاهی, کلاس های ایدئولوژیک, نماز جماعت روزانه و غذاخوردن را هم جمعی و اجباری کرده بودند تا مانع از انزوا و گوشه نشینی توابین و شکل گیری سفره های گرایشی بشوند و این قاعده بود. تنها دستشوئی رفتن انفرادی انجام می شد و این هم استثنائی بر قاعده بود.
نقل و انتقال زندانیان از این محل ( زندان سیدعلی خان ) به عنوان مکانی موقت برای آنان, تقریبا هر روزه انجام می پذیرفت و به تناسب انتقال افراد, زندانیان جدید نیز به ما افزوده می شدند. بخش اعظم انتقالی ها به خارج, زندانیانی بودند که به اعدام محکوم شده و به جوخه های اعدام سپرده می شدند. اعدامی ها عمدتا از میان دستگیری های سال شصت بودند که حکم اعدام شان برای تائید به تهران ارسال شده بود و محکومین به مرگ مرتبط با سازمان مجاهدین خلق اغلب از ارتباطاتی بودند که در گذشته تحت مسئولیت ضیاء قرار داشتند.
شاید یکی از دلائل نگهداری ضیاء در این مکان همین بود تا نشان دهند که می توان با مسئولیت های بالا, اما بازگشت به دامان جنایت کاران و توبه و خیانت به خود و دیگران, زنده ماند. ضیاء یکی از شناخته شده ترین توابان و خیانت کارترین عناصر سیاسی در زندان و شاید تاریخ زندانیان سیاسی شهر اصفهان بود و به همان نسبت نیز تنفر زندانیان سیاسی و بخصوص هواداران سازمان مجاهدین را بر می انگیخت تا حدودی که سپاه از وی در زندان هم مراقبت ویژه می کرد و این احتمال که این فرد در زندان مورد هجوم زندانیان قرار گیرد, منتفی نبود.
بر طبق نقل قول های زندان, ضیا پیش از دستگیری و انتقال به زندان مسئول میلیشیای سازمان مجاهدین در اصفهان بوده است و روابطی بسیار گسترده داشته است. پس از مجروح شدن با عملیات نجات سازمان از بیمارستان مواجه می شود و نقشه سازمان را به مامورین سپاه گزارش می دهد و همین امر فضای گسترده ای برای سپاه در دستگیری طیف وسیعی از هواداران ایجاد می کند.
چشمانی نافذ داشت, قدی بلند و قلبی از سنگ و مغزی مالیخولیایی که پس از زخمی شدن در درگیری با سپاه به علت کلیدی بودن موقعیت سازمانی اش از طرف سپاه به بیمارستان منتقل و از همان جا به همکاری می پردازد و در زندان نیز بیش از صد تن از جوانان پرشور و انقلابی را تا پای چوبه های دار همراهی میکند.
ضیاء در میان جلادان و آدم کشان بازجو در این شهر از محبوبیت بسیاری برخوردار بود و دامنه همکاری هایش با رژیم از محدوده اصفهان بسیار فراتر رفته بود تا حدی که در معیت پاسداران و برای حفظ جان وی با هواپیما به آذربایجان پرواز می کرد و در پوشش ملاقات با خانواده به همکاری با نیروهای سرکوبگر محلی می پرداخت.
او این چنین کمر به نابودی انسان هایی بسته بود که جز سعادت هموطنان شان و جز مبارزه با استبداد و سرکوب داعیه ای دیگر در سر نداشتند. گفته می شد که ضیاء شخصا در جوخه تیرباران و در جمع کوکلاس کلان های زندان اوین نیز شرکت داشته است.
این یک نمونه و قطعا گوشه ای از مجموعه جنایاتی است که تواب سازان و توابان کوشا در زندان های ایران به انجام رسانده اند و حقیقت را تنها در فردای سقوط حاکمیت ننگین رژیم جمهوری اسلامی می توان دریافت. همانطور که هر از گاهی خبر افشای محل گورهای جمعی و تا کنون مخفی انقلابیون در نقاط مختلف کشور به بیرون درز می کند. بی تردید روزی خواهد آمد که سخن گفتن برای مردمی به ابعاد میلیونی در مورد جنایات واقع شده, تسکین دهنده خاطرشان خواهد شد و دادخواهی از عزیزانشان خواهند کرد.
اعدام جوانان در این دوره به خرج خانواده هایشان انجام می شد. بدین معنا که خانواده ها را مجبور می کردند تا مخارج گلوله های مصرفی! برای تیرباران فرزندان شان را پرداخت کنند. بابت هر تیر چند هزار تومان مطالبه می شد و چنانچه خانواده ای از پرداخت این مبلغ خودداری می کرد نه تنها مورد تهدید و توهین قرار می گرفت بلکه آدرس محل دفن فرزندشان را نیز دریافت نمی کردند.
خصایل فاسد, سودجویانه و ریاکارانه عناصر سپاه و مزدوران حکومتی در رابطه با خانواده های نگران, مشوش و هراسیده زندانیان سیاسی بیداد می کرد. برخی از این عناصر بواسطه مسئولیت و یا ارتباط نزدیک و مستقیم خود با مسئولین زندان, بازجویان و زندانبانان و قضات بیدادگاه ها از وضعیت و مشخصات پرونده زندانیان و بخصوص محکومین به اعدام, مطلع و با مراجعه به خانواده هایشان برای آزادی و یا رهایی از مجازات اعدام زندانی مبالغ هنگفتی پول مطالبه می کردند. البته در اکثر موارد در سرنوشت متهم تغییری ایجاد نمی شد.
در یک مورد به خانواده یکی از زندانیان محکوم به اعدام در اصفهان که حکمش برای تایید به تهران فرستاده شده بود, مراجعه نموده و هشتصد هزارتومان برای تخفیف در حکم اعدام طلب می کنند. همسر و خانواده این فرد که از متعلقین به یکی از نیروهای سیاسی چپ بودند به سختی مبلغ هنگفت مذکور را به آن ها می پردازند و فرزندشان یک روز پس از پرداخت پول اعدام می شود.
اعدام و تیرباران زندانیان سیاسی در جوامعی با حاکمیت استبدادی و دیکتاتوری بنابر ماهیت ضد مردمی و سودجویانه طبقه اقلیت حاکم را می توان یک قاعده دانست و مکرر مشاهده کرد. جمهوری اسلامی با طلب مخارج این تیرباران ها و سوء استفاده رذیلانه در رابطه با خانواده های زندانیان سیاسی از قواعد موجود شناخته شده نیز فراتر رفته و در حوزه استثنائات قرار می گیرد.
اعدامی ها را بدون اطلاع قبلی صدا می زدند . از آنها می خواستند که وسایل شان را جمع کرده و از بند خارج شوند بدون آنکه به آنان فرصت وداع با دوستان خود را بدهند و در طی مدتی که زندانی مشغول جمع کردن وسایل خود بود با دقت او را تحت نظر می گرفتند تا از نوشتن و یا تحویل وصیت نامه جلوگیری کنند.
هیچ یک از زندانیان از واقعه ای که در پیش بود مطلع نمی شد مگر انکه خود به حدس و گمان بیافتد و همیشه این احتمال که انتقال به زندانی دیگر و یا بازجویی و شکنجه مجدد در پیش است, مطرح بود. تنها در روز و یا روزهای بعدی از وقوع حادثه با خبر می شدیم. این گونه اخبار برای درهم شکستن و تضعیف روحیه زندانیان با علاقه و ولع خاصی از سوی ضیاء و یا زندانبان به بقیه منتقل می شد. انتقال محکومین به مرگ در گروه های چند نفره و یا تک تک صورت می گرفت و گفته می شد که ساعاتی پیش از مرگ به انفرادی منتقل می شدند.
وضعیت غذایی در زندان سید علی خان بشدت خراب بود و در یک مورد به مسمومیت عمومی منجر شد که با دل درد, اسهال و استفراغ و در مواردی با تب همراه بود. صف انتظار در برابر توالت های موجود طولانی شده و هیچکس اجازه توقف در آنها را بیش از یک دقیقه نداشت و پس از خروج مجددا در انتهای صف می ایستاد. در چنین وضعیت انفجاری حتی دکتر و دارویی در اختیار زندانیان قرار نگرفت.
گفتگو ها و تماس های افراد با یکدیگر بشدت کنترل می شد و هر از گاهی نیز زندانبانان بطور غیر منتظره حمله کرده و افراد را به سرعت از هم جدا کرده و برای بازجویی می بردند و هر گونه تناقضی در گفتار را مبدا و دلیلی برای شکنجه و حجیم تر کردن پرونده زندانی قرار می دادند. البته گزارشات ضیاء در بالا بردن حساسیت زندانبانان و بازجو ها به تماس زندانیان با یکدیگر نقش مهمی ایفا می کرد.
یک اتفاق ساده موجب دستیابی به جزوات متعدد تئوریک و امنیتی سازمان راه کارگر در درون زندان شد و هیجان و نشاطی باورنکردنی در میان تعدادی از زندانیان ایجاد کرد. از طریق جاسازی در یک ساک تقریبا اخرین و جدیدترین جزوات به درون زندان منتقل شد و مادر یکی از زندانیان ممنوع الملاقات بدون اطلاع از محتویات ساک به همراه وسایل شخصی فرزندش انرا به داخل زندان فرستاده بود.
آمد و شد چهره های جدید در میان زندانبانان و زمزمه های درگوشی آنان خبر از اتفاق جدیدی میداد که در شرف وقوع بود. حدسیات زندانیان حول و حوش انتقال به زندان بالا یعنی دستگرد, دور می زد. لیست بلندبالائی را برای جمع کردن وسایلشان خواندند و همهمه ای در گرفت. روبوسی و خداحافظی با دوستان و رفقای برجا مانده چشم های گریان و هدیه گرفتن و دادن به رسم یادگار از مشخصات این لحظات بود.اعدام های دستجمعی از جمله تخصص های بی بدیل رژیم بود که پایانی هم نداشت اما وجود نام افرادی که احتمال آزادی شان میرفت, از دستگیری های مشکوک بودند و بقولی بوی آزادی می دادند از احتمال اعدام جمعی نام بردگان می کاست.
زندانبانان مهر سکوت بر لب داشتند که این نکته بر نگرانی و بی اطلاعی زندانیان می افزود. در حین جمع آوری وسایل خودم رفیقی نزدیک آمد و چشم بند خود را به رسم یادگاری بمن هدیه کرد. این چشم بند کار دست ساز خودش بود و من ابتدا متوجه منظورش نشدم, گرفته و تشکر کردم. چشم بند ها را زدیم, ما را به پشت پرده منتقل کردند. در این مکان متوجه چرائی هدیه این رفیق شدم.
چشم بند دارای این خاصیت بود که زندانبان متوجه شفافیت ان نمی شد و زندانی تمامی ماجراها را می دید و این کمک زیادی برای شناخت محیط و شناسایی مکان ها بمن کرد. فکر می کنم این چشم بند گرانبهاترین و ارزشمندترین وسیله ای بود که رفیق در زندان و در مالکیت خود داشت.
این رفیق پس از مدتی تقاضای انتقال به شهرستان زادگاهش را کرد و سپس منتقل شد اما پس از مدت کوتاهی زندان مربوطه هدف بمباران هوائی نیروهای صدام قرار گرفته و نیمی از آن ویران شد و رفیق که از بمباران هوائی جان سالم بدر برده بود مجددا به اصفهان بازگردانده شد.
همه را سوار فولکس استیشن هایی کردند که در دو طرف آن نیمکت های چوبی تعبیه شده بود و شیشه های ان را از بیرون با رنگ سیاه پوشانده بودند.داخل ماشین تاریکی مطلق بود و حتی زمانی که چشم بند را به کناری زدم هیچی نمی دیدم. احتمال اینکه پاسداری با چشم بند در میان ما نشسته باشد منتفی نبود و به همین دلیل حرفی رد و بدل نمی شد.
دیواره فلزی ماشین, گرمای نیم روز اصفهان, نبود هواکش و پنجره مسیر طولانی و پر پیچ و خم, همه و همه شرایط غیرقابل تحملی ایجاد کرده بود. بعدها فهمیدم که تمامی این پیچ و خم ها برای آن بوده که زندانیان محل احتمالی آنرا حدس نزنند و بقولی شمال و جنوب را گم کنند و احتمالا ضد تعقیب را هم در نظر داشتند.
هتل اموات
باغ کاشفی
به مقصد رسیدیم و پس از داخل شدن به ساختمان اصلی آن, ساعت ها در راهرو به انتظار تقسیم شدن نشستیم. معنی این انتقال برای همه و بخصوص متعلقین به سازمان راه کارگر ماه ها انفرادی و بسربردن در سلول هایی که خارج از تحمل انسانی و همراه با بازجویی های طاقت فرسا و شکنجه های روحی و جسمی بود.
ملاقات ها که پس از ماه ها به تازگی شروع شده بود, مجددا ممنوع شد و ماه ها ادامه یافت. پس از ساعت ها تقسیم زندانیان منتقل شده را شروع کردند و سهم من نیز سلولی انفرادی در ابتدای راهرو بود. اکثر منتقل شدگان جز تعدادی از هواداران اقلیت و سهند به راه کارگر تعلق داشتند که علت آن نیز بازجویی های مجدد بود.
دریافت اطلاعات جدید علاوه بر بهره گیری از حواس چندگانه مثل دیدن از زیر چشم بند و چسباندن گوش به درب سلول, از طریق مرس زدن به دیوار انجام می شد و ضرب گرفتن و نواختن آهنگ ها و سرودها روی دیوار نیز چاشنی آن بود.
هتل اموات زندانی بود که فوق سری ارزیابی می شد و فقط تعداد بسیار کمی از عناصر اطلاعاتی سپاه از آن مکان مطلع بودند و آمد و شد زندانبانان نیز با رعایت نکاتی انجام می شد که محل نگهداری فوق سری زندانیان در اینجا افشا نشود.
طبق شنیده های مستقیم زندانیان در محل بازپرسی دادگاه انقلاب اصفهان, حتی بازپرسان نیز برای بازپرسی مستقیم از زندانی در زندان و یا بازبینی از این محل, با رعایت نکات مذکورو چشم بسته به این هتل اموات منتقل می شدند.
نشانی دقیق این مکان بعدها از طریق یکی از رادیوهای نیروهای اپوزیسیون مستقر در خارج از کشور افشا شد و اطلاعات و دریافت های زندانیان که روی دیوارها نوشته شده بود نیز در حد حدسیات ماند. دیوارها اغلب مملو از شعار, شعر, اطلاعات و بازتاب دهنده روحیه و درجه مقاومت, همدردی و تجلی احساسات و عواطف زندانیان بود و نتیجه گرایشات ایدئولوژیک و جهان بینی آنان.
با توجه به میزان قساوت و وحشیگری که رژیم در طی نیمه اول سال شصت در کشتارهای جمعی و فله ای جوانان انقلابی از خود نشان داده بود که تنها به اتهام شرکت در تظاهرات و یا خواندن اعلامیه و نشریه دستگیر شده بودند, اولین پرسش هر زندانی وابسته به تشکل های رادیکال انقلابی, اعدامی بودن یا نبودنش بود و این ذهنیت زمانی تدقیق شد که رژیم حتی حزب توده و سازمان اکثریت را نیز از دم تیغ گذراند.
اساسا در آن روزها گفتگو از برائت و آزادی به همان اندازه بی معنا بود که انتظار دادگاهی نسبتا عادلانه داشتن. بازداشت مخالف سیاسی معنای محکومیت وی را داشت و دادگاه در عمل در اتاق بازجوئی و شکنجه تشکیل می شد و قاضی کسی نبود جز بازجو و مجازات زندانی از اتاق بازجویی و شکنجه آغاز می شد.
میزان حکم دو سال, پنج سال یا ده سال و ...مقوله ای درجه دوم تلقی می شد و به همین دلیل فلسفه و جهان بینی از جمله گره های ذهنی زندانیان بود و انعکاس آن بر دیوار نوشته ها نقش می بست. دیوار سلول ها محلی برای اطلاع رسانی نیز محسوب می شد.ضمن اینکه زندانیان از این طریق با جنایاتی که قبل از آن بر زندانیان در سلول ها رفته بود, آشنا می شدند. علاوه بر آن دیوارها پر از اشعار فلسفی, انقلابی و شعارهای آرمان خواهانه و اطلاعاتی بود.
شعارهای توجیهی و آرمانی همچون:
در مسلخ عشق جز نکو را نکشند ......
پرواز را بخاطر بسپار پرنده مردنی است
ما در پیاله نقش رخ یار دیده ایم
ما چنینیم که نمودیم, دگر ایشان دانند
زنده باد آزادی
زنده باد سوسیالیسم
مرگ بر خمینی و جلادانش
دیشب صدای شش تیر خلاص شنیدم
محمد جواد کلباسی را اعدام کردند
ما فردا اعدام می شویم
زندگی زیباست, زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست
ویا اشعار فلسفی شعرا و بالاخص خیام که مقاومتی در برابر جو و هجوم مذهبی ایدئولوژیک رژیم به زندانیان چپ و مارکسیست بود و بطور خودبخودی سازمان یافته بود.
از خاک برآمدیم و برخاک شدیم
گویند که دوزخی بود عاشق و مست
قولیست خلاف دل به آن نتوان بست
گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود
فرداست بهشت هم چون کف دست
پیش آر قدح که باده نوشان صبوح
آسوده ز مسجدند و فارغ ز بهشت
از تن چو برفت جان پاک من و تو
خشتی دو نهند بر مغاک من و تو
وانگه ز برای خشت گور دگران
در کالبدی کشند خاک من و تو
آنانکه ز پیش رفته اند ای ساقی
در خاک غرور خفته اند ای ساقی
رو باده خور و حقیقت از من بشنو
باد است هر آنچه گفته اند ای ساقی
ویا:
ابر آمد و زار بر سر سبزه گریست
بی باده گلرنگ نمی شاید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه توست
فردا همه از خاک تو بر خواهد رست
و....
این همه نشان دهنده آن بود که جلادان جمهوری اسلامی علیرغم تمامی محرومیت تراشی ها و بمباران های تبلیغاتی مذهبی, هرگز موفق به درهم شکستن مقاومت زندانیان سیاسی و انسان های پاک اسیر خود نشدند. این نوشته ها نشان از روحیه انقلابی و مقاومت جوانانی می داد که جان بر کف نهاده و جسورانه و بی محابا مرگ را به تمسخر گرفتند و جان بر سر اهداف و آرمان های خود گذاشتند.
هتل اموات محلی بود که از اقوام و بازماندگان شاه سابق مصادره شده بود و اساسا محل نگهداری اسب ها بود. اصطبلی که رژیم جمهوری اسلامی بعلت شمار بالای بازداشتی ها و بدلیل کمبود جا برای نگهداری زندانیان سیاسی با اندکی تغییر مورد استفاده قرار می داد. این مکان دارای یک راهرو اصلی و بزرگ بود که در دو طرف آن تعداد زیادی سلول های جمعی و انفرادی قرار داشتند و قسمت انتهایی آن به زنان زندانی سیاسی اختصاص داشت.
در گذشته سلول های انفرادی آن متعلق به اسب هایی بود که اجازه جفت گیری نداشتند. در این سلول ها پنجره به بلندای سر اسب بود و محلی برای خروج سر و تغذیه روزانه آنها. تمامی این پنجره ها را با میله های پهن طوری پوشانده بودند که زندانی تنها شیاری از آسمان را می دید. سقف بلند سلول ها دارای سوراخی کوچک بود که نور آفتاب را به صورت یک لکه بدرون سلول می تاباند و از تابستان گرم و خشک اصفهان جهنمی برای زندانیان در سلول ها می ساخت.
همه نوع جانوری در این سلول ها دیده می شد, مشروط به اینکه بتواند از لای میله ها یا شکاف پائین در عبور کند و بتواند بدرون سلول بخزد. حضور انواع سوسک, مارمولک, جیرجیرک, مورچه و پشه در سلول امری عادی محسوب می شد و باغ وحشی تمام عیار بود. پرش ناگهانی و شبانه این جانوران و حشرات روی سر و صورت و تن برهنه زندانی بسیار ازاردهنده بود. خاموشی مطلق در سلول از مشکلات زندانیان در موقع خوابیدن به حساب می آمد و از سمی بودن نیش پشه ها میشد فهمید که این محل در نزدیکی رودخانه قرار دارد.
جیرجیرک ها پشت درب سلول و در راهرو اصلی هتل اموات خود را پنهان می کردند و تا صبح با صدای بلندشان و ایجاد اصوات آزاردهنده مانع خواب زندانیان می شدند و زندانبان نیز حضور چنین آزاری مداوم را امدادهای غیبی! دانسته و هیچگاه در صدد دفع این مزاحمان بر نیامدند.
لامپ سقفی و کم نور سلول ها را از ساعت ده شب خاموش می کردند. صدای تیراندازی های شب هنگام نیز هر از گاهی قابل شنیدن بود و نشان میداد که انقلابیون در نزدیکی این محل تیرباران می شوند و هر شلیکی به سینه ستبر فرزندان قهرمان این ملت نشانه پابرجایی مقاومت در برابر سیاهی بود.
درون همه سلول های این هتل! ظرفی برای ادرار وجود داشت و در طول روز تنها سه بار اجازه استفاده از توالتی که در انتهای راهرو بود, داده می شد و در موارد دیگر این ظروف مورد استفاده قرار می گرفتند. این سه نوبت پیش از طلوع آفتاب, ظهر و پس از غروب آفتاب بود و این محرومیت بخصوص برای کسانی که تحت شکنجه ( تعزیز ) و یا بیماری های مثانه و کلیوی داشتند بسیار سخت تر بود.
نیاز به آب برای نوشیدن و عطش وصف ناپذیری که پس از وارد آمدن ضربات کابل و پایان شکنجه بوجود می آمد به محدودیت های موجود در سلول های انفرادی افزوده می شد و شرایطی وحشتناک را برای شکنجه شده ایجاد می کرد. عطش فراوان, کم شدن غیر طبیعی مایعات بدن ناشی از عرق ریختن و بادکردن پاهای زندانی و در مواردی خونریزی شدید, سرگیجه و غش, سیاهی رفتن چشم ها و هذیان گفتن و ... از پیامد های شکنجه با شلاق یعنی تعزیز بود.
در طول روز سکوت مطلق حاکم بود. کوبیدن به در و هر گونه مطالبه ای خلاف و همانند گناهی کبیره محسوب می شد. ماه ها در این مکان مخفی و هولناک ماندن باعث شد که هم سرمای طاقت فرسای زمستان و هم گرمای کشنده و سوزناک تابستان را همراه دیوارهای گر گرفته سلول ها تجربه کنیم.
ساختمان این زندان مخفی در وسط محوطه ای باز قرار داشت و آفتاب داغ و سوزان از همه طرف بر دیوارهای گداخته آن می تابید و نبود وزش باد و یا کمترین نسیمی حرارت سلول را به حد کشنده ای می رساند که مرز تحمل و مقاومت را درهم می شکست.
این شرایط برای زندانیان سیاسی زن بسیار سخت تر بود و در گرمای اینچنینی و به علت رذالت و چشم چرانی نگهبانانی که روی سقف قدم می زدند, مجبور بودند تا با پوشش کامل در سلول ها بسر ببرند.
بسر بردن اجباری چند کودک که پا به پای مادرانشان زندانی می کشیدند و بالاترین لذت آنها بهره گرفتن از قوای بینایی شان و نداشتن چشم بند به هنگام دستشویی رفتن بود و صدای کودکانه آنان, برادر و خواهر گفتن شان, گریه و خنده شان برای تمامی زندانیان و بخصوص مادران و پدران شان که در سلول های مجزا نگهداری می شدند و سایر زندانیان جان خراش بود.
این عمق فاجعه ای بود که در سراسر زندان های کشور و اینجا در گوشه ای از آن با نام هتل اموات در جریان بود و کودکان نیز در کنار مادرانشان از تجربه تلخ آن محروم نماندند. کودکان خردسالی که سال هایی از زندگی کودکی خود را گم کردند و تاثیرات روحی, جسمی و رفتاری آنرا در طول زندگی خود به دوش می کشند و این تنها گوشه ای از دامنه و ابعاد شکنجه ایست که بر مردم ایران رفته است.
بازجویی ها بدون وقفه ادامه داشت. ملاقات ها همچنان ممنوع بودند و در مواردی خاص چنانچه ملاقاتی داده می شد, زندانی را به همان صورتیکه به این مکان منتقل کرده بودند به زندان مرکزی سپاه آورده و طی ملاقات به شدت تحت نظر می گرفتند. پاسداران میان زندانی و خانواده اش می ایستادند تا اطلاعی راجع به هتل اموات به بیرون منتقل نشود.
ملاقات های استثنایی از هتل اموات میتوانست دو معنی داشته باشد, همکاری وسیع تحت بازجویی و یا فشار خانواده ها با استفاده از نفوذ آشنایان خود در غیر اینصورت همه زندانیان ممنوع الملاقات بودند.
پس از چهل و پنج روز انفرادی به سلولی دیگر منتقل شدم که زندانی دیگری نیز در آنجا بسر می برد. هم سلولی من فردی با تحصیلات عالیه, خلبان نیروی هوایی و هواپیمای جنگی از نوع اف 14 بود که ضمنا هدایت هواپیماهای مشابه از تخصص های جنبی او بود. اتهامش استعفا از نیروی هوایی بهنگام جنگ با عراق, در اختیار داشتن تفنگ برنو, شکار گراز وحشی و فروش گوشت آن به ارامنه, اقدام علیه امنیت کشور و برنامه ریزی و تدارک کودتا! از طریق محاصره شهر اصفهان از کوه های زاگرس! بود و احتمالا زبان سرخش! نیز بود.
می گفت: قبل از دستگیری فکر نمی کردم که تا این حد شخص مهمی باشم و تفنگ برنو شکسته ام اینچنین سلاح خطرناکی باشد. بسیار شوخ و خوش مشرب و با روحیه بود. از تخصص های دیگرش متلک گویی و دست انداختن بازجوها و زندانبانان بود و برای بازجویان نیز شکنجه, شلاق و کتک زدن این زندانی از تفریحات لذت بخش! بشمار می رفت.
بارها بازجو شخصا لای درب را باز می کرد و رو به دیوار می گفت. ( زندانبانان و بازجوها زمانی که با زندانی کاری داشتند و یا درب سلول را به دلیلی باز می کردند برای اینکه شناسایی نشوند زندانی را رو به دیوار می کردند و پشت به درب سلول) و با خنده ای تمسخر آمیز و سرمست از تفریحی که در پیش داشت او را برای بازجویی می برد.
می گفت:
هر زمان که بازجو حوصله اش سر می رود مرا به بازجویی می خواند, شکنجه می کند, در حین کتک زدن می خندد, ریسه می رود و خستگی روزانه اش را این طور رفع می کند.
در طی مدتی که با او در سلول بودم, ورم پاهایش هیچ وقت نخوابید و روی صورتش اثر انگشت های بازجو ها مانده بود. از اتهامات یاد شده آنطور که خود می گفت تنها مالکیت تفنگ برنو قنداق شکسته اش را پذیرفته بود که آن هم میراث اجدادش بود. پس از مدتی به زندان بالا ( دستگرد ) منتقل شد و با همین اتهام چهار سال در زندان ماند.
او یکی از قربانیان این سیستم جهنمی بود, سیستمی که علاوه بر اعمال شکنجه, ایجاد رعب و وحشت, پایمال کردن حقوق انسان ها, زندانی سیاسی را طعمه سادیسم, کمبودهای شخصیتی و تفکر مالیخولیایی بازجوها کرده بود. بازجوهایی که سرانگشتان و عامل اجرائی اراده حکومت فقها از طریق ایجاد درد و زخم بر پیکر زندانیان سیاسی بودند.
به سلولی دیگر منتقل شدم که 4 زندانی در آنجا بسر می بردند. ابعاد سلول سه در سه متر بود و وجود یک دستشویی با آب لوله کشی در آن نعمتی بزرگ! محسوب می شد. در گذشته این نوع از سلول ها محل نگهداری دو اسب بوده است. این سلول ها دارای دو پنجره و یک دستشویی است که محل آب خوردن اسب ها بوده است و امروز موهبتی بزرگ برای زندانیان سیاسی در حکومت اسلامی به شمار می رفت. حضور جمعی در سلول ها نیز امکان گفتگو و رد و بدل کردن اطلاعات را آسان تر می کرد.
یکی از زندانیان از متعلقین به سازمان پیکار, دو تن از وابستگان به سهند و یک مجاهد در این مکان بودند. مجموعه ای از آراء و عقاید متنوع, انسان هایی والا, مقاوم, آگاه و صبور و فراموش ناشدنی در سلول حضور داشتند که انسان بودن و درد مشترک ریسمان پیوند و عواطف انسانی شان نسبت به یکدیگر بود.
حمید شایق از فعالین سازمان مجاهدین که در یکی از شهرهای اطراف اصفهان بازداشت شده بود از سایر هم سلولی ها قدیمی تر و زیر شلاق ها و شکنجه های حیوانی بازجو ها بارها پوست کف پایش ترکیده بود. از کف پاهایش به علت نابودی پوست آن گوشت اضافی در حدود یک سانت و نیم بیرون زده بود و به همین علت و از روی درد شدید آن نمی توانست بیش از یک دقیقه روی پا بایستد.
نمازش را نشسته می خواند, فاصله درب سلول تا توالت را با سختی و مشقت طی می کرد و اغلب از رفتن روزانه سه مرتبه به توالت که در راهرو قرار داشت و مجبور مشد که راه برود, خودداری می کرد. بطری ادرارش را که گاها با خون همراه بود, سایرین تخلیه می کردند.
حمید علیرغم تحمل همه این مشقات و حمل تمامی آثار شکنجه و شلاق بر پیکرش, دارای روحیه ای بسیار عالی بود و خود بخوبی می دانست که بزودی اعدام خواهد شد و حکمش را ماه ها پیش از آن برای تایید به تهران فرستاده بودند. قوی بود و در چشمانش هراسی دیده نمی شد و از پایان یافتن بازجویی ها و گذر از رنجها خرسند بنظر می رسید. تنها نگرانی اش ان بود که دوستانش در سازمان او را عامل دستگیری های گسترده مرحله دوم بدانند و همکار رژیم تلقی کنند.
برای من توضیح داد که فردی بنام جلال از مسئولین سازمان مجاهدین در اصفهان و از تبار توابان کوشا مانند ضیاء در زندان های این شهر, عامل دستگیری ها و همکاری گسترده با رژیم بوده است. از من خواست تا این گفتگو را با دوستانش در سازمان درمیان بگذارم.
حمید مدت کوتاهی پس از این گفتگو تیرباران شد.
گرما بیداد می کرد و دریغ از نسیمی جان بخش که فشار زندان بر روی زندانیان هتل اموات را مرحمی باشد. حرارت سلول به علت تابش مستقیم آفتاب به دیواره های آن غیر قابل تحمل و خوابیدن امکان پذیر نبود. گرما بی اختیار ما را بیاد کوره های آدم سوزی هیتلر می انداخت. برای خروج از این وضعیت در طول شب و هر ساعت یکی از زندانیان سلول مسئول باد زدن سایرین و جابجائی هوا در سلول می شد و این اوضاع هفته ها بطول انجامید.
شب ها صدای شلیک گلوله ها شنیده می شد. همگی ما نیز بجز حمید شایق, به تناوب و مکرر به بازجوئی خوانده می شدیم و با پاهی متورم بازگردانده و روزها و هفته ها طول می کشید تا مجددا ورم پاهایمان بخوابد و راه رفتن بی درد را مجددا از سر گیریم. با وجود تمکامی این خشونت ها و شکنجه ها, آهنگ های پروین و الهه و بنان و سرودهای انقلابی, روحیه بخش شب های این سلول در هتل اموات بود.
از زمان ورودمان به هتل اموات بیش از چهار ماه می گذشت و از حجم و تعداد بازجویی ها کاسته شده بود. نزدیک به سه هفته هیچکس را از سلول و اتاق های مجاور برای بازجویی نبرده بودند.انتقال زندانیان همراه با چشم بند و ساک هایشان از روزها قبل شروع شده بود و هر لحظه امکان باز شدن درب سلول ما نیز میرفت.
چند روزی طول کشید تا درب باز شد و لیستی خوانده شد. همه ما بجز حمید شایق در لیست بودیم. آنچه مهم بود خروج از این مکان مخفی بود و حضور در زندانی دیگر. شاید خانواده هایمان از وضعیت و در قید بودن ما مطلع شوند. شاید ملاقاتی بدهند و یا شاید هوایی تازه و نسیمی جان بخش در انتظارمان باشد. تنها این مهم بود و بس!
در هتل اموات ما همه مرده به حساب می آمدیم. احدی نمی دانست که ما زنده ایم یا نه و بازجویی و شکنجه آنقدر مکرر و جانکاه شده بود که عطای زندگی کردن را به لقای پذیرفتن تمامی اتهامات و اعدام شدن بخشیده بودیم. مردن به هر شکل آن راحت تر از تحمل لحظاتی بود که زیر شکنجه و شلاق و یا در کوره های آدم سوزی (( سلول های تفیده و گر گرفته )) جمهوری جلادان بسر ببریم.
زمانی که جان انسان های پاک در شهر حاکمان اسلامی چنین بی ارزش باشد, پذیرش اتهام و امضا و تائید آن چه ارزشی می تواند داشته باشد؟ اینگونه است که مرگ بعنوان یک حق انسانی از جلاد مطالبه می شود. مرگ یعنی رهایی, رهایی از درد و رنج و بغض و محرومیت, مرگ یعنی آرامش و آسایش و خلاصی از شکنجه, درد, تنهایی, رهایی خانواده ها از جستجویی بی پایان و مایوس کننده.
حمید شایق آن را بارها و با تمام وجودش مطالبه کرد و بیهوده نبود که در چشمان ماتش هیچ اثری از وحشت و ترس دیده نمی شد. حتی زمانی که بازجو خبر تائید حکم اعدامش را به او داد, آرام بود. انگاری که از رنجی گران فارغ شده بود. احساس سبکی می کرد و باری سنگین را از شانه های دردکشیده خود به زمین گذاشته بود. همان بار مسئولیتی را که محمود مستعان ها و محمود طریق الاسلام ها بر دوش احساس کردند.
برای ما بیرون رفتن از سلول جمعی و بر جای گذاشتن حمید شایق در آن, تنها و بی دفاع در چنگال آدم خواران و شکنجه گران دردی بود جان سوز که پس از گذشت بیست سال هنوز پابرجاست.
سلول برای زندانی سیاسی در سیاهچال های جمهوری اسلامی و با توجه به ابعاد تجاوز و شکنجه موجود در آن, امن ترین مکان زندان محسوب می شد و ترک سلول پس از مدتی طولانی احساسی غریب و نا آشنا بود.
سلول امن تر از مکان های دیگر زندان بود زیرا:
چشم بند معمولا در سلول اجباری نبود
از محل شکنجه فیزیکی ( غالبا زیر زمین ها) فاصله داشت و همچنین از ابزار مادی آن مثل تخت و شلاق و ...
زندانی پس از شکنجه عمدتا در این مکان به حال خود رها می شد و حضور مجدد در سلول پیام پایان شکنجه در آن لحظه را می داد ضمن آنکه زندانی از تعرضات نگهبانان نیز غالبا در امان بود.
غالبا بازجو, شکنجه گران و زندانبانان برای مخفی بودن و پیشگیری از شناخته شدن به آن وارد نمی شدند.
ابتدائی ترین حقوق انسانی مانند نشستن, برخاستن, قدم زدن و گاها خوابیدن در آن امکان پذیر بود
حضور وسایل شخصی زندانی از جمله لباس و یا احتمالا دارو به شکل مخفی آن
حضور سوراخی پوشیده با میله های قطور بنام پنجره در سلول و به عنوان کانال ارتباطی زندانی با دنیای خارج, صدای پرندگان, هیاهوی مبهم, آسمان, دنیای آزاد و گاها مانند هتل اموات با جانوران!
حضور همدرد, دوست و هم سرنوشتی در آن که هم سلولی نام می گرفت و گفتگو با او مرحمی بود بر زخمی
و.......
این احساسی بود ناخودآگاه که زندانی سلول های وحشتناک زندان های جمهوری اسلامی را محلی امن تر از بیرون سلول می دانست و این یک قاعده بود.
استثنا زمانی بود که طبق نقل قول های زندانیان دیگر در گوهردشت جانیان و مزدبگیران رژیم مستقیما بسوی زندانیان درون سلول ها و بندها تیراندازی کرده و یا در اوین پاسداران با کمک توابین به سلول ها هجوم آورده , به ضرب و شتم زندانیان می پرداختند و بدرون سلول های جمعی می ریختند, همانطور که میزان اعمال خشونت و کشتار انسان ها در زندان اوین و گوهردشت در مقایسه با شبکه زندان های سراسری از استثنا ها بشمار میرفت.
انتقال زندانیان به زندان دستگرد پس از گذشت حدود هشت ماه از بازجویی و شکنجه آغاز شد. اکثر منتقل شوندگان هواداران سازمان راه کارگر و پیکار و سهند بودند. کیسه بدست, بی اطلاع و با چشم بند در راهروبه صف ایستادیم و ما را سوار دو ماشین کاملا پوشیده که شیشه های آن ها رنگ شده بود, کردند. باز هم نکات امنیتی قبلی رعایت شد.
ماشین ها پس از مدتی پیچیدن در کوچه و پس کوچه های اطراف, در مسیری مستقیم حرکت کردند و سرعت حرکت ماشین پیوسته زیادتر می شد. این در واقع می توانست به معنی حرکت در کمربندی ها و به سوی زندان بالا یعنی دستگرد باشد که خارج از شهر اصفهان قرار داشت.
همین موضوع باعث شد که همه زندانیان در داخل ماشین چشم بند ها را بالا زدند و با نگاه و گفتگو با یکدیگر خشنودی و رضایت خود را از تحولی که در پیش بود, ابراز کردند.
زندگی طولانی مدت در سلول ها و فضای دید چند متری دیوارهای سلول باعث تضعیف عضلات چشم برای دیدن فواصل دور شده بود و این جا یکباره اسمان زیبا, لکه های ابرهای سپید و افق های دوردست که جاذبه ای رویایی داشت, جزو اولین تصویر هایی بودند که زندانیان با اشتیاق زیاد ثبت می کردند. همین موضوع باعث پاره شدن مویرگ های چشم و سرخی چشم ها بود که هفته ها نیاز داشت تا به حالت عادی برگردد.
هیچ یک از این ها اما مانع از خرسندی ما از نداشتن چشم بند و امکان دیدن انسان های دیگر نشدند. ما به زندانی بزرگتر اما ناشناخته پا گذاشتیم بنام زندان دستگرد.
*****
زندان دستگرد اصفهان
از ماشین پیاده شدیم. در نظر اول فروشگاه زندان دستگرد که مسئولین خرید بندها به آن رفت و آمد می کردند, نظرم را جلب کرد. کمی آنطرف تر خانواده ای پر تعداد با زندانی خود در سایه دیوار نشسته و گفتگو می کردند. نگهبانان پر شمار زندان نیز طوری در برابر ماشین صف کشیده بودند که ما به هنگام پیاده شدن از ماشین در یک صف قرار گرفته و به سوی داخل زندان حرکت کنیم.
شکی نداشتم که به بندهای عمومی تقسیم خواهیم شد و دوره ای جدید از اسارت را تجربه خواهیم کرد. ما را به داخل راهروی اصلی و طولانی زندان بردند و آنجا در انتظار تقسیم به بندهای مختلف نگاه داشتند. گروهی از زندانیان سیاسی را در صفی واحد برای ملاقات با خانواده های خود بسمت ما می آوردند.
یکی از رفقای بسیار صمیمی ام در سازمان را که در صف مربوطه بود دیدم و با دیدن یکدیگر , بطور خودبخودی و بی اختیار از صفوف خود خارج شده و هم دیگر را در آغوش کشیدیم. با توجه به شکنجه های بسیاری که بر او رفته بود, سالم بنظر می آمد و این برای من شادی آور بود, اما پس از لحظاتی زندانبانان ریختند و به سرعت و با فحاشی ما را از هم جدا و بازخواست کردند.
او را از ملاقات محروم کردند و پس از آن به حالت تبعید و مجازات به بند زندانیان جرایم عادی فرستادند و من نیز به بند جرایم عادی مخصوص اتباع افغانی برده شدم. زندان دستگرد در این مقطع زمانی دارای چندین بند برای جرایم عادی و بند زندانیان سیاسی زن و 3 بند با نام 1و2و3 برای زندانیان سیاسی مرد بود که بعدها دو بند 4 و 5 نیز به آنها افزوده شدند.
بند 2 زندان عمدتا مختص به زندانیانی بود که در طی بازجوئی قول داده بودند که با زندانبانان همکاری و در برگزاری مراسم مذهبی در زندان و تهیه گزارش ها فعالانه شرکت میکردند. این مختصات برای اکثر زندانیان این بند صادق بود. زندانیانی که به همکاری با زندانبانان رغبت و تمایلی نشان نمی دادند, در منگنه ای سخت قرارداشتند و انتقال به بندهای دیگر از بزرگ ترین آرزوهایشان بود.
بند یک و سه باصطلاح بند سرموضعی ها بود. اغلب هواداران مجاهدین در بند 1 و فعالین سازمان های چپ در بند 3 جای داشتند. اما حضور چپ ها در بند 1 و بخصوص وابستگان به سازمان مجاهدین در بند 3 نیز کاملا مشهود بود.
زندانیان عادی درمجموع با احساس احترام و همدردی بسیار با زندانیان سیاسی برخورد می کردند و این احساس را به هر وسیله ممکن بیان می کردند و در همین ارتباط و در طی حضور در میان آنان با احترام زیاد و پیشکش کردن تمامی امکانات موجود علنی و غیر علنی خود در بند تلاش می کردند تا حس همدردی خود را به ما نشان دهند. اینگونه از ما استقبال کردند و در نهایت نیز با استفاده از نفوذ موثر خود بر مامورین شهربانی مستقر در زندان, سپاه را مجبور به انتقال ما دو نفر به بندهای زندانیان سیاسی کردند.
به بند 3 منتقل شدیم. محوطه ای شبیه سالن کارخانجات که تخت های سه طبقه در چند ردیف به درازای سالن و در کنار یکدیگر چیده شده بودند. بیش از صد زندانی در این مکان بسر می بردند و همهمه و جنب و جوش زیادی در آن دیده می شد. زندانیان تک تک و یا دو نفره در محوطه های بازتر سالن به قدم زدن و گفتگو مشغول بودند. از سلول های تاریک و سکوت مطلق دوران بازجویی خبری نبود. مرس زدن بی معنی و فکر کردن و باز هم فکر کردن در تنهایی های انفرادی مقوله ای مربوط به گذشته بنظر می آمد.
اینجا زندگی و تحرکی در جریان بود که در دوران بازجویی تصور آن به دشواری صورت می گرفت و برای من این که اینهمه چهره های آشنا را یک جا و در کنار هم می دیدم, دو چندان اهمیت داشت. صحبت با هم بندی ها و اطلاع گیری که خطا و گناه! بودن آن در طی دوران بازجویی بارها مرا به اتهام اقدام و ایجاد تشکیلات و ارتباط با خارج از زندان به بازجویی های مکرر و تحمل درد و رنج کشانیده بود, امری دست یافتنی و مجموعا شرایط قابل تحمل تری بنظر می آمد.
در طبقه سوم یکی از تخت ها جایی خالی پیدا کردم. ساک و وسایلم را زیر تخت گذاشتم. دقایقی نگذشته بود که چند تن از زندانیان پیشنهاد دادند که با آنها هم سفره شوم. گوشه مفروش سالن بند 3 نمازخانه و در عین حال خلوت ترین جای بند بود و تنها چند متهم اقتصادی و تعداد کمی از توابان صوری به انجا رفت و آمد می کردند.
حضور مالخواران کلان که اغلب از صفوف نزدیکان ولایت و فقاهت بودند و به سواستفاده های کلان مالی اقدام نموده بودند, در میان زندانیان سیاسی فشاری روحی محسوب می شد و هدفی جز ترور شخصیتی و آرمانی آنان نداشت. زندانیان این بند تنها و بنابر شرایط مشخص در زندان و بیرون از زندان تنها می توانستند برای نیم ساعت از هواخوری بند استفاده کنند و این امکان به دلایل و بهانه های بی شمار از زندانیان سلب می شد.
تخت ها چنان باریک بودند که هر شب حداقل یک نفر از طبقات آن پائین می افتاد و زخم برمی داشت. باریک بودن تخت ها در پی سیاست دستگیری های گسترده و کمبود جا برای نگهداری زندانیان بود و رژیم اسلامی از هر امکانی برای تداوم فشار بر بازداشت شدگان بهره می برد. البته وجود این امکان برای ما که در طی ماه ها بازجویی در زندان های مختلف از آن محروم بودیم, غنیمتی کلان بشمار می رفت و در حقیقت از همان ابتدا زندانیان را به مرگ می گرفتند تا به تب راضی کنند!
هر روز صبح زود و قبل از طلوع آفتاب با صدای دعای قبل از اذان که از بلندگو پخش می شد, زندانیان را از خواب بیدار می کردند. این به تنهایی گویای هیچ چیز نیست اما وقتی در نظر گرفته شود که زندانیان روزها, ماه ها و سال ها سحرگاه با صدای گوش خراشی از جا کنده می شدند, انگاه میتوان آن را در ابعاد فشارهای روحی و شکنجه ای مزمن در نظر گرفت. گاها فشارهای سازمان یافته و همه جانبه از جانب سپاه, توابان و تهدیدات متنوع غیر انسانی, زندانیان سیاسی مجبور به تظاهر برای نماز خواندن بودند.
این تنها یکی از فشارهای روزانه بر زندانیان سیاسی بود که اغلب در بندهای عمومی اعمال می شد. کمتر زندانی را میتوان سراغ گرفت که در زندان های جمهوری اسلامی تحت این شکنجه مزمن قرار نگرفته باشد یا پس از آزادی از زندان هنوز هم چه در داخل کشور با صدای اذان مساجد و یا در خارج از کشور با شنیدن ناقوس کلیساها و (( شباهت ایندو )) دچار تشنج درونی نشود.
از انواع دیگر این گونه آزارهای روحی را میتوان از کلاس های ایدئولوژیک اجباری, برنامه های صبحگاهی اجباری, ممنوع کردن هواخوری,نماز جماعت های اجباری ( زندان سیدعلی خان ), تماشای اجباری مراسم و جشن های مذهبی مثل نمایش های زورخانه ای و قطع دست ( زندان دستگرد ) و ... نام برد.
به تمامی اینها پخش دائمی عربده های مداحان خمینی و بلبل های جبهه های جنگ مثل آهنگران که ملیجک جلاد بزرگ لقب داشت در زندان ها را می توان اضافه کرد.
در طی روزهای نخست و به دلیل شمار زیاد زندانیان و شناخت محدود از آنان سر در گم بودم و هنوز آن طور که باید و شاید از علل نقل و انتقالات در بند مطلع نبودم اما بمرور زمان دریافتم که انتقال دائمی از بند جریان دارد و منتقل شدگان اغلب افرادی هستند که حکم اعدام آنها برای تایید به تهران فرستاده شده است و اغلب انتقالی ها بلافاصله اعدام می شوند.
این افراد معمولا پس از برقراری خاموشی شبانه در بند که طی آن زندانیان بجز برای توالت رفتن و یا حمام و دوش گرفتن ( غسل ) اجازه خروج از تخت های خود و یا گفتگو با یکدیگر را نداشتند, از انتقال خود مطلع می شدند و اعدامی را در سکوت کامل از بند خارج می کردند و علت را نیز انتقال به مکانی دیگر اعلام می کردند.
حکم اعدام زندانیان محکوم به اعدام برای تایید به تهران فرستاده می شد و غالبا مورد موافقت نیز قرار می گرفت و این قاعده بود. این افراد به لحاظ روحی تحت فشاری وحشتناک بودند. از جانبی ماه ها در بلاتکلیفی بسر می بردند و از سوی دیگر بنابر حساسیت زندانبانان نسبت به آنها دوران زندان را بالاجبار با محدودیت های عدیده ای می گذراندند.
اولین زندانیانی که از سازمان های چپ مارکسیست شبانه و برای اعدام منتقل کردند, صدرالدین تاجمیر ریاحی از مسئولین اتحادیه کمونیست ها در اصفهان و علی اکبر سعیدی از تشکل سهند بودند. صدرالدین تاجمیر ریاحی آنطور که هم سلولی هایش گفتند در زیر بازجویی متحمل شدید ترین و وحشیانه ترین شکنجه ها شده بود. پاهایش تا زانو سیاه و کبود شده بود و این همه بعلت مقاومت وی و حساسیت رژیم نسبت به اتحادیه کمونیست ها و فعالیت آن در حوادث جنگل های آمل و مبارزه مسلحانه آنان علیه رژیم بود.
واضح بود که بازجویان پس از دستگیری وی, دستیابی به اطلاعات زنده و مهمی را از او انتظار داشتند و آش و لاش کردن وی تحت بازجویی و شکنجه های زیاد در این راستا بود. سپاه در رابطه با صدرالدین بیراهه رفته بود و پس از اعمال شکنجه های بسیار کمترین نشانه ای از رفقای همرزمش بدست نیاورد. حکم اعدام وی نیز به تهران فرستاده شده بود.
بند سه بند انتظار مرگ برای او بود و شبانه و در سکوتی مرگ اور او را از بند منتقل و اعدام کردند. طبق اطلاعاتی که بعدها دریافت شد, منادیان مرگ و نیستی حتی لحظاتی پیش از مرگ نیز وی را راحت نگذاشتند و آثار کشیدن خون برای زخمی های جبهه بر روی دست های او دیده شده بود.
علی اکبر سعیدی پس از دیدن طفل نوزادش اعدام شد! نه! او به کوتاهی این سطر نبود. علی جمله ای بدرازای ابدیت شد. وی تجسمی از ایمان, عشق به توده ها, مقاومی متعهد, صبور, مومن به مارکسیسم انقلابی و مدافع حقوق پابرهنگان بود و گفتگوهای در زندانش جز در رابطه با راه های سازمان یابی کارگران نبود.
جلادان رژیم و پیام آوران مرگ و نیستی, علی را از میان دوستانش ربودند و بکام مرگ فرستادند. علی زندگی را دوست داشت و زیبائی را می ستود و آن را نیز برای همه کارگران و زحمتکشان می خواست. علی اکبر سعیدی, هم سلولی آرام و فکور و نازنین پس از دیدار فرزندش در پوست و کالبد شکنجه دیده اش نمی گنجید.
محمود مستعان هم سلولی دوران بازجویی از چهره های آشنای دیگری بود که من در بند سوم دوباره دیدم. محمود فشار زیادی را در این بند متحمل می شد. زندانبانان و مسئولین زندان دستگرد اصفهان حساسیت شدیدی نسبت به وی داشتند و همه جا زیر نظر بود. حکم اعدام محمود برای تائید به تهران رفته بود و به این دلیل نیز فشار روحی مضاعفی بر وی وارد می شد. اغلب به تنهایی قدم می زد و در هواخوری نیز ورزش انفرادی می کرد. محمود که به تازگی صاحب فرزندی شده بود, پس از ملاقات با خانواده, شب هنگام در حالیکه معدودی از زندانیان موفق به خداحافظی و روبوسی با او شدند و با روحیه ای بسیار عالی و ورای انتظار, همه ما را بدرود گفت.
انگار که افق های دوردست و بشارت دهنده سقوط و سرنگونی جمهوری ننگین اسلامی را دیده بود. زندگی پربارش, در سیاهی شب چون شهابی توسط جلادان خمینی به خاموشی گرائید و ستاره ای جاودان شد.
یکی از روزهایی که با صدای دعای پیش از اذان صبح بیدارمان کردند. با روزهای دیگر تفاوت داشت. سکوتی غیر طبیعی در تمامی بند برقرار بود. از همهمه همیشگی خبری نبود و آمد و شد پاسداران در مقابل میز نگهبانی که در کنار ورودی توالت و حمام قرار داشت, جلب توجه می کرد.
همه بهت زده به یکدیگر نگاه می کردند و برخی نیز با چشمانی باز روی تخت ها دراز کشیده و به سقف بند نگاه می کردند. تعدادی هم بیدار بودند اما سر در زیر پتوهای سربازی خود پنهان کرده بودند. شاید هم می گریستند. یکی از زندانیان جوان که حکم سنگینی نیز نداشت خود را از میله دوش حمام حلق آویز کرده بود. هیچیک از زندانیان در این مورد سخنی نمی گفت و جویای علل آن شدن بی معنا بنظر می آمد.
دلایل خودکشی در زندان های جمهوری اسلامی پر واضح بود و خشم و تنفر از این جانیان که خواندن و نوشتن و دگراندیشی را مستحق مجازات, شکنجه و اعدام می دانستند, در تک تک چهره ها نمایان بود. زندانیان این بند که هرروزه تحت شکنجه های روانی, توهین و بی حرمتی از جانب مسئولین زندان, تضییغات همیشگی, شاهد اعدام رفیق, دوست و یا هم سفره ای خود بودند و انواع و اقسام تجاوز به حقوق خود و اجبار در کارهایی که خواست جباران حاکم بود, داشتند, هر کدام کاندیدایی برای خودکشی به حساب می آمدند.
خودکشی زندانی سیاسی جمهوری اسلامی تنها به زندان و دوره اسارتش محدود نمی شد. تعدادی از آنها حتی پس از آزادی از زندان ها و برای رهایی نهایی از کابوس شکنجه و درد و تجاوز, یادها و رنج هایی که ورای قدرت تحمل شان بود, دست به خودکشی زدند.
این موارد نیز در ردیف پیامدهای ناگوار و دهشتناک زندان قرار می گیرد. در درون زندان ها قاشق شکسته و تیز شده, ریسمان چند لای بافته شده, ملافه و دوش حمام و داروی نظافت, اعتصاب غذای خشک ناگفته و...... هر آنچه که می توانست پایانی بر آلام زندانی رقم زند, مورد استفاده قرار می گرفت. گفته می شود که در زندان اوین و در مواردی زندانبانان برای اینکه زندانی را به فکر و ایده خودکشی نزدیک کنند, تیغ در دسترس آنان قرار می داده اند. این عملی ارادی و خارج از اراده بی پایان! بازجو بود.
خودکشی برای نشکستن, سخن نگفتن,رفیقی یا دوستی را زیر ضرب نبردن, به آرمان ها خیانت نکردن و ... این یک تراژدی انسانی بود. روحیه لطیف و خصایل انسانی زندانی سیاسی با خشونت بربرمنشانه رژیم و مزدورانش در زندان ها, علم و دانش سیاسی, اقتصادی, هنر و .... چه کار با تخت و شلاق و قپانی و تابوت؟
پس از این واقعه تا چند روز پاسداران و زندانبانان به داخل بند هجوم می آوردند, همه را به داخل هواخوری می فرستادند, وسایل شخصی زندانیان را زیر و رو می کردند و بدنبال وصیت نامه وی می گشتند. مدتی طول کشید تا بند به حال و هوای عادی خود برگشت.
محل تیرباران زندانیان سیاسی زیاد دور نبود, چینه های اطراف زندان دستگرد, درخت کهن سالی که صدها بار شاهد جنایات حکومت بود. در سکوت شب و یا سحرگاه صدای شلیک های پی در پی و تنفرانگیز قاصدان مرگ که بر سینه انقلابیون می نشست, شنیده می شد. این کشتارها اغلب در گروه های چندنفره صورت می گرفت. شنیدن صدای شلیک ها نیز از جمله شکنجه هایی بود که بر زندانیان سیاسی می رفت و پایانی نیز نداشت.
در طول چندماهی که در این بند بودم هرگز روز آرامی را بخاطر ندارم و هر روز تلاطمی و یا انتقالی هستی سوز در جریان بود. اما با تمامی این احوال که هر کدام از آنها می توانست تعادل روحی زندانیان را برهم زند, عشق به زندگی و تنفر عمومی نسبت به جابران افسارگسیخته, از تحرک و تلاش برای شادابی زندانیان نیز باید یاد کرد.
پس از نزدیک به هشت ماه تحمل سلول های انفرادی و جمعی برای اولین بار روزنامه های رژیم را در این بند دیدم. این روزنامه ها بخشا منبع خبری زندانیان از دنیای بیرون از زندان بود. بویژه آنکه بعضا لیست اعدام شدگان در اصفهان نیز پیش از اطلاع زندانیان در این روزنامه ها منعکس می شد.
در سال شصت و شصت و یک بندرت روزی بود که در روزنامه ها لیستی از اعدام شدگان و یا دستگیری های سراسری به کمک امدادهای غیبی! منعکس نشده باشد و این موضوع برای زندانیانی که از هرگونه اطلاعاتی محروم بودند, اهمیت بسزائی داشت.
این روزنامه ها مصرف دیگری هم داشتند. با ابتکار و استفاده از تجارب بعضی از زندانیان دو رژیمه ( زندانیان دو رژیمه افرادی بودند که هم زندان های رژیم شاه و ساواک را تجربه کرده بودند و هم اکنون نیز در زندان های جمهوری اسلامی بسر می بردند ) روزنامه ها را بسیار فشرده و با دقت لوله می کردند, طوری که به محکمی چوب می شد. از طریق بهم بستن آنها چارچوب کمدی را می ساختند, با مقوا بدنه, درب ها و کشوهای آن را آماده می کردند و با مشمعی آنها را می پوشاندند و به این ترتیب کمدی برای نگهداری ظروف و یا اشیاء زینتی تهیه می کردند.
تقریبا هر سفره ای یک کمد داشت که در کنار تخت ها چیده بودند و هر یک با ابتکاری زیبا و مختص به خود, تنوع و زیبائی خاصی به آن داده بود. ابداع کمدها و سرگرمی زندانیان در حفظ روحیه آنان بسیار موثر واقع شده بود, شور و تحرک جدیدی در میان آنها ایجاد کرده و همچنین محملی جا افتاده برای گفتگوهای جمعی و جنبی شده بود.
کار دستی در زندان به هر دلیل و برهانی ابزاری بود برای سازندگی و تولید زیبایی و بیان احساسات پاک زندانیان سیاسی, مشغولیتی بود برای گذران یکنواخت و درهم شکننده زمان, وسیله ای بود برای حفظ خود و پاسداشت زندگی و شادابی و تحرک و بطور کلی مورد استقبال اکثریت زندانیان سیاسی قرار می گرفت. بودند زندانیان سیاسی که به این مقوله چنین نگاه نمی کردند و جایگاه زندانی سیاسی را فراتر از تبدیل شدن شان به تولیدکنندگان کاردستی و زیبائی می دانستند و هم از اینرو با این موج همراه نبودند. با این وجود, این همه خاری در چشم مسئولین زندان و زندانبانان بود. کاملا واضح و روشن بود که دیر یا زود زندانیان از گسترش ابتکارات و ادامه کارهای دستی محروم خواهند شد.
مقتدائی ( سخنگوی شورای عالی قضایی ) به همراه هیئت عالی رتبه ای از جلادان رژیم برای بازدید از بندهای زندان های اصفهان به زندان دستگرد آماد و کمدها را در بند سه دید. به هنگام ورود به بند چند معمم و چند لباس شخصی و تعدادی زندانبان و اخروی رءیس زندان و سایردستیارانش همراه وی بودند.
فاتحان! جنگ غیرعادلانه علیه انسان ها وارد بند شدند و در مقابل زندانیان بند که در کنار سفره ها به گفتگو و یا روی تخت دراز کشیده بودند, صف کشیدند و منتظر ماندند. از مجموع زندانیان بند که بالغ بر صد نفر بودند حتی یک نفر از خود واکنشی نشان نداد و هیئت مربوطه پس از دقایقی انتظار مجددا بند را ترک کردند.
مقتدایی در واکنش خود نسبت به این استقبال! زندانیان سیاسی از وی, دستور داد تا تمامی کمد ها را جمع کردند و بردند. طبق اطلاعی که بعد از آن کسب کردیم, مقتدایی دو عدد از کمدها را با خود به تهران برد و پس از آن کاردستی به هر شکل آن در بند سه ممنوع شد.
در واقع این عمل مکرر اتفاق می افتاد. کوچکترین رویدادی کافی بود تا قواعد و قوانین حاکم میان زندانی و زندانبان به هم ریخته و در بند تغییرات کیفی ایجاد شود و بر حجم محرومیت ها و فشارهای موجود افزوده گردد. تردیدی نبود که سیاست عمومی حاکم بر زندان ها, ایجاد دلواپسی و عصبی نگاه داشتن دائمی زندانیان سیاسی برای تخریب و درهم شکستن تدریجی روحیه مقاومت در آنان بود. تقریبا روزی نبود که زندانیان شاهد تغییراتی در داخل بند نباشند. روزی هواخوری بند را قطع می کردند و روزی دیگر کاردستی و سپس ورود روزنامه به بند ممنوع و یا ملاقات ها قطع می شدند. این مجموعه تغییرات تابعی از سیاست زجرکش کردن و شکستن روحیه مبارزاتی زندانیان سیاسی بود.
اخروی رئیس زندان اصفهان و توتیان و زنجیره ای, بوذری و جان نثاری مسئول بند زنان سیاسی از کارگزاران و معاونان وی بودند که سیاست گذاری در درون بندها را بعهده داشتند و گفته و نقل می شد که حاجی بوذری خود در تیرباران زندانیان سیاسی محکوم به مرگ شرکت مستقیم داشته است و هیچگاه نیز تنفر خود را از دگر اندیشان پنهان نمی کرد.
وی بارها پیش از دادگاهی شدن به زندانیان می گفت که حکم اعدامشان نوشته شده است و اعدامی هستند. در وجود اختلافات رفتاری در میان بازجوها, زندانبانان و حضار! در اتاق شکنجه شک و شبهه ای نبود. اما در بسیاری از این افراد خشونت مقوله ای آمیخته با ویژگی های اخلاقی و تربیتی بود. این افراد به لحاظ سوابق خود پیش از انقلاب نیز در محلات و مناطق مسکونی خود به عناصر شرور و فاسد معروف بودند و این امر از نظر زندانیان سیاسی اصفهان, نجف آباد, سده, شهرضا و روستاهای کوچک دور و ناشناخته نبود.
چاقوکشان و قداره بندانی که پس از ظهور جمهوری وحشت و ترور با پیوستن به نهادهای سرکوب رژیم و دستجات غیر علنی و لباس شخصی ها به تمایلات رذیلانه و درنده خویانه خود جنبه قانونی داده و از مواهب حکومتی! نیز برخوردار می شدند.
اما از جانب دیگرنیروهای اطلاعاتی رژیم در زندان ها تحت آموزش های عناصر ساواک و بخشا اندوخته های خود از زندان های شاه, با هدف دریافت اطلاعات و اقرار متهم زیر شکنجه به نمایش آگاهانه دو چهره متفاوت ( باز و کبوتر ) می پرداختند. آنجا ( شیطان هایی ) بودند که تنها راه دستیابی به اطلاعات را بکارگیری خشونت و نابودی فرد لجوج! و خاموش شکنجه شونده می دانستند و در این راستا از بکارگیری وحشیانه ترین روش ها و ابزار علیه زندانی فرو نمی گذاشتند.
( فرشته هایی ) بودند که اصول دین را رحم و مروت تعریف می کردند, به عنوان رهایی بخش زخم خورده اتاق شکنجه ظاهر می شدند, وساطت میکردند و زندانی له شده را به اعتراف و اقرار و توبه از گناهان خویش نصیحت می کردند.
بازپرسی که حتی از نگاه کردن به چشمان متهم پرهیز می کرد و تنها وسیله ارتباطی اش با زندانی سیاسی سیلی, لگد, مشت و فحاشی بود. بازپرسی که به هنگام ورود زندانی با او دست می داد و به او سلام میکرد.در میزان حکم صادره تفاوتی نبود. اولی آنرا با خشونت صادر میکرد و دومی با رافت ( مرتضی و کمیل ).
اینهمه در شرایطی صورت می گرفت که (( جهان ایستاده )) بود و هیچ تغییری در معادلات سیاسی ایجاد نشده بود. زندانبانی که تهدید به مجازات و قطع ملاقات با خانواده می کرد و آن دیگری که برای آزاد شدن ملاقات میانجی گری می کرد و این بخش برنامه پذیری بود که رژیم در زندان ها دنبال می کرد.
یک واقعیت را نمیتوان از نظر دور داشت و آن که سیستم قضائی سراسری رژیم متاثر از اختلافات درونی و منطقه ای نیز بود.شهرستان های کوچک تر مانند اصفهان, نجف آباد, بروجرد, ممسنی و ... بیش از آنکه از تهران پیروی کنند, تابعی از تمایلات فقهای منطقه ای بودند.
این تبعیت نقش خود را در میزان احکام صادره, ملاقات با خانواده ها, وضعیت تغذیه و بهداشت و تقلیل احکام صادره نجومی تحت عنوان بخشودگی! به وضوح بازی می کرد. هر از گاهی نیز هیئت های نمایندگان منتظری و بخصوص پدر وی که نفوذ زیادی در نجف آباد, حومه اصفهان و اصفهان داشتند, برای بازدید به زندان دستگرد می آمدند.
این هیئت ها را هیچگاه در زندان های دیگر اصفهان همانند زندان مرکزی سپاه, سیدعلی خان و هتل اموات ندیدم و از هیچ کس نیز حضور آن ها را در مکانی غیر از زندان دستگرد نشنیدم. این هیئت ها که با نیت! تعدیل و رقیق کردن احکام می آمدند, در مواردی نیز از اعدام های دست جمعی و گروهی زندانیان پیشگیری کردند, احکامی را نیز با توجه به مختصات و تفاوت های عمومی زندان های اصفهان با سایر زندان های مرکزی مثل اوین و گوهردشت در مسیر تعدیل انداختند.
آن ها در نفس مجازات افراد بجرم خواندن و نوشتن و چاپ نظرات خود مخالفتی نداشتند و تنها با میزان غیر عقلایی! احکام مخالف بودند. در راستای عملی کردن این نظریه نیز در زندان اصفهان در برخی موارد موفقیت هایی نیز کسب کردند. این هیئت ها عموما در مورد سازمان هایی که معتقد به مبارزه مسلحانه بودند, ترجیحا! دخالتی نمی کردند اما با وجود تمامی این تحرکات و فعل و انفعالات, همچنان صدای تیرباران های شبانه شنیده می شد و جمهوری اسلامی کشتار و قتلعامی را که در سال شصت آغاز کرده بود و کمر به نابودی مخالفان خود بسته بود, همچنان ادامه می داد.
زندگی در زندان به هر شکل آن ادامه داشت. رفیقی می گفت: اگر ما را در مستراح هم حبس کنند, زندگی را خواهیم ساخت و اینگونه بر تداوم مقاومت و حفظ روحیه انقلابی می افزائیم و دروغین بودن تبلیغات آنان را به اثبات خواهیم رساند و تن به سازش نخواهیم داد.
چنین نیز بود روحیه تمامی کسانی که شبانه از میان ما ربوده و به کام مرگ فرستاده می شدند و جان خود را هدیه ای به تاریخ مبارزاتی کشورشان می دانستند و با آمیزه ای از عشق و لبخند, شور انقلابی و نفرت از مرگ فروشان ما را بدرود می گفتند و هرگز نیز نگریستند.
بیش از نیمی از زندانیان بند در بلاتکلیفی بسر می بردند. بلاتکلیفی که یکی از عمده ترین مشکلات و معضلات زندانیان سیاسی در سراسر جهان به حساب می آید, در پی سرکوب افسارگسیخته رژیم و تحت شرایطی که گفتگو از قانون همانقدر مضحک بود که سخن از حق داشتن وکیل, به موضوعی درجه دوم مبدل شده بود.
این موضوع زمانی حقیقت خود را بیشتر نشان می دهد که بدانیم صدور احکام نیز در زندان های رژیم سیال بود. بدین مفهوم که با کوچکترین تغییر در شرایط سیاسی و یا افزوده شدن اطلاعات رژیم نسبت به زندانی, در بیدادگاهی مجدد احکام را به دلخواه تشدید می کردند.همانطور که بعدها نیز در کشتار سراسری زندانیان سیاسی در سال شصت و هفت بخش زیادی از محکومین به مرگ نه تنها حکم زندان در پرونده خود داشتند بلکه بسیاری نیز مدت محکومیت شان به پایان رسیده بود.
هم سفره ای ما را که حکم دو ساله اش در شرف اتمام بود, در پی دستگیری های بعدی و اعترافات زیر شکنجه به محاکمه مجدد فراخواندند و حکم قبلی او را به پنج سال افزایش دادند. از او در مورد محاکمه مجدد پرسیدیم و گفت: اینها که ما را بدبخت کردند, سه سال هم رویش!
در مقایسه با بی ارزش بودن مطلق جان انسان ها برای حاکمین مذهبی و حجم اعدام ها در این برهه, سال های رنج و محرومیت و تحمل شکنجه خانه های رژیم که هر روز فاجعه آفرینش از ذهن زندانیان آن دوران بیرون نمی رود, اهمیتی جنبی یافته بود. به این دلایل حکم داشتن یا نداشتن زندانی تا زمانی که در زندان بسر می برد,امری مهم اما حاشیه ای محسوب می شد.
این همه در زمانی بود که رژیم آشکارا حتی نص صریح مندرج در قانون اساسی خود را نیز در مورد پیگرد, بازداشت, شکنجه, آزادی بیان, حق انتخاب و یا اساساداشت وکیل, حق ملاقات و... زیر پا نهاده و مثله کرده بود. از نظر فقها این ها تماما ( یاوه هایی ) بودند که با قوانین الهی سر جنگ داشتند و پذیرش حقوق انسانی را در تضاد با باورهای مذهبی اسلام می دانستند.
این حقوق در حکومت اسلامی کاربردی نداشت و معضل عمومی زندانیان یعنی بلاتکلیف بودن زندانی از جمله حقوقی بود که برای رژیم کمترین اهمیتی نداشت. همان طور که طیف گسترده ای از دستگیرشدگان نیمه اول سال شصت بدون محاکمه اعدام و بسیاری نیز قربانی اعدام های خیابانی توسط سپاه, بسیج و لباس شخصی ها شدند.
روزها سپری می شدند, رخدادها که هر کدام می توانست و می تواند به عنوان یک بی عدالتی و حتی فاجعه ضد انسانی در نظر گرفته شود و بمثابه تجاوز به حقوق زندانیان سیاسی تحت پیگرد قرار گیرد, بوقوع می پیوستند. بی شک برای یک زندانی تحمل این تجاوزات علنی به حقوق ابتدائی خود و سایر زندانیان, از توهین و ایجاد محدودیت گرفته تا اعدام و کشتار جمعی, برای درازمدت خارج از توان بود. اما آن چیز که گذر از تمامی این رنج ها را برای آنها ممکن می ساخت, حضور جمعی و تحمل جمعی در بندها بود.
بندهای عمومی این حسن را داشتند که زندانیان بند در مورد ناهنجاری ها به گفتگو می نشستند, به تبادل نظر می پرداختند, بحث و مجادله می کردند و مسایل را تجزیه و تحلیل کرده و خرد جمعی را به کار می گرفتند و روزهای سخت را این چنین سپری می کردند. در واقع زندانیان تحت فشارهای موجود در زندان در سال شصت و دو و برای پیشگیری از مبتلا شدن به بیماری های روحی و روانی در دو مسیر متفاوت گام می زدند.
ایجاد سرگرمی, بخصوص کارهای دستی که باعث می شد زندانی, لحظاتی که مزدوران رژیم در محیط زندان ایجاد کرده بودند را فراموش کند.
شاید نوعی بی اعتنایی به وقایع جاری, شاید جاخالی دادن در مقابل هجوم ایدئولوژیک, خشونت آمیز و ضد بشری رژیم به زندانیان سیاسی, شاید هم وقت کشی و فراموشی لحظه ای در راستای تداوم مقاومت در زندان ها, شاید بجای گذاشتن یک اثر و یا یادگاری از خود؟
کاردستی در زندان ضمن نکات مثبت زیادی که داشت, از جوانبی نیز کم توجهی عامدانه به ناهنجاری های داخل زندان بود. طیف دیگری از زندانیان سیاسی, یا اصلا کاردستی انجام نمی دادند و یا بندرت خود را با آن مشغول می کردند. کار دستی چه از نوع آزاد آن! و چه مخفی همواره مورد توجه زندانیان سیاسی بوده و از آن استقبال شده است. بیش از همه برای کسانی که حساس تر و ظریف تر به مسایل احساسی و عاطفی نگاه می کردند.
عشق, عاطفه و احساسات زندانی در قالب کاردستی روی سنگ سخت یا سکه فلزی و هسته خرما مادیت می یافت و از طرق مختلف بدست ( محبوب ) می رسید. شاید کار و شکل دادن به اجسام سخت نمادی از اراده و مقاومت سرسختانه این نیروهای بالنده اما در زنجیر بود. همه این ها در شرایطی بود که اساسا این کارها در زندان ها ممکن بود.
تقریبا در تمامی بندها کتاب هایی موجود بود که ممنوعه محسوب می شدند از جمله در بند سه, این کتاب ها در اختیار تعداد محدودی از زندانیان قرار می گرفت و دست به دست می چرخیدند. از جمله این کتاب ها تاریخ 23 سال بود که هر زندانی بمدت یک هفته در اختیار می گرفت و برای خواندن آن حداقل چند هفته ای باید در نوبت باقی می ماند ضمن این که محدود بودن دایره مطالعاتی در ارتباط مستقیم با خطرات ناشی از مطالعه و نگهداری کتاب مزبور و پیامدهای سخت و افشای آن نزد مسئولین زندان بود که با رعایت مسئولانه و مطلق نکات امنیتی در زندان انجام می گرفت.
این موضوع علاوه بر تقویت همبستگی میان زندانیان سیاسی که مختصات و درجه توحش رژیم, اختلافات فکری و بخشا سازمانی میان آنها را به مقوله ای درجه دوم تبدیل کرده بود, به سازماندهی مقاومت در بندها نیز یاری می رساند.
در تحولاتی که بعدها در زندان های تهران انجام پذیرفت و ورود کتاب به زندان ها بخشا و بطور موقت آزاد اعلام شد, دسترسی به برخی از کتاب های مجاز! نیز در زندان دستگرد اصفهان مقدور شد. این کتاب ها یا بلحاظ سیاسی خنثی بودند, به این معنی که نتیجه گیری کتاب با نفی رژیم برابر نبود و یا نوشته های ضد مارکسیستی بودند و رژیم بدین شکل خواندن آن ها را تنها در انحصار, محدود و مشروط به تائید شدن سیاست و ایدئولوژی حاکمان مجاز می شمرد.
به هر صورت این امکان مورد استقبال زندانیان قرار گرفت و حتی در برخی از زندان های کشور این امکان فراهم شد که برخی از کتاب های مجاز! از طریق خانواده ها به زندان وارد شوند. بخصوص کتاب هایی که به آموزش زبان های مختلف رایج بین المللی اختصاص داشت که یکی از آن ها اسپرانتو بود که ساده ترین زبان بین المللی به شمار میرفت و از آن استقبال زیادی می شد.
*****
در کنار سفره ها به گپ عصرانه مشغول بودیم, همهمه ای در جریان بود و کارگران سفره ها مشغول تردد به محل ظرفشوئی و بخشی از زندانیان نیز مشغول قدم زدن در محوطه باز بند بودند. معمولا زندانیان پس از خوردن شام مدتی در کنار سفره ها می نشستند و گفتگو می کردند. برخی نیز متاثر از غروب غم انگیز و تاریکی فزاینده آن روی تخت هایشان دراز کشیده و به آینده مبهم خویش, به گذشته, به خانواده, همسری محبوب و رنج کشیده, بچه های نازنین, به آنچه که در درون زندان می گذشت و یا آنچه که در خارج از زندان بجای گذاشته و یا چشم انداز سیاسی جامعه و ...فکر می کردند و آرام می گرفتند.
زندانی سیاسی از جنس انسان بود. با تمامی خصوصیات و ویژگی های انسانی و اندوه و غم و شادی, خشم و نفرت, عشق و عاطفه و .... همه در جوهره انسانی وی بود و طبعا متاثر از محیط, کمبود ها و بی عدالتی های روزانه در زندان. نوجوانی که هنوز از کانون محبت خانواده اش جدا نشده بود و به اتهام خواندن یک اعلامیه و یا یک نشریه به کنج زندان افتاده بود, اشک هم می ریخت, غمگین و افسرده هم می شد.
اما همین نوجوان زمانی که از حکم اعدام خود مطلع می شد, نه احساسات و عواطف خود, بلکه از آگاهی به ماهیت ضد بشری رژیم با خشم و نفرت نسبت به هستی ستیزان حاکم واکنش نشان می داد و آرمان خواهانه فریاد زنده باد آزادی و برقرارباد سوسیالیسم سرداده و به استقبال مرگ می شتافت.
مادری که فرزندش را در بند 209 زندان اوین یا در هتل اموات, در گوشه سلول تنگ و تاریک و نمور در سینه می فشرد, به حال آن کودک می گریست و این یک واکنش طبیعی انسان هاست و زندانی سیاسی نیز از نوع بهترین آن بود. افرادی که اشک نریختند مانند سپاسی آشتیانی و علیرضا شکوهی و ... نه از آنجهت که فاقد توانایی گریستن بودند بلکه می خواستند تا جلادان حاکم را از دیدن قطرات اشکشان محروم کنند.
چند زندانبان همزمان وارد بند شدند و یکی از آنها کاغذی در دست داشت. معمولا برای انتقال گروهی تعداد زندانبانان نیز بیشتر می شد و از این طریق کنترل بیشتری اعمال می کردند. شایع بود که ساختمان بندی نوساز باتمام رسیده است و بزودی بخشی از زندانیان بندها به این مکان منتقل خواهند شد.
پاسدار خواندن لیست زندانیان را شروع کرد. همه سکوت کردند. لیست مذبور تمامی نداشت و کم کم برای همه این تشبه بنظر می آمد که یک خانه تکانی بزرگ در راه است و اغلب از انتقال به بند چهارم صحبت می کردند. تقریبا از هر سفره ای یک تا دو نفر در لیست جای داشتند.
علیرغم دوری و جدائی در مجموع این نوع انتقال ها اقدامی مکرر و عادی بنظر می رسید و تعداد کثیری از زندانیان بند پس از وداع با یاران و دوستان خود در جلوب بند, ساک به دست مهیای رفتن شدند بدون آنکه کمترین اطلاعی از محل سکونت بعدی خود داشته باشند.
بند در شوک عمومی و سکوتی دردآور فرو رفت. هر کس با بررسی موقعیت یکایک زندانیان منتقل شده, حدس و گمانی می زد. فردای آن روز خبر گرفتیم که تمامی زندانیان سیاسی منتقل شده همراه تعداد زیادی از زندانیان بندهای دیگر, بدون کوچکترین اطلاعی قبلی به پای چینه های اطراف زندان دستگرد منتقل و تیرباران شده اند.
تعداد قتلعام شدگان بالغ بر پنجاه نفر تخمین زده می شد و در (روزی نامه های رسمی) نیز در ادامه سیاست ایجاد رعب و وحشت عمومی, منعکس شده بود. بعدها مطلع شدیم که مخارج گلوله های مصرفی برای قتلعام گسترده زندانیان سیاسی مزبور از خانواده هایشان دریافت شد.
اکثریت قریب به اتفاق اعدام شدگان هواداران سازمان مجاهدین خلق و تشکل های چپ رادیکال بودند و میانگین سنی آنها به زحمت به بیست و دو سال می رسید. جوانان زیر هجده سال نیز در میان آنان دیده می شدند, نوجوانانی که شور انقلابی, احساسات پاک, انسان دوستانه و عشق به پابرهنگان و زحمتکشان سرزمین شان, آنان را به صحنه مبارزه با ستم سیاسی و اجتماعی کشانیده بود.
از آن پس زندانیان از این شب بعنوان ( شب سیاه ) یاد می کردند. مدت کوتاهی پس از این کشتار, به اتفاق یکی از هم پرونده ای هایم به بیرون از بند منتقل شدیم در حالیکه کمترین اطلاعی از دلایل این انتقال نداشتیم. سکوت زندانبانان و مسئولین زندان و در بیخبری مطلق نگاه داشتن زندانی سیاسی از وقایعی که در پیش روی زندانی بود, از غیرانسانی ترین اقداماتی بود که رژیم در زندان ها اعمال می کرد. این اقدامات در ردیف شکنجه های روحی و روانی زندانیان سیاسی به حساب می آید.
نام زندانی در طول روزها, هفته هاو ماه ها و سال ها همواره و در هر لحظه امکان داشت برده شود, به مکانی دیگر و یا به شکنجه گاه منتقل, و یا با بیدادگاه های رژیم روبرو شود. خواست و تمایل زندانی در این موارد به هیچ عنوان در نظر گرفته نمی شد و زندانی به هیچ وجه نیز از وقوع این تغییرات اطلاعی حاصل نمی کرد.
بی خبر و گمان زنان بدنبال زندانبان براه افتادیم. احتمال می دادیم که به علت مسائل داخلی بند به بازجوئی برده می شویم و این موضوع از مواردی بود که در بند سه به کرات اتفاق می افتاد. از راهرو اصلی زندان گذشتیم و وارد ساختمان نوسازی شدیم که بعدها به بند پنج معروف شد.
بند پنج بر خلاف بندهای دیگر به شکل اتاق های متعدد بزرگ و کوچک ساخته شده بود که کوچکتر ها انفرادی بودند و بزرگترها بندهای عمومی محسوب می شدند و در مقایسه با بندهای دیگر محدودیت های بیشتری برای زندانیان سیاسی داشتند. بدین ترتیب که فضا بسیار کوچکتر بود و انفرادی های آن نیز در همان مکان قرار داشت و برای مجازات و بازجوئی مورد استفاده قرار می گرفت و سایه بازجویی و شکنجه را در یک وجبی زندانیان قرار می داد در حالیکه زندانیان بندهای دیگر دستگرد غالبا حکم گرفته و در حین سپری کردن آن بودند.
ساختمان هنوز بوی نم و کاهگل میداد و بنظر می رسید که در مرحله پایانی ساختمان قرار دارد. به یکی از اتاق ها وارد شدیم. در نظر اول بازپرسی که مسئول پرونده ام بود و اثر سیلی هایش بارها بر صورتم مانده بود را دیدم و نیز آخوندی که پشت میز نشسته بود و کاغذهایی را ورق میزد.
روی صندلی نشستیم. بازپرس پس از خواندن چندین جمله عربی که تنها اشدا و ال الکفار آن به گوشم آشنا می آمد, خواندن کیفر خواست در مورد رفیق همراه را آغاز کرد که از همان ابتدا با مخالفت او مواجه شد و بازپرس بی توجه به واکنش وی کیفرخواست را باتمام رساند و پس از مجادله ای کوتاه که کمتر از یک دقیقه بطول انجامید, آخوندی که در این سناریو نقش قاضی را به عهده گرفته بود, پرونده وی را بست و از بازپرس خواست که پرونده بعدی که متعلق به من بود را باز کند و بنظر می آمد که عجله دارد و باید برود! نمازش قضا ( غذا ) می شد.
مهم جلوه دادن, اغراق کردن و ( پرونده سازی ) برای زندانی سیاسی از نکاتی بود که به ارتقاء مقام و مواجب بازجویان و بازپرسان یاری می رساند و ( اجر دنیوی و اخروی ) آنان را نیز افزایش می داد. از ابتدای دستگیری تا مقطع دادگاه تمامی هم و غم بازجو و بازپرس در شهر اصفهان, افزودن مواد کیفرخواست زندانی و قطور کردن پرونده وی بود.
اقرار گرفتن از وی تحت شکنجه های قرون وسطایی به هر شکل
افزودن اعترافات هم پرونده های زندانی صرفنظر از اینکه مورد پذیرش متهم قرار گرفته باشد یا نه!
تبدیل ابتدائی ترین حقوق انسانی و فردی به یک اتهام مستحق مجازات که حتی این موارد بر طبق قانون اساسی جمهوری اسلامی نیز قابل پیگرد نبود.
افزودن فرضیات و تمایلات خود متناسب با شرایط سیاسی اجتماعی و ملزومات تداوم حاکمیت جمهوری اسلامی در پرونده متهمان!
( تمامی هواداران سازمان ها, صرفنظر از جایگاه تشکیلاتی آنان و میزان تاثیرگذاری بر سیاست عمومی سازمان, عضو و یا کادر سازمانی محسوب می شدند )
افزودن به موارد کیفرخواست با پرونده سازی برای زندانی طی اقامت در بازداشتگاه ها ( ایجاد تشکیلات, اطلاع گیری و اطلاع رسانی, ارتباط با تشکیلات خارج از زندان, رساندن اطلاعات به خانواده ها, تحریک به همبستگی و اقدام به ورزش دستجمعی و ...) در پی چنین شرایطی کاملا واضح بود که مقوله ای بنام دفاعیات! جای طرح شدن پیدا نمی کرد.
در چنین بیدادگاهی! مقوله دفاعیات بی معناست و آنهم به چند دلیل ساده:
برخلاف خواست و تمایل متهمین غیرعلنی برگزار می شد.
دادگاه! بدون اطلاع قبلی و آمادگی متهمین برای ( دفاع از خود ) انجام می پذیرفت.
متهمین از حق انتخاب وکیل و یا حتی از داشتن وکیل تسخیری محروم بودند و به محل دادگاه! منتقل شده بودند.
متهمین تا مقطع حضور در دادگاه! از مفاد اتهام و کیفرخواست بی اطلاع بودند.
اعترافات افراد دیگر مندرج در کیفرخواست تحت شکنجه های جسمی و روحی گرفته شده بود و طبق قوانین
بین المللی و حقوق بشر از اعتبار قانونی ساقط بود.
هیئت منصفه در محل حاضر نبود.
دادگاه! فاقد منشی برای ثبت دفاعیات متهمین بود
اتهامات مندرج در پرونده ها که بعنوان کیفرخواست از جانب بازپرس مطرح می شد, تمامی از حقوقی بودند که بخشا
در قانون اساسی جمهوری اسلامی به شکل ماده یا تبصره رسمیت داشتند و از حقوق شهروندی شمرده می شدند.
( در دادگاه جای متهم و شاکی عوض شده بود )
در حقیقت امر کسانی که در هیبت و جایگاه دروغین قاضی و دادستان در معنی مدافع حقوق مردم ظاهر شده بودند,
افرادی بودند که بر علیه مردم و حقوق ابتدائی آنان برخاسته و به زندانی کردن, شکنجه و کشتار فرزندان آنان اقدام
کرده بودند. بنابر این مقوله دفاعیات به همان اندازه بی معنی بود که تشکیل چنین دادگاهی!
بازپرس که مرتضی نامی بود و عادت نداشت حرفی خلاف عرایض و فرضیات! خود را بشنود و در طول بازپرسی
ها برای اثبات هجویات خود از ضربات سیلی و فحاشی علیه متهم بهره می برد, کیفرخواست مرا آغاز کرد:
خواندن و نوشتن و اشاعه نظرات در قالب:
محاربه با خدا و پیغمبر و ائمه اطهار
اقدام علیه نایب امام, ولایت فقیه و حاکمیت جمهوری اسلامی
اقدام برای براندازی
ارتداد از دین مبین اسلام
کفر و الحاد
عضویت در سازمان محارب و مارکسیست لنینیستی راه کارگر
خواندن نشریه و اعلامیه
نشر و پخش مکتوبات سازمان
و....
مجموعا سیزده مورد شمرده شد که در حقیقت امر جز بیان عقیده و نظر و استفاده از ابزار لازم موجود برای اشاعه آن تعریف دیگری نداشت.
خواندن و نوشتن را تایید کردم. پس از اتمام نمایش دوباره به همراه زندانبان به راه افتادیم و بر خلاف انتظار اینبار ما دو نفر را به بند یک منتقل کردند و حتی اجازه جمع کردن وسایل به ما داده نشد و ساعاتی بعد وسایل ما به این بند منتقل شد.
این بند شامل راهرویی بود به طول حدودا پانزده تا بیست متر که در دو طرف آن چندین اتاق قرار داشت. این اتاق ها شامل تخت هایی سه طبقه بود. در هر اتاق هفت یا هشت زندانی بسر می بردند. اکثر زندانیان را هواداران سازمان مجاهدین و متعلقین به سازمان های چپ رادیکال از جمله راه کارگر, سازمان پیکار, سهند, اقلیت و کومله تشکیل می دادند و تنی چند از هواداران حزب دمکرات کردستان نیز در این مکان بسر می بردند.
زندانبان تعیین می کرد که چه کسی و در کدام اتاق باید بسر ببرد و اتاق کنار و نزدیک میز نگهبان, محل نگهداری زندانیانی بود که حساسیت برانگیز بودند. مرا نیز به این اتاق منتقل کردند. زندانبانان بند در تمامی اوقات افراد ساکن این اتاق را زیر نظر داشتند و کوچک ترین حرکتی از چشم آنان مخفی نمی ماند.
حاجی بوذری ظاهرا مسئول این بند بود و خشونت و ایجاد درگیری لفظی با زندانی همیشه چاشنی رفتاری وی بود. حاجی بوذری در طول مدت نگهبانی خود لحظه ای از یافتن تشکیلات و سازمان در میان زندانیان غفلت نمی کرد. از وحشت وجود تشکل در میان زندانیان سیاسی و تلاش شبانه روزی برای کشف آن کارش به جنون کشیده بود و از این کابوس هیجان برانگیز او را رهایی نبود.
خود به سراغ زندانی می آمد و بحث و توهین را شروع می کرد. درگیری لفظی وی با من و سپس اعتراضم به حکم صادره دادگاه! با تلاش های او به اتهام جدید ایجاد تشکیلات در بند همراه شد. آنقدر ادامه میداد تا زندانی سکوت خود را بشکند و به درگیری لفظی منجر شود.
سپس ساعاتی پشت میزش می نشست, گزارش تهیه می کرد و به مسئولین بالاترش ارائه می داد. سپس محدودیت های بیشتری را تدارک می دیدند. درب اتاق ها بسته می شد و زندانیان ممنوع الملاقات می شدند. کاردستی ممنوع می شد, هواخوری محدودتر می شد و ارسال نامه به خانواده ها متوقف می شد.
بند یک نیز به بند سرموضعی ها معروف شده بود و امکان استفاده از هواخوری در آن بسیارمحدود بود. حساسیت زندانبانان نسبت به زندانیان بسیار زیاد بود.
*****
سیدفخر طاهری پسر عموی امام جمعه اصفهان آیت الله طاهری و کشتی گیر معروف سنگین وزن اصفهان از چهره های حساسیت برانگیز بند در نظر زندانبانان و مسئولین زندان بود. علیرغم تمامی فشارهای روحی که بر وی وارد می شد, بسیار شوخ و سرزنده بود و وجودش برای هم اتاقی ها نقطه قوت و روحیه دهنده بود. در واقع سپاه به علت وابستگی خانوادگی این فرد با امام جمعه اصفهان و شهرت وی در نزد شهروندان اصفهانی, مصمم بود که او را به صفوف توابان بیافزاید و در پی این امر فشار مضاعفی بر وی وارد می کردند.
به اتاقی فرستاده شدم که علاوه بر سید فخر طاهری پنج زندانی دیگر آنجا بودند. دو نفر از زندانیان از هواداران حزب دمکرات کردستان بودند. پاسداران به بهانه های مختلف به اذیت و آزار سید فخر می پرداختند و به حدی عرصه را بر او تنگ کرده بودند که بندرت از تخت خود که در طبقه سوم بود پایین می آمد. اما با ورود ما به بند و تشویق سایرین از سوی من و دو زندانی دیگر به ورزش, سید فخر نیز در ورزش گروهی حضوری فعال یافت.
چندی نگذشت که در پی گزارش یکی از توابان بند و پیگیری حاجی بوذری و توطئه ای از قبل طراحی شده سه نفر از ما را برای بازجوئی خواندند و ما متهم به ایجاد تشکیلات در بند شدیم. تفکیک ساعات هواخوری و ورزش میان زندانیان مذهبی و چپ را بعنوان محور اتهام قرار دادند.
بازپرس که ماموریت کشف تشکیلات, در بند یک زندان دستگرد را به عهده گرفته بود, از بازجویی های مکرر و جداگانه از ما سه نفر نتیجه ای نگرفت و پرونده بسته شد. این اقدامات بیش از آنکه در نظر مسئولین زندان جنبه کشف تشکیلات داشته باشد, از زاویه پیشگیری از آن اهمیت داشت و نشانگر وحشت و نگرانی رژیم از اتحاد همبسته زندانیان بود.
خودکشی در زندان های رژیم پدیده ای نادر نبود و کمتر زندانی سیاسی را می توان سراغ گرفت که در طول زندانش به این امر فکر نکرده باشد. هنوز چند ماهی از خودکشی در بند سه نگذشته بود که سیدفخر پس از بازگشت از ملاقات یکباره تغییر روحیه داد و مغموم روی تخت خود رفت و دراز کشید.
همه ما متوجه این دگرگونی که برایمان تازگی داشت شدیم و از شوخی کردن با وی خودداری کردیم. هرگز وی را تا این حد پریشان و افسرده ندیده بودم و این نشان از غیرعادی بودن وضع روحی او داشت.پس از مدتی از اتاق بیرون رفت و اتاق همچنان در سکوت غم انگیزی که ناشی از دگرگونی روحی سیدفخر بود, باقی ماند.
چند لحظه ای نگذشته بود که از حمام بند که مجاور اتاق ما بود صدای سرفه های شدیدی شنیدیم. از ادامه و تشدید سرفه ها متوجه غیرعادی بودن آن شدیم و پس از آنکه با نگاه به هم اتاقیم در اینمورد اشاره کردم هر دو به سمت حمام دویدیم و سید فخر را که از شدت سرفه سیاه شده بود و علیرغم اینکه می گفت: چیزی نیست خوب می شود, او را کشان کشان به سمت میز زندانبان بردیم و غیر طبیعی بودن این سرفه ها رابه وی گوشزد کردیم.
زندانبان وحشت زده سایر پاسداران را مطلع کرد و سیدفخر را خارج کردند. پس از این واقعه بند تا روزها در شوک و نگرانی از وضعیت وی که گفته می شد در بیمارستان است, فرو رفت.
سید فخر پس از حمام رفتن با سرکشیدن داروی نظافت ( واجبی ) اقدام به خودکشی کرده بود و در همان لحظات بخشی از آن به مجرای تنفسی اش پریده و باعث سرفه های شدیدش شده بود.
پس از مدت کوتاهی زندانبانان به درون بند آمدند و با فحاشی و کتک زدن زندانیان همه را به هواخوری هل دادند و درب را از داخل بند بستند. آنها در پی یافتن وصیت نامه سید فخر بودند و در کنار آن به جستجو و بازرسی وسایل شخصی سایرین می پرداختند.
وصیت نامه وی را هرگز پیدا نکردند و جستجو در روزهای بعد و به همین شکل ادامه یافت. سیدفخر طاهری از دستگیری های سال شصت بود و بیش از دو سال از حکم پنج ساله اش را سپری کرده بود.
پس از ده روز بستری بودن در بیمارستان که بارها معده اش توسط پزشکان شستشو داده و به خونریزی معده منجر شده بود, او را مجددا به بند منتقل کردند. بیش از پانزده کیلو وزن کم کرده بود. چهره اش سیاه و کبود شده بود و چشمانی گودرفته داشت. به سختی نفس می کشید اما با دیدن ما لبخند همیشگی اش بر لبانش نقش بست و به شوخی با زندانیان پرداخت.
سیدفخر طاهری به واسطه شهرت ورزشکارانه و خویشاوندی اش با امام جمعه اصفهان تحت فشارهای ضدانسانی مزدوران رژیم در اصفهان قرار داشت. وی شرافتمندانه زندگی کرد و در صف طویل اعدام های دست جمعی مرداد و شهریور ماه سال شصت و هفت در شهر اصفهان قرار گرفت و در یادها ماند.
ملاقات با خانواده ها از پشت اتاقک های شیشه ای و توسط تلفن انجام می گرفت و سپاه از این طریق می توانست برخی از گفتگو ها را کنترل کند و به این ترتیب گفتگو با اعضای خانواده تابع رعایت نکات بسیاری بود.
از جمله این نکات خبر رسانی و خبرگیری بود که خانواده ها نیز پیش از شروع ملاقات یکدیگر را مطلع می کردند. هر از گاهی نیز به مناسبتی ملاقات حضوری نیم ساعته در محوطه باز ورودی زندان داده می شد و تبلیغات زیادی نیز حول و حوش آن صورت می گرفت.
*****
انتقال به زندان اوین
روز ملاقات با خانواده ها بود و زندانیان بند همه به صف شدند. زندانیانی نیز بودند که در لیست ملاقات قرار نداشتند. ممنوع الملاقات بودند و یا ملاقاتی نداشتند. این عده معمولا زندانیان شهرستانی بودند. اسم من در لیست ملاقاتی ها نبود ولی پس از مدت کوتاهی زندانبان اسم مرا صدا زد و گفت: ملاقات داری! برخلاف انتظارم این ملاقات حضوری بود. گویا منتقل کنندگان در مضیقه زمانی بودند. پاسدار همراه من که در فاصله نیم متری ما ایستاده بود و بوی عرق تنش هم به مشام می رسید, گفت: تنها پنج دقیقه می توانم گفتگو کنم و سپس باید وسایلم را جمع کنم.
در کنار درب ورودی ماشین بنزی ایستاده بود که دو لباس شخصی به بدنه آن تکیه داده بودند و بمن نگاه می کردند. اوضاع عادی بنظر نمی رسید.
در طول بازجویی های انجام شده در اصفهان, سپاه کمترین اطلاعاتی از فعالیت های سیاسی من در تهران نداشت. اما واضح بود که این نکته بر عناصر رژیم در تهران و بخصوص اطلاعات اوین پوشیده نیست, با توجه به اینکه پیش از بازداشت من تعداد زیادی از دوستان نزدیک و رفقایم دستگیر شده بودند, و سپس خبرگرفته بودم که یکی از ارتباطات دانشجویی و تشکیلاتی من در دفتر علنی دانشگاه ها به نام اسماعیل با بازجوهای جنایتکار همکاری کرده است. بنابر این همیشه احتمال منتقل شدن به تهران را می دادم.
با ایما و اشاره به خانواده ام فهماندم که به تهران منتقل می شوم و در مقابل چشمان وحشتزده آنان همراه پاسدار به بند آمده, وسایلم را در حضور وی جمع و پس از روبوسی با تعدادی از زندانیان بند را ترک کردم. خانواده ام را حدودا نزدیک به یک سال بعد در همین مکان ملاقات کردم.
به ماموران لباس شخصی تحویل داده شدم و با ماشین به سمت شهر راه افتادند. به محل دادستانی اصفهان رسیدیم و یک زندانی دیگر را نیز داخل ماشین کردند و دست های ما را از طرفین به دستگیره های درب ماشین دستبند زدند و به ما گفته شد که با یکدیگر نباید گفتگو کنیم.
در میان راه پس از توقفی کوتاه که در مرکز سپاه پاسداران قم انجام شد, ما را به سمت تهران بردند. رفیق همراهم که ساعاتی پیش با او آشنا شده بودم, چهره ای سفید و رنگ پریده داشت و بنظر می آمد که ماه ها در سلول و بدون آفتاب و نور کافی گذرانده است.
بسیار آرام و فکور بود و از اشاره ها و لب زدن ها در مسیر بمن فهماند که از هواداران سازمان های چپ است. احساس نزدیکی عجیبی با او می کردم که ناشی از سرنوشت و تفکر مشترکمان بود و این تازگی نداشت. مدت ها بود که چنین احساسی با همبندی ها, هم سلولی ها, و شرکای مرس زنی خود در اتاق های مجاور که بعضا هرگز آنها را ندیدم, داشتم.
ساعت ها تلاش می کردیم تا چند جمله ای را از طریق کوبیدن به دیوار که از نظر ما منفورترین عنصر هر ساختمانی بود, میان خود رد و بدل کنیم و بارها و مکررا به این دلیل مجازات شده بودیم و بر محرومیت هایمان افزوده شده بود اما یکدیگر را زیر ضرب جانیان در قدرت نمی بردیم.
براستی چه چیز سوای آرمان خواهی و اعتقاد به خیل بیکران پابرهنگان و محرومان جامعه و پایبندی به خصایل انسانی و حقوق آنان می تواند افراد را اینچنین به یکدیگرنزدیک کند؟ این رفیق ابتدا به زندان اوین وپس از چند هفته مجددا به زندان دستگرد اصفهان منتقل شد. مدت ها بعد وی را در بند چهار این زندان دیدم.
پیش از دستگیری بارها مسیر تهران – اصفهان را طی کرده بودم ولی هیچوقت و تا این اندازه به نظرم زیبا نیامده بود. احساس عجیبی داشتم. از سوئی این انتقال می توانست نوید شروع مجدد بازجویی و شکنجه های جسمی و روحی باشد و از جانبی دیگر به (( زندان اوین )) منتقل می شدم که در آن هزاران حماسه آفریده شده بود, چه در عهد ستم شاهی و چه در حاکمیت استبداد مذهبی. محلی برای اسارت آزادیخواهان و مرکز نگهداری دشمنان سرسخت ظلم و ستم اجتماعی از سوی رژیم های ضد مردمی. حس کنجکاوی؟ تمایل به تجربه آن؟ برابر قرارگرفتن با زندانیان سیاسی اوین؟ احساس افتخار و سربلندی؟ حس پایبندی به آرمان ها؟ شوق دیدار با رفقا و چهره های آشنا؟
نمیدانم هر چه بود نزدیک شدن به زندان اوین نگرانم نمی کرد. بخصوص آنکه شاید در این مکان موفق می شدم تعدادی از رفقای دوران کار سازمانی مشترک را ببینم و از سرنوشت آنها مطلع شوم.
در واقع جمهوری اسلامی از تمامی امکانات حکومتی خود و ابزار سرکوبش در جهت شکستن حماسه مقاومت فرزندان این مرز و بوم در اوین بهره گرفت اما هرگز موفق نشد این فریادها را خاموش کند و سالها بعد با قتل عام آنان به شکست نهایی خود اعتراف کرد.
ماشین پشت درب بزرگ ورودی اوین توقف کوتاهی کرد و داخل شد. در مقابل پرده بزرگی قرار گرفتیم. وارد اتاق نگهبانی شدیم و مشخصات کامل ما را یادداشت کردند. پس از چشم بند زدن ما را به همراه خود از پرده عبور دادند و بعد از طی مسیر در محوطه ای باز به ساختمانی که چند پله به سمت بالا می خورد, وارد شدیم.
راهرو اولین مکان نگهداری بود و تقریبا این روش برخورد با زندانی سیاسی عمومیت داشت. پس از ساعاتی دو پتوی سربازی به من دادند و می بایستی که شب را در آنجا بسر می بردم. تمامی شب را بیدار بودم. رفت و آمدها, فریادها و التماس زنی که شکنجه می شد و ... اتفاقاتی بودند که آن شب شاهد خاموش آن بودم.
تنها بعنوان یک زندانی سیاسی می توان چنین صحنه هایی را دید و چهره واقعی بنیادگرایان در حکومت را پشت نقاب روحانی شان لمس کرد.
فردای آنروز مرا به سلول منتقل کردند. سلول کوچکی واقع در بند دویست و نه با شماره پنجاه و شش در ابعادی به بزرگی صد و هشتاد سانتی متر در دو متر و نیم بود. فضایی از آن را توالت فرنگی و یک دستشویی کوچک با آب سرد و گرم گرفته بود و شوفاژی در دیوار تعبیه شده بود.
هواکشی روی دیوار بود که عمل نمی کرد و در بالای یکی از دیوارها پنجره ای وجود داشت که به علت کثیفی ان نور بیرون از سلول به زحمت به داخل می خزید. در ب سلول دارای دو شکاف بود که هر دوی آن ها از بیرون بسته می شدند و شکاف پائینی تنها منفذ عبور و تعویض هوای سلول بود. شکاف بالائی که مربع شکل بود, برای کنترل ناگهانی و سرزده زندانیان مورد استفاده قرار می گرفت و شکاف پائینی و مستطیل شکل برای ورود و خروج بشقاب غذا و دارو و روشن کردن سیگار مورد استفاده قرار می گرفت.
چهار زندانی دیگر در سلول بودند و با وارد شدن من به سلول مجموعا پنج نفر شدیم و در این مکان کوچک و با این ابعاد برای مدتی هفت نفره بسر بردیم و نوبتی می ایستادیم.
اولین فردی که خود را معرفی کرد, اسماعیل حبشی بود. خوش مشرب و سرحال بنظر می رسید. اسماعیل حبشی شمالی بود و زندانی دو (( رژیمه )), تجارب خیلی زیادی از چگونگی بازجویی ها و نحوه زندگی در سلول و حفظ سلامت جسمی و روحی داشت. هر روز صبح زود و پیش از دیگران بیدار می شد و به ارامی و مهربانانه ما را بیدار می کرد و ورزش جمعی را شروع می کردیم.
زمانی که تعداد مان هفت نفره شد این ورزش را در دو تیم انجام می دادیم زیرا فضای حرکت دست هایمان کم بود. در چنین فضایی بایستی که توالت رفتن در حضور دیگران انجام می شد و بدون استثناء تمامی تازه وارد ها در دو سه روز اول به دلایل زیاد از جمله خجالت کشیدن یا عادت نداشتن از تخلیه روده های خود در حضور دیگران خودداری می کردند و سپس از دل درد شدید ناچارا در حضور دیگران روی آن می نشستند.
اسماعیل که متحمل شکنجه های ساواک و رژیم جمهوری اسلامی شده بود, از وابستگان به گروه (( حرمتی پور )) بود و بازجوئی هایش باتمام رسیده بود و منتظر اجرای حکم خود بود. او میدانست که اعدام می شود, اما همچنان روحیه شاد و بذله گویش را حفظ کرده بود. خنده و شوخ طبعی عادت همیشگی او شده بود. از وصیت های او این بود که در مراسم ختمش بجای خرما, (( انجیر )) تعارف کنند و این عمق تنفر اسماعیل از ریای رژیم فقها را نشان میداد. اسماعیل حبشی پس از مدت کوتاهی به بند عمومی منتقل و سپس اعدام شد.
علی رحمانی مهندس کشاورزی بود. دنیایی از تجربه در این زمینه داشت. در دشت مغان کار می کرد و در میان کارگران کشاورزی این منطقه از شهرت و محبوبیت بسیاری برخوردار بود و حرفش در میان آنان سند محسوب می شد. از عناصر کلیدی تشکل های خودجوش این مکان پس از سقوط شاه بود. اسلحه بدست و در پی آرمان خود بهمراه رفقایش از اتحادیه کمونیست ها به جنگل های آمل می رود و پس از درگیری هایی دستگیر و به زندان اوین منتقل می شود.
در طول چند هفته ای که با هم بودیم, کلاس درس کشاورزی صنعتی برقرار بود. علی نیز با علاقه و نظمی خاص دانسته های علمی خود در امر کشاورزی را به دیگران منتقل می کرد.
هم سلولی دیگرمان جوانی بود باز هم از هواداران اتحادیه کمونیست ها, پرشور, رزمنده و متعهد که در ابتدای جنگ خانمان سوز با عراق به دفاع از آخرین پایگاه های خرمشهر پرداخته بود و در زمینه سلاح های نیمه سنگین تبحر داشت. او فریدون سراج نام داشت و به منوچهر آر پی جی ملقب بود. از اعضای جنگل این تشکل بود و مدتی پس از انتقال از سلول ما تیرباران شد.
زندانی دیگر متهم به هواداری از جریان اقلیت بود که شکنجه ها را پشت سر گذاشته بود و اتهامات را علیرغم شکنجه های رنگارنگ نپذیرفته بود و سپاه هم مدرکی علیه او در دست نداشت. بر اساس این داده ها احتمال آزادی وی می رفت. یک سال بعد اطلاع یافتم که ازاد شده است. جوانی بود خوش سیما, مودب و با تجربه ای گران و باورنکردنی و مجموعا یکماه با هم بودیم.
علیرغم فضای تنگ و غیر انسانی که به ما تحمیل شده بود, نفرت از ارتجاع و وحوش حاکم حس همبستگی و حفظ روحیه برای تداوم مقاومت را در میان زندانیان دوچندان کرده بود. همین امر باعث می شد که این پاک باختگان در سلول پیش از آنکه به این فکر کنند که چند روزی بیش از زندگی پر بارشان نمانده است, ساعت ها به بحث و مجادله حول صحت یا عدم صحت خط مشی تئوریک سازمانی خود و راه های خروج از تسلط دوباره استبداد افسار گسیخته حاکم می پرداختند و بر توان سیاسی تئوریک خود می افزودند.
تردیدی نبود که هر چه سرکوب در زندان ها شدت می یافت, میل به اتحاد زندانیان صرفنظر از تعلقات سازمانی شان افزوده می شد.همانطور که این همگرایی و دورشدن از اختلاف سلیقه و ایدئولوژی و یا تمایلات سازمانی در عرصه جامعه کمرنگ تر می شد.
هجوم رژیم به نیروهای چپ و دمکرات ضعف های نیروهای اپوزیسیون را عریان تر کرد و نشان داد که بسیاری از مباحثات جریانات سیاسی در قالب مبارزه ایدئولوژیک, بحث هایی بودند که نه در ارتباط با مسایل ضروری و مبرم سیاسی کشور بلکه تمایلات روشنفکرانه و انتزاعی است که خواست و گره های ذهنی خود را به جای شناخت و درک صحیح از اوضاع سیاسی می گذاشت و انرژی هواداران و اعضای خود را به بیراهه می برد. این تمایل در عمق ضعف ها و کاستی های جنبش عمومی قرار داشت و خصلتی خودبخودی و غیر ارادی یافته بود.
زندانبان با تحکم به درب سلول کوبید و گفت: (( رو به دیوار )) و ما هم پشت به درب ورودی کردیم. اسامی همه را خواند ولی نام من در لیست نبود. همه مهیای رفتن شدند. به کجا؟ هیچکس نمی دانست و این بی اطلاعی ادامه شکنجه روانی بود. برای اسماعیل حبشی, علی رحمانی و فریدون سراج (( منوچهر آر پی جی )) می توانست انتقال به بند عمومی و یا پای چوبه دار معنی شود.
پس از رفتن آنها سکوت و سایه تنهایی سلول را پر کرد. تنها صدایی که شنیده می شد صدای گریه کودکان بی تاب بود که از راهرو مجاور بگوش می رسید. هیچ چیز دردناک تر از آن نیست که در چهره هم سلولی هایت نگاه کنی و یقین داشته باشی که چند صباحی دیگر به دست جلادانی از تبار لاجوردی, به جرم آزادیخواهی و دفاع از حقوق محرومان تیرباران و به مرگ محکوم می شوند.
هفته ها و ماه ها با آن ها زندگی می کنی, به آن ها انس می گیری, با خصوصیات برجسته و انسانی آن ها آشنا می شوی, زخم های شان را تیمار می کنی و اطمینان داری که رژیم استبدادی حاکم حق زندگی کردن و زنده ماندن را از آنان بزودی سلب خواهد کرد.
هنوز صدای دلنشین و گرم اسماعیل در گوش هایم می پیچد که ما را در سلول تنگمان به ورزش و نرمش جمعی تشویق می کرد. خمودی را از دریچه تنگ و باریک درب سلول بیرون میراند و شوری دوباره در میان ما به پا می کرد. یقین دارم که با همان شور و عشق به زندگی به مسلخ شیفتگان راه ازادی و برابری شتافت. ایستاده مرد. زندگی پربارش را به پیشگاه پابرهنگان هدیه کرد و نسیم ازادی و حقیقت را بین آنان پراکند.
اولین بار نبود که تنها می شدم. ماه ها در زندان سپاه و هتل اموات آن را تجربه کرده بودم. اینبار نیز به همان اندازه تلخ و ناگوار بود. هر روز صبح که بیدار می شدم, پس از نرمش روزانه به احتمال بازجویی و پاسخ به پرسش های احتمالی بازجو فکر می کردم.
ابتکار عمل همواره در دست بازجوها بود. در سلامت و بیماری, خواب و بیداری, امروز, فردا یا سه ماه دیگر, همه چیز به خواست وی بستگی داشت و آنها بودند که تعیین می کردند در چه مورد, چه زمان, چگونه و به شکلی باید بازجویی انجام گیرد و زندانی سیاسی بدون کمترین حقوق فردی و انسانی, بنام متهم! در تنهایی مطلق بسر می برد و عقربه ساعت علیه وی و به کام مزدوران رژیم می چرخید.
تنها سلاح زندانی سیاسی, هوش, حفظ روحیه, ایمان به توده ها و بالندگی فکر و آرمان خود بود.
پس از دو ساعت سوال های مکرر, ضرب و شتم و فحاشی و پاره کردن برگه بازجوئی, بازجو بمن گفت: برو به سلول و کمی فکر کن! زندانبان مرا به سلول آورد و درب را بست. در واکنش به این جملات که پیوسته تکرار می شد, هر زندانی از لحظه ورود به سلول به انتقال مجدد برای بازجوئی و احیانا شکنجه می اندیشد.
پس از بیدارشدن همه جوانب بازجوئی بعدی و احتمالی را بررسی می کردم. این بازجوئی یک ماه و نیم بعد انجام شد. اما می توانست سه ماه یا شش ماه دیگر انجام شود. همه چیز را آنها تعیین می کردند و این مبارزه ای نابرابر بود. برای زندانی چاره ای متصور نبود و در طی این مدت بایستی که هر لحظه آمادگی ورود به این میدان را داشته باشد. برای زندانی سیاسی در برخورد با مقوله بازجوئی و شکنجه جسمی و روانی تنها این راه ها قابل تصور بود:
همکاری با بازجو و تن دادن به خواسته های وی
فریب بازجو
مقاومت مطلق
آمیزه ای از فریب بازجو و مقاومت
اقدام به خودکشی برای گریز از تحمل شکنجه های آنان
( توسل زندانی سیاسی به هر یک از این راه هامشروط و منوط به عوامل بسیاری بودند )
اراده, تجربه و میزان آگاهی زندانی نسبت به مختصات و ماهیت رژیم
درجه توحش جلادان و شکنجه گران, حدود و ثغور و آگاهی از فنون شکنجه و فریب آنان
سطح و روند جنبش اعتراضی بیرون از زندان ( رکود یا اعتلای مبارزات جاری در سطح جامعه )
ضعف یا احاطه بر دانسته های سیاسی – ایدئولوژیک
درک عینی و تجربی از فقر و فلاکت در جامعه
جو و آتمسفر مبارزاتی و عیار مقاومت در درون زندان
توانائی های فیزیکی زندانی و سلامت بدنی
وابستگی و تعلقات عاطفی و خانوادگی
تاثیر متقابل زندانیان بر یکدیگر
آگاهی به پیچیدگی های مقوله بازجوئی و دست کم نگرفتن بازجوها و ...
این مجموعه توضیح دهنده تفاوت های موجود میان زندانیان سیاسی تحت بازجوئی بود.
اینبار بازجو فرد دیگری بود و چهل ساله بنظر می آمد. آرام و خونسرد بود. فحاشی نمی کرد. چهره اش را از زیر چشم بند دیدم. با همان خونسردی تصمیم می گرفت که زندانی به سلول باز گردد و یا به محل شکنجه منتقل شود. من تنها زندانی تحت بازجوئی در اتاق نبودم. زنی با چادر مشکی و پسر جوانی که برگه هایی در مقابل خود و روی صندلی فلزی دسته دار داشتند و به آن خیره شده بودند نیز در آنجا حضور داشتند.
مرا روی صندلی نشاندند و یک دسته حدود پنجاه ورق سفید روی صندلی و جلوی من قرار دادند. یکه خوردم. همه گفتنی های من شاید سه سطر هم نمی شد. اصلا چیزی برای نوشتن نداشتم. حدود یک سال از دستگیری ام در اصفهان گذشته بود و این را بازجو می دانست. بارها کنار صندلی ایستاد و گفت:
بنویس ما همه چیز را در مورد تو می دانیم
گفتم:
اگر چنین است چه نیازی به بازجوئی من دارید؟
از کنار صندلی دور شد و پس از دقایقی با چند برگه آمد و گفت:
چشم بند را کمی بالا بزن و نگاه کن!
به برگه ها که شامل تعدادی تکنویسی کوتاه بود و اسامی تعدادی از رفقا و دوستان من در کنار آنها به چشم می خورد, نگاه کردم. با دیدن این برگه ها بسیار شاد شدم.
بسیاری از این تکنویسی ها از دو خط تجاوز نمی کرد و نشان می داد که علیرغم اعمال درد و شکنجه بر آنان اطلاعات قابل توجهی از آن ها کسب نکرده اند. مثل همیشه به هنگام بازجوئی شاشم می آمد و فکر می کنم در مورد اکثر زندانیان چنین بود. اما از طرح قضیه خودداری کردم چون ممکن بود که همین نیاز طبیعی را علیه خود من استفاده کنند و مثلا عمدا روی مثانه ام بکوبند.
بازجو در بازجوئی از من نیز نکته تازه ای نیافت و همین باعث شد که مرا بردند و به تخت بستند. پس از تعارف بهم و با گفتن بسم الله! با کابل که نمی فهمیدم (( سه لا )) یا (( افشان )) بود ضربه زدن را شروع کردند. (( برخی از زندانیان سیاسی حرفه ای! و شکنجه شدگان مجرب کابل سه لا را به افشان ترجیح می دادند اما من از هر دو آنها متنفر بودم )).
پیش از این تجربه کرده بودم که ضربه اول بدترین و دردآور ترین ضربه هاست و انگار که مستقیم روی تخم چشم های زندانی فرود می آید. تمامی عضلات و انگشتان پاهایم را جمع کردم تا ضربه اول را از سر بگذرانم. از بد حادثه! ضربه علاوه بر کف پا روی ناخن هایم نیز نشست. داد زدن را شروع کردم. در زیر زمین بند دویست و نه تنها بوی نم و خون دلمه شده و فریادهای من بود و دیگر هیچ و تعدادی هم اوباش و مطمئن بودم که کسی بدادم نخواهد رسید.
شکنجه گرانی که در اوین کابل می زدند بنظرم حرفه ای تر از همکاران اصفهانی خود بودند. تمرین زیادی داشتند. در ابتدا قصد داشتم این بار تعداد ضربه ها را بشمارم اما پس از حادثه ضربه اول اسم خودم را هم بیاد نمی آوردم. نمیدانم چند ضربه شد و چه مدت طول کشید اما برای من به اندازه سه جلد کتاب جنگ و صلح تولستوی بدرازا کشید.
( در زندان سپاه اصفهان سبزی فروشی را بعنوان مشکوک! دستگیر کرده بودند و ضمن شلاق زدن از او می پرسیدند که:
اصول دین چند تاست؟ سبزی فروش ناگزیر هم در حین فحش های رکیکی که به شکنجه گران و سران رژیم حواله می کرد, فریاد می زد که اصول دین دوتاست, رحم و مروت! )
سپس مرا باز کرده, مجبور به راه رفتن و دویدن کردند و هر بار نیز با پا روی پاهایم می کوبیدند. این کار باعث می شد که پوست پای زندانی متلاشی نشود و تحمل ضربات بعدی را داشته باشد. در انتها مرا به راهروی اصلی بند آوردند و با دستبند به یکی از میله های درب راهرو شماره پنج بستند.
درب راهروها که بموازات یکدیگر به راهرو اصلی وصل بود, از میله های قطوری ساخته شده بود. راهرو های فرعی هر کدام شامل چندین سلول می شدند. یک حمام و برخی از راهرو ها نیز مستراح داشت. شنیده بودم که در دوران ستم شاهی و دستگاه سرکوب و شکنجه اش ساواک, درب های فرعی از دو سو بسته و درب سلول ها باز بوده اند, اما در این لحظه راهرو ها باز و درب سلول ها بسته بودند.
پنج روز تمام نشدنی! به همین شکل مجبور به ایستادن شدم. پاهایم متورم و درد تا مغز استخوان ها نفوذ کرده بود, درد توصیف ناپذیری که از حد تحمل خارج بود. به این وضعیت می بایستی که از شکنجه های گذری! یعنی ضربات مشت و لگد و نوک خودکار رهگذران مردم آزار! ( زندانبانان و گاها بازجوها ) در راهرو نیز به بهانه های مختلف از جمله نگاه کردن از زیر چشم بند را هم افزود.
حتی یکی از آنها به من گفت: چرا اینجا وایستادی؟ و لگدی نثارم کرد و خنده کنان دور شد.
از روز دوم به خوابیدن ایستاده عادت کردم. خواب یا بیهوشی موقت؟ روزانه سه بار و هر بار برای پانزده دقیقه دستم را باز می کردند تا به دستشویی بروم و غذا بخورم. در راهرو از سکوت کشنده سلول خبری نبود. انتقال دائمی زندانیان به اتاق های بازجویی و شکنجه در انتهای راهرو, انتقال روزانه زندانیان شکنجه شده برای تعویض پانسمان زخم هایشان و اغلب پاهای ترکیده شان توسط ضربات کابل به بهداری زندان, رفت و آمد زندانبانان, صدای گریه کودکان وحشت زده, خسته و بی حوصله, زندانیان دیگری که در راهرو نشسته بودند و گاها به درب راهرو های دیگر بسته شده بودند, همگی تحولاتی روزانه و مکرر بودند.
روز پنجم مرا به سلول بازگرداندند و بعدها شنیدم که یکی از اعضای سازمان اکثریت مدت بیست و پنج روز در راهرو به حالت ایستاده بسر برده است و کوچکترین اطلاعاتی در اختیار بازجوها نگذاشته است.
چنین اخبار و اطلاعاتی ضمن اینکه ماهیت ضدبشری رژیم جمهوری اسلامی در زندان های کشورمان را عریان تر نشان می داد, برای زندانیان روحیه مبارزاتی به ارمغان می آورد و از وجود مقاومتی خارق العاده در برابر سرکوبی افسارگسیخته پرده بر می داشت. مقاومتی که بر عنصر حقیقت پای می فشرد و بر حقانیت و بالندگی نظری زندانی سیاسی مبتنی بود و نشان دهنده اوج توانائی انسان پیشرو برای مقاومت و سازش با شرایط غیر طبیعی و ضعف رژیم اسلامی در مقابله و رویارویی با انقلابیون اسیر بود.
پس از بازگشت به سلول مدت ها برای نشستن و برخاستن مشکل داشتم. درد شدید دست ها و پاهایم, پیشانی ورم کرده و از خواب پریدن با تصور اینکه سرم با میله ها برخورد کرده است و ... اما به هر حال سلول امن تر از بیرون بود و احساس راحت تری داشتم.
بازرسی از سلول ها به روش های مختلف صورت می گرفت از جمله بازکردن ناگهانی دریچه مربع شکل و بالایی درب سلول که در ساعات مختلف صورت می گرفت و هدف آن سرکشی و جاسوسی بود و یا بازرسی رسمی! در طی مدتی طولانی که در این سلول بودم یکبار اسدالله لاجوردی همراه زندانبان دریچه سلول را باز کرد و پرسید که آیا خواسته ای دارم؟
پاسخ منفی گرفت. او چنین جوابی را از همه سلول های این راهرو دریافت کرد. بار دیگر نیز بجنوردی رئیس شورای عالی قضائی رژیم به همراه هیئتی از معممین و مسئولین زندان درب سلول را باز کردند و پس از سوال و جوابی کوتاه به راه خود ادامه دادند.
طبیعی بود که بازدید جلادانی که خود باعث و بانی آبادی زندان ها! و پیام آور مرگ فرزندان آگاه مردم بودند, از سلول ها و بندها, خواست زندانیان نبود و آنچه که بیش از هر چیز ضرورتش حس می شد, ارتباط مستقیم زندانیان با خبرنگاران, مجامع بین المللی و حقوق بشر جهانی بود تا در سکوت مرگ آور روابط عمومی داخلی حکومت و خفقان و سانسور حاکم بر جامعه, به افشای همه جانبه جنایات رژیم در زندان های جمهوری اسلامی بپردازند و قطع فوری بازداشت ها, کشتار انسان ها و آزادی کلیه زندانیان سیاسی را مطالبه کنند. بازدید های لاجوردی و مسئولین رژیم تنها یک معنی می توانست داشته باشد. یافتن قربانیان جدید و تداوم جنایت علیه بشریت!
قدم زدن در سلول زمانی میسر بود که زندانی در انفرادی بسر می برد. در غیر این صورت پرزهای پتوهای سربازی که کف اتاق را پوشانده بودند و سپس در فضای اتاق به پرواز می آمدند, تنفس را مشکل و قدم زدن را غیرممکن می کرد. سرفه های مزمن ناشی از نشست این پرزها در ریه زندانیان مشخصه مشترک و همگانی بود.
حفظ سلامت جسمی و روحی در سلول های انفرادی از اهمیت خارق العاده ای برخوردار بود. تنها عشق به زندگی و آرمان خواهی می توانست انگیزه و توانمندی لازم را به زندانی بدهد. آغاز مجدد بازجویی, شکنجه, انفرادی, ممنوع الملاقات شدن در اوین برای من که یکبار آنرا در اصفهان به پایان رسانده بودم, کشنده بود اما راه دیگری نبود جز تلاش برای حفظ سلامت جسمانی, روحیه و زمان کشی تا جائیکه خود بازجو ها خسته شوند, با کمبود جا مواجه شده و برای انتقال من به بندهای عمومی و یا به زندان دستگرد اصفهان اقدام کنند.
دوباره به بازجویی خوانده شدم و هنوز روی صندلی ننشسته بودم که پرسید آیا من حرفی نو برای گفتن دارم؟ پس از شنیدن پاسخ من با ناسزا مرا به اتاق کشانده و به تخت بستند. به هنگام کابل خوردن فریاد می زدم و این یکی از راه های کاهش درد بود. برای جلوگیری از داد زدن هایم یکی از آن ها پتوی خیسی را روی سرم انداخت و با باسن روی سرم نشست. چیزی نمانده بود خفه شوم.
پس از مدتی ضربه زدن مرا باز و وادار به دویدن کردند و هر بار که می ایستادم, ناسزا گفته و با پوتین هایشان روی پایم می کوبیدند. توان دویدن نداشتم و با هر قدم استخوان هایم تیر می کشید. مثل توپ فوتبالی شده بودم که چند نفره به آن ضربه می زدند و سر آن دعوا می کردند. در ابتدا عضلاتم را منقبض می کردم تا ضربه گیر شود و به شکستگی نیانجامد. پس از مدتی توان آنرا نیز نداشتم.
مجددا ایستادم, یکی از آن ها با پا محکم به پشتم کوبید و زمانی که میرفتم با صورت به زمین برخورد کنم, ضربه سختی به دندان هایم خورد که تا چند روز خونریزی می کرد. دندان های پیشینم که اصل ضربه را جذب کرده بود و از ریشه شکسته بودند, بمرور سست شدند و مدتی بعد در سلول با دست آنها را کندم.
پس از دو هفته با تقاضای من برای رفتن به بهداری موافقت شد. بهمراه زندانبان به سمت بهداری و از میان راهرو ها رفتم. دندانپزشک که جوانی خوشرو و صبور بود, خود از زندانیان سیاسی بود که به مداوای زندانیان می پرداخت. بهداری به صحنه جنگی می ماند که جوانان در صف مقدم آن بودند و زخمی های آن اغلب از ناحیه پا (( تعزیر )) مصدوم شده بودند و چهار زانو و یا روی باسن خود را روی زمین می کشانیدند و برای تعویض پانسمان خون الود پاهای خود در انتظار و یا در رفت و آمد بودند.
دارو بندرت در اختیار زندانیان بند دویست و نه قرار می گرفت و در موارد استثنایی نیز در بیرون سلول ها یعنی در راهرو نگهداری می شد و زندانی با بیرون کردن یک مقوا که به شکل فلش بریده شده بود از شکاف زیر در توجه زندانبان را جلب و تقاضای دارو می کرد.
بدین شکل از تحویل یکباره داروهای ضروری به افراد جلوگیری می شد. تقاضای داروی مسکن از زندانبان به همان اندازه مضحک بود که مطالبه قطع شکنجه و در واقع رژیم اسلامی عامدا و آگاهانه درد را به مخالفان خود با روش های گوناگون تحمیل و تزریق! می کرد.
پس از حدود پنج هفته دوباره مرا خواستند و برای بازجوئی بردند و بر خلاف دفعات قبل تنها به تکرار بازجویی های قبلی پرداختند.
اینبار بازجویی توسط وحید سریع القلم از اعضای تواب اتحادیه کمونیست ها انجام می شد که آموزش ها و توانایی خود را فعالانه و بی دریغ در اختیار مزدوران و شکنجه گران رژیم قرار داده بود و حتی به شناسایی خیابانی و حضور در نماز جمعه های تهران نیز می پرداخت.
برادر وی فرید سریع القلم بدست همکاران جنایت کار فعلی اش شهید شده بود. از جمله افراد دیگری که به همکاری با بازجویان می پرداخت, یکی از افراد تشکیلات دانشجویی سازمان راه کارگر در دانشگاه پلی تکنیک تهران بود که مدت ها با من دریک کمیته فعال بود. اسماعیل نام داشت و به همراه تعدادی از دانشجویان هوادار سازمان در سال شصت دستگیر شده بود. آنان عموما اعدام شدند و او از برکت خیانت به خود و رفقایش اکنون در هیبت بازجوی من ظاهر شده بود.
از من می پرسید که چه کسانی را می شناسم؟ و من هم از تکرار نام (( اسماعیل )) احساس شرم و حیا نمی کردم.ابتدا از شباهت لحن و صدایش شک کردم و سپس از زیر چشم بند چهره اش را دیدم. باور کردنش برایم سخت بود. تا لحظاتی پیش وی را در صفوف مبارزان متعهد می دانستم و رفیقی عزیز می شمردم و اکنون لحظه ای بود که بایستی بر باورهایم نسبت به این فرد خط بطلان کشم و احساس تنفر از وی را در خود بیدار کنم.
تردیدی نبود که با توجه به مختصات سرکوب در زندان های رژیم همه چیز ممکن بود و حتی بازجو شدن امثال اسماعیل و از همین رو احساس عجیبی داشتم. مثل فردی بودم که ایستاده و غافلگیرانه به پشت زانویش ضربه ای وارد می شود. شوکی لحظه ای و آنی بر من وارد شده بود و غرق در افکار پریشان خود و بی توجه به گفته ها و خواسته های او بودم. از روی صدایش حس می کردم که به کدام جهت فکر می کند و از زیر چشم بند به او نگاه می کردم.
در پی یکی از این موارد فردی را در کنار اسماعیل دیدم که مشغول ردیف کردن پرونده ها در قفسه های بایگانی بود. موهایی قرمز و روشن قدی نسبتا بلند و هیکلی لاغر داشت. آشنا بنظرم آمد. دوباره نگاه کردم و این بار نیمرخ او را دیدم.شوک وارده کامل تر شد و این فرد نیز زمانی در بخش تدارکات و توزیع محلات از روابط خودم بود که در نقش معاون اسماعیل بایگانی می کرد.
به خودم دهها فحش و لعنت فرستادم که چه کتک ها و محرومیت هایی برای حفظ اسرار این دو نخورده و نکشیده بودم. آمیزه ای از کینه و نفرت اما نه به این افراد که پیش از دستگیری می شناختم بلکه به رژیم و سیستم حکومتی متکی بر سرکوب هار و وحشیانه ای که شکنجه, سنگسار, اعدام و تیرباران شهرتش بود و از انسان هایی مثل اسماعیل بازجو می ساخت و از افرادی همانند کامبیز بایگان!
اکنون ماه ها از انتقال به اوین و نزدیک به دو سال از دستگیری ام می گذشت و طی این مدت اغلب تحت بازجویی بودم. تا این لحظه مجموعا حدود یک سال در انفرادی بسر برده بودم و گاهی پیش می آمد که علاوه بر افسردگی شدید, به سلامت عقلانی خودم نیز شک می کردم.
به مغزم فشار می آوردم تا معادلات ریاضی را بیاد آورده و دوباره حل کنم. تلاش می کردم تا رباعیات خیام را مجددا به خاطر بیاورم. آوازهای بنان و پروین و .... خاطراتم را از بیرون زندان زنده می کردم و به اعضای خانواده ام و رفقایم فکر می کردم. رفقایم که بهترین دوستانم بودند و هر کدام توسط سپاه مرگ آوران اسلامی به سرنوشتی فجیع دچار شدند.
برای شنیدن صدای خودم که مدت های طولانی با کسی گفتگو نکرده و آن را نشنیده بودم, بلند آواز می خواندم و با خودم حرف می زدم. تنها صدایی که از داخل بند دویست ونه اوین می شنیدم, صدای پای زندانبان بود که غذا می آورد و دقایقی پس از تقسیم غذا با سیگاری روشن در برابر سلول ها می ایستاد. زندانیان نیز سیگارهای شان را از شکاف پایین درب به آن می چسباندند, پکی عمیق به آن می زدند تا سیگار روشن شود و صدای کودکانی که در راهرو مجاور, در قفس های تنگ و تاریک آن رشد می کردند و در بهترین و حساس ترین دوران زندگی خود با خشونت آشنا می شدند.
عموما سه بار در روز امکان کشیدن سیگار وجود داشت و هفته ای یک بسته سیگار در قبال پرداخت پول در اختیار زندانی قرار می گرفت. اصلاح سر و صورت هر دو یا سه ماه یک بار مشروط به پرداخت دستمزد انجام می گرفت و آرایشگر که از بیرون زندان آورده می شد, به هیچ سوالی پاسخ نمی داد. اصلاح سر هر زندانی حداکثر پنج دقیقه طول می کشید, اما تکرار اصلاح سر من باعث شد تا چند کلمه ای آرایشگر با من حرف بزند. وی توضیح داد که در مکانی اطراف میدان خراسان مغازه دارد و یک روز را در ماه به اوین می آید.
فاصله زمانی میان دو بازجویی آخر حدودا چهل روز بود و مرا به این تصور واداشت که بایستی بزودی تحولی در وضعیت بلاتکلیف من صورت گیرد و حتی احتمال داشت به بند عمومی منتقل شوم. از این بابت خشنود بودم زیرا که در صورت این انتقال میتوانستم تعداد زیادی از رفقایم را ببینیم و از سلامتی جسمی و وضعیت پرونده شان مطلع شوم. ضمن اینکه این تغییر می توانست به آزادی ملاقات با خانواده ام که گمان بر مرگ من داشتند, منجر شود.
این انتظار ماه ها بطول انجامید. در طول مدتی که در سلول پنجاه و شش بسر می بردم, اکثرا در انفرادی بودم, رفقایم را هرگز ندیدم, ممنوع الملاقات باقی ماندم. روزنامه های رسمی همچنان بدستم نمی رسید و اخبار سیاسی را تنها با شنیدن بخش اول سخنرانی ها در نماز جمعه تهران دریافت می کردم. گویا زندانبان فراموش می کرد پس از پخش اذان بلندگو را خاموش کند و پس از دقایقی پخش آن قطع می شد.
امکان خرید از فروشگاه زندان در حد اطلاعات من برای همه زندانیان بند دویست و نه ممنوع بود. سهمیه شام و صبحانه هیچ تفاوتی نمی کرد و تنها یک روز در هفته بجای کره و مربا دو تخم مرغ تقسیم می شد و سری از سیری بر بالین اسارت می گذاشتیم و از درد معده نیمه شب از خواب بیدار نمی شدیم.
فشار روحی ناشی از بازجویی, شکنجه و وضعیت غذایی بسیار بد که گرسنگی مزمن را نیز به عنوان شکنجه ای دائمی به زندانی تحمیل می کرد, باعث شده بود که اغلب زندانیان به بیماری های جهاز هاضمه مبتلا شوند. زخم معده یکی از رایج ترین بیماری های زندان بود که معمولا وجود خون تیره رنگ در مدفوع و درد کشنده و دائمی از نتایج آن بود.
زندانیان مبتلا به این بیماری را صرفنظر از درجه پیشرفتگی آن (( معده ای )) می گفتند. این ها از کوچک ترین امکانات درمانی محروم بودند. معالجه و جلوگیری از پیشرفت این بیماری به اشکال ابتدائی آن بر روی دیوارهای اکثر سلول های بند دویست و نه نوشته شده بود.
چنانچه حافظه یاری دهد و درست بخاطر داشته باشم چنین بود: یک لیوان آب یک ساعت قبل از هر وعده غذا و یک لیوان آب ساعتی پس از صرف غذا و این تنها داروی طبیعی موجود و قابل دسترس در سلول ها بود که آب لوله کشی داخل آن در اختیار زندانی قرار داشت. زندانیان معده ای دردی جسمانی و مضاعف را تحمل می کردند و به علت نخوردن بعضی از غذا های تحریک کننده و مضر و دردآور زندان و محرومیت خرید از فروشگاه زندان بشدت وزن کم می کردند.
ممنوعیت ملاقات و بلاتکلیفی همانقدر برای زندانی سیاسی تحت بازجویی شکنجه محسوب می شد که برای خانواده های آنان از زاویه بی خبری از کشته شدن و یا در قید حیات بودن فرزندانشان. این وضعیت بیش از آنکه جنبه (( قانونی )) یعنی صلاحدید (( بیدادگاه های انقلاب )) را داشته باشد, گویای تشخیص و تصمیم بازجو بود و به عنوان وسیله ای برای درهم شکستن زندانی به خدمت گرفته می شد.
فشار روحی, شکنجه روانی در درون سلول ها بر زندانیان, ممنوع الملاقات بودن به عنوان عواملی کمکی و جانبی برای فشار به زندانی مورد بهره برداری قرار می گرفت. به عبارت دیگر, اعمال استبداد فردی و جمعی در درون زندان های رژیم اسلامی بر زندانیان سیاسی علاوه بر حضور خفقان و سرکوب عمومی در عرصه جامعه انجام می پذیرفت.
جامعه ای که اساس و بنیان چرخش و نظم آن مبتنی بر اعمال استبداد هار و خشن باشد, طبیعی است که از تمامی مزدوران و مواجب بگیران خود, الگوهای کوچک استبداد فردی می سازد, آنها را زیر چتر حمایتی خود می گیرد و عامدانه به پرورش آنها اقدام می کند.
این افراد ( بخوانیم مزدوران حکومتی ) در زمره مهم ترین ابزار سرکوب و حافظان نظام بحساب می آیند. حذف تمامی حقوق فردی و انسانی زندانیان سیاسی از سوی این افراد در ادامه تزریق فرهنگ استبدادی در جامعه توسط حاکمیت بود. حاکمیت فردی در ولایت فقیه تجلی یافت و رابطه حکومت و ملت را در حد شبان و رمه تعریف کرد و ابزار استیلای آن چیزی نبود جز باورهای مذهبی و ریشه دار در جامعه ای که هرگز آزادی, دمکراسی و احترام به حقوق اولیه بشر را برای شهروندانش معنی نکرده بود.
بازجو و شکنجه گران رژیم با استفاده از پوشش حمایتی حکومت و به تبعیت از احکام ولایت فقیه بر زندانی سیاسی احساس مالکیت می کرد. خودسری و خود رایی بازجویان مرزی نمی شناخت و حتی مرگ زندانی زیر چنگال خونین آنها بازخواستی بدنبال نداشت.
استبدادی که ده ها سال در محرومیت از داشتن ابزار قدرت حکومتی تنها به حمایت های مادی و معنوی , پنهان و یا آشکار خاندان پهلوی چشم دوخته بود, اکنون در پرتو عصیان عمومی مردم و سرنگونی دیکتاتوری شوم به ابزارحکومتی دست یافته بود, خدای عزوجل را سپاس می گذاشت که ابزار سرکوب را در اختیارش نهاده است تا توحش و بربریت قرون وسطایی خود را به جامعه ای انسانی در این ابعاد عرضه کند.
یک جر و بحث کوتاه با زندانبان در حضور پر تعدد هیئت بازرسی به ریاست بجنوردی در بند دویست و نه باعث شد تا موقع تقسیم غذا, زندانبان به جای تحویل بشقاب از شکاف در آن را بسوی من پرتاب کند. وقتی که او با اعتراض من مواجه شد, درب را باز کرد, رو به دیوار گفت و با پوتین خود چنان محکم بر ستون فقراتم کوبید که لحظاتی بعد از بالا آمدن نفسم احساس خوشبختی می کردم و (( خدای عزوجل )) را شکر گزار بودم.
این تنها یک نمونه کوچک ارتباط زندانبان با مخالف سیاسی رژیم بود. تمایل به ابراز خشونت و حاکمیت در برابر (( مسلمان زاده ای گمراه )) که هیچ حقوقی نداشت. اعمال اینگونه خشونت ها از جانب عوامل حکومت مذهبی صوابی اخروی قلمداد می شد همانطور که عضویت در تیم جوخه تیرباران انسان ها و تجاوز به دختران آزاده و آگاه و ...
میزان اعتقاد! و تقدس فرد با درجه اعمال خشونت و تجاوز به حقوق (( مسلمان زادگان گمراه و مخالفین حکومت خدا بر روی زمین توسط ولی فقیه و شکنجه گرانش )) در ارتباطی مستقیم قرار گرفته بود و در اعمال این (( فریضه دینی )) و طبعا پاداش های دنیوی آن متجاوزان از یکدیگر سبقت می گرفتند.
پس از آن ظاهرا بازجویی ها به اتمام رسیده بود و من انتظار انتقال به بند عمومی و یا به زندان دستگرد را می کشیدم. انتظاری کشنده که پایانی برای آن نمی توانستم در نظر بگیرم. هفته ها از پی هم می گذشتند و سلول پنجاه و شش به عنوان مکانی فراموش شده به حساب می آمد.
همه سلول های اطراف روزنامه دریافت می کردند اما برای این سلول ممنوع بود. اعتراض کردم اما پاسخی جز دشنام و طعنه نگرفتم. صدای اعتراض مرا زندانیان دیگر شنیدند. حمام راهرو تنها محل تردد مشترک زندانیان در این راهرو بود. حمام رفتن هفته ای یکبار میسر می شد. زندانیان سلول مجاور روزنامه ها را به بهانه (( نجس و پاکی )) به حمام می آوردند و روی کوریدور و شوفاژ حمام پهن می کردند و من نیز پس از حمام کردن همه ان ها را در حوله پنهان و به داخل سلول می آوردم, خشک کرده و می خواندم و سپس در مستراح سلول می انداختم.
چند هفته به همین شکل ادامه یافت تا اینکه زندانیان سلول مجاور را از آنجا بردند و دریافت روزنامه به این شکل قطع شد. در درون سلول تنها کتاب موجود نهج البلاغه بود که برای گذران وقت و زمان کشی دوبار آن را خواندم. یک بار از سر و بعد از ته شروع کردم.
قلاب بافی را در بند یک زندان دستگرد یاد گرفته بودم. پلوری که مادرم برایم بافته بود و مطمئن بودم که در هر گره آن اشک مادرانه ای نهفته است, باز کردم و دوباره بافتم. این کار را چندین بار تکرار کردم. در یکی از نوبت های حمام هفتگی و پس از بازگشت به سلول متوجه درهم ریختگی وسایل شخصی خود شدم.
نگهبان ها اتاق را بازرسی کرده بودند و تنها سلاح! مرا که قلاب بود با خود برده بودند. ساعت ها تلاش کردم و با دست خالی میله ای از روکش شوفاژ که در دیوار تعبیه شده بود, کندم و پس از سائیدن, تیز کردن و خم کردن نوک آن قلاب ساختم و دوباره بافتم و بافتم.
پایانی بر تنهایی و بلاتکلیفی ام نبود. در اتاقی که طول آن دو متر و نیم بود, روزانه سه کیلومتر قدم می زدم. کمترین نشانی از زندگی و تغییر نمی دیدم. با خمیر نان, قند صبحانه و پارچه و چسباندن آن به دیوار سلول جارختی ساختم و لباس هایم را با دقت به آن آویزان کردم.
باز هم با خمیر نان که نعمتی بزرگ برایم بود و آب قند, شطرنج و تخته نرد ساختم و تنهایی بازی می کردم. یک بار بنام خودم و دیگر بار به نام دشمن! هر ماه یک بار درب سلول ها برای ملاقات زندانیان باز می شد اما درب سلول پنجاه و شش بسته می ماند.
خانواده و مادر پیرم که سرگردان و آواره شهرها برای ملاقات و اطلاع گیری از من بود و اینبار به اوین مراجعه می کردند, بی خبر باز می گشتند. فرض را در نهایت بر سر به نیست شدن من گذاشته و از مراجعه مجدد مایوس شده بودند. بیماری پوستی امانم را بریده بود و از شدت خارش به زخم تبدیل می شدند.
نور آفتاب که به اندازه کف دست به زحمت از میان شیشه کثیف پنجره سلول به داخل می تابید و اعضای بیمار پوست مرا به همراه طلوع و غروبش به دنبال جاذبه خود می کشید, کفاف نمی داد.
گرسنگی مزمن جزئی از زندگی زندانیان بند بود و میان صبحانه که به اندازه کف دست نان ماشینی و مقدار ناچیزی کره و قاشقی مربای نمیدانم چی بود با شام تفاوتی نداشت. رنگ میوه هم رنگ رویا و خاطره بود و سبزیجات در بند دویست و نه از یاد رفته بود.
گوجه فرنگی نقلی و کوچکی که گویا به علت سرخی اش که هم رنگ پرچم کارگران و زحمتکشان ستم زده بود, ممنوع بود. پس از ماه ها و به مناسبتی به زندانیان داده شد و رنگش زیباتر از آن بود که خورده شود و مدت ها سلول حقیرم را با آن مزین می کردم.
با گذشت زمان کم کم به ازاد شدن ملاقات با خانواده امیدوار می شدم. درب همه سلول های راهرو بازشدند و زندانیان را برای ملاقات بردند اما درب سلول من هم چنان بسته ماند تا این که بعدازظهر همان روز ملاقات چفت آهنین در صدایی کرد, رو به دیوار شدم. پس از لحظاتی درب سلول محکم بسته شد. زندانی دیگری را به سلول آورده بودند.
کرد بود و لباس کردی بر تن داشت. پاهایش از شدت ضربات شلاق ورم کرده و ترکیده بود و رد شلاق ها را روی باندپیچی پاره پاره شده و خون آلودش می دیدم. از درد به خود می پیچید و نگاهش را از پاهایش بر نمی داشت.بدنش از شدت انقباض ناشی از شکنجه و درد مثل یک چوب خشک بنظر می آمد. و دست های زمختش که حکم اهرم هایی برای نگه داشتن بالا تنه اش بودند, مرتب جابجا می کرد.
خیس عرق بود. ناله می کرد و پی در پی پاهایش را عقب و جلو و جای خود را در کنار دیوارتغییر می داد. با چشمان بی روح وتهی از احساس دیوارهای سلول را نگاه می کرد و بنظر می آمد که برای اولین بار سلول را تجربه می کند. با دیدن شیر آب در درون سلول تبسم تلخ و نیازمندانه ای کرد و به من فهماند که تشنه است.
لیوان پلاستیکی را برداشتم و پر از آب به او دادم. دوباره و سه باره خواست و آب را می بلعید. به سختی نفس می کشید. خودم را به او معرفی کردم.جوابی نگرفتم. فهمیدم فارسی نمی داند و نمی تواند حرف بزند. لباس هایش را که معلوم بود مدت زیادی از امکان درآوردن آن و رفتن به حمام محروم شده است از تنش بیرون آوردم و پس از شستن در دستشویی کوچک سلول به جارختی دیواری دست ساز آویزان کردم.
روشن بود که مدت ها روی تخت! جمهوری اسلامی بسر برده است و بارها بر پاهای ورم کرده اش کوبیده اند. در بازار تهران به اتهام لباس کردی بر تن داشتن و سپس عضویت در حزب دمکرات کردستان توسط یک جاش ( مزدور دشمن, جاسوس, خبرچین ) شناسایی و دستگیر شده بود.
مدت ها او را شکنجه می دهند و چون مطمئن می شوند که فارسی نمی داند, برای وی مترجم می آورند. پس از دو هفته موفق شد که دوباره روی پاهای خود بایستد و از این بابت احساس شعف و شادی می کرد, پس از چند قدم پس و پیش رفتن به کمک دیوار لبخند کودکانه ای بر لبانش نقش می بست و دوباره می نشست. در تمامی این روزها سهمیه کره دریافتی را مصرف پاهای آش و لاش خود می کرد. پس از سه هفته او را از این سلول منتقل کردند.
سکوت دوباره فضای سلول را پر کرد. هر روز صبح با دمیدن سپیده در کوهستان های اطراف, پرندگان آزاد اوین پشت پنجره سلول های بند دویست و نه می نشستند و با آواز زیبای خود نوید رهایی و بشارت زندگی می دادند. هفته ها و ماه های بعدی نیز بدون بازجویی و ملاقات و تحولی جدید سپری شد و احساس نیاز به حرف زدن با دیگران هر روز در من بیشتر و بیشتربیدار می شد.
به لکنت زبان دچار شده بودم و چنانچه آوازی می خواندم و یا با خودم حرف می زدم در ادای کامل جملات مشکل داشتم. تفاوت هست میان تنهایی زندانی در انفرادی و واژه (( تنها بودن )).
زندانی سیاسی در انفرادی و تنهایی خود همزمان در حال مجازات و شکنجه شدن است. بی اختیار است و در انتخاب تنهایی خود دخیل نبوده است. زندانی سیاسی به اتهامی که دگر اندیشی نام دارد محکوم به تنهایی کشیدن همراه با فشارهای جسمی و روانی شده است. تفاوت هست میان فردی که به دلائل مختلف و برای مدت مشخص و معینی تنها می ماند با فردی که بعنوان زندانی سیاسی و به دلیل تفکری متمایز از حاکمان به تنهایی مجبور می شود, در بی اطلاعی مطلق بسر برده, مورد ضرب و شتم و توهین قرار گرفته, از جامعه, محیط زیست و ابتدایی ترین حقوق انسانی مثل هواخوری محروم مانده و دلتنگ آفتاب و ستارگان می شود.
تفاوت هست میان تنهایی زندانی در سلول انفرادی و جعبه و تابوت و قبرهای رژیم در زندان ها با فردی که رها از این مناسبات احساس تنهایی می کند. (( انسان تنها )) همان زندانی سیاسی تنها نیست و این هر دو از یک جنس نیستند, هر چند که نامی مشابه داشته باشند.
این یک تنهایی موقت و گذرا نیست و سوت پایان آن تنها به اختیار و اراده بازجو و مسئولین زندان بصدا در می آید. آیا زندانی سیاسی که برای ماه ها و سال ها در انفرادی بسر می برد, می تواند احساس تنهایی را با سلول ها و بافت های فکری اش در هم آمیخته است, از زندگی خود پس از آزادی از زندان بیرون کند؟
نه! این طیف به تناوب و مکرر در موقعیت هایی قرار می گیرند که خود را نیازمند کمک و تنها می بینند. این بازگشت به گذشته در زنان به مراتب بیش از مردان اتفاق می افتد. کسانی که این دوران را طی کرده اند در رابطه با محیط خود بخشا مطلق گرا هستند و ناسازگار با بی نظمی در محیط خود می باشند.
سلول (( نظم آهنین خود )) را داشته است. دیوارهای سرد و بی حرکت, دربی که همیشه بسته مانده است, رنگ های ثابت, هوایی که تخلیه و تازه نمی شده است, صبحانه, نهار و شامی که همواره به لحاظ نوع و دریافت ثابت مانده است. خاموشی بموقع و یا نور کمرنگ و همیشگی شبانه روزی سلول و ...همگی نظمی پایدار و آهنین اند که بخشی از زندگی زندانی را تشکیل داده اند و اثرات آن ناخواسته در این طیف باقی می ماند.
بی تردید معضلات روحی و مشکلات جسمی زندانیان متاثر از شرایط غیر انسانی و تحمیلی در اسارتگاه های رژیم همراه قربانیان این سیستم خواهد ماند. رژیم حاکم دلایل بسیاری برای نگهداری درازمدت زندانیان در انفرادی ها داشت و تنها هدف فشار روحی و شکستن زندانی برای تحویل اطلاعات را دنبال نمی کرد و بخوبی بر تاثیرات پایدار و آتی این شکنجه بر زندانیان سیاسی آگاه بود.
بسر بردن زندانی در تنهایی و انفرادی در دراز مدت به تقلیل استعداد ها, توانایی های فردی, قدرت ارتباط گیری و تصمیم گیری منجر می شود و در درازمدت روی بافت های مغزی او تاثیرات مخربی می گذارد و رژیم از این مجموعه آگاه و عامدا به اعمال آن اقدام می ورزید.
این در حالیست که طبق ماده صد و هشتاد و دو آیین نامه زندان های رژیم نیز در خصوص تنبیهات انضباطی زندانی, مجازاتی تا یک ماه در نظر گرفته شده است. در صورتی که تقریبا عمده اعترافات گرفته شده در زندان های رژیم در شرایطی صورت گرفته است که علاوه بر اعمال شکنجه جسمانی, زندانی در طول ماه ها و گاها تا دو سال در سلول های انفرادی قرار داده شده و می شود.
*****
چفت درب سلول صدا کرد و زندانبان گفت: وسایلت را جمع کن!
این جمله ای بود که مدتی به درازای ابدیت انتظارش را می کشیدم و در این لحظه نگران آن بودم که بدون دیدار دوستان و رفقایم در بندهای عمومی به اصفهان منتقل شوم. چنین نیز شد.
در طول سال های زندان اخبار دستگیری و اعدام تعداد زیادی از رفقا و آشنایانم را دریافت کردم. هر یک از این اخبار شوم و دردناک تا حد شوک تکانم می داد و در تنهایی خود, در سوگ رفیقان که دوستشان داشتم, زانوی غم به بغل می گرفتم. مقصود فتحی, تقی امانی, شهره مدیر شانه چی, مجید, رویا, فرزانه, پرویز میربها, مسعود ( حسن صادقی ), علی مهدیزاده, نسرین بقایی, لطیفه نعیمی و ... انسان هایی قابل اعتماد, از خود گذشته و فداکار, شیفتگان آزادی و برابری بودند که جز سعادت و زندگی انسانی برای محرومان در سر نداشتند.
تقی امانی که چهره ای پر مهر و خندان و اندامی تکیده و پیکری له شده بدست ساواک (( عاری از مهری )) داشت به کدام اتهام استخوان های نحیفش دگر بار در هم کوبیده شد و به کدامین جرم به جوخه اعدام سپرده شد. مقصود که محبوب و دوست داشتنی بود آیا در هنگام تیرباران هم خونسرد و متین, یا شعار مرگ بر جلاد و زنده باد سوسیالیسم را سر داد و سرود کارگران جهان را خواند؟ شهره زیبا و مهربان, نسرین بقایی که سرشار از عاطفه و عشق به انسان ها بود چگونه به پیشواز مرگ رفتند؟ آیا در آستانه مرگ, جلادشان را به تمسخر گرفتند, آیا چشمان شان باز بود تا به چهره مرگ فروشان مزدور چشم بدوزند؟ و مجریان جهل و جنایت را ببینند؟
آیا کسی از هم بندی های علی مهدیزاده ولوجردی ( منوچهر ) زنده مانده است تا متن سخنرانی وی را برای رفقا و دوستانش در لحظاتی پیش از مرگ بازگو کند؟ چگونه میتوان علی را مرده پنداشت؟ علی مهدیزاده که هنوز آثار شکنجه های ساواک جهنمی شاه را بر پیکر خود حمل می کرد و یکپارچه شور و عشق به و پابرهنگان بود؟ قطعا علی به هنگام مرگ و از ورای چشم بند تحمیلی مرگ فروشان, به افق سرنگونی جلادان و پیروزی کارگران و زحمتکشان خیره شده بود.
انتقال مجدد به زندان دستگرد اصفهان
وسیله زیادی برای جمع کردن نداشتم و چند دقیقه بیشتر طول نکشید, همه را در ساک ریختم و در کنار آن نشستم و به دیوارها و زوایای سلول خیره شدم. انگار که می خواستم همه آنها را به عنوان یکی و تنها یکی از اسناد جنایات رژیم در اوین در خاطره ام حفظ کنم, در پوسته مغزم تراشیده و حک کنم شاید روزی به بازگویی آنچه بر اعدام شدگان رفت و محروم از بازگویی آن هستند, موفق شوم.
حدود دو ساعت بعد زندانبان مرا چشم بند به چشم و ساک بدست به راهرو آورد و در آنجا منتظر گذاشت. فردی که کفش های اورسی براق و مشکی رنگش را از زیر چشم بند می دیدم به نزدیکم آمد و گفت: به اصفهان منتقل می شوی و سپس تجدید محاکمه و اعدام خواهی شد!
بازجو بود که می خواست حتی در عدم حضورش در زندان اصفهان شکنجه روحی بر من روا دارد. موضوع جدیدی نبود و این طیف تبهکار در همه جا ملبس به این رنگ و نیرنگ بودند و عامدا زندانی را در تمامی لحظات زندان و حتی با تدابیری ضد بشری پس از آزادی نیز تحت شکنجه روحی نگاه می داشتند.
پس از مدت کوتاهی پاسداری آمد و مرا از ساختمان بند دویست و نه به محوطه بیرون آن برد و من نیز مسیری را که مدت ها پیش برای ورود به سلول پنجاه و شش طی کرده بودم, بخاطر داشتم.
پس از ورود به اتاقک نگهبانی که پشت پرده قرار داشت چشم بند را برداشته و پس از ثبت در دفتر زندان مرا به ماشین جیپی سوار کردند و ماشین به سمت شهر اصفهان حرکت کرد. در ماشین یک زندانی زن حضور داشت که پس از مدتی متوجه شدم که به زندان عادل آباد شیراز منتقل می شود.
روشنایی زیاد برای من که مدتها به نور کم داخل سلول عادت کرده بودم, دردناک بود و در بازکردن چشم با مشکل روبرو بودم. زندانی همراه نیز در چنین وضعیتی به مالیدن چشم های خود مشغول بود. باز هم پس از توقفی کوتاه در مرکز سپاه شهر قم به سوی شهر اصفهان حرکت کردند و آنجا من را به دادستانی اصفهان تحویل و پس از گذشت مراحل قانونی! انتقال, به زندان دستگرد آوردند.
مجددا به بند سه برده شدم و چند تن از رفقای آشنا از حزب رنجبران, پیکار و سهند مرا به سفره خودشان دعوت کردند و برایم توضیح دادند که بردن من از بند را مبنی بر اعدام شدنم تلقی کرده بودند. خانواده ام پس از اطلاع از زنده بودنم بسرعت به اصفهان آمدند, به ما ملاقات داده شد.
سفره ها به نسبت تعداد اعضای آن کارگر روزانه داشتند. زندگی در زندان و شراکت در سفره ها, دارای مزایایی بود از جمله آن که در کنار سفره نشسته و گپ زدن امری عادی تلقی می شد و حتی قدم زدن های دو نفره با هم سفره ای از نظر زندانبان کمتر مشکوک تلقی می شد و همین امر باعث تسهیل تبادل اخبار و اطلاعات می شد.
در زندان دستگرد اصفهان بر خلاف زندان اوین, ملاقات ها هفتگی و به مناسبت های مختلف ملاقات حضوری داده می شد و وضعیت غذائی مناسب تر بود. امکان خرید از فروشگاه زندان وجود داشت, زندانیان برای تهیه میوه و سبزیجات و تامین ویتامین های لازم دچار کمبود جدی نبودند.البته این گفته ها در بندهای عمومی صادق بود و در بازداشت گاه ها و زندان های مخفی چنین نبود.
کمبود ویتامین و نارسایی های دیگرعوارضی درازمدت داشت و این برای زندانیانی که در سلول های انفرادی و زندان های مخفی, با محدودیت بیشتر بسر برده بودند, خود را به اشکال گوناگون نشان می داد از جمله:
ضعف قوه بینایی
نشست لثه های دندان به شکلی که در برخی موارد ریشه دندان کاملا دیده می شد
آب شدن ماهیچه های بدن و لاغری مفرط
بیماری های پوستی, کلیوی و ریوی ناشی از پرز پتوهای سربازی و عدم استفاده از هواخوری و جریان تازه هوا
ریزش موی سر ناشی از کمبودهای بهداشتی و فشار روحی مداوم
ضعف اعصاب
زخم معده و اثنی عشر
و....
اما در مجموع به بند برگشتن من مثل حالت ورزشکاری بود که پس از مسابقه و رقابتی طولانی به رختکن می رود و احساس می کند که دوران استراحت و آسودگی شروع شده است. ماهها سپری شدند و مسئولین زندان بخش بزرگی از زندانیان را که من نیز در میان انها بودم به بند چهار منتقل کردند.
این بند دارای یک هواخوری تقریبا بزرگ بود و حدود بیست و پنج متر طول و هفت متر عرض داشت که ساعاتی در طول روز باز بود. نزدیک به ده کیلو وزن کم کرده بودم. رنگ پوستم کاملا سفید و همرنگ گچ دیوار بند بود و با قدم زدن های روزانه زیر تابش آفتاب در هواخوری بند سعی می کردم که کمبودها را جبران کنم اما بیماری پوستی که نتیجه کمبودهای بهداشتی, هوای تازه و نبود نور آفتاب بود تنها با دارو قابل علاج بود.
قدم زدن های دو نفره و با محمل از پیش تعیین شده, ورزش جمعی, کار دستی مخفیانه و دست به دست چرخاندن کتاب های ممنوعه و خواندن آن ها نیز از برنامه ها و مشغولیت های روزانه به حساب می آمدند.
بارها حملات میگ های جنگی عراق که هدف هایی را در نزدیکی زندان دستگرد بمباران می کردند, شیشه های بند را شکسته و یا می لرزاندند و زندانیان در برابر این حملات از ابتدایی ترین حقوق و پناه گاه محروم بودند. زورخانه چی های وابسته به رژیم که از برکت ارتجاعی شدن تار و پود جامعه توسط حاکمان بازاری نو یافته بودند و خود را سربازان امام جلادشان می خواندند به تناوب به زندان دستگرد می آمدند و هنرهای نمایشی خود را به زندانیان عرضه می کردند که تنها حسن ان برای زندانیان دیدار دوستان و رفقایشان در بندهای دیگر و اطلاع از دستگیری های جدید بود.
در یکی از روزها عده ای از زندانیان عادی و یک بند سیاسی را به ورزشگاه سرپوشیده زندان برای تماشای یک نمایش بردند. زندانیان در ابتدا همه تصور می کنند که نمایشی عادی است اما بعد متوجه می شوند که مراسم قطع دست پسر جوانی است که از گاوصندوق پدرش پول برداشته است و پدرش که سرمایه داری در صفوف ( سربازان امام ) بوده است, رضایت نمی دهد و طبق احکام فقهی مجازات این جوان قطع دست است.
فردی که تخصص اش! تبر زدن بوده برای قطع دست این فرد مجبور می شود که دوبار تبر را فرود آورد که از جانب زندانیان عادی هو می شود.جوان مزبور پیش از فرود امدن ضربه اول بیهوش می شود و تعدادی از حضار نیز پس از مشاهده این صحنه دهشتناک دچار حالت تهوع و استفراغ می شوند.این همه از معجزات! و نعمت های حکومتی است مذهبی – قرون وسطائی که تصویر زشت آن در خاطره ها خواهد ماند.
با گذشت زمان متوجه مسایلی می شدیم که پیش از آن هرگز نمی شناختیم. تعداد زیادی از جوانان و نوجوانان به اتهام شرکت در جشن و پارتی های خصوصی دستگیر شده بودند. سپاه بر اساس عادات و تمایلات همیشگی خود از آنان به عنوان باند کشف شده! نام برده و همه را به زندان منتقل می کند.
جوانانی که پانزده تا هجده ساله و هم کلاسی در مدرسه, که برای رقص و شادی در یک مجلس میهمانی شرکت کرده بودند. از اتهامات انان رقص بریک بود که برای زندانیان سیاسی قدیمی تر ناشناخته بود. این رقص گویا تازه مد شده بود, بعدها کاشف بعمل امد که نوعی رقص خارجی است.
به علت سن و سال پائین این جوانان و نوجوانان و همچنین ابعاد سیاسی دادن به موضوع و ایجاد رعب و وحشت در میان آنان, این افراد به بندهای سیاسی منتقل شدند و تماس! و حرف زدن آنان با زندانیان سیاسی ممنوع شده و ضربات شلاق و احکام دراز مدت تا ده سال برای آنان در نظر گرفته شد.
در مراسم استقبال از زندانیان سیاسی دوره ستمشاهی شخصا حضور داشتم و شاهد استقبال پر شکوه خانواده ها و مردم در جلوی زندان قصر بودم. استقبالی با شکوه و کم نظیر از زندانیان سیاسی که بر روی شانه مردم به قسمت های انتهائی جمعیت منتقل می شدند و پاسخی شایسته در آن لحظات و در برابر مبارزه و مقاومت قهرمانانه و انقلابی خویش از مردم می گرفتند که طبعا در شرایط اعتلای انقلابی صورت می گرفت.
شرایطی که توده های عاصی و معترض زنجیرهای استبداد و خفقان و سانسور را درهم شکسته و سایه سیاه پلیسی ساواک را محو کرده بودند. اما در شرایط سرکوب و قتل عام زندانیان در رژیم فقهای حاکم و در صورت آزادی زندانی سیاسی نه تنها استقبالی از آنان صورت نمی گرفت و به یک دلیل ساده که در صورت وقوع آن همه به توپ و تیربار بسته می شدند, بلکه روابط اجتماعی و فرهنگی حاکم بر جامعه و متاثر از رعب و وحشت ایجاد شده, زندانی سیاسی اولا در انزوای کامل اجتماعی بیرون می آمد و دوما زندانی پس از رهائی در سایه و با کمترین حقوق انسانی و اجتماعی قرار می گرفت.
زندانی سیاسی برای یافتن کار و شرکت در فعالیت های جامعه مجبور به اختفای گذشته پر درد و رنج خود بود. از امکان کار در ادارات و استخدام رسمی, ادامه تحصیل در دانشگاه ها, دستیابی به جواز کار مستقل و ... محروم می شد.
بی شمار قید و بند ها زندانی سیاسی آزاد شده رامحدود کرده و وی را در منگنه ای تنگ قرار می دادند. از جانب دیگر آزادی وی به معنی و مفهوم آزادی و خلاصی و رهائی از چنگال رژیم نبود. هر روز و هر لحظه امکان دستگیری مجدد وی بنابر مقتضیات سیاسی حاکم از طرف رژیم میرفت. در بسیاری موارد معرفی های هفتگی و بعدها ماهانه تعیین شده بود و زندانی آزاد شده هرگز خویشتن را خارج از دایره خطر و رها از زنجیرهای اسارت و بردگی و آزاد از شکنجه های روحی و روانی نمی دید.
در زمان معرفی به کمیته یا سپاه محل دوباره جشم بند میخورد و برگه بازجوئی در برابر وی قرار داده می شد. چشم بند و برگه بازجوئی دو شاخص اصلی دوران سیاه دستگیری ها و شکنجه ها بودند و زندانی آزاد شده! در روز معرفی هرگز از بیرن آمدن دوباره از مکان مقرر شده اطمینان نداشت.
با در نظر کرفتن این مختصات طبیعی بود که تنها امکان برخورداری از حقوق اولیه طبیعی و انسانی برای آزادشدگان, خروج از محدوده دست اندازی جنایتکاران حاکم بنظر می آمد. و طیف وسیعی از آنان متناسب با شرایط خود مهاجرت را بر گزیدند. مهاجرت با پیکر و روحی که له و لورده شده به ناکجا آبادهایی که در بطن خودجز محرومیت در غربت, دوری از خانواده ها و دوستان و ترک سرزمین خود و تبدیل شدن به انسانهای درجه دوم و سوم معنی و مفهومی نداشت.
در قلب تمدن اروپائی حتی میان انسان آسیائی پناهنده و پناهندگان متعلق به اروپای شرقی تفاوت گذاشته می شود.پناهنده اروپای شرقی با رنگ چشم های روشن اش و پوست سفیدش و موهای بلوندش, خودی محسوب می شود و آسیائی چشم بادامی و ایرانی و عرب مو مشکی غریبه بحساب می آیند.
طیفی وسیع از زندانیان سیاسی به دلایل متفاوت در داخل کشور ماندند و در مقاطع دیگر دستگیر و طعمه توحش خونخواران زمانه شدند و یا برای خروج از تیر رس آنان زندگی مخفی در پیش گرفتند.
در طول زندگی در زندان اخبار و اطلاعاتی بدستمان می رسید که تمامی ازشرایط سخت زندگی زندانیان پس از آزادی حکایت میکرد. جمهوری اسلامی بحرانهای اقتصادی و اجتماعی راو شرایط فلاکت باری رابه مردم کشور تحمیل کرده بود که آزادشدگان شاید بیش از دیگران با مشکلات ان روبرو بودند. اخبار آن بدرون زندان میرسید.
این موضوعات نوعی نگرانی و هراس از دنیای خارج از زندان در بین زندانیانی که در آستانه اتمام حکم و آزادی قرار داشتند, ایجاد کرده بود.و به گفتگوئی همگان تبدیل شده بود. دنیائی در اندازه های زندانی بزرگتر و به درندگی نظام سرمایه داری آغشته به خشونت و تحجر, تصویری بود که زندانی از بیرون داشت.
برای آخرین بار جمله وسایلت را جمع کن را شنیدم اشک ریزان هم بندی هایم را در آغوش گرفتم و از بند خارج شدم, به سمت اتاق اداری سپاه مستقر در زندان و برای امضاء تعهد نامه عدم خروج از کشور رفتم. تعهد نامه را که نداستم چیست و کدام جملات بی محتوائی را در خود حک کرده است و اهمیتی نیز برایم ندارد و نداشت, امضا کردم و در حالیکه مادر پیر و خسته ام و اعضائی از خانواده منتظرم بودند از زندان بالا ( دستگرد ) خارج شدم. پیش از آن خانواده ام وثیقه پولی, سندخانه و 3 ضامن امضائی برای آزادیم تدارک دیده بودند.
خانواده های زندانیان سیاسی
خانواده های زندانیان سیاسی لحظه به لحظه و پا بپای عزیزان خود تحت فشار و تضییقات موجود در اسارتگاهها قرار داشتند و هر تحولی در وضعیت زندان ها مستقیما بر انان اثر می گذاشت. در شرایطی که سکوت و انفعال عمومی ناشی از رعب و وحشت ایجاد شده در جامعه حرف اول را می زد, تنها تجمعات اعتراضی در صحنه علنی سیاسی متعلق به خانواده های زندانیان سیاسی بود.
این مجموعه با آغاز بازداشت ها و اعدام های گسترده اوائل سال 1360 بتدریج در کنار هم قرار گرفته و دوباره هویت می یافتند. خانواده های زندانیان سیاسی بطور خود بخودی و در پی ضرورت های ایجاد شده از جانب رژیم محکوم به پیگیری وضعیت زندانیان خود و تجمع در مکانهائی شدند که اسارتگاه عزیزانشان بود.
درد مشترک, آشنائی با یکدیگر, تجمع و اقدام مشترک پروسه جبری شکل گیری این طیف در صحنه سیاسی کشور بود. خواست ها و مطالبات خانواده ها بر محورهای صنفی و سیاسی استوار شد. احقاق حقوق اولیه زندانیان از قبیل:
اطلاع از وضعیت زندانی, تعیین تکلیف زندانیان بلاتکلیف, حق ملاقات, مرخصی, پوشاک و غذای مناسب, حق برخورداری از هواخوری, درمان و ....
کاملا مشخص بود که این طیف که بدلائل وابستگی, آگاهی های سیاسی, خویشاوندی از پتانسیل انقلابی – دمکراتیک بسیار بالائی برخوردار بودند, به یکی از معضلات بزرگ حاکمیت تبدیل خواهند شد. تجمع اعتراضی و فشار خانواده ها در پشت درب های بسته زندان هادر طی سالهای سرکوب 60 تا 67 به حدی ملموس و مکرر بود که نقشه ساختمانی زندانهای کشور بدون ترسیم خانواده ها در پشت درب های آهنین آن ناکامل می نمود.
در ابتدای امر خانواده ها تحت تاثیر برخی توهمات و گاها برای خنثی نمودن حساسیت هیستریک ضد تشکل از طرف رژیم بطور انفرادی و در رابطه با زندانی خویش اقدام می کردند.خرید رهائی زندانی از زندان و یا حتی از خطر اعدام به انباشت ثروت بسیاری از اهالی متصل به حکومت انجامید که نان بی شرفی خود را می خوردند و در اکثر موارد نیز وعده هایشان بی نتیجه می ماند.
سیل و هجوم سوء استفاده گران مالی به خانواده های وحشت زده و نگران زندانیان آغاز شد. بسیار خانواده هائی که علاوه براز دست دادن نان آور خود با پرداخت مبالغ هنگفت به اختلاس گران کمیته چی و سپاهی و اعضای کناری بیدادگاه ها به ورطه سقوط مالی و فقر مضاعف غلطیدند. اما با ادامه گردهمائی های خانواده ها پشت درب های بی خبری زندان ها و یا ملاقات زندانیان بمرور علقه پیوند و همبستگی میان آنان مستحکم شد و همصدائی و گام های مشترک را علیه ستم و شکنجه عزیزانشان به عنوان یک ضرورت مطرح کرد.
رژیم و مزدوران مستقر در زندان هایش از توهین, کتک, ضرب و شتم, ایجاد وحشت و رعب و دستگیری اعضای خانواده های معترض نیز طرفی نبستند.
صف معترض خانواده ها فشرده تر و متراکم تر میشد.خبرگیری و خبر رسانی موثق در شرایطی که رسانه های خبری رسمی و مزدور رژیم جز دروغ بر لب نداشتند, تنها از مجاری اطلاعاتی خبری خانواده ها صورت می گرفت و دهان به دهان و کوی به کوی بر زبانها روان بود.
خشم خانواده ها از آنان به همدردی و همیاری همه جانبه با یکدیگر می انجامید و شعار آزادی تمامی زندانیان سیاسی زمزمه می شد.
مراسم ختم, چهلم و سالگرد زندانیان اعدام شده بهانه ای برای تجمع و ارتباط گیری با یکدیگر بود و مقوله ای مخفی بشمار میرفت.گردهمائی ها دیگر در محدوده خانواده هائی که عزیزانشان را در زندان داشتند محدود نمی شد. اعضای خانواده شهید, خانواده زندانیان آزاد شده, زندانیان از بند رسته نیز ترکیب آنان را تکمیل می کردند.
نیاز به تبادل خبر و اطلاع گیری از درون زندان از محورهای پر عیار این تجمعات بود. بخشا کمک های مالی و امکاناتی نیروهای منفرد ضد استبداد مخفیانه به یاری خانواده های بی سرپرست می آمد. مادران قهرمان در تمامی دوره های شکل گیری این پروسه مرکز ثقل این تجمعات و نیروئی پایان ناپذیر بودند.
در اصفهان برخی از مسئولین زندان به مادران التماس می کردند تا کمتر به زندان و بیدادگاه های انقلاب مراجعه کنند. این مادران با درب زندان ها پیوندی عمیق داشتند. صف عشق و عاطفه و فداکاری در برابر سیاهکاران جاهل و هستی ستیز ولایت فقیه فشرده ترمی شد و آنان را در هر گام ضد بشری خود نگران عکس العمل خود می کردند.
خانواده ها که از شوک اولیه سرکوب و اعدام هزاران شهید راه آزادی و برابری بدر آمده بودند, جسورتر و بی پرواتر به اعتراضات گروهی و تجمع در مقابل نهادهای رسمی و بین المللی پرداختند. شکایت از قوه قضائیه و سیاست های اعمال شده در زندان ها از موضوعات عمومی مطروح بشمار می رفت.
دفتر سازمان ملل در تهران و آدرس دبیرکل آن علیرغم ایجاد محدودیت بسیار از جانب رژیم مورد هجوم و مراجعه مکرر خانواده ها در دفاع از زندانیان سیاسی قرار می گرفت. تقاضاها به محکومیت اعمال آنان و اولتیماتوم به مسئولین رژیم و بخصوص قوه قضائیه و سازمان زندان ها تبدیل می شد و اعتراضات خانواده ها به فازی جدید گام می نهاد.
وزارت دادگستری, سازمان های مترقی و حقوق بشر بین المللی, دفتر منتظری و ... مکان های دیگری برای مراجعه بحساب می آمدند.
امروزه پدیده خانواده ها که با ظهور مجدد زندانیان سیاسی در عرصه جامعه موجودیتی نوین یافته است با گام نهادن دانشجویان و جوانان به عرصه مبارزه علنی با رژیم وزین تر, موثر تر از گذشته در مقابل تاریکی و ظلمت حاکم بر کشور به اعتراضات خود و در اشکالی تعرضی تر به تحصن, اعتصاب غذا و تظاهرات متنوع می پردازند و بر گرده غارتگران فریب کار حاکم سنگینی می کنند.
باشد تا روزی خورشید عدالت و دادخواهی بر آید و به دادخواهی عزیزانشان بنشینند.
*****
کشتار سراسری زندانیان سیاسی در تابستان سال 1367
خمینی و دولتمداران حکومت خونین جمهوری اسلامی که از فتح کربلا و بصره و بغداد مانده و از جانب مردم رانده شده بودند, با پذیرش صلح با عراق و فارغ از خطرات برون مرزی به تصفیه حساب و انتقام از مخالفان و منتقدان دربند پرداخته و طی مدت کوتاهی در تابستان سال 1367 هزاران زندانی سیاسی بی دفاع را در زندان های سراسر کشور قتل عام کردند.
رژیم با تلاش های متنوع و گوناگون که همگی بر پایه و اساس شکنجه, ایجاد رعب و وحشت عمومی و برپایی چوبه های دار پی ریخته شده بود, کوشش داشت تا بر پدیده دگر اندیشی در جامعه فائق آید.
دگر اندیشی که تجلی حیات آن بطور واضح و روشن در پدیده زندانی سیاسی خود را نشان می داد, از اولین سنگرهایی بود که بایستی فتح می شد. حذف پدیده زندانی سیاسی در کشور نزدیک به هشت سال و با تلاش ها و هجوم ایدئولوژیک و به مدد شکنجه و اعدام و راه اندازی کارخانه های تواب سازی, مصاحبه های اجباری و ... ناموفق مانده بود و فریاد مقاومتی که از شکنجه خانه های رژیم با اعتراضات خانواده های زندانیان و اعتصاب غذاهای پی در پی فرزندانشان در زندان ها و حمایت های بین المللی شنیده می شد در جامعه طنین می افکند.
حذف فیزیکی این پدیده در دستور کار رژیم قرار گرفت و پیامی کوتاه که ناشی از نظر و ایده جمعی سران حکومت بود, از زبان جلاد جماران خمینی این چنین ابلاغ گردید:
بسم الله رحمان الرحیم
از انجا که منافقین خائن به هیچ وجه به اسلام معتقد نبوده و هر چه می گویند, از روی حیله و نفاق آنهاست و به اقرار سران آن ها, از اسلام ارتداد پیدا کرده اند و با توجه به محارب بودن آن ها و چجنگ های کلاسیک آن ها در شمال و غرب کشور با همکاری های حزب بعث عراق و نیز جاسوسی آنان برای صدام علیه مسلمان ها و با توجه به ارتباط آنان با استکبار جهانی و ضربات ناجوانمردانه آنان از ابتدای تشکیل نظام جمهوری اسلامی تا کنون, کسانی که در زندان های سراسر کشور بر سر مواضع نفاق خود پافشاری می کنند, محارب و محکوم به اعدام می باشند و تشخیص موضوع نیز در تهران با رای اکثریت آقایان حجت الاسلام نیری دامت افاضاته ( قاضی شرع ) و جناب آقای اشراقی ( دادستان تهران ) و نماینده ای از وزارت اطلاعات می باشد, اگر چه احتیاط بر اجماع است, و همین طور در زندان های مراکز استان کشور, رای اکثریت آقایان قاضی شرع, دادستان انقلاب و یا دادیار و نماینده وزارت اطلاعات لازم الاتباع می باشد. رحم بر محارب ساده اندیشی است. قاطعیت اسلام در برابر دشمنان خدا, از اصول تردید ناپذیر نظام اسلامی است. امیدوارم با خشم و کینه انقلابی خود نسبت به دشمنان اسلام, رضایت خداوند متعال را جلب نمائید.
آقایانی که تشخیص موضوع به عهده آنان است وسوسه و شک و تردید نکنند و سعی کنند ( اشدا علی الکفار ) باشند. تردید در مسائل قضایی اسلام انقلابی, نادیده گرفتن خون پاک و مطهر شهدا می باشد.
والسلام
روح اله الموسوی الخمینی
و این چنین امواج انتقام جویانه و دد منشانه, سرکوب فرزندان زحمتکشان و نخبگان در اسارت را پی ریختند. این حکم که بنابر طبیعت ضد بشری خود و به خصوص با تنوع موقعیت قضایی احکام صادره در مورد زندانیان سیاسی با ابهامات بسیاری همراه بود, از جانب مسئولین این فاجعه بشری چنین مورد سوال قرار گرفت.
بسمه تعالی
پدر بزرگوار حضرت امام ...
پس از عرض سلام آیت الله موسوی اردبیلی در مورد حکم اخیر حضرتعالی درباره منافقین ابهاماتی داشتند که تلفنی در سه سوال مطرح کردند.
اول: آیا این حکم مربوط است به آنهایی که در زندان ها بوده اند و محاکمه شده اند و محکوم به اعدام گشته اند ولی تغییر موضع نداده اند و هنوز هم حکم در مورد آنها اجرا نشده است یا آنهائیکه حتی محاکمه هم نشده اند محکوم به اعدامند؟
دوم: آیا منافقینی که قبلا محکوم بزمان محدودی شده اند, مقداری از زندانشان را هم کشیده اند ولی بر سر نفاق می باشند, محکوم به اعدام می باشند؟
سوم: در مورد رسیدگی به وضع منافقین آیا پرونده های منافقینی که در شهرستان هایی که خود استقلال قضایی دارند و تابع استان مرکز نیستند باید به مرکز استان ارسال گردد یا خود می توانند مستقلا عمل کنند؟
فرزند شما احمد
ضحاک خون آشام جماران روح اله خمینی از پوسته کنایات و حاشیه روی دیرینه خود بیرون می جهد و پاسخی کوتاه و همه گیر می دهد:
بسمه تعالی
در تمامی موارد فوق هرکس در هر مرحله اگر بر سر نفاق باشد, حکمش اعدام است. سریعا دشمنان اسلام را نابود کنید. در مورد رسیدگی به وضع پرونده ها در هر صورت که حکم سریع تر اجرا گردد همان مورد نظر است.
روح الله خمینی
مقصود کشتار عمومی و حذف فیزیکی پدیده دگراندیشی بود که به عنوان کابوس ناآرام کننده ولایت فقیه و حکومت وقیح و شلاق اسلامی در وجود و مقاومت بی پایان زندانیان سیاسی متجلی شده بود. پاسخ تکمیلی نشان می داد که برای فقهای حاکم اساسا ابهامی موجود نبوده است.
کشتار عمومی مخالفان سیاسی و منتقد بی دفاع در زندان ها با تمامی نیرو و تجهیزات حکومتی تحت عنوان مرتد که منظور زندانیان سیاسی چپ بودند و تحت عنوان محارب که سازمان مجاهدین و سازمان های با خط مشی مبارزه مسلحانه را مد نظر داشتند, در دستور کار بود.
شکست روز افزون سیاسی و ایدئولوژیک فقها در مدینه فاضله ای که وعده داده شده بود و جز غارت و چپاول منابع مالی, جنگ, تباهی, فقر,فلاکت, اعتیاد, خشونت و اسارت ببار نیاورده بود, حس کینه و انتقام را در مجموعه حاکمیت چنان برانگیخت که حاصل آن کشتار سراسری زندانیان سیاسی بمثابه تجلی نارضایتی عمومی در جامعه در برابر ارتجاع حاکم شد.
برای تحقق اجرائی و تدارک این فاجعه انسانی رژیم ممنوعیت ملاقات با خانواده ها را ماه ها قبل اعلان کرده بود. زندانیان را از دسترسی به روزنامه, تلویزیون, و اساسا ابزارارتباطات جمعی جمهوری اسلامی محروم کردند. تلفن, تحویل نامه و بسته های دارویی متوقف شدند.
ارتباط زندانبانان را با زندانیان به حداقل ممکن تقلیل دادند.
ارتباط کارگران افغانی با زندانیان را ممنوع کردند.
طرح جداسازی زندانیان و انتقال به انفرادی ها را عملی کردند.
درمانگاه, کارگاه ها و (( تالارهای تدریس )) بسته شدند.
هواخوری ها قطع و در بسیاری از بندها و سلول ها پنجره ها بسته شدند.
زندانیان را از جانبی بلحاظ ایدئولوژیک ( مجاهدین و چپ ها ) و از سوی دیگر به لحاظ مدت محکومیت, تا ده سال, از ده تا پانزده سال و از پانزده سال تا ابد از هم جدا کردند.
جامعه را در سکوتی سنگین ناشی از سانسور عمومی فرو بردند.
جریان آزادسازی زندانیانی را که حکم شان به پایان رسیده بود, متوقف کردند.
قفل درب بندها بلحاظ امنیتی تعویض شدند.
تعداد زیادی از زندانیان آزاد شده که در دسترس بودند مجددا دستگیر و به داخل زندان ها منتقل شدند.
و....
تفتیش عقاید به عریان ترین فرم آن اعمال شد و زندانیان سیاسی در برابر سوالاتی قرار گرفتند که پاسخی جز نه برای آن متصور نمی شد.
حال آنکه بر طبق اصل بیست و سوم قانون اساسی جمهوری اسلامی تفتیش عقاید ممنوع و هیچکس نباید تحت تعقیب و مواخذه قرار گیرد.
آنطور که بازماندگان روایت کرده اند این سوالات در برابر زندانیان قرار گرفته است:
تعلق سیاسی شما چیست؟
پاسخ مجاهدین به اعدام منتهی می شد و پاسخ منافقین با سوالات بعدی روبرو می شد.
آیا حاضرید در مصاحبه تلویزیونی سازمان تان را محکوم کنید؟
آیا حاضرید همراه نیروهای جمهوری اسلامی علیه منافقین بجنگید؟
آیا حاضرید طناب دار را بر گردن یک عضو فعال مذکور بیاندازید؟
مسلمان هستی یا مارکسیست؟
نماز میخوانی یا نه؟
حتی در مواردی گذشتن از میدان مین سوال شده بود.
دادگاه هایی! دایر کردند که به (( دادگاه های یک دقیقه ای )) و به (( کمیسیون های مرگ )) شهرت یافتند. دادگاه هایی که در تاریخ بشریت کم نظیر بودند. کمیسیون های مرگ برای افزودن به حجم و گستردگی جنایات شان به دادن اطلاعات غلط به زندانیان مبنی بر تشکیل دادگاه ها برای عفو عمومی زندانیان پرداختند و این چنین به نیات شوم و وحشیانه خود جامه عمل پوشاندند.
کمیسیون های مرگ میان زندان اوین و گوهردشت خطی هوایی برقرار کرده و توسط هلی کوپتر رفت و آمد و به اجرای دستور قتل عام صادره از جانب شخص خمینی شتاب می بخشیدند. برای بدبین ترین افراد و تحلیل گران سیاسی نیز اقدام اینگونه رژیم محتمل بنظر نمی آمد و کمتر کسی بود که عیار و پتانسیل ضد انقلابی رژیم را با توجه به مجموعه شرایط حاکم داخلی و بین المللی در چنین ابعادی تخمین بزند و حتی بخشی از زندانیان اسیر نیز کمیسیون های مرگ را جدی نگرفته بودند و اخبار رسیده توسط مرس دیواری و نوری و کارگر افغانی و بخشا مشاهدات زیرکانه آنها را از وقوع حادثه ای قریب الوقوع و اینچنین دهشتناک مطلع نمود.
جنایت چنان عظیم و گسترده بود که رژیم برای پیشگیری از انعکاس وسیع آن در میان خانواده ها و گروه های روشنفکری و حقوق بشر در داخل و خارج از کشور از سویی در سکوتی بی سابقه آن را برگزار کرد و از جانب دیگر با تعجیل و مخفی کاری مطلق, انتقال اجساد با کامیون های مجهز به سردخانه, دفن اجساد بطور جمعی و در گودال های کم عمق, تفکیک زندانیان چپ از مجاهد, تعداد مراکز اطلاع رسانی از طریق تلفن و نامه به خانواده ها برای تحویل وسایل اعدام شدگان را در سطح شهر تهران و شهرهای بزرگ در دستور کار خونین خود قرار داد.
کمیته واقع در تهران پارس نیز مثل تمامی این مراکز پرشمار برای هفته های طولانی مسئولیت تحویل کیسه های متعلق به زندانیان اعدام شده را به خانواده هایشان برعهده داشت.
خانواده های زندانیان سیاسی به قتل رسیده از طرق مختلف مطلع و قرار حضور در بیرون کمیته مزبور را دریافت می کردند و به فاصله زمانی نیم ساعته در محل حاضر می شدند. بدین ترتیب در هر لحظه و در اطراف کمیته مزبور دو و یا حداکثر سه خانواده حضور داشتند.
از اعضای خانواده ها تنها یک نفر اجازه ورود به داخل محوطه کمیته را می یافت و درب کمیته جز برای صدا زدن و وارد کردن عضوی از خانواده احضار شده, باز نمی شد. وابسته زندانی اعدام شده پس از ورود به کمیته و طی درازای محوطه باز آن به داخل اتاق بزرگی که مقر فرماندهی نیز بود, وارد می شد.
تا این لحظه از کوچکترین اطلاعی شفاهی و یا کتبی محروم می ماند. کیسه ها در اتاق کناری چنان انباشته بودند که تا نزدیک سقف اتاق را پر کرده بود و تنها راه باریکه ای برای آوردن کیسه مربوطه باز مانده بود. وصیت نامه زندانیان به هنگام تحویل ساک هایشان غایب بود و پرسش در مورد محل دفن زندانی بی پاسخ می ماند و تاریخ و روز اعدام نیز در پرده ای از سکوت قرار می گرفت.
به هنگام خروج مجدد وابسته زندانی اعدام شده در تمامی حالات متنوع روحی به وی گفته می شد که چنانچه اتفاقی در خارج از کمیته بوقوع بپیوندد وی را مسئول ناآرامی و خشم خانواده ها شناخته و بازداشت می شود و بایستی به سرعت محل کمیته مزبور را ترک کنند.
خانواده ها اغلب از آوردن کودکان به محل احضار خودداری می کردند. اهالی منتظر تنها بالغینی بودند که غم و اندوه را در چهره های خود و در سوگ عزیزان قهرمانشان حمل می کردند. بر روی پارچه برزنتی یکی از این کیسه ها با کاغذی سفید نوشته شده بود رحیم حسین پور رودسری
*****
رحیم حسین پور رودسری
رحیم پس از سال ها مبارزه مخفی در دوران سلطنت اکنون برای دفاع از دستاوردهای قیام بهمن طغیان کرده و پاسخ منفی دادن به جلادان در بیدادگاه ها را تنها زبان ارتباطی با شمشیر زنان فتوا بدست دیده بود. رحیم از جان گذشته ای فداکار بود که شهادت در راه آرمان هایش را پیشه کرده بود و برای زحمتکشان بهترین می دانست. آرام و قرار نداشت. انگار که در رگ هایش جز تحرک و مبارزه پر نشاط با ضحاکان زمانه نمی جوشید. شورشگری علیه نظام استثمارگر سرمایه داری, شغلش و سوسیالیسم و عدالت اجتماعی هدفش بود.
برادرش حمید چندسالی قبل در کردستان به شهادت رسیده بود. رحیم در تابستان سال 1367 که استخاره جلادان حاکم به رهبری خمینی ( خوب ) نشست, اعدام شد و شانه به شانه رفقایش در گلستان خاوران آرام گرفت.
یادش گرامی باد!
رقمی نهائی و مشخص از شمار اعدام شدگان در دست نیست و بدلائل بی شماری هنوز پرده از این جنایت هولناک برگرفته نشده است.سازمان عفو بین الملل رقمی حدود 5500 نفر را اعلام کرده است. سازمان های دیگر نیز ارقامی تا 2 برابر آن ارائه داده اند. این ارقام در مقایسه با مشاهدات و تخمین های جان بدربردگان ناچیز است. هیچگونه اطلاع دقیقی از آنچه در شهرستان ها و بخصوص مراکز استان ها گذشت در دست نیست.
در ملاقاتی که با یکی از هم سفره ای های خود در تهران داشتم و از سفر اصفهان بازگشته بود, تعداد اعدامی های این شهر را در طی مرداد و شهریور اعم از زندانیان و آن هایی که پیش از آن آزاد شده و سپس در این مقطع مجددا دستگیر شده بودند, هشتاد نفر تخمین می زد. این در حالیست که از جوانبی گفته می شود که اصفهان بلحاظ نفوذ بسیار هواداران منتظری جزو استثنائات بشمار می رود!
در برابر پاسخ به این سوال که چرا و تحت تاثیر کدام عوامل و شرایط رژیم اقدام به کشتار همگانی زندانیان سیاسی کرد؟ نظرات متفاوتی مطرح شده است.برخی به سر کشیدن جام زهر توسط خمینی در امتداد پذیرش قطعنامه صلح با عراق و برخی به نفوذ نیروهای مسلح سازمان مجاهدین از خاک عراق در منطقه غرب کشور اشاره می کنند.
واقعیت این بود که تدارک پاکسازی! زندان ها از ماه ها پیش از پذیرش قطعنامه 698 و پذیرش صلح با عراق آغاز شده بود ( اواخر سال 1366 ) و باز هم واقعیت این بود که بحران و شکاف درون حاکمیت که تجلی آن در نارضایتی منتظری بود فاقد مختصات و ملزومات یک زمین لرزه خانه برانداز برای خمینی و وفاداران جلادش بود.
رژیم اسلامی حاکم بر پایه مبانی عقیدتی و ظرفیت هایش در اشاعه خشونت و مقابله با نوآوری, دمکراسی و دگر اندیشی از ابتدای غصب حاکمیت و قدرت از هیچ اقدامی علیه منتقدین و مخالفان خود کوتاهی نکرد.سال ها سرکوب خونین کردستان, ترکمن صحرا, خوزستان و ضرب و شتم های خیابانی, دستگیری های گسترده اعدام های روزانه, سرکوب وحشیانه تمامی تشکل های مترقی, سازمان ها و احزاب, ممنوع نمودن نشریات و مکتوبات دگر اندیشان, سرکوب اقلیت های مذهبی, اعمال شکنجه و سنگسار و قطع عضو و ... تمامی از ظرفیت های ضد مردمی رژیمی سخن می گویند که همواره و همیشه رویای نابودی هر صدای مخالفی را در سر پرورانده و کینه ای بی پایان به مقوله ترقی خواهی دارد و در دشمنی با کارگران و زحمتکشان و حمایت از بزرگ سرمایه داران و تجار انگل صفت بازار عهد و پیمان بسته است و در این مقطع با پایان جنگ هشت ساله و فارغ از خطرات برون مرزی به تصفیه حساب با اسرای شرافتمند خود در زندان ها می پردازد.
در واقع خیزی که فقها از ابتدای بدست گیری سکان قدرت برای نابودی مخالفان سیاسی عقیدتی خود برداشته بودند در تابستان 1367 و در سایه اجبار در پذیرش صلح و پایان رویاهای خود برای صدور انقلاب! و فتح کربلا و نجف و بصره, در تلاطمی که با حمله نیروهای مجاهدین از خاک عراق به غرب کشور و در واکنش اعتراضی نایب فقیه ( منتظری ) و بحران درون حاکمیت عملی کردند.
*****
بخشی از اتهامات رژیم جمهوری اسلامی در رابطه با نقض صریح حقوق بشر در زندان ها
ضرب و شتم و تهدید در هنگام بازداشت متهم
بازداشت های غیر قانونی تحت عنوان مشکوک
عدم تفهیم اتهام به متهم به هنگام دستگیری
اذیت و آزار بدنی برای گرفتن اقرار
نگهداری دراز مدت زندانی در انفرادی
نگهداری تعداد زیادی از زندانیان در سلولهای انفرادی
چشم بند زدن به زندانیان برای اعمال شکنجه جسمی و روانی
انجام بازجوئی و در مواردی دادگاه با چشم بند
بازجوئی در شب و به هنگام خواب زندانی
رو به دیوار کردن زندانی در مواقع بازجوئی
بی خوابی دادن به زندانی از طریق ایجاد سر و صدا
بازجوئی های شبانه و ایستاده نگاه داشتن زندانی
اعمال مداوم شکنجه های روانی به زندانیان
آزار و فشار به خانواده زندانی سیاسی برای تحت فشار قرار دادن زندانی سیاسی
فحاشی و بکاربردن کلمات رکیک و توهین آمیز در حین بازجوئی و شکنجه
استفاده از صداهای ناهنجار و پخش نوار برای فشار, شکنجه روانی و تخریب اعصاب زندانی
گرسنگی و تشنگی دادن به زندانیان
محروم کردن زندانیان از دسترسی به دستشوئی, توالت و حمام
عدم رعایت طبقه بندی زندانیان و فرستادن زندانیان سیاسی به بندهای مجرمین عادی, اختلاس کنندگان, قاتلین, معتادین با هدف ایجاد فشار روانی
ایجاد آگاهانه محدودیت های درمانی و بهداشتی برای زندانیان بیمار و مجروح
اقدام به شکنجه جسمانی زندانیان بیمار بدون توجه به بیماری آنان
بهره برداری از داروهای روان گردان با نیت گرفتن اقرار از زندانی تحت بازجوئی
ممنوعیت هواخوری, نور و آفتاب
جلوگیری از دسترسی زندانیان سیاسی به منابع خبری و اطلاعاتی
پیشگیری از ورود کتاب و نشریات به زندان
ممانعت از تماس زندانی با خانواده
جلوگیری از ورود سازمان های حقوق بشر و مصاحبه زندانی با این نهادها
ممانعت از بازدید نمایندگان سازمان عفو بین الملل و خبرنگاران
ممانعت از انجام و برگزاری مراسم سنتی در زندان و مجازات افراد خاطی!
ممانعت از حق داشتن و ارتباط با وکیل مدافع برای زندانی
غیر علنی بودن دادگاه ها و جریان بازپرسی
بی اطلاع نگاه داشتن زندانی از چگونگی پرونده, جریان بازجویی و زمان برگزاری دادگاه
نبود هیئت منصفه در دادگاه
مشخص نبودن هویت بازجویان و صلاحیت قضائی آنان
مشخص نبودن هویت و صلاحیت دادستان و قضات حاضر در دادگاه ها
شکنجه جسمی و روانی زندانیان توسط زندانبانان
استفاده از توابان برای جاسوسی, کتک زدن و شکنجه های روانی علیه زندانیان
مجبور کردن زندانیان به خواندن نماز, شرکت در کلاس های ایدئولوژیک, برنامه های اجباری صبحگاهی و مراسم دعا و نیایش
مذهبی
شکنجه و بازجوئی از کودکان برای اعمال فشار روحی به والدین
نگهداری کودکان در زندان ها و در سلول های انفرادی و جمعی
محرومیت کودکان از امکانات لازم و ضروری برای رشد
مجبور کردن زندانیان از طریق تهدید و ایجاد رعب و وحشت برای شرکت در مصاحبه و ندامت نامه نوشتن
نگهبانی زندانیان زن توسط زندانبانان مرد
فحاشی و توهین به زندانیان
دادن اطلاعات غلط به متهم در حین بازجوئی
شکنجه روحی خانواده ها از طریق تهدید, هتاکی, شکنجه جسمی و روانی, ایجاد رعب, وحشت و اعمال محدودیت های چند
جانبه
بلاتکلیفی طولانی مدت زندانی در حین بازجویی و پس از تشکیل دادگاه
لمس کردن بدن زنان زندانی و تهدید به تجاوز برای گرفتن اقرار
تجاوز به زنان زندانی و دختران باکره محکوم به اعدام
اعمال شکنجه بدنی وسیع, گسترده و متنوع علیه زندانیان سیاسی از جمله مشت و لگد, شلاق زدن به کف پا و سایر اعضای بدن,
دستبند قپانی, آویزان کردن, سوزاندن اعضای بدن توسط سیگار, استفاده از شوک الکتریکی, ایستاده نگاه داشتن دراز مدت
زندانیان, آویزان کردن زندانی از طریق دست ها و یا پاها و تاب دادن و شلاق زدن وی, شکنجه زندانی تا حد بیهوشی و سپس
آب سرد ریختن روی زندانی و یا فرو کردن سوزن زیر ناخن برای بهوش آوردن و ادامه شکنجه
محروم نمودن شکنجه شونده از آب آشامیدنی, غذا و رفتن به دستشویی
ریختن آب جوش در گوش ها
نگهداری زندانیان سیاسی در تابوت ها و اصطبل ها
نگهداری زندانی در زندان حتی پس از اتمام محکومیت
شکنجه زندانی در برابر اعضای خانواده
برگزاری اعدام های ساختگی با هدف دریافت اطلاعات و اقرار گرفتن و شکستن روحی زندانی
جا دادن دهها زندانی در اتاق های کوچک
مجبور کردن زندانی به تماشای صحنه اعدام و یا تماشای جسد فرد اعدام شده
بازداشت, شکنجه و اعدام به اتهام دگر اندیشی
بازداشت و مجازات زندانی به علت بر تن داشتن لباس کردی
سر به نیست کردن, اعدام و تیرباران کردن مخالفان و منتقدان سیاسی
زنده بگور کردن زندانیان و دفن در گورهای جمعی
گرفتن خون زندانیان محکوم به اعدام و ارسال به جبهه های جنگ
بیرون آوردن کلیه زندانیان برای ارسال به جبهه و پیوند آن به زخمی های جنگ
پرهیز از دادن نشانی محل دفن و روز و تاریخ اعدام زندانی به خانواده ها
اعدام دستجمعی و بگور سپردن جمعی زندانیان سیاسی
صدور احکام اعدام بدون محاکمه و یا در محاکمات یک دقیقه ای
محروم نمودن زندانیان سیاسی از حقوق اجتماعی پس از آزادی از زندان
اجبار در معرفی روزانه, هفتگی یا ماهانه پس از آزادی
ایجاد ممنوعیت خروج از کشور برای زندانیان آزاد شده و مجازات خاطیان!
دستگیری و ضرب و شتم خانواده های زندانیان سیاسی
ربودن فعالین فرهنگی و سیاسی تحت عنوان بازداشت و در بسیاری موارد سر به نیست کردن آنان و یا انتقال به بازداشت گاه
های مخفی
مصادره اموال زندانیان به هنگام بازداشت
ایجاد رعب و وحشت برای خانواده بازداشت شده
عدم پرداخت حقوق زندانیان شاغل در طی مدت غیبت
اجبار به مصاحبه بعنوان شرط آزادی از زندان
اجبار به تهیه وثیقه, ضامن و گرو گیری سند خانه برای آزادی زندانی
ممنوع نمودن برگزاری مراسم ختم برای زندانی به قتل رسیده
و ............
*****
مهاجرت
پیش از دستگیری و زندانی شدن همواره بر این اعتقاد بودم که باید در داخل کشور ماند و مبارزه را با شرایط سرکوب تطبیق و ادامه داد. حتی در تمامی سال های زندان بر این نظر ماندم. این ذهنیت از آن زمانی بود که گفتمان مهاجرت به خارج از کشور بعنوان حفظ تشکیلات و خروج از تیررس سرکوب فاشیستی رژیم از موضوعات مورد بحث اپوزیسیون به شمار می رفت. پس از آزادی از زندان نیز با اینکه آگاهانه و دوباره زندگی مخفی در پیش گرفتم و می دانستم که هر لحظه احتمال دستگیری مجدد من و بازگشت به زندان وجود دارد, در داخل کشور ماندم.
اما با شروع کشتار زندانیان سیاسی در زندان های سراسر کشور و از دست دادن بسیاری از عزیزانی که یادشان را هرگز فراموش نخواهم کرد و با دستگیری مجدد رهاشدگان و اعدام بسیاری از همبندی هایم در اصفهان و همچنین اینکه شخص بازجو در اصفهان که هیچگونه ردی از من نداشت, دوباره به تعقیب و مراجعه به آدرس های پیشینم در اصفهان اقدام کرده بود, هر لحظه خود را بیشتر درگیر پاسخ به سوال رفتن یا ماندن دیدم.
با توجه به اینکه زندانی سیاسی همیشه زیر تیغ برهنه شمشیر بدستان و مرگ فروشان اسلامی قرار خواهد داشت و کینه و نفرت رژیم حاکم به مخالفان سیاسی خویش مرزی نمی شناسد, مهاجرت تنها راه حل در شرایط موجود بنظرم آمد.به این دلایل خروج تیررس جمهوری اسلامی و رساندن خود به اروپای غربی, آنجا که آزادی و دمکراسی بهتر تعریف شده است را پیش روی خود قرار دادم.
رسیدن به مکانی که کسی به جرم فکرکردن, انتقاد و مخالف بودن با سیستم حکومتی و مناسبات میان مردم و دولت, دستگیر, زندانی و شکنجه و اعدام نمی شود. بودن در این مکان و مشاهده دمکراسی بخشا نهادینه شده آن بیشترین جذابیت ها و کنجکاوی ها را در من بیدار کرده بود.
هفده روز پر خطر را تا پشت دروازه اروپای غربی یعنی اتریش طی کردم و توسط قاچاقچیان از دروازه عبور کرده و توسط پلیس دستگیر شدم. هنگام انتقال غیر قانونی و از طریق کوههای سرسبز مرزی دو کشور یوگسلاوی سابق و اتریش, نیمی از افراد که حدود بیست نفر را شامل می شدند, ایرانیانی بودند که هر یک از رنجی گران و بلایی خانمانسوز که سرزمین عزیز مادریشان را فرا گرفته بود, می گریختند.
زنان و کودکانی که در تاریکی کوه های جنگلی و در حین دویدن به حفره ای آکنده از گل و لجن می غلطیدند و زخم بر می داشتند. اما هیچگاه جراحتشان به عمق زخم هایی نبود که حاکمان فقیه در مملکتشان بر روح و جسم شان نهاده بودند.
دو روز زندان در حوالی شهر گراتز اتریش را پشت سر گذاشتم, زندانی که نه شباهتی به اصطبل های انفرادی هتل اموات داشت و نه زندانبانش مسلح به فتوی و چوب خشک و شلاق بود و سپس به محل اقامت متقاضیان پناهندگی یعنی لاگر ( تراس کیرخن ) تحویلم دادند.
در این مکان رها شدم و می بایستی که در یکی از ساختمان های آن جایی برای خواب می یافتم. مجموعه ای بسیار بزرگ بود و دارای چندین ساختمان بزرگ و چند طبقه که قدمتی بیش از صد سال داشت. این ساختمان زمانی مقر نگهداری مهاجران مجاری در دوران بازسازی پس از جنگ جهانی دوم در اتریش بود و شباهت زیادی با فیلم های تهیه شده مربوط به جنگ جهانی دوم داشت.
به ساختمان اول وارد شدم که از طبقاتی چند و سالن هایی بزرگ و مجزا تشکیل شده بودند. در سالن ها امواج انسانی دیده می شدند که روی زمین خوابیده بودند. زن و مرد و پیر و جوان, بچه ها و همگی دارای پتوهای سربازی بودند که به عنوان متکا و زیرانداز از آنها استفاده می کردند.
قربانیان جنگ خانمان سوز یوگوسلاوی سابق و مهاجرین رومانیایی بودند که به دلایل مختلف ره به مهاجرت بسته بودند. جنگ و ویرانی, فقر و فلاکت و تعقیب سیاسی باعث شده بود تا به اتریش آمده و تقاضای پناهندگی کنند. با مشاهده جمعیت و پتوهای سربازی که در زیر سر و پیکر خود پهن کرده بودند, بی اختیار خاطره زندان در ذهنم زنده شد و از (لاگر) به سوی ناکجاآبادی دیگر براه افتادم.
فردای آنروز با مشقتی زیاد و به همراهی سه نفر دیگر از مرز کشور اتریش و آلمان به شکل غیر قانونی عبور کرده و در جاده براه افتادیم. برای من مقصد مهم نبود و هدفی در پیش نداشتم, گویی می خواستم از هر آنچه از درد و رنج سخن گفته بود, دور شوم. فرار می کردم. کیلومترها در جاده پیاده طی کردم.
پس از ساعاتی ماشین پلیس آلمان کمی جلوتر ایستاد و یکی از آنها پیاده شده و درب صندوق عقب را باز کرد. سگی غول پیکر از ماشین بیرون پرید و دوان دوان به سمت ما آمد. در فاصله نزدیک و نیم متری ما خرناس کنان و دندان نشان ایستاد. احساس میکردم که به چشمان خسته ام زل زده است.
یک حرکت اضافی می توانست همه چیز را پیچیده کند. ژاندارم ها که عامدا سگ را تنها رها کرده بودند, با تانی اغراق آمیزی بسوی ما آمدند. عرق سردی بر بدنم نشسته بود. ژاندارم ها به ما رسیدند. سگ چشمانش را از چشم من برگرفت, سرش را پائین انداخت, به طرف پشتش چرخید, کمی دور شد و روی پاهایش نشست.
نفس راحتی کشیدم. یکی از ژاندارم ها که دو برابر من وزن داشت و یک سر و گردن از من بلند تر بود جملاتی بزبان آلمانی گفت و وقتی با مکث من مواجه شد, گفت: حشیش؟ حشیش؟
منظورش را فهمیدم که آیا قاچاقچی حشیش هستم؟
زانوهایم سست شد. آرزو می کردم که زبان فارسی بلد بود تا معنای چند فحش آبداری! را که نثارش می کردم می فهمید. اما بهر حال این من بودم که آنجا غریبه محسوب می شدم. دو روز زندان هم در نوار مرزی آلمان و اتریش سپری کردم و پس از آن طبق قراردادهای دو کشور که هر فردی که غیر قانونی از مرز عبور کند و در نزدیکی مرز دستگیر شود به کشور قبلی بازگشت داده خواهد شد, مرا به مرکز یکی از دادگاه های سالزبورگ باز پس دادند.
از من تعهد گرفتند که به خرج خودم! به لاگر بازگشته و خود را مجددا معرفی کنم و من خسته تر از آن بودم که دوباره عزم ناکجاآبادی دیگر بکنم. دوباره به (تراس کیرخن ) مراجعه و خود را در انبوه انسان های جنگ زده و ستم زده گم کردم.....
بهروز سورن
منابع:
در این نوشتار از منابع مختلف و خاطرات سایر زندانیان سیاسی نیز کمک گرفته شده است. از جمله
حقیقت ساده نوشته منیره برادران
*****
اضافات – گاه نوشته ها
تلنگری به خاطرات و یادها! در چهار بخش
تلنگری به خاطرات و یادها
بخش اول: این نوشته با شتاب و بمناسبت سی و هفت ساله شدن سازمان راه کارگر نوشته شده است. چنانچه کم و کاستی موجود باشد از همین روست. این مناسبت و نزدیک شدن به سالگرد کشتار زندانیان سیاسی در دهه شصت محرک نوشتن این مکتوب شد. یاد این عزیزان همواره با عزیزانشان و همروان آن ها است و خاطره جاودانشان هم چنان می ماند.
*****
محمد تقی امانی
متولد زنجان و دانشجوی علوم اجتماعی و از نخستین افرادی بود که به راه کارگر پیوست. به خانواده ای زحمتکش تعلق داشت و
سادگی و نجابتش و تحمل پذیری اش زبانزد بود.بار بزرگی از وظایف سازمان بر دوش وی بود. بخش تدارکات تهران همان
مکانی بود که محمد تقی امانی ( کریم ) بیشترین انرژی و توان خود را میتوانست بکار بگیرد و نقشی مهم در پیشبرد امور
تبلیغاتی و انتشاراتی تشکل تازه شکل گرفته راه کارگر ایفا کند.
کار تدارکاتی برای اعضای کمیته تدارکات مرکزی که کریم مسئولیت انرا بعهده داشت, فعالیتی پر خطر در شرایط سرکوب در
خیابان ها بود و دیدار شبانه با وی که سرشار از امید و روحیه مبارزاتی بود در بازسازی روحیه اعضا نقش بسیار مهمی
داشت. خندان, پر شور و با نشاط و خستگی ناپذیربود. کریم در همان شرایطی که طرح بازگشت به میان توده ها برای پیشگیری
از ضربات سهمگین بر سازمان ها و همچنین بر پیکر سازمان راه کارگر مورد بحث قرار گرفته بود و در همان اوضاعی که
طرح خروج از کشور و یا ماندن در شکم هیولای مذهبی و بازسازی و تداوم مبارزه مخفی مطرح بود, پاسخ خود را داشت و
برای کمک به سازماندهی تشکیلات از تهران به آذربایجان رفت.کریم هیچ گاه تردید بخود راه نمی داد و در این زمینه هم شک
نکرد.
هرگز یاس و نومیدی در چهره و افکار و کردارش دیده نمی شد. انگاری که برای کار انقلابی و حمایت از زحمتکشان متولد شده
بود. گفته شده است که راه کارگر از تداوم مبارزه پس از آغاز ضربات دست کشید. این نکته خلاف واقع است و نمونه کریم
نشان می دهد که بخشی از تشکیلات راه کارگر معتقد به تداوم مبارزه علیرغم وجود سرکوب های خونین بودند.
لهجه شیرین آذری اش زمانی که بفارسی صحبت می کرد, شوخ طبعی اش و آگاهی اش به مارکسیسم دریایی از خاطره را در
ذهن مخاطبش باقی می گذاشت. گفته شده است که پیکر استخوانی اش را پس از ملاقات با مادرش در محوطه زندان گلوله باران
کردند تا اراده و تفکرش را و عشقش را به مردم و پابرهنگان خاموش کنند.
لحظاتی پیش از گلوله باران شدن به مادرش گفته بود:
مادر فکر نکن گریه می کنم. این اشک شوق است. خوشحالم که توانستم پیروز شوم.
یادش گرامی!
حمید حسین پور رودسری
از حمید تا کاک جواد شدن او فاصله ای کوتاه بود. حمید نوجوانی بود خوش رو و انرژیک که فوق العاده مشتاق
فراگیری مارکسیسم بود. از هر فرصتی برای کند و کاو در مسائل تئوریک و شناخت تحولات سیاسی استفاده می
کرد. سرشار از سوال و پرسش بود. تمایل وی به حضور در محافل بحث و کنکاش در این زمینه ها زبانزد بود. پر
از مهر و عاطفه و همه جا تلاش می کرد که حضور مثبت خود را نشان دهد. همه او را دوست داشتند و او نیز همه
را دوست داشت.
دوران کودکی و نوجوانی خود را در خانواده ای گذرانده بود که با سیاست و علوم مارکسیستی پیوند دیرینه داشت.
نیاز به تعمق زیادی نبود که این نوجوان فداکار و تشنه دانش و پویایی کدام راه را برای آینده خود جستجو و در پی
خواهد گرفت.
ازادی زندانیان سیاسی و علی مهدی زاده از زندان های ستم شاهی و توسط مردم نیز مزید بر علت شد. علی مهدی
زاده انسان بزرگی بود و تا آخرین دم در راه مبارزه برای احقاق حقوق پابرهنگان مبارزه کرد. هم او در شکل یابی
شخصیت سیاسی و سازمانی حمید تاثیرات عمیقی داشت. در کتاب جان باختگان راه کارگر آمده است که حمید
پیشترها که کاک جواد شود در کلاچای دستگیرو مورد بازجویی و شکنجه قرار گرفته بود . پس از آزادی راهی
تهران و به فعالیت تشکیلاتی و حرفه ای روی آورد. پس از مدتی با تمایل خود به کردستان این سنگر مقاومت علیه
فاشیسم مذهبی رفت و به جنبش مقاومت آن منطقه پیوست. آنجا حمید کاک جواد شد.
کاک جواد پر شور, پرکار و کمونیستی آگاه و نظرمند بود که انباشته ای از مطالعات ایدئولوژیک و سیاسی داشت و
سال هایی تجربی از فعالیت تشکیلاتی سیاسی و نظامی را اندوخته بود و به آگاهی سوسیالیستی مجهز شده بود.
داستان حماسی کشته شدن وی در کردستان که هنگام حمل رفیق مجروح خود با مین برخورد می کنند نیز داستانی از
فداکاری, عشق و عاطفه و اعتقادش به راه کارگر و راهش بود. آنروز هفتم دیماه سال 1362 بود.
حمید و کاک جواد هر دو یادشان زنده است.
نسرین بقائی
نسرین بقائی راوری عضو کمیته مرکزی سازمان راه کارگر, متولد تبریز و دانشجوی پلی تکنیک بود. عضو کمیته
هدایت کننده دفتر کار سازمان در این دانشگاه بود. منظم, موقر و مصمم و جدی بود. از خانواده ای دانشگاهی و از
اولین دانشجویانی بود در پلی تکنیک که به سازمان پیوست. نسرین پنج سال مبارزه با وحوش اسلامی را پشت
سرگذاشت و در تاریخ 16 مهرماه سال 1362 همراه با حسین قاضی دستگیر شد و حدود هشت ماه بعد اعدام شد.
قطعا بزرگترین دغدغه اش هنگام اعدام این بود که کارهای سازمانی اش و وظایف انقلابی اش نیمه تمام مانده
است.
برای نسرین دشواری مبارزه و زندان دوچندان بود زیرا می دانست که تنی چند از رفقایش در دفتر کار پلی تکنیک
سازمان در تهران و اصفهان زیر شکنجه تاب نیاوردند و برخا در امور بازجوئی به بازجویان یاری رساندند. با
وجود این مشاهدات و در چنین شرایطی استوار ماند و همچنان پر شور به استقبال مرگ رفت و به دژخیم زمان نه!
گفت.
بخشی از وصیت نامه نسرین بقائی:
مطمئن باشید که من هراسی از این لحظه ندارم و برایم تاسف نخورید. 25 سال زندگی با شما ( پدر و مادر ) و دو
سال زندگی با همسرم برایم آنقدر پرشور و عزیز بوده است که در حال حاضر تاسف از رفتن ندارم.
یادش عزیز!
25.06.2015
*****
بخش دوم
بهروز سورن: تلنگری به خاطرات و یادها! بخش دوم
ماندن یا رفتن؟ مسئله این بود.
انقلاب مرد و زنده باد انقلاب. این گفته به نهایت صحیح بود و اگر چه بخش اعظم تشکل های انقلابی منهای حزب
توده و سازمان اکثریت به این گفته اعتقاد داشتند اما هیچ یک آمادگی و توان تغییر سازماندهی متناسب با شرایط
مخفی فوق العاده وقت را نداشتند. شرایط مخفی فوق العاده از اینجهت که دستگاه سرکوب جمهوری اسلامی تنها به
نیروی نظامی سرکوبش متکی نبود. شرایط دوران آلنده در شیلی نبود بلکه این رژیم به نیروئی عظیم و متوهم و
فریب خورده مذهبی متکی بود که از طریق طرح مالک و مستاجر عرصه را حتی برای زندگی مخفی انقلابیون تنگ
کرده بود.
بسیار بودند مالکانی که مستاجران را لو می دادند و برادران و خواهران و مادران و پدرانی که اعضای خانواده خود
را بدست نیروهای سرکوب می سپردند تا سعادت آخرت را نصیب خود کنند. آنها مهره های انبوه فاشیسم مذهبی
حاکم بودند. سرکوبی صورت گرفت که هنوز و پس از گذشت بیش از سه دهه سرگیجه آن برای سازمان ها و تشکل
های سیاسی باقی مانده است. شتاب وقایع سیاسی نیز از عواملی بودند که مانع از سازماندهی متناسب با شرایط مخفی
ازسوی مراکز هدایتی تشکل ها برای مبارزه شدند.
در چنین وضعیتی اما هزاران جان شیفته ای بودند که بی توجه به درجه توان رژیم در سرکوب آزادی خواهان و برابری طلبان به مبارزه با وحوش حاکم بی پروا ادامه دادند و جان عزیز خود را در نهایت فداکاری در این راه سپردند.
*****
پرویز میربها
پرویز ( امیر ) متولد زنجان و دانشجوی مهندسی مکانیک در دانشگاه پلی تکنیک بود. سازمانگرایی و عشق به دانش
سوسیالیستی او را با سازمان راه کارگر پیوند داد. بخش کارگری را برگزید و تمام وقت به اندیشه رهائی کارگران
پرداخت. سازماندهی روابط کارگری و پیوند واحدهای تولیدی به یکدیگر از دغدغه های فکری امیر بود. اعتقاد و
ایمان راسخ اش به آینده این طبقه را میشد در چهره اش دید. دقت و نظم او برای روابطش آموزنده بود . آرامشی مثال
زدنی داشت.
در زندگی با افرادی برخورد می کنیم که ویژگی های مشخصی دارند. فراتر از عادی بودن هستند و در مخیله انسان
حک می شوند. براحتی از یاد نمی روند. گاها بعنوان سرمشق و نمونه میتوان از آن شخصیت ها و ویژگی ها بهره
برد. میتوان یاد گرفت و دانسته ها را بکار گرفت. میتوان این ویژگی ها را به دیگران منتقل کرد. شخصیت پرویز
نیز چنین بود. هم از اینرو از یادها پاک نخواهد شد.
پرویز به همان پاکی و زلالی بود که در سیمایش نهفته بود. تشنه خبر و گزارشات سیاسی و اجتماعی بود. رادیو قدیمی
و چند موجش همدم تنهایی هایش بود و تنها وسیله قیمتی خانه اش. در اتاقش هیچ جز رادیو و پشتی و سماورش دیده
نمیشد اما مملو از صفا و صداقت و رفاقت بود و بوی خوش چای و دوستی و فداکاری و از جان گذشتگی می آمد
چندی پس از آغاز سرکوب های خیابانی امیر نیز دستگیر شد. و دوسال بعد و پس از تحمل شکنجه های فراوان در
تاریخ هشتم آبان 1362 همراه چند انقلابی دیگر تیرباران شد.
پرویز حتما می دانست که یادش از خاطره ها پاک نخواهد شد . نه تنها از خاطره دوستانش که در تاریخ مبارزات حق
طلبانه مردم کشورمان. آیا آن کس که ماشه را کشید می دانست که چه انسان های والائی را بر زمین می افکند؟
امیر روشنفکر متعهدی بود که جان عزیزش را در راه اعتلای مبارزات کارگران کشورمان اهداء کرد.
جایش سبز و خرم!
*****
امیر شاهکرمی
پس از ضربه اول و گسترده به تشکیلات سازمان راه کارگر در اصفهان که نقش برجسته ای از بدنه سازمان در کل
کشور را تشکیل می داد و در حالی که امکان انتخاب ماندن یا رفتن و خروج از کشور را داشتم, ترجیح دادم تا برای
بازسازی و سازماندهی مجدد بقایای ارتباطات این تشکل شهری به اصفهان بروم و بر بخش های کارگری و تدارکات
متمرکز شوم. در محافل سیاسی هنوز موجود و سپس در میان زندانیان سیاسی همواره از ابعاد مقاومت امیر