مضحکۀ صندقِ آرا نِگَر!
ای دل بخند وُ شاد باش،چون شعلۀ فریاد باش
شاباشِ شادی را خوش ست؛اندوه را چون چاوش ست
آوازِ دل گوید بیا؛رقصان غزل خوان وُ برآ
غم تیره کرده روزگار!بر گردنش باید مهار
اینک جهان آذین کُنَد؛گُلشن دهان شیرین کُنَد
آرامشی باید بهار؛چون می رسد از ره نگار
گیسویِ جانان شانه کُن،جانِ خدا دیوانه کُن
از غم حَذَر باید دلا؛شور وُ شرر باید دلا...
آتش درونِ سینه ام؛بی چهره در آیینه ام
دریا به توفان جاودان؛باران به چشمانم نهان
هر جا که ذهنم می بَرَد؛تصویرِ مرگی می رَسَد
جان سایه ای لغزان به دار؛تن بر طناب وُ تابدار
بشکسته دست وُ پای جان؛آزردگی شد ارمغان
کو باغِ خندانِ جهان!آن کودکِ شادِ زمان
دانا به زندان برده شد؛دلقک به مَسنَد خوانده شد
ای لاله ها ای ارغوان!کو سرو وُ شمشادِ جوان!
شادی ولی در خلوت ات؛تنهایی ات شد حسرت ات
بغضِ نهان در شادی ات؛آهنگِ جان آزادی ات
آخر درفشی شد عیان؛آمد به میدان شد وزان:
این صندقِ آرایِ تو؛برجِ لَجَن مأوایِ تو
کِذب وُ دَغَل اندر صدف؛تاراجِ ایران شد هدف
از جعبۀ جادو جَهَد؛اهریمنی چون از لَحَد
تا کِی زِ خونِ مردمان؛برپا ضیافت ها عیان
بر سفره مانده آهِ نان؛فقر آتشی در آشیان
بالین وُ بستر شد زِ سنگ؛رخساره رنگش آذرنگ
اندیشه شد زیرِ حجاب؛شد زندگی همچون حباب
او دشمنِ زیبایی ست؛او مرگِ هر دانایی ست
با روشنایی در لجاج؛جان شد پشیزی در حراج...
تا کِی جوانم می کُشی؛روحِ جهانم می کُشی
اندیشه ها شد سنگسار؛دانش ز دست ات شرمسار
مذهب که باشد مضحکه؛میدان به میدان معرکه
بانگِ اذان مرگ آوَرَد؛آیینِ تو تن می دَرَد
کودک کُشی در دینِ تو؛خونخواری ات آیینِ تو
کابوسِ ما سجّاده ات؛لبّاده ات کبّاده ات
نَهج وُ سراج ات در سراب؛روزِ حساب ات انقلاب
محرابِ تو مردابِ شر؛از بویِ گندش مفتخر
ای دیوِ جادو کیشِ تو؛شیطان شده همریشِ تو
دستارِ تو همچون رَسَن؛بر گردن ات گردد کَفَن
ای گوژپشتِ زشت روی؛دیگر ترا کو آبروی!
مفهومِ پستی سهمِ تو؛توهین به هستی،رسمِ تو
گورت به قعرِ ناکجا؛این بخشش آمد از خدا
تاریخِ تو ننگِ بشر؛نفرت زِ تو شد معتبر
اینک به خشم وُ عزمِ ما؛بشکفته زیبا رزمِ ما
ای مردمان شد رستخیز؛هنگامۀ جنگ وُ ستیز
پروا کُن از این انزوا؛عشقِ وطن شد پیشوا
تا سرنگونی یک قَدَم؛ظالم درافتد در عَدَم
همبستگی رازِ زمان؛سرشارِ عشقی بیکران
بنگر شُکُوهِ بانوان؛چون کوهِ عصیان شد رَوان
یکشنبه 20 خردادماه 1403///9 ماهِ ژوئن 2024