۱۴۰۲-۰۸-۲۵

اشرف علیخانی

جمهوری اسلامی ایران روی اقیانوس نفرت عمومی

 

در سراسر ایران، هر طرفی را نگاه میکنی، فقر اقتصادی با شدت و ضعف خودنمایی میکند، یکجور خودنمایی کریه و زننده که شایسته ی ملت ایران نبوده و نیست، و بهمین دلیل موج خشم هرروز بیشتر از دیروز در کوچه و خیابان و بازار بصورتی کاملأ آشکار و همه جا در بین تمام اقشار جامعه، قابل مشاهده است. 

فقر، در تمام دنیا همواره زشت و عادت نکردنی بوده و هست. اما در کشوری مثل ایران که دارای ثروتهای سرشار طبیعی (نفت و گاز و سنگ و گیاهان مختلف ارزشمند و دریا و جنگل) است، برای جامعه ی ایران بهیچوجه پذیرفتنی نیست. 

خوشبختانه غالب مردم ایران آگاه شده اند و فریب احادیث و روایات دروغ مذهبی را که فقر یکنوع امتحان الهی است و خواست خداست و بقیه چرندیاتی که برای خر کردن جامعه جعل شده را نمی خورند. 

هم اکنون از نوجوان و جوان و میانسال تا سنین خیلی بالا که حتی اگر سواد خواندن و نوشتن درست و حسابی هم نداشته باشند، بخوبی و به درستی میدانند که فقر و عدم رفاه و ایمنی اقتصادی تمامأ بخاطر مدیریت صددرصد غلط جمهوری اسلامی، بخاطر سیاستهای ضد مردمی و بدلیل وجود افراد ناشایست و چپاولگر در رأس و بدنه ی حکومت است. 

آگاهی، تولید مسئولیت میکند. پدری که میداند فقرش که موجب خجالتزدگی او پیش فرزندانش شده است، نسبت به برداشتن موانع رفاه خانواده اش احساس مسئولیت میکند. زنی که دغدغه های مداوم امنیت شغلی و بیمه و پرداخت اجاره خانه و تحصیل فرزندش، خسته و فرسوده اش کرده، برای نابود کردن عوامل فقرش احساس مسئولیت میکند. دختر یا پسر جوان دانشجویی که هزینه های تحصیلی و نداشتن درآمد مناسب و کافی، سد راه موقفیتش شده، برای از بین بردن سدهای جاده ی زندگیش، احساس مسئولیت میکند. 

تک‌تک مردم ایران، از رژیم اسلامی خشمگینند. این خشم، دیگر خود را پشت پرده های احتیاط، مخفی نمیکند! ترس مردم از بین رفته و دیوار احتیاط و ملاحظه گری فرو ریخته است و همه جا و تقریبأ همه دارند فریاد میزنند. شاید تا چندسال پیش فقط گلایه ها و اعتراضات بر حق بشکلی ساده، علنأ مطرح میشد و خشم مخفی میماند؛ اما الان خشم، کاملأ عریان است. خشم وقتی همراه و بر پایه ی آگاهی اجتماعی و سیاسی باشد، ایجاد نفرت اجتماعی از دستگاه حاکمیت و ایجاد نفرت از مسئولین حکومت میکند، و هم اکنون اوضاع چنین است! 

آنچه به من انگیزه ی نوشتن این مطلب را داد، اتفاقیست که چندروز پیش شاهدش بودم. اتفاقی که هرروز ه درحال رخ دادنست و از چشم خود رژیم اسلامی هم پنهان نیست. اتفاقأ خود سران و مسئولان رده بالای رژیم ، بیشتر و بهتر از همه، به نفرت جامعه از اشخاص درون حاکمیت و کلیت دستگاه جمهوری اسلامی واقفند. اتفاقی که افتاد را برایتان تعریف میکنم: 

دو جمعه پیش، برای فروش بافتنی های دستبافتم به بازار هفتگی که نامش جمعه بازارست، رفته بودم. از صبح تا غروب و سر شب، نه کسی شالگردن و کلاه «ست» خرید، و نه حتی کلاه تک بچگانه که قیمتشان را واقعأ پایین در نظر گرفته بودم، پایینتر از شال و کلاه، و کلاه تک بی کیفیت ماشینی چینی! اما هیچکس خرید نکرد و فقط ۸ عدد اسکاچ فروخته شد!! هر عدد ۱۰ هزارتومان! دو سوم قیمت مغازه. 

کرایه رفت و برگشت ۲۰ هزار تومن، پول یک متر زمین که قبلأ ده هزار تومن بود شده ۲۰ هزار تومان، چای در لیوان کوچک یکبار مصرفی که یک پیرمرد آنرا داخل کتری در بین لاین های بازارچه می چرخاند و می فروشد: ۳ هزار تومن. 

حوالی ظهر از تابش ملایم آفتاب بر صورتم لذت می بردم و آرزو میکردم گونه ها و پیشانی و بینی ام از آفتاب بسوزد و چندروز سرخ باشد. این سرخی، همیشه هربار به آینه نگاه میکنم مرا عمیقأ خوشحال میکند؛ نمیدانم چرا اما شاید بخاطر اینکه چهره ام زیبایی روستایی قشنگی پیدا میکند که با دیدن چهره ام در آینه از شادی لبخند میزنم. 

اما هوای پاییزی در آبان ماه آنهم در تکه زمین بایری که بیابانی و بدون دیوارهای بلند و سقف است، ظهر به بعد، کم کم سرد میشود و از عصر به بعد بشدت سرد و گزنده. با اینکه لباسهای خیلی گرم پوشیده بودم اما کلیه هایم از سرما داشت درد میگرفت و گرمای دستهایم روی پهلوها، بیفایده بود. سرما رفت به جانم و مغز استخوانم منجمد شده بود. فقط چهار پنج تا اسکاچ باقیمانده بودند که به شال و کلاهها فخرفروشی میکردند. یک خانم ازفروشندگان اطرافم، دوتا اسکاچ برداشت و دیگر ماندنم بیفایده شده بود. ساعت از شش غروب گذشته بود و هوا کاملأ تاریک. با صدای بلند گفتم: هیچی فروش نرفت جز چندتا اسکاچ! چندتا از خانمها و آقایان فروشنده گفتند: ببین خانم! همیشه بهت میگیم که فقط اسکاچ بباف بیار! 

گفتم نخ زبر مخصوص اسکاچم تموم شده دیگه! باید برم بخرم. 

گفتند: بخر بباف، فقط اسکاچ خوب فروش میره! 

«خوب»!؟؟؟؟ فقط ۸ تا؛ که شد کرایه ماشین و پول یک متر زمین پر از گرد و خاک و زباله!! 

بهرحال چاره نبود. چندروز بعد به چندین خرازی و مرکز خرید سر زدم و از پونک تا حتی انتهای ستارخان هم رفتم. آنروز برای یافتن مغازه ی مورد نظرم، خیلی گشتم اما نخ مورد نظرم را پیدا نکردم. ناامید به فکر رفتن به میدان حسن آباد تهران بودم و آرام قدم برمیداشتم که صدایی بلند و پرمهر توجهم را جلب کرد: «الهی قربونت برم عزیزم!»

نگاه کردم. زنی میانسال به یک زوج بسیار جوان نزدیک میشد. زنی که حجاب نداشت و البته یک کلاه روی موهای رنگ شده اش گذاشته بود. موهایی که احتمالأ سفید شده بودند و با رنگ مو دوباره رنگ گرفته بودند. هیچ خانمی دوست ندارد پیر بنظر برسد. 

و آن زوج جوان؛ دختری بسیار زیبا که کمند گیسوان لخت و براقش تا نزدیک کمر و آرنجهایش بود، با بلوز و شلوار. و پسری جذاب و قد بلند که قلاده ی یک سگ بامزه را در دست داشت. 

زن میانسال که از روبرو می آمد حالا دیگر کاملأ نزدیک آن زوج جوان شده و کنارشان ایستاده بود. زانو زد و با شوق و حرارت سگ را نوازش کرد و چند بار با کلمات محبت آمیز دست روی سر و گوش سگ کشید. با پرسیدن اسم و جنسیت و نژاد سگ، چند کلمه با دختر و پسر جوان صحبت کرد و بعد با صدای بلند شروع کرد به لعنت فرستادن: لعنت به جمهوری اسلامی! لعنت به این قوانین! لعنت… لعنت…

و البته رهبرجمهوری اسلامی را از قلم نینداخت. 

خیابان و پیاده رو پر از جمعیت بود. خیلی ها بطرف زن میانسال نگاه کردند و هرکسی هم جمله ای به جملات زن، اضافه میکرد. بسیاری با شجاعت مقامات جمهوری اسلامی را آماج اعتراض خود قراردادند و بعضی ها هم فوری سرشان را برگرداندند و به راهشان ادامه دادند اما چهره هایشان شکفته و شاد شده بود. تمام اینها در کمتر از یک دقیقه رخ داد. دختر و پسر جوان در حالیکه سگشان را بغل کرده بودند، رفتند. زن میانسال هم رفته بود. مردمی هم که شاهد و حاضر بودند، رفتند و ثانیه ها هم رفتند. اما خشم و فریاد باقی ماند و در ذهن همه ماندگار شد تا باز ساعتی دیگر، در جایی دیگر و با دلیلی دیگر توسط افرادی دیگر از همه جنس و همه صنف دوباره زبانه بکشد و شعله هایش دامنگیر حکومتی شود که ۴۵ سال با دروغ و تقلب و آزار و مزاحمت و ایجاد انبوه مشکلات، زندگی مردم ایران را به جهنم تبدیل کرده است. 

و همه می دانیم و میدانند که جمهوری اسلامی ایران که با ابزار مختلف مادی و معنوی سرکوب، توانسته بماند، دیری نخواهدپایید که از هم خواهدپاشید. این کشتی که سرنشینانش هیچ حس انسانی ندارند، بزودی در اقیانوس خشم و نفرت عمومی ملت ایران غرق خواهدشد. 

***

اسکاچ …. نخ لعنتی اسکاچ را نشد بخرم و جمعه نزدیکست و بازار جمعه در هوای سرد و شاید بارانی، در پیش. 

دستفروش ها باز در آن تکه بیابان جمع میشوند و منتظر خریدار. 

و آن آقایان جوان که برای یک متر زمین یا بیشتر، فروشنده های بازارچه را به رگبار حمله و توهین خود می بندند، لابد خوشحال و خندان از پول مفتی که نصیبشان میشود. باز با کیف جادار و دستگاه کارتخوان به سراغ تک تک فروشنده ها می روند تا پول مفت بگیرند، پولی که میلیونها تومان و در طی سال میلیاردها میشود اما ذره ای از آن برای رفاه فروشنده های بازارچه خرج نمیشود. 

تا یکسال پیش، مسئول پول زمین گرفتن، آقا سعید بود. «آقا سعید» انسان شریف و بزرگواری بود و خیلی هم مهربان و دلسوز. البته من با سعید هم چندبار بخاطر پول زمین جر و بحث و دعوا کرده بودم، اما او مهربان بود، درد مردم را میفهمید، شعور داشت، یک انسان واقعی بود. 

این چندتا جوان ناپخته و بداخلاق و بی ادب که جای آقا سعید آمده اند، بنظر می رسد نه تنها هیچی از درد مردم نمیفهمند، بلکه بسیار مشتاقند دردها را بیشتر و عمیقتر کنند. هیچ گذشتی هم ندارند، یعنی اگر کسی که تا آنساعت (آنهم درست ساعت دوی بعدازظهر که هنوز بازارچه خالی از مشتریست) تقاضا کند که پول زمین را غروب بپردازد، آنها فریاد میزنند: ۲۰ هزار تومن هم پوله!؟؟؟ اصلأ جمع کن برو!!!

اینکه: بله. ۲۰ هزار تومن برای شما پولی نیست، اما برای ما پول است؛ را نمیفهمند! حال آنکه بعضی کالاها نیاز به فضای بیشتر دارند، هفت متر، گاهی ده متر. و ثروتی که از همین ۱۴۰ هزار تومن ها و ۲۰۰ هزار تومنها جمع میشود، واقعأ قابل توجه و چشمگیرست. با توجه به انبوه دستفروش ها و اینهمه بازارهای هفتگی در تهران، و سایر شهرها. ثروت سرشاری که بخش عظیمی از آن به جیب شهردار تهران می رود. 

در رابطه با تغییر آقاسعید با آن چند ناپخته ی جدید؛ اصلأ تعجب ندارد. این رسم و مرام جمهوری اسلامی است که افراد باشعور ، مردمی، باوجدان و فهمیده را حذف کند و افرادی بیسواد و نالایق را بر رأس امور بیاورد. از بالا تا پایین مملکت اوضاع همینگونه است. از ریاست جمهوری و وزرا و مجلس و اساتید دانشگاه و رؤسای مهمترین ادارات گرفته، تا مسئول پول جمع کردن از بیابانهای مثلأ بازارچه!

 

اشرف علیخانی (ستاره.تهران)

اشرف علیخانی

یک نظر بنویسید

 

نظرات شما

بدون نظر