۱۴۰۲-۱۲-۰۴

رضا بی شتاب

از عشق زیبا می شوی

از عشق زیبا می شوی
برای عاشقانِ شهرِ مهر

از جان چه می گویی مرا،ای جانِ من قربانِ تو
جانم چه ارزد پیشِ تو ای روحِ من حیرانِ تو
ایکاش شعری می شدم تا در دلت غوغا کنم
مُشتِ دلم را وا کنم جانِ دلم رسوا کنم
ایکاش بنشینی نگار یک لحظه ای با این فگار
ابر نهان در چشمِ من باران شود بی اختیار
دریا به رنگِ میلِ تو،هر رنگ می خواهی بگو
تا آسمانِ حادثه افسانه گوید مو به مو
غوغا کُنَد داغِ غمت باغِ دلی ای جانِ من
هرگز تو آزادم مَکُن ازین قفس جانانِ من
بیهوده پاپیچم شده فکر گریز از کویِ تو
آخر گریزم سویِ تو،صیادِ من آهویِ تو
در بندِ ماندن کِی بُوَد در فکر رفتن کِی بُوَد
آنکو اسیرِ دستِ توست آزاد وُ گفتن کی بُوَد
قهرند با من واژگان از بس ز عشق ات گفته ام
از واژه های مهرِ تو جانِ پریشان سُفته ام
از دور آمد سایه ای ژولیده واژه قامتی
زُل زد دمی در چشمِ من ای عشقِ سرکش غایتی
در چشمِ خورشیدم رها آزادی ام سامان گرفت
قهرست و رفت از خانه ام در آینه باران گرفت
او رفت وُ دنیا مات شد جانم زِ من آزاد شد
دیدم که من او بوده ام از نو دلم بنیاد شد
پنجشنبه 3 اسفندماه 1402///22 فوریه 2024

رضا بی شتاب

یک نظر بنویسید

 

نظرات شما

بدون نظر