برخیز گوهر مراد
شگفت
پرسش بر انگیز
فراموش ناشدنی
زندگی
و مرگی
که پایان نمی گیرد
بر خیز گوهر مراد!
بر خیز
تو نمی توانی بمیری
تو نمی توانی در گورت آرام بگیری
تو بذر نامیرایی
که در هر زمستان در خاک مدفون می شوی تا در هر بهار سر بیرون بیاوری
تا بما نشان بدهی
ققنوس ها از میان خاکستر های شان سر بیرون می آورند
پیراهنت در باد دارد تکان می خورد
بوی تنت سگ ها را دیوانه کرده است
همه می گویند تو مرده ای
اما پیراهنت بوی مرگ نمی دهد
نمی دانم چرا از لابلای کتاب هایت صدای گریه می آید
طاهره به پرلاشز آمده است و بدنبال خانه تو می گردد
برخیز گوهر مراد!
این چه وقت مردن است
سحرگاه دوم آذر شصت و چهار آن هم در بیمارستان سن آنتوان پاریس
تکلیف نمایش های ناتمامت چه می شود
ما با این دلتنگی ها و تنهایی ها ی مان چگونه روز را به شب گره بزنیم
کمی بخند
عینکت را جابجا کن
وچیزی بگو
ما با همین حرف و حدیث هاست که روز های غربت را تاب می آوریم
و به تاریکی پوزخند می زنیم
و هر کجا که کم بیاوریم
می گوئیم ما گوهر مراد را داریم
برخیز گوهر مراد!
شاه دیر گاهی ست که مرده است
مورچه های مصری او را با خود به ناپیدای جهان برده اند
و کمیته مشترک حالا شده است موزه عبرت
وفریا های ترا بایگانی کرده اند
و پرویزنیکخواه در میانه برزخ نشسته است
و نمی داند چگونه ترا
با سر و صورت زخمی به پشت دوربین بیاورد
برخیز گوهر مراد!
ثابتی مرد ابرو کمانی ساواک پیر شده است
بچه هایش زاد و ولد کرده اند
و هر روز به پرلاشز می آیند تا ترا شلاق کش کنند
مگر در کمیته مشترک تو با اینان چه کرده ای
که از مرده تو
از نام تو
و از نوشته های تو
می ترسند
بیاد نمی آورم
این روز ها دیگر ذهنم یاری نمی کند
روز ی برادرم سید می گفت
فروغ اگر نمی آمد
هیچ اتفاق خاصی نمی افتاد
فقط دنیا یک دختر کم داشت
اما برادر ناشادم گوهر مراد
تو اگر نمی آمدی
زندگی ارزش دیدن نداشت
چیزی در کار دنیا کم بود
و چرخ روزگار خوب نمی چرخید
نیستی تا ببینی گوهر مراد
روزگار بدی شده است
مادرم می گوید :ما باید به این اوضاع عادت کنیم
از در و دیوار حربا و جن و دوالپا بالا می رود
هر روز پستچی نابلد می آید و خبر های بد می آورد
از هر کجا که می رویم به فصل گریه می رسیم
دنیا دیگر شاعر و نمایشنامه نویش و داستان نویس نمی خواهد
قوادان و دلال ها و پااندازان و سلبریتی ها هستند
خب تو نباشی
گلشیری نباشد
براهنی نباشد
بامداد نباشد
شرف اهل قلم علی اشرف نباشد
کار این دنیا لنگ نمی شود
حالا سنگ قبر الف بامداد شکسته باشد
یا بچه های ثابتی بیایند و بگذریم
گریه امانم نمی دهد