سفره پهن بود که آمدند. سه نفر بودند آن طور که مُحرم می گفت یک نفر هم جلوی ساختمان کشیک می داده است.
شام نان و پنیر بود. خواهرت داشت می خورد و من خرد خرد گریه می کردم. می خواستم بدانم کجایی و چه می کنی. چه می خوری و به چه می اندیشی. می خواستم بدانم دلتنگی، شادی و هزار مالیخولیای دیگر که به مغزم هجوم می آوردند.
در که زدند خواهرت رفت در را باز کرد. گوش هایم که دیگر درست و حسابی نمی شنود اما به خواهرت گفته بودند از وزارت اطلاعات آمده اند.
نمیدانم کارتی، چیزی هم نشان دادند یا نه ؟ دروغ چرا. اسلحه نداشتند شاید هم داشتند و زیر لباس هایشان بود. اما دستشان چیزی نبود. یکی بیسیم داشت و آن دو نداشتند.
گفتند: می بخشید بی موقع مزاحم شدیم. داشتید شام می خوردید. گفتم: نا قابل است. بفرمایید. گفتند: خورده ایم. گفتم: بخورید، نمک گیر نمی شوید . شام بیچاره فقیرها نمک ندارد. گفتند: ما را چوب می زنید. گفتم: سگ کی باشیم، شما را چوب بزنیم.
و در اتاق ها گشتند. نمیدانم دنبال چه چیزی می گشتند. یکی شان پرسید: گاوصندوق تان کجاست.؟ گفتم: پول بیچاره فقیرها به گاوصندوق نمی رسد.
دیگری پرسید: ماشین هم دارد. بلند می شوم و به سراغ کمد می روم و ماشین ریش تراش ات را می آورم. یادت می آید سال سوم دانشگاه بودی که خریدی.
به همدیگر نشان می دهند و پوزخند می زنند و ماشین را پس می دهند.
یکی شان می گوید حاج خانم منظور برادرمان ماشین سواری است.
می گویم: به فکر این چیزها نبود. دیگری می پرسد دفترچه چی. دفترچه بانکی، حساب در گردش، حساب پس انداز می گویم: بعید می دانم. او به فکر این چیزها نبود.
یکی شان میرود سروقت کتابخانه و کتاب ها را ورق می زند. انگار می خواهد چیزی پیدا کند. و دیگری می آید کنار من می نشیند. می گویم: می بخشید روی موکت می نشیند، یادت می آید مادر. چقدر می گفتم فرش بخریم جلو در و همسایه زشت است. و تو می خندیدی و می گفتی. مادر خیلی ها همین موکت را هم ندارند که شب روی آن بخوابند.
می پرسد: جاسازی ندارد. به نظرم می آید می گوید: چیت سازی ندارد. می گویم: چیت سازی اش کجا بود. اون به فکر این حرف ها نبود. می گوید: نه حاج خانم. منظورم این است که اسناد مهم اش را کجا می گذاشت. می گویم: واله دروغ چرا، اون چیز مهمی نداشت هر چه بود یا بالای کتابخانه می گذاشت و یا در کیف اش بود. دیگری می پرسد: جز اینها می گویم.
می گویم: صاحب اختیارید. هرجا را که دلتان می خواهد بگردید، ما که حرفی نداریم.
یکی شان می پرسد: از دوستانش چی. دوستانش کیا بودند کجا می رفت و کجا می آمد. می گویم: اهل رفت و آمد نبود یا سر کار بود یا نشسته بود کنار اتاق و کتاب می خواند. همین کتاب بود که او را گرفتار کرد وگرنه ننه اش کمونیست بود، باباش کمونیست بود ما کجا و کمونیست کجا.
یادت می آید مادر، چقدر می گفتم کمتر کتاب بخوان. آخر و عاقبت ندارد. خیلی چیز فهم که شدی یا دیوانه می شوی مثل دختر استاد اسداله سر به بیابان می گذاری و یا سر به نیستت می کنند. یادت می آید چند بار هم رفتیم قبرستان کهنه و قبرهای بی نام و نشان را دیدیم که ساواک شبانه خاک کرده بود.
مادر به قربانت برود چیزفهمی در این مملکت به چه درد می خورد. یک گلوله در مغزت خالی می کنند و خلاص. همه آن کتاب ها می شود هیچ. و تو می خندیدی و می گفتی: بیا مادر تا داستان بر دار کردن حسنک وزیر را برایت بخوانم. سر باید قیمت داشته باشد تا به دار شود.
کمی دیگر اتاق ها را می گردند و می روند. خواهرت از بالکن رفتن آن ها را دنبال می کند. رنگ به چهره نداشت مثل بید مجنون می لرزید.