تصور من از رندگی با رویاها معنی پیدا می کند.
گاهاً می نویسم، بحث می کنم، بیشتر اوقات خویش را با فعالیت های سیاسی پر می کنم.
گاهاً در خود فرو می روم و دور می شوم سوالاتی به ذهنم خطور می کنند
«بدور از یک درک انسانی آیا انسان دچار ازخود بیگانگی نمی شود...»
برای رسیدن به رویاها خویش، نباید از خود دور شد...
علیرغم هر اتفاقی که بیفتد آیا باید از رویاها گفت ونوشت.
آیا باید به حرکتهای جمعی برای رسیدن به زیبائیها که در تصور انسان پيداست برای تحقق آن تلاش بیشتری کرد...
*سالی که گذشت اتفاقات عجیبی افتاد
آهوی دریائی در تقابل با استبداد طغیان شد
«دیگه بس است، تا چه حد تحقیر، تا چه حد توهین...»
صدای بود قوی و بلند، تصویر یک اعتراض، در جامعه تنش انداخت، عین زلزله بود «زاهد زشت و خرفت» که بر تخت سلطنت نشسته بود به شوک انداخت.
اما آهوی دریائی ناپديد شد،از چشمها پنهان شد، کسی نمی داند، من هم نمی دانم، فعلا خبر خاصی از او در دست نیست...
بعد از آهوی دریائی پرنده ی از قفس پرید
پرستوی احمدی ادامه اعتراض همان خشم برآمده از عصيان اجتماعی، تصویری تازه تر از زندگی...
***
*باد زمستانی آمد، لرزانید تنم را!
یعنی باد شومی بود که من را برد به جهان قصه ها!
در جدل با رنجها، واژه هایی یافتم که در دنیای ساده زندگی به دنبالشان بودم.
در میان این واژه ها احساسات انسانی همچو عقاب در اوج پرواز بود که بر دل کوچک من به آرامی می نشست. من از دیار کوهستان، از سیل آزرده گان، به دنبال همه دلها زیبا برای ساختن گلستانی از لبخند و شادی تا دیگر پرنده ای تیز پرواز طعمه کفتاری نگردد..
***
*باد شومی امد و- مرا برد به جهان قصه ها
در جدل با رنجها، واژه هایی یافتم که در دنیای ساده زندگی به دنبالشان بودم. در میان این واژه ها احساسات انسانی همچو کبک در اوج پرواز بر دل تنگم آرام و بی صدا مینشستند.
*از کوهستان، از سیل آزرده گان، به دنبال همه دلها زیبا برای ساختن گلستانی از لبخند و شادی تا دیگر پرنده ای خوش آواز و تیز پرواز طعمه کفتار نشود...
*در لحظه های تنهایی با قلمی ضعیف و بی رنگ، همراه با واژه های ساده، در لرزشی بر روی موجهای آب، همچون دریا طغیان می کند.
گاه در میان دشتهای وسیع خیال، گاه با نقل قصه های امروز و دیروز، که در آن عشق به عریانی همچون گل سرخ زیباترین است. رویاست، یا احساسی شاعرانه؟ یا شاید زندگی امروز به دیروز پیونده می خورد و دفتری از خاطرات ورق زد می شود، نفسی که در سینه حبس است همچون آبشار دهان باز می کند و فواران به هر سو سرازیر می شود. نه، دل تنگ است. شاید اوج رویا نیست، دل اسیر است، زحمی ست، این قصه سر دراز دارد و به سالهای دور، دور بر می گردد به کوچه باغی به کوه بلندی ختم می شود که زمانی سر آغاز زندگی بود...
اول زانویه ۲۰۲۵ "شمی صلواتی"