خانواده ها باچشمی گریان و پشت خمیده به ملاقات می آمدند. هر گروهی که از ملاقات به بند باز می گشت نام تعدادی از اعدام شدگان را با خود می آورد.
علاوه بر تیر باران و دار زدن شایع بود که برخی را با گاز خفه کرده اند.........
باور کردنی نبود . همه بندهای زندان خالی شده اند ، همه یارانمان از دست رفته اند.
اما انها در خواب های من زنده اند.
در این سال ها بارها این رویا به خصوص در تابستان به سراغم می آید. بالای کوهی، جنگل دوری، در قلعه ای، آنور آبی همگی جمعند و فریاد می زنند که زنده اند و کمک می خواهند و من که خود را به هر دری می زنم به بالای کوه، آن ور آّب درون قلعه و... راه یابم.
خیس عرق از خواب می پرم. گیج و مبهوت لحظاتی می گذرد تا خود را پیدا کنم سردی عجیبی وجودم را فرا می گیرد.
مریم، فضیلت، فریبا، فرزانه با چادر و چشم بند آماده شوند و....
رفت و آمد، هیاهو، لبخند و وداع نیمه کاره مریم گلزاده ، نگاه نگران فرزانه و بسته شدن در.
و چند روز بعد منیر و مهناز و سارا ، مهری ، مهین و......
به سراغ منیر می روم در حال جمع کردن چند تکه لباس است به امید اینکه به یادگار به عزیزانش رسد. کنارش می نشینم و دستش را می گیرم.
من از اول هم می دانستم این سه سال چهار سال حکم ها علی الحساب است.
همه چیز تمام شد، همه ما را می کشتد.
اشک در چشمانش حلقه می زند من هم.
مرا در آغوش می گیرد و عکسی از مریم و مرجان هر دو عزیزش را به من می دهد.
پشت آن شماره تلفنی نوشته ام اگر روزی بیرون رفتی به آنها سر بزن آنها را ببوس و به آنها بگو چقدر دوستشان دارم.
به مریم بگو برای مرجان مادری کن.
خواب مرا در ربوده به دیار دخترکان برده بود.
آفتاب از درز پرده نازک براتاق افتاده و من سخت خود را در ملافه پیچیده ام.
باید باور کنم .
من سال 67 در زندان اوین بودم تا شاهد رفتن ها و ماندن ها باشم من ، ما ناباورانه و مبهوت بر جای ماندیم و آنها رفتند تا زخمی بر پیکر ما برای همیشه به جای بگذارند. و هستی مان را همواره با بودن نبودن عجین کنند.
مادر همسرم می گفت وقتی بچه را از زندان به ما دادند از همان لحظه اول بی تابی میکرد . همه برایش بیگانه بودند حتی به عمویش هم خاله می گفت. نه درست غذا می خورد نه درست می خوابید. چه روزهایی گذراندیم تا به ما عادت کرد.
و حالا من با آزاد شدنم برای او که مامانی هم برای خود انتخاب کرده بود چه به ارمغان می آوردم.
گوشه ای ایستاده و جلو نمی آید به طرفش می روم او را در آغوش می گیرم و حسابی می بوسمش. مقاومتی نمی کند اما مرا متقابلا نمی بوسد.
به مدرسه نمی روی .
نه.
و به سرعت به طرف عمه اش میرود مامان
پدر بزرگش می گوید:
مامان واقعی ات آمده. از این به بعد باید او را مامان صدا کنی و عمه ات را عمه.
دخترم خودش را در آغوش عمه اش پنهان می کند .
و آن روز که خندان از پله ها بالا امد و به محض باز شدن درخانه در آغوشم پرید و بعد از شش ماه مرا برای اولین بار بوسید.
مامان مامان من ریاضی بیست گرفتم
دخترم من هم زندگی هدیه گرفتم
و مریم و مرجان برای همیشه چشم به راه ماندند .
با تشکر فراوان از سایت گزرشگران
10 مرداد 1399