۱۴۰۳-۰۱-۰۸

مهرداد لطفی

شب سمور

 

بچه حمومی تو چه به بلشویک بازی.دستش سنگین بود .به سمت چپ صورتش زد و مثل درختی از زمین کنده شد و به دیوار سمت  راست برخورد کرد. درد بدی بسراغش آمد .وبعد هزار زنبور در سرش به پرواز در آمدند و فرش زمین شد.

بلند شد و خودش را تکاند.نگران بود کت و شلواری که مادرش با کار در حمام برای مدرسه او خریده بود پاره نشده باشد. یک سالی بود که از اصفهان به تهران آمده بودند و پدرش یک راست رفته بود محله جمشید و قلعه حمامی را اجاره کرده بود. ودر جواب مادرش که می گفت حمامی بودن را در سرنوشت ما نوشته اند می گفت :کار دیگری بلد نیستم. چم و خم این کار را بلدم .ازآبادان که آمدم اصفهان شدم حمامی حالا هم توی سی وهفت سالگی نه پول دارم نه مدرک .

 اتاقی در نزدیکی حمام اجاره کرده بودند که برای او و سه برادرش کوچک بود ولی چاره ای نبود باید روز را شب می کردند. او وپدر و مادرش که بیشتر در حمام بودند. مدرسه هم فاصله زیادی با حمام نداشت و بچه های هم کلاسی می دانستند که او در حمام روز های تعطیل وبعد از مدرسه کار می کند یا لنگ می دهد و یا کمک کیسه کش بر سر مشتریان آب می ریزد.

چند روزی بود که عده ای در زنگ تفریح آویزان او بودند که بچه حمومی، بچه حمومی . سه نفر بودند بزرگتر و قوی تر از او و کار به دعوا کشید. جثه ریزه میزه او طاقت مشت های سنگین سه نفر را نداشت و ناغافل با مشت کوبیدند در گیج گاه او و او مثل درختچه کوچکی از زمین کنده شد و فرش خیابان شد و هزا زنبور در مغزش به پرواز درآمدند.

یکی دوسال بعد هم که رفتند به امیر آباد بهمین خاطر بود.

 بازجو پرسید چه گندی زدید که از محله جمشید رفتید امیر آباد.راستی نگفتی چرا به پدرت می گفتند علی بلشویک.

یادش نمی آمد گفت یا نگفت می خواست بگوید که پدرش قدی بلند داشت و چشمانش زاغ بود و هر کس که او را می دید فکر می کرد روس است یا از آن طرف آب آمده است  در پالایشگاه  آبادان که کار می کرد کارگران اسمش را گذاشته بودند علی بلشویک. خودش هم بفهمی نفهمی از این اسم بدش نمی آمد.کم و زیاد هم می دانست بلشویک ها که بوده اند و چه کرده اند. آنطور که بعضی وقت ها ویرش می گرفت از خاطراتش در آبادان بگوید رفت و‌آمدی هم با سندیکالیست های قدیمی داشته است.

اما ضربات گاه و بیگاهی که مثل پتکی بر سر و صورتش می خورد رشته افکارش را می گسست  و یادش نمی آمد که این حرف ها را گفته است یا نوشته است یا در ذهنش مرور کرده است .

بازجو پرسید :یعنی می خواهی بگویی رگ وریشه روسی نداری .و باز هم یادش نمی آمد گفت یا نگفت یا می خواست بگوید که پدر بزرگش اهل فریدن بود با دوجریب زمین وخرده ای سواد که اوقات بیکاری برای بچه هایش اسکندر نامه و امیرارسلان و شاه پری وماه پری می خواند.اما این دو جریب  زمین خرج و دخل نمی کردپس به پیله وری روی آورد با دوسه الاغی که داشت به اصفهان می رفت و قند وتوتون وتنباکو می آورد وحاصل تمامی این رفتن ها و آمدن ها خرید دو گوسفند بود دربهار و پختن و قورمه کردن برای تمامی سال و با آرد کردن گندم های دوجریب زمین برای خانواده  تا گوشت  ونان داشته باشند.

تا در یکی از این رفت و آمد ها گرفتار راهزنان شد الاغ ها و اجناس رفت و سرا پا غارت شده و با سر وکله شکسته به فریدن باز گشت و بعد دست زن ها و بچه هایش را گرفت و راهی اصفهان شد تا پسرهایش برای کار راهی آبادان شوند.

بازجو گفت پرونده های پدرت را در آبادان نگاه کردم شما خانوادگی کلا آدم های ناراحتی هستید.در آبادان او کارگران را تحریک می کرد.اینجا هم تو.

دانشجوی فنی چه کار دارد با کارگران کارخانه چیت سازی .در پرونده ات هست  که مدام به اطراف کارخانه ها می رفتی و اعلامیه های سازمان را پخش می کردی و سعی می کردی سندیکالیست های قدیمی را جذب سازمان کنی .آنقدر رفتی وآمدی که اسد سندیکالیست قدیمی را جذب سازمان کردی.

شنبه صبح بود که خبر اعتصاب کارگران چیت سازی به دانشگاه رسید. به بهزاد گفت موتور را روشن کن باید برویم کمک.وبهزاد گفته بود  کلاس مقاومت مصالح داریم و او گفته بود گور پدر کلاس ،مقاومت مصالح ما آنجاست .در همانجا بود که با اسد سندیکالیست قدیمی آشنا شد.اسد به او که در حال پخش اعلامیه های سازمان بود گفته بود ما اینجا سندیکا داریم شما می آئید اعلامیه پخش می کنید و ما می رویم زیر ضرب ساواک بروید دانشگاه من خودم می آیم آنجا وهرچه اعلامیه دارید و می خواهید پخش کنید بدهید بمن.

با طمانیه حرف می زد و بعضاً که بیکار بود یا نبود ویرش می گرفت او را احضار کند وهمین طور رهایش می کرد به امان خدا  ومعلوم بود یادش رفته است برای چه او را بین خواب و بیداری صبح احضار کرده است

ورقه ای با خودکاری به او می داد و از او می خواست زندگیش را از لجظه تولد بنویسد . و او می نوشت یا نه می گفت یا نه می خواست بگوید یا بنویسد بالا و پائین زندگی آدم هایی چون او گرسنگی بوده است و کار و تلاش برای بدست آوردند کفی نان .

اما در این چند ماهی که با چشم بند در راهروی بند یک خوابیده بود مرزبیداری و خواب و مرز گفتن و نگفتن و مرز نوشتن  و ننوشتن ازبین رفته بود ونقش ها و خیال ها جایش را به حرف ها و آدم ها داده بود.

نیمه های شب که نگهبان خوابش می برد یا از نفس می افتاد کمی چشم بندش را بالا می زد و بدست ها و رگ های برجسته شده روی دست وپایش نگاه می کرد تا باورش شود که خواب نمی بیند و هرچه می گذرد و هرچه که می شنود یا می نویسد کابوسی ست که در بیداری می گذرد .ویکی دوبار هم ویرش گرفته بود از مردی که لهجه ای جنوبی داشت و به سبک وسیاق آخوند مسجد دوران کودکیش حرف می زد بپرسد مرز خواب و بیداری کجاست.

از مدرسه که می آمد یکراست می رفت مسجد محل تا مسجد را آب و جارو کند تا شیخ حسن بیاید و نماز ظهرش را به جماعت بخواند.مشتریانش هم چند بقال و چقال دور و بر مسجد بودند که از صبح تا ظهر از  هیچ دنائتی در حق مردم کوتاهی نمی کردند وبعد که می آمدند وضو می گرفتدن تا با خواندن نماز جماعت از بار گناهان خود کم کنندو این چیزی بود که شیخ حسن در نطق کوتاه هر روزه اش بعد از نماز می گفت. البته نماز او و آقای دهقانی معلم دینی مدرسه از لون دیگری بود .بقول آقای دهقانی رستگاری آدمی از مناسک شروع می شد و به عمل می رسید .

اما آن مناسک و آن روزی حلال خوردن بقول پدر بزرگش که از فریدن راه گرفته بود آمده بود به اصفهان و حالا چند سالی ست که در گورستان تخت پولاد خوابیده است او را به رستگاری نرساند به زیر چشم بند در راهروی بند یک رسانده بود و حالا که بیش از ۱۸۰ روز می گذشت. البته به ضرس قاطع که نمی توانست بگوید.حساب روز ها و هفته ها  و ماه ها از دستش خارج شده بود.روزها و هفته های اول رشته کار دستش بود اما از همان زمانی که مرز بیداری و خواب و مرز کابوس و رویا شکسته شد حساب روزها و هفته ها هم از دستش خارج شد حتی فصل ها ،اواخر تابستان بود که دستگیر شده بود اما بعد از دستش خارج شده بود که پائیزو زمستان گذشته است یا نه.

فقط یادش می آمد که یک کیسه لباس مادرش فرستاده بود و از لباس های گرمی که گذاشته بود فهمید که زمستان آمده است و برف همه خیابان ها و بیابان های فریدن را سفید پوش کرده است .

یکی دو بار ویرش گرفت تا از نگهبان بپرسد و پرسید که مادرش از کجا می داند که او در کمیته مشترک است یا بقول برادران بند دوهزار که نگهبان گفته بود خفه شو، حرف زیادی موقوف.

و او یاد حرف پدر بزرگش افتاده بود که جوینده یابنده است. و مادرش با رفتن به این کمیته و‌ آن کمیته و این زندان و آن زندان بالاخره بو برده است که اوکجاست و برادران هم رضایت داه بودند تا برای خلاص شدن از دست آن پیرزن سمج که برای یافتن پسر دانشجویش به هر مقامی متوسل شده است بپذیرند که برای زمستان چند لباس گرمی بدهد تا دلش قرار بگیرد که او زنده است و دارد در جایی نفس می کشد .

برای او که از کار در حمام زندگیش آغازشده بود و با دادن لنگ به مشتری و خسته و کوفته رفتن به مدرسه آغاز شده بود رسیدن به این جا امر غریبی نبود .چند باری هم پدرش علی بلشویک که دیگر پیر شده بود  و نفس تنگ عذابش می داد به او گفته بود ؛سیاست در این مملکت عاقبت خوشی نداردآخرش زندان هست و چیتگر و یک تیر خلاص . فکر من ومادر پیرت نیستی نباش فکر آینده خودت باشد .این همه زحمت کشیده ای تا بشوی آقای مهندس.با چند تا اعلامیه که بدهی دست این و آن همه را هیچ و پوچ نکن.

یکی از همین روزهایی که او داشت از فریدن و داستان دور و دراز تبعیدیان به آن دیار می نوشت. دستی آمد و آستین اورا گرفت و گفت :بقیه را بگذار بعد از تلفن و اورا برد و برد تا رسیدند به یک کابین و از زیر چشم بند دید یک گوشی تلفن آنجاست.بازجو نشست وچند شماره گرفت و صدای الو بفرمائید شمای برادر کوچکش حمید رضا را شنید که می گفت اجازه بدهید تا پدرم را صدا کنم.و کمی بعد پدرش پشت خط بود بغض کرده بود ودر حالی که سعی می کرد لرزش صدایش را پنهان کند گفت: سلام عزیز جان پدر خوبی.او خوب نبود وبازجو در حالی که گوشی را بدست او می داد گفت بگو خوبم واین که کجا هستی و چه می کنی و چه بر تو گذشته است چیزی نمی گویی و گرنه تلفن را قطع می کنم  فقط حال و احوال .

بنظرش رسید بازجو باید اهل سبزوار باشد .شاید هم نبود. ته لهجه ای مشهدی داشت.ضمیر های اول شخص و سوم شخص را با کسره تلفظ می کرد .

پدرش در حالی که سرفه امانش نمی داد می گفت:حتما سوء تفاهم شده است.و گر نه عالم و آدم می دانند که تو آزارت به مورچه هم نمی رسد چه برسد به این حرف هایی که اینجا و آنجا می زنند. بعداً بازجو برایش گفت پدرش از آن ضد انقلاب های تیر است خبرش را داریم هر جا که می نشیند از حکوت ظالم اموی حرف می زند.

مادرش حمام بود.اگر باد خبر تلفن را به او می رساندخودش را می رساند اما کمی که حرف زدند بازجو گفت گردش کن.وقت ندارم وخداحافظی کرده ونکرده تلفن را قطع کرد.

چیزی مثل دستی ناپیدا گلویش را می فشرد .اگر گوشه دنجی می یافت. کمی گریه می کرد تا بلکه از این بار سنگین روزگار خلاص شود .اما وقتی که باز گشت به اتاق بازجویی و ورقه های نانوشته و نیم نوشته را گذاشتند جلوش فهمید که باید بغضش را فرو ببلعد و ضعف نشان ندهد.نیک می دانست که بریدن و کم آوردن از کجا شروع می شود.نخست عذاب پوست و گوشت و بعد تنهایی و بعدبار سنگین خانوادهای در هم شکسته وهمین طور مصیبت روی مصیبت تا فرو افتادن و تسلیم شدن.

اما او از سال های قبل می دانست که در این سوی دیوار حلوا تقسیم نمی کنند .آدم ها می آیند و شکسته و بسته از آن سوی این چرخ بزرگی که آدم ها را له ولورده می کند خارج می شوند.اما او فکر می کرد که راه رستگاری همان راهی ست که آقای دهقانی معلم دینی شان جلوی پای او گذاشته بود از همین جا ها می گذرد.البته آن روز ها این گونه نمی اندیشید تاوقتی با دوگوش خودش شنید که بین شیخ حسن و آقای معماری بقال محل و همه کاره مسجد روی پولی که بابت تعمیر مرمت و مسجد ازخیرین گرفته اند اختلاف افتاده است و‌آقای معماری که پیشانی پینه بسته اش برای او حجت مسلمانیش بود تمامی پول راه بالاکشیده است وبدون این که سهم شیخ حسن را بدهد رفته بود برای خودش و به اسم خودش ماشین آریا و شاهین خریده بود.

بی دینی و لادینی او از همین جا شروع شد و وقتی دید که در شبستان مسجد اکبر پسر نوحه خوان محل دارد سینه های بزرگ دختر شیخ حسن را می خورد فرار او از مسجد برابر بود با فرار او از دین . این ها را که نمی شد دربرگ بازجویی نوشت . اما یک روز که زده بود به سیم آخر در جواب بازجو که می پرسید توکه بچه هیئتی و مسجدی و نماز خوان بودی چه شد که سر از گروه های الحادی در آوردی .خب باید دلیلش را توضیح می داد هرچند می دانست که خوششان نمی آید و قانع نمی شوند و قانع هم نشد. گفت که با یک آدم گمراه که در مسجد را نمی بندند و آدم با خدا قهر نمی کند.

رفته بودند تا فیها خالدون او را از همه پرسیده بودند.اما او که داستان پنهانی نداشت.

باید وقت وحوصله ای داشت تا این ها را برای خوش مکتوب می کرد تا بداند چرا اینجاست .اما مگر سیل حوادث فرصت می داد. همیشه فکر می کرد دیرش شده است که شده بود و همیشه فکر می کرد کاری را باید بکند که نکرده است که نکرده بود . واین بر می گشت به روحیه نا آرام او که راحتش نمی گذاشت. این را معلم انشای کلاس دوازده دبیرستان محمد رضا شاه واقع در میدان ارک بخوبی فهمیده بود وقتی که او داستان بر دار کردن حسنک وزیر را خواند و شرحی نوشت بر جنازه او که هزار سال است بر دار است و از این شهر به آن شهر می گردد تا بدی نشان دهد عاقبت خوبی چیست و شر بتازد  وبتازد و از اعماق تاریخ بیاید و خودش را برساند بما که امروز یا خواننده تاریخیم یا داریم با زندگی و کرده و ناکرده های خود این تاریخ را می نویسیم ویا ورق می زنیم تا آیندگان بدانند ما که بوده ایم وچه کرده ایم و چرا جنازه پدران ما هزاران سال است که بر دروازه بلخ یا بغداد یا کوفه یا هر جای دیگری که  جزء ربع مسکون است بردار است وپایین نمی آید  وامروز که من دارم شرح می نویسم بر حدیث بر دار کردن حسنک به سنه خمسه ثلاثین اربعماه  چند دهسالی ست که از مرگ امیر ماضی رضی الله عنه گذشته است.وبه اینجا که رسیده بود معلم انشا حرفش را بریده بود وگفته بود تو با این زبان کوچکت سر بزرگت را بباد می دهی.بتو نصیحت می کنم که نه بنویس ونه حرف بزن و بعد گفته بود هیهات،هیهات. و او نفهمیده بود که مرادش از این هیهات هیهات گفتن چیست .

و او در تمامی این سال ها خواسته بود که براه معلم انشایش برود، نه بگوید و نه بنویسد فقط نگاه کند تا ببیند بر این مدار و این چرخ چه می گذرد.تا شاید پی ببرد به حکمت این روزگار که چرا یکی باید بچه حمامی باشد و دیگری پسر فلان بن فلان و راز این گرسنگی عده ای و سیر ناشدنی عده ای دیگر در چیست .و مدام دیده بود که در وسط معرکه ای ایستاده است که او فکرمی کند میدان نبرد حق وباطل است و او زده بود و خورده بود و آمده بود تا اینجا که حالا او باشد و یک چشم بند و یک پتو در راهروی بند یک کمیته مشترک که حالا اسمش شده است کمیته دو هزار.

سرش درد می کرد و میگرنی که ارثیه مادریش بود در تمامی این روز ها و شب ها او را رها نکرده بود و یکی دوبار هم که گفته بود من میگرن دارم اگر ممکن است به سرم مشت نزنید  بیشتر زده بودند و گفته بوند مرتیکه خائن فکر می کند ما او را اینجا آورده ایم تا بادش را بزنیم.

اگر می گذاشتند که دستمالی را محکم بسرش می بست درست مثل مادرش در آن سال های دور که میگرن امانش را بریده بود شاید درد رهایش می کرد اما نه دستمالی داشت و نه بازجو ها رضایت می دادند.یکی دو بار هم که گفته بود تا دستمالی به او بدهند تا بسرش ببندند .گفته بوند:دست بردار از این سوسول بازی ها ناسلامتی تو چریک هستی

آخرهای خرداد بود که به اینجا آمده بود وحالا که به تقریب شش ماهی می گذشت باید اوایل دی ماه باشد.حتما بیرون برف هم می آید و اگر نیامده باشد تا دلت بخواهد سوز و سرما بیداد می کند و بلاشک در فریدن وکوهپایه های آن اطراف برف سنگینی بر زمین نشسته است وهمه چیز را سفید پوش کرده است .

چند روزی بود که سرمای بدی خورده بود .از بچه گی همین طور بود یک باد سرد که به او می خورد گلویش بهم می آمد و زمین گیر می شد البته یکی دو روزی اما همیشه سعی می کرد بلند شود و با بیماری مبارزه کند.

در دشت عباس هم  که بود یکی دو روزی بود از گلو درد زمین گیر شده بود اما وقتی فهیمد مادرش پرسان پرسان خودش را به دزفول رسانده است بلند شد و راهی دزفول شد تا ببیند پیرزن برای چه کاری کفش وکلاه کرده است و حتما در این سفر تنهانیست و پدر را با خودش آورده است .

پیرزن خواب دیده بود که او هفت ساله است و در بوران و سرما گرگی می آید و او را که پشت سراو بود می رباید و با خود می برد و او سراسیمه از خواب بر می خیزد و بدلش بد می آید که او دچار مصیبتی شده است  و وقتی می بیند به تلفن جواب نمی دهد کفش وکلاه می کند و به تهران می رود و در تهران می فهمد که به جبهه رفته است و از همان جا پرسان پرسان می آید تا دزفول و می فهمد که او کجاست و با پیرمرد می روند در مسافرخانه ای اطراق می کنند و پیغام می فرستند که پدر ومادرت در دزفولند.و وقتی بدیدن آن ها می رود ومی گوید داوطلب به جبهه آمده است پدرش با ناباوری می گوید بمن وتو چه مربوط است جنگ خمینی با صدام است.همین حرف ها را  هم جوردیگری بازجو می گفت :به شما چه ارتباطی داشت این جنگ. جنگ شما که نبود جنگ ما و صدام بود شما رفته بودید جبهه برای خرابکاری و جاسوسی .

مدتی هم درگیر و دار جاسوسی بود و وقتی به آن ها گفته بود حرف باید پشتوانه اش منطق باشد این برچسب ها هیچ جوری بما نمی چسبد بازجویی که لهجه اصفهانی داست و با مکث و توقف حرف می زد گفته بود شب دراز است و قلندر بیکار .وقتی پا هایت دو سه شماره برای کفشت بزرگتر شد می بینی که مثل بلبل از جاسوسی   هایت حرف می زنی. اما با این که پاهایش دوسه شماره بزرگتر از کفش شده بود مقر نیامد و حرف و حدیثی از جاسوسی نگفت.

هنوز زخم پاهایش با این که خوب شده بود و گوشت آورده بود ذق می زد و مثل کمر بند سفتی راه رفتن اورا مشکل می کرد و نمی گذاشت شب ها راحت بخوابد .

شب ها که خوابش نمی برد و ذق ذق زخم کف پا بیقرارش می کرد می نشست و به زخم پایش نگاه می کرد و از خودش می پرسید آن همه حرف وحدیث و گفتن ها نوشتن ها ارزش این همه درد ومصیبت را دارد و آیا او توانسته است با گفتن و نوشتن دری بسوی حقیقت بگشاید.دری که مدت هاست که بسته شده است و حالا حالا هم باز نمی شود.

شاید بازجو هم پر بیراه نمی گفت :بمن و شما چه که فلانی دارد یا ندارد .در این مملکت هرکس باید کار خودش را بکند و هر آدم به آن درجه از فهم شعور برسد تا ببیند سهم او از آب و باران و نان و کار چیست و اگر او در این تقسیم بندی سهم کمی دارد علت چیست وچگونه او می تواند به سهم منصفانه ای از این کیک بزرگ  برسد.

اما او در تمامی این سال ها برای خود سهمی نخواسته بود.و یکی دوبار هم که بازجو از او پرسیده بود:من نمی توانم آدم هایی مثل ترا بفهمم. از دهات های اصفهان و از محله جمشید بروی دانشگاه فنی و بنشینی کنار دختران خوشگل که هر کدام  پشتشان به پدری پول دار گرم است .بجای این که بچسبی به یکی از همین دخترها و مخشان را بزنی و برای تمامی عمر طبقه خود را عوض کنی راه بیفتی بروی سیاهکل و بشوی چریک و چوب در ماتحت حکومت کنی که پشتش به امریکا و سی آی ای  وموساد گرم است و آن ها هم بریزند سرتان و دهانتان را سرویس کنند.انقلاب هم که شد بجای این که بچسبی به حکومت و هم خودت به نوایی برسی و هم دیگران را به نوایی برسانی بروی زیر خاکی شوی تا سر وقت کودتا کنید و مشتی عمله و اکره را به قدرت برسانید و آن هاهم وقتی سوار کار شدند دهان شما را بجرم روشنفکر بودن سرویس کنند.

حرف هایش پر بیراه نبود .شب ها که بند آرام می گرفت و رفت و آمد و بازجویی ها و فریاد زندانی ها که در اتاقک زیر هشت بند یک تعزیر می شدند می خوابید فکر می کرد که چرا او در تمامی این سال ها نتوانسته است راه درست را آن طور که بازجو می گفت پیدا کند واگر از دهات های اصفهان راهش را گرفته بود و آمده بود و شده بود دانشجوی فنی بجای دیدن تمامی دخترهای زیباروی فنی دخترخرم سرمایه دار معروف را ببیند که چریک می شود و دردرگیری با ساواک کشته می شود یا برود ببیند تورج حیدری بیگوند چه می کند و چرا در سر قرار کشته می شود و همین طور دنبال کند این رد و نشان را که می رود در اعماق تاریخ تا می رسد به مسعود احمد زاده و پویان و حمید اشرف  تا روزبه و دکتر ارانی و حیدر خان تا برسد به مانی مزدک و ببافد گلیم بختی را که آغشته بود به خون سیاوش و تختی بقول م. امید و در آخر سر در بیاورد از راهروی بند یک کمیته مشترک ضد خرابکاری که حالا شده است کمیته دو هزار .  

 

 

مهرداد لطفی

یک نظر بنویسید

 

نظرات شما

بدون نظر