۱۴۰۳-۰۸-۲۹

مهرداد لطفی

گلدان مرصعی بر کف خیابان

 

۲۷

۱

گلدان مرصعی بر کف خیابان

 

تمامی سال ها

به تمامی این گونه زیسته ام

سیانور در زیر زبان و

 رویا در کف باد

و شعر های نانوشته ام در طبله عطاران

و دویده ام پا بپای باد خسته پائیزی 

در جاده های کودکی

 

مادرم  می گفت 

مادرم همیشه خدا می گفت

روزگار حرف خودش را دیر یاد زود می زند

کمی حوصله کن

باد که بیاید

 جنگل های خاموش 

 خود بهتر می دانند

حرف های ناگفته آدمیان را چگونه تکرار کنند

 

 همیشه دلم برای گفتن 

همیشه دلم برای گفتن به صراحت 

 میان دل و پنجره می چرخید

تا ملال روز بشکند 

پرده فرو افتد

تا حقیقت پنهان اشیاء آشکار شوند

اما نمی دانم چرا 

همیشه از حقیقت بوی شک می آمد 

و سر بریده 

حرف های ناگفته اش را میان لب و دندان پنهان می کرد 

یادت بخیر آقا خان

 

 تبار این قبیله در حال انقراض کجاست

چرا در این هوای طوفانی 

صدا به صدا نمی رسد

و عقابی که از چکاد کوه بر می خیزد 

راه خانه اش را نمی یابد

 

مرز سکوت و لال مانی گرفتن آدم ها کجاست

چرا از شاعری که می گفت 

با میهنم چه رفته است 

 دیگر خطی یا نشانی یا رد پایی نیست  

  

ما حصل این همه نشستن و هیچ نگفتن به آب و آینه چه بود 

گیرم آب آبی نباشد

یا فی المثل

 طرح گلی بر یک سفال شکسته

راز عشقی ممنوع باشد در هزاره های دور

 برای ما 

چه راهی دیگر بود

جز آن که از پل های شکسته بگذریم

تا ماه 

حباب شکسته ای در طاق آسمان نباشد

و داستان شیشه و سنگ 

 در حدیث آن سوار نیامده تکرار نشود

 

حیف آز آن همه رفتن ها و نرسیدن ها

حیف از آن گلدان مرصع هزار تکه شده بر کف خیابان

نظر بازی می کند زمانه

بر خماری و ناوک تیزچشم  

تا شهابی که از کناره این شب های بی ستاره می گذرد

راه به چشمه ماه نبرد

 

 حتاکی می کند این باد

و عناصر اربعه

از یاد می برند

اسبی که با سمضربه های بلورینش

غبار از راه پاک می کند

 مادینه ایست

که بسوی آخور بچه هایش

خستگی راه را از خاطر جاده ها پاک می کند

 

 هنوز فصاحت صبح بر سبزه و علف های نورس باقی ست

و درختچه های اطلسی در عمق دره های خاموش 

 هوای شکفتن دارند

 

 باید گوش سپرد به طنازی باد میان شاخه های صنوبر 

و دید شب چرا هنوز دارد در هذیان کابوس هایش می سوزد 

 و این خیال 

خیال رفتن به بندر های نامکشوف

و پنجره های باز 

 بسوی افق های گشوده 

پر از نور و نسترن و شکوفایی

ما را رها نمی کند 

چه راه دور و درازی دارد این رویا 

که در زیر پوست شب کش می آید و به پایان نمی رسد 

و اشتیاق 

پرنده ای ست که مدام می پرد و بر هره بام می نشیند 

و نفس تازه می کند

 

شب آمد و من رفتم

رفتم بسوی دشت های پاک 

 اما دریغ هیچ نبود 

 از آبادانی که نشانه حضور انسان بود

 

بی شک در کناره دریا زنی نشسته است

که گیسوان دریا را بر کناره ساحل با علف های تازه می بافد

 و بر موج ها رها می کند

و بر ساحل خانه هایی از کف و موج می سازد برای پریان دریایی 

تا چشمان خیس دریا

شب ها با خواب آشنا شوند

ایکاش آدمی چون مرجان های دریایی 

هر شب در خواب ماهیان میمرد 

 و صبح در دهان ماهیان گرسنه بدنیا می آمد

 

 در ضلع غربی میدان توپخانه  بودم

که مردی که لهجه ای غریب داشت

 از پشت چشم بند بمن می گفت 

جهان بی حضور شاعران می تواند جای بهتری باشد

 چه فایده 

که با زبانی مغلق

از رویایی بگویید که تنها از خواب پیامبران می گذرد

و مدام بشارت دهید

که روزی که زیاد هم دور نیست

 آن سوار نیامده می آید

و جهان را گلستان می کند

چرا باور نمی کنید نجات دهنده نمی آید

و هر روز که می گذرد

آدم ها یک روز از نجات دهنده دور می شوند

و تاریکی از راه می رسد

و اراده تاریکی تاریکی موکد است 

نگاه کن!

از ارتفاع روز 

به کف خیابان پرتاب می شوند آدم ها 

و اندوه با یاس تبانی می کند

تا بدانی نجات دهنده نمی آید 

 

مهرداد لطفی

یک نظر بنویسید

 

نظرات شما

بدون نظر