نوشتهشده در تاریخ بیست و هشتم اسفند ۱۳۹۰ برابر با هجدهم مارس ۲۰۱۲
شنیدن صدای "مقام امنیتی" شاه، آن هم پس از سالها سکوت در برنامه تلویزیونی "صدای آمریکا" و مشاهده تصاویری قدیمی از این جلاد شناختهشده ساواک، ۳۳ سال پس از آن که مردم ایران با انقلاب خود، شرایط سقوط رژیم سلطنت را مهیا نموده و آن را به زبالهدان تاریخ انداختند، مرا به یاد عنوان یکی از رمانهای معروف صادق چوبک به نام "انتری که لوطیش مرده بود" انداخت. بدون این که قصد توهینی به شخصیت آن "انتر" در آن رمان بهیادماندنی داشته باشم، اما با مشاهده بالا و پائین پریدنهای پرویز ثابتی جهت تطهیر جنایات خود و دستگاه امنیتی بدنام شاه، بلافاصله این سئوال به ذهنم خطور کرد که چه شده که "انتری" که در زمان قدرقدرتی "لوطیاش" - که وی را "آریامهر" و "شاه شاهان" مینامید – آنچنان شلنگ تخته میانداخت و در جنایت و قساوت زبانزد عام و خاص شده بود، حال و پس از این "غیبت کبرا" در برنامه "افق" صدای آمریکا شرکت نموده است؟ و قبل از این که به پاسخ این پرسش بیندیشم پیش خود گفتم که به راستی چرا کسی که در آن دوران که همه ساواکیها چهره پنهان میکردند و به جای استفاده از اسم اصلی، خود را "دکتر" و "مهندس" معرفی مینمودند، در تلویزیون لوطیاش به عنوان "مقام امنیتی"، "هنر"نمائی میکرد و همه نیز نام اصلیاش را میدانستند، ولی حال که ۳۳ سال از آن سالها میگذرد، مجبور به پنهانکاری شده است؟ به راستی، این پنهانکاری چقدر پُرمعنا است! به خصوص وقتی در نظر بگیریم که او در برنامهای شرکت نموده بود که درباره کتاب هنوز منتشرنشدهاش تدارک دیده شده بود، کتابی که از قرار معلوم باید نقش واقعی ثابتی در بهکار بردن شکنجههای وحشیانه در ساواک در حق زندانیان سیاسی را انکار کند. در آن برنامه نیز او اظهار داشت که با شکنجه که از نظر وی امری "غیرقانونی" بوده، مخالف بوده و تصریح کرد که "هیچوقت هم خودم نه شکنجه دیدهام و نه بازجویی کردهام". ادعائی که البته جز تف کردن بر چهره حقیقت معنای دیگری ندارد.
این که چرا پرویز ثابتی که سالها مدیر کل اداره سوم ساواک و به همین دلیل هم یکی از سازماندهندگان دستگاه دار و شکنجه رژیم شاه بود و شکنجه زندانیان سیاسی هر روز به دستور وی اِعمال میشد این واقعیت را انکار میکند، امری است که کاملاً قابل فهم است (۱) و اگر کسی جز این انتظار داشته باشد نشان میدهد که نهادهای سرکوبگر امنیتی و کارمندان آن را نشناخته است.
از آنجا که جلادی مثل ثابتی مدعی شده چون "حقوق" خوانده، میدانسته که شکنجه امری غیرقانونی است! لازم است تاکید کنم که نه تنها در ایران دوران شاه، بلکه در اکثر کشورها بر اساس قانون، اذیت و آزار و شکنجه زندانی ممنوع است. اما اتفاقاً در اکثر کشورها ما شاهد اِعمال وحشیانه شکنجه بوده و هستیم؛ در حالی که خود آمرین و عاملین شکنجه، این امر را تکذیب میکنند. چرا راه دور برویم؛ در همین جمهوری اسلامی که در جریان خیزش سال ۸۸، فجایع وحشتناکاش در کهریزک در حق زندانیان سیاسی از پرده بیرون افتاد و گستردگی شکنجه در دیگر زندانهایش به آن جا رسید که مردم در خیابان شعار میدادند "تجاوز و شکنجه دیگر اثر ندارد"، شاهد بودیم که چگونه محمدجواد لاریجانی رییس ستاد حقوق بشر قوۀ قضاییه جمهوری اسلامی همین چندی پیش رسماً اعلام نمود که نه تنها در جمهوری اسلامی شکنجه وجود ندارد بلکه این امر، عملی غیرقانونی بوده و هر کس مرتکب آن شود قانوناً مجازات خواهد شد! بنابراین بحث شکنجه، بحث آنچه در کتاب قانون نوشته شده نیست بلکه بحث آن آزارهائی است که در "اتاق تمشیت"(۲) بر زندانی روا میشود. شک نباید داشت که هیچ شکنجهگری در شرایط آزاد و جائی که احتمال پیگریهای شکنجهشدگان وجود داشته باشد، آزادانه از جنایات خود سخن نمیگوید. حتی اگر خلخالی و لاجوردی هم که جنایاتشان اظهرمن الشمس میباشد، روزی وضع پرویز ثابتی را پیدا میکردند با قاطعیت وجود هر گونه شکنجه و مبادرت به آن را انکار می نمودند. برای درک واقعیت باید این ادعاهای دروغین را کنار گذاشته و به خود زندانها رفت و دید آیا سیستم بازجوئی بر اساس اذیت و آزار زندانی شکل گرفته و آیا زندانیان سیاسی، عملاً شکنجه میشوند چه برای کسب اطلاعات و چه برای خرد کردن شخصیتشان و وادار کردن آنها به همنوائی با شکنجهگرانشان!
در زمان دیکتاتوری شاه، مسئولیت بازجوئی از زندانیان سیاسی اساساً با ساواک بود. "سازمان اطلاعات و امنیت کشور" که به "ساواک" مشهور بود و در سال ۱۳۳۶ شکل گرفته بود بر اساس ساخت سازمانیاش از ۹ و بعدها ۱۰ اداره تشکیل میشد که هر کدام از این ادارات تحت نظر یک مدیرکل قرار داشت و هر یک از این مدیرکلها مسئولیت خاصی بر عهده داشتند. بر اساس این تقسیمبندی، مسئولیت امنیت داخلی بر عهده "اداره سوم" گذاشته شده بود. معنای امنیت داخلی یا حفظ نظم داخلی از نظر رژیم شاه که اجازه هیچگونه تشکلی به مردم نمیداد و هر صدای معترضی را در گلو خفه میساخت، اساساً کنترل اعتراضات و مبارزات مردم و هرگونه فعالیت مخالف دستگاه حاکم و تلاش آزادیخواهان برای متشکل شدن بود. چنین کنترلی با چنین هدفی در عمل نمیتوانست بدون سرکوب وحشیانه مبارزات همه اقشار و طبقات مردمی از کارگر و کشاورز گرفته تا دانشجو و نویسنده و خلاصه همه مخالفان دیکتاتوری حاکم از ملی و آزادیخواه گرفته تا مذهبی و کمونیست به نتیجه برسد. به همین دلیل هم از آنجا که دیکتاتوری سلطنت پهلوی مخالف سازمانیابی و شکلگیری تشکلهای مردمی بود، اداره سوم وظیفه داشت تا هر گونه تشکل مبارزاتی را سرکوب نموده و اجازه ندهد که هیچ تشکل مخالفی شکل بگیرد و این امر هم ربطی به این نداشت که آیا مخالفین معتقد به فعالیت در چهارچوب مقررات و قوانین میباشند و یا انقلابیونی هستند که برای سرنگونی رژیم مبارزه قهرآمیز را در پیش گرفتهاند.
اداره سوم طبق وظیفه میبایست ضمن سازماندهی سرکوب مخالفین، مقامات بالاتر و از جمله شخص شاه را در جریان فعالیتهای خود قرار دهد. فعالیتهائی که به دلیل ضروریات حفظ آرامش در "جزیره ثبات" الزاماً با خشونت و اذیت و آزار مخالفین توام بود و ماهیتی به غایت وحشیانه داشت. به همین دلیل هم بساط ضرب و شتم و شکنجه و آزار زندانیان در بازداشتگاههای ساواک لحظهای کنار گذاشته نمیشد و اساساً شکنجه جزء جدائیناپذیر سیستم بازجوئی ساواک بود که فقط بسته به شرایط، کم و زیاد میشد. با رستاخیز سیاهکل که ناقوس مرگ رژیم سلطنت را به صدا در آورد، شکنجه با شدتی باورنکردنی هر روز ابعاد وسیعتری پیدا نمود تا آنجا که در سال ۵۳ در "کمیته مشترک" بیاغراق لحظهای صدای فریاد و ناله زندانیان قطع نمیشد. مسئولیت چنین ادارهای که هدفی جز پیشبرد وظایف غیرقانونی و غیردمکراتیک و ضدمردمی نداشت، اتفاقاً برای مدتی طولانی با همین پرویز ثابتی بود که حال با وقاحت تمام منکر وجود شکنجه در ساواک شده است.
حال بگذارید به عنوان کسی که از ۱۳ مرداد سال ۱۳۵۰ تا سقوط رژیم شاه شخصاً شاهد زنده قساوتها و بیرحمیهای ساواک و بازجویانش یعنی جلادانی همچون حسینزاده (رضا عطارپور مجرد)، عضدی (محمدحسن ناصری)، تهرانی (بهمن نادریپور)، مصطفوی (مصطفی هیراد)، منوچهری (هوشنگ ازغندی)، رسولی(ناصر نوذری) و آرش (فریدون توانگری) و... بودم برخی از شکنجههائی که در آن سال و تا فروپاشی رژیم شاه به طور روزمره در ساواک جهت گرفتن اعتراف و شکستن مقاومت زندانیان سیاسی اِعمال میشد را یادآوری کنم.
شلاق بر کف پا، زدن دستبند قپانی، سوزن زدن زیر ناخنها، آویزان کردن زندانی، دادن شوک الکتریکی، زندانی را زیر مشت و لگد گرفتن، سوزاندن بدن با آتش سیگار و منقلهای برقی، تجاوز به زندانی با باطوم و بطری و یا به وسیله خود جلادان (برای نمونه از طرف کسانی مثل حسینی که نام واقعیاش محمدعلی شعبانی بود). علاوه بر این موارد، دهها مورد ابتکاری دیگر نیز وجود داشت که همه شکنجههائی بودند که در ساواک به طور سیستماتیک به کار گرفته میشدند. از شکنجههای روانی که خود داستان طولانیای داشته و جزء جدائیناپذیر این سیستم بود فعلاً میگذرم. خود من بعد از دستگیری و انتقال به اوین دو روز به طور مداوم در اتاق شکنجه بودم. در اتاق شکنجه تخت سیمیای وجود داشت که مرا روی آن خوابانده و دستها و پاهایم را با طناب به تخت بسته و سپس با کابل شروع کردند به کف پایم شلاق زدن. البته شلاقها متفاوت بود برخی خیلی کلفت و برخی باریک بودند. اما کابل خیلی رایج، به کابل چهار در ده (۱۰ x ۴) معروف بود. ضربات این کابل به دلیل آن که ۴ رشته کابل باریکتر حاوی سیمهای مسی پیچیدهشده در روکش پلاستیکی درون آن قرار داشت، بسیار دردناک بودند. روکش پلاستیکی در اثر ضربات مداوم به زندانی، پس از مدتی پاره میشد وسیمهای مسی داخل روکش بیرون میزد. به این ترتیب کابلها بسته به درجه ضخامتشان پس از مدتی دیر یا زود پوست پای زندانی را میشکافتند.(۳) در خیلی از مواقع، همین سیمهای مسی داخل روکشها بودند که پا را پاره میکردند. در نتیجه شکنجهگر پس از تعدادی ضربه با گاز انبر، قسمت فلزی کابل را برای استفاده بعدی مرتب میکرد. در این اتاق مرا بارها و به مدت طولانی شلاق زده و هر بار پس از شلاق زدن بر کف پاهایم، بازجویان با زدن شلاق بر همه جای بدنم مجبورم میکردند که روی پاهای شلاقخورده راه رفته و یا به قول آنها "بشین و پا شو" کنم تا کرختی پاها به دلیل ضربات کابل بر طرف شده و آماده شلاق خوردن دوباره شوم. در فاصله بین هر سری از شلاقها، مرا زیر مشت و لگد خود میگرفتند و شکنجههای دیگر از جمله زدن دستبند قپانی و رذالتهای دیگر را اعمال میکردند. بازجویان و شکنجهگران من در اوین، تهرانی، عضدی، حسینزاده، مصطفوی، حسینی و... بودند. لازم به تاکید است که بعد از پایان این دوره از شکنجه، تا برپایی به اصطلاح دادگاه که در بهمن سال ۵۰ تشکیل شد، باز هم چندین بار بازجوئی شده و شلاق خورده و مورد ضرب و شتم قرار گرفتم. بعد از پایان جلسات نمایشی دادگاه و در واقع بیدادگاه شاه و محکومیت به حبس ابد، در اسفند سال ۵۰ به زندان شهربانی منتقل شدم.
در سال ۱۳۵۱از زندان قصر به زندان شیراز تبعیدم کردند و در اواخر سال ۱۳۵۲مرا از شیراز دوباره به تهران و به زندان قزلقلعه بازگرداندند. در این زندان به دفعات متعدد مرا به شکنجهگاه برده و مورد شکنجه و اذیت و آزار قرار دادند. این بار بازجویم جلادی شد به نام رسولی که با نوچهاش "آرش" (۴) به خصوص با شلاق شکنجهام میکردند. دو سال قبل که تازه دستگیر شده بودم از من اطلاعات مشخصی چون قرارها و اسم رفقا و دوستانم را میپرسیدند. ولی این بار فقط به طور کلی میخواستند من هر چه تا حالا به آنها نگفتهام را به آنها بگویم. علت این شکنجههای بعد از محکومیت، در واقع دو موضوع بود. یکی، با دستگیریهای جدید در آن سال، ارتباط من با مبارزینی رو شده بود که در سال پنجاه یعنی در آغاز دستگیری نام آنها را به ساواک نداده بودم. موضوع دوم به رو شدن اقدام من در ایجاد رابطه بین برادرم خشایار سنجری در بیرون با فردی که از رفقای یکی از زندانیان سیاسی در زندان شیراز بود برمیگشت.
با بسته شدن بازداشتگاه قزل قلعه، زندانیان این زندان و از جمله مرا در شهریور سال ۱۳۵۳ به بازداشتگاه اوین جدید که تازه ساختمانش تمام شده بود منتقل کردند. اما زندان نو تغییری در روشهای کهنه اذیت و آزارهای رسولی و آرش ایجاد نکرد. چند بار هم از اوین به کمیته مشترک برده شدم و در آنجا مورد شکنجه قرار گرفتم. واقعیت این بود که من قبل از پیوستنم به چریکهای فدائی خلق، تعداد زیادی از مبارزین آن دوره را میشناختم. من هم دوستان خودم را داشتم و هم بادوستان کیومرث و خشایار (دو برادر انقلابیام) دوست بودم و با خیلی از آنها کارهای مبارزاتی نظیر شرکت در تظاهرات چهلم تختی، تظاهرات مربوط به مسابقه ایران و اسرائیل، شعارنویسی وتظاهرات مربوط به گران شدن بلیط اتوبوس، کتابخوانی، پخش اعلامیه و غیره انجام داده بودم. مشخص شدن هر کدام از این ارتباطات و فعالیتها با دستگیریهای جدید برای ساواک از یک طرف و حساسیت ساواک روی من به دلیل فعالیت کیومرث و خشایار در درون سازمان چریکهای فدائی خلق و انتقامکِشی به دلیل انجام چند عمل مسلحانه از طرف سازمان در آن سال که گفته میشد خشایار در آنها شرکت داشته است از طرف دیگر و مسایلی از این قبیل باعث شده بود که ساواک درمانده از رشد جنبش انقلابی که پیامآور مرگش بود، کینهاش را روی زندانی اسیر در دست آنها خالی کند. یکی از موارد شکنجه من در اواخر سال ۱۳۵۳ و بعد از اعلام ایجاد حزب رستاخیز از سوی شاه بود که مرا دوباره از اوین به کمیته مشترک برده و باز هم شکنجه دادند. اینبار در کمیته مشترک، شکنجه با "آپولو" نیز به "تجربیات" قبلیام افزوده شد. این را هم بگویم که آنها مادر مرا نیز به دلیل فعالیت در بین مادران زندانیان سیاسی در بیرون تحت نظر داشتند و مواظب ارتباط من با مادرم نیز بودند، و به همین خاطر هم من مدت طولانی ممنوعالملاقات بودم. در هر حال، تحت همین شکنجه آپولو قرار داشتم که عضدی از مسئولین آن زمان "کمیته"، بالای سرم آمد و مدعی شد که از داخل زندان از طریق مادرم با سازمان چریکهای فدائی خلق ارتباط برقرار کردهام. بر این اساس از سال ۱۳۵۳ تا آمدن هیئت صلیب سرخ به زندانهای شاه، بارها بازجوئی شده و شلاق خوردم. به همین خاطر هم هنوز هم پس از گذشت سالهای طولانی از آن زمان، جای زخمهای شلاق بر روی پاهایم موجود هستند.
وقتی که اوضاع تغییر کرد و رژیم شاه به هیئت صلیب سرخ اجازه بازدید از زندانها را داد، ساواک به هیئت صلیب سرخ امکان دیدار با زندانیانی که آثار شکنجه بر بدنشان وجود داشت نمیداد. این عده را که من هم جزء آنها بودم ساواک مدتی بین زندانهای مختلف میگرداند تا هیئت مذکور آنها را نبیند. با این حال به دلیل فعالیتهای بخش خارج از کشور سازمان چریکهای فدائی خلق ایران و کنفدراسیون جهانی دانشجویان در خارج از کشور، نام اکثر ما در لیست هیئت مزبور موجود بود، آنها سرانجام ناچار شدند که همه ما را به زندان قصر منتقل نموده و بالاخره به هیئت مزبور اجازه دیدار با این تعداد از زندانیان سیاسی را هم بدهند.
امروز که ادعاهای مقام امنیتی شاه مبنی بر عدم وجود شکنجه در بازداشتگاههای ساواک را میشنوم ناخودآگاه به پاهایم نگاه میکنم و از خود میپرسم پس این "شاهکار"ها کار کدام شاهپرست "حقوق"نخواندهایست که نمیدانسته که در قوانین آریامهری مبادرت به شکنجه جهت اخذ اعتراف از زندانی و در هم شکستن روحیه او جرم تلقی میشده است!!؟
در اینجا برای اینکه نسل جوان بتواند ادعاهای امثال پرویز ثابتی و همه ساواکیهای جنایتکار را بهتر بررسی و داوری کند آن هم در شرایطی که وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی هم به اشکال گوناگون میکوشد ساواک شاه را تطهیر نماید(۵)، ضروری میدانم تا به عنوان کسی که در طول حدود ۸ سال زندان، صدها زندانی شکنجهشده را از نزدیک دیده و با خیلی از آنها دربارهشکنجههایشان صحبت کرده است به شکنجههای رفقائی اشاره کنم که دهها بار شدیدتر و بیشتر از من شکنجه شدهاند و من خود آثار شکنجه را بر جسم آنها شاهد بودهام.
قبل از همه باید از رفیق عباس مفتاحی بگویم که یکی از رفقای بنیانگذار چریکهای فدائی بود. رفیقی که ساواک دو روز بعد از شو تلویزیونی همین پرویز ثابتی در ۱۵ فروردین ماه سال ۵۰، یعنی در ۱۷ فروردین همان سال، عکساش را همراه با ۴ رفیق دیگر در روزنامههای مختلف درجکرده و در همهجا به در و دیوار چسبانده بودند به خیال آن که مردم هر جا آنها را دیدند به پلیس معرفی کنند. برای دستگیری هر کدامشان هم صدهزار تومان جایزه تعیین کرده بود. تعداد این عکسها چند روز بعد یعنی در ۲۰ فروردین ماه به ۹ نفر افزایش یافت که همگی چریک فدائی بودند.
رفیق عباس مفتاحی در ۱۳ مرداد سال ۱۳۵۰ بر سر یک قرار لو رفته دستگیر شد. او به دلیل گیر کردن گلوله در سلاحش نتوانست به زندگی خود پایان دهد تا زنده دستگیر نشود. رفیق عباس مفتاحی تنها "صدهزارتومانی"ای بود که زنده به چنگال ساواک افتاد. هم دستگیری این رفیق برای ساواک از اهمیت بالائی برخوردار بود، و هم این که برای آنها بسیار مهم بود که به هر وسیله ممکن بتوانند او را خرد کرده و به پشت تلویزیون بکشانند و از این طریق در حین پخش تخم ناامیدی و بیاعتمادی در جامعه، خود را باز در مقابل مردم قدرقدرت جلوه دهند. اخذ اطلاعات از رفیق عباس هم که اهمیت والای خودش را برای ساواک داشت. اصلیترین ابزار ساواک برای رسیدن به هدفش، شکنجههای وحشیانهاش بود. بنابراین، رفیق عباس از همان لحظه ورود به اوین به تخت شکنجه بسته شد و جلادان ساواک با بیرحمیای که الزام شغل ناشریفشان بود ۲۶ روز تمام وی را شکنجه دادند. در این ۲۶ روز، رفیق عباس ۱۵ روز به طور مداوم در اتاق شکنجه نگهداشته شد. به دلیل شدت شکنجههائی که وی تحمل کرده بود در این فاصله سه بار روی پای وی عمل جراحی انجام دادند. البته این عملهای جراحی برای التیام دردهای وی نبود بلکه برای آن بود که جلادان امکان شکنجه بیشتری پیدا کنند. یکی از موضوعاتی که حیرت ساواکیها را برانگیخته بود و بعداً خود در مورد آن صحبت میکردند این بود که در طول شکنجه این رفیق کبیر، دژخیمان ساواک حتی یک فریاد هم از وی نشنیده بودند. یکی از شکنجههائی که برای خرد کردن روحیه رفیق عباس در مورد وی اعمال کرده بودند، این بود که وی را کاملاً لخت کرده و به آلت تناسلیاش بندی بسته و در حالیکه یکی از بازجویان بند را میکشید، بازجوهای دیگر وی را شلاق میزدند و چون با همه این قساوتها نتوانستند روحیه مقاومت وی را در هم بشکنند، بوسیله شکنجهگر دژخیم ساواک یعنی حسینی، وی را مورد تجاوز جنسی قرار دادند.
هیچ کدام از آن شکنجهها خللی در ایمان رفیق عباس به مبارزه مسلحانهای که او از سازماندگانش بود وارد نیاورد. او مطمئن بود که مبارزه چریکهای فدائی خلق شرایط جامعه را به نفع تودهها در جهت پیروزی آنها بر دشمنانشان تغییر خواهد داد. مسلماً خبر چنین مقاومت قهرمانانهای به گوش رئیس شکنجهگران یعنی پرویز ثابتی هم رسید. رفیق عباس بعداً که عدهای از رفقای وابسته به چریکهای فدائی خلق را در اتاق شماره پنج اوین (در سال ۵۰) جمع کرده بودند، در آن جمع به ما گفت که ثابتی چند بار در شکنجهگاه اوین که وی بیرحمانه در آنجا زیر شکنجه بود، با وی صحبت کرده بود. در همه آن صحبتها تلاش ثابتی آن بود که با تهدید و تطمیع مقاومت رفیق عباس را درهم بشکند. آری چنین موجود پستی، امروز در "صدای آمریکا" با وقاحت تمام مدعی میشود که "هیچوقت هم خودم نه شکنجه دیدهام و نه بازجویی کردهام"!
همانطور که در بالا اشارهوار مطرح کردم، ساواک پس از اتمام بازجوئیهای رفقائی که در ارتباط باچریکهای فدائی خلق دستگیر شده بودند، اکثر آنها را در اتاق عمومی شماره پنج اوین جمع کرد. از آنجا که آوازه شکنجهها و مقاومتهای عباس مفتاحی در اوین پیچیده بود بقیه رفقا از وی خواستند تا شمائی از آن چه بر سر وی آوردهاند را بازگوئی کند. به همین دلیل بود که در آن اتاق، رفیق عباس در مورد شکنجههائی که شده بود در حضور جمع صحبت کرد. خوشبختانه هنوز کسانی از آن جمع در قید حیات میباشند که خود نه تنها این حرفها را شنیدهاند بلکه بار شکنجههائی که برخودشان اِعمال گشته را در همه این سالها با خود حمل کردهاند. اما از قدیم گفتهاند که دیوار حاشا بلند است و برای ساواکی جماعت که مجبورند این واقعیات را حاشا کنند باید گفت سر به فلک کشیده است.
رفیق دیگری که لازم است در اینجا از وی یاد کنم رفیق مسعود احمدزاده است که در اول مرداد سال ۱۳۵۰ به وسیله شهربانی دستگیر شده بود و به همین خاطر هم اکثر بازجوئیهایش را در اطلاعات شهربانی گذرانده بود. قبل از ادامه مطلب باید تاکید کنم که با این که شهربانی بر اساس تنظیمات آن زمان حق داشت زندانی دستگیرشده را بازجوئی کند، اما میبایست مشخصات فرد دستگیرشده را به ساواک اطلاع داده و بازجویان ساواک هم حق داشتند در شکنجه و بازجوئی فرد دستگیرشده شرکت کنند. بعد از پایان بازجوئی، شهربانی میبایست زندانی را برای ادامه بازجوئی و تکمیل پرونده و فرستادن به دادگاه به ساواک تحویل دهد. به همین دلیل هم رفیق مسعود همراه با همه رفقائی که به وسیله شهربانی دستگیر شده بودند پس از گذراندن دورههای شکنجه، به اوین منتقل شدند.
من تئوریسین چریکهای فدائی خلق، رفیق مسعود احمدزاده، این عزیز فراموشنشدنی را برای اولین بار در اوین ملاقات کردم. مسعود در همان اتاقی که ساواک، اکثر رفقای فدائی را آنجا جمع کرده بود، در جمع تعدادی از یاران، درباره بازجوئیها و شکنجههایش سخن گفت - هرچند که به گفته شفاهی او هم نیازی نبود، چون آثار شلاق بر پاهایش و همچنین آثار سوختگی بر سینهها و پشت وی آن چنان آشکار بود که گویای همهچیز بود. شکنجهگران جدا از همه شکنجههای وحشیانهای که بر وی روا داشته بودند، پشت و سینه وی را با منقل برقی هم سوزانده بودند. مسعود تعریف میکرد که در حالیکه با شکم بر روی تخت سیمی درازش کرده و دست و پایش را بسته بودند یک "هیتر" (منقل برقی) زیر تخت گذاشته بودند که حرارتش بدن وی را میسوزاند. این سوزاندن آنقدر ادامه داشته که با سوختن پوست بدنش و از بین رفتن آن، نوبت به سوختن بافتهای زیر پوستش رسیده بود. رفیق مسعود می گفت که خود شاهد بوده که چگونه از قسمتی از شکمش که میسوخت قطرههای چربی به زیر تخت ریخته میشدند!
همانطور که گفتم برای ساواکیجماعت، به خصوص اگر "حقوق" هم خوانده باشند، دیوار حاشا خیلی بلند است و ممکن است ادعا کنند که این حقایق داستانی است که طرفداران احمدزاده ساختهاند. بنابراین لازم است تاکید کنم که رفیق مسعود در دادگاه، آثار سوختگی بر بدن شکنجهشدهاش را به نمایش گذاشت؛ یعنی پیراهن خود را درآورد و آثار شکنجه بر روی بدنش را نشان داد و یکی از حقوقدانهای فرانسوی به نام "نوری البلا" که در دادگاه حضور داشت این صحنه را دیده و درباره آنچه به چشم خود شاهد بوده چنین نوشته است:
"بخش میانی سینه و شکمش را جاهای جراحت و سوختگی عمیق که توی هم پیچ خورده بود، تشکیل میداد. منظرهای وحشنتاک بود...سوختگیها و جراحات پشتش حتی بدتر از قسمت جلو بود. یک مستطیل کامل در پشتش حک شده بود که از خطوط متصل بافتهای در هم سوخته تشکیل میشد. حتی در داخل این مستطیل جاهای سوختگی کوچکتری برق میزد." (۶)
اگر قرار باشد از شکنجه همه مبارزانی که در تمام مدت هشت سال زندان آنها را دیدهام بنویسم، این نوشته بسیار طولانی میشود. لذا از آنجا که ضروری است تا حد ممکن کوتاه بنویسم، تنها به ذکر نام چند زندانی از دهها زندانی سیاسی که خود آثار شکنجههای ساواک را بر بدنهایشان دیدهام، بسنده میکنم. زندانیانی چون اصغر عرب هریسی، مصطفی حسنپور، علیاصغر ایزدی، محمدعلی شرفالدینزاده، غلامرضا اشترانی، موسی محمدنژاد، کاظم ذوالنوار، احمد حنیفنژاد، انوشیروان لطفی، عبدالرضا کلانتر نیستانکی و بسیارانی دیگر که هر کدامشان انکاری بودند و هستند بر انکار وجود شکنجه در ساواک.
بگذارید ثابتی و سلطنتطلبانی که امثال همین جنایتکار، مشاور "حقوقی"شان هستند، جنایات دوران شاه را انکار کنند و از عدم وجود شکنجه در بازداشتگاههای ساواک سخن بگویند، اما جنایات ساواک آشکارتر و چهره این نهاد ضدخلقی رسواتر از آن است که مردم ما آن را فراموش کنند. شکنجه و ساواک با هم تنیده شدهاند، و آنهائی که در معرض شکنجههای این نهاد قرار داشتهاند، فرزندان مردم ایران بودند. بسیاری از فرزندان همین مردم در همان ساواکی که پرویز ثابتی رئیس آن بود، در زیر شکنجههای دژخیمانی که باز همین ثابتی بر آنها حکم میراند، جان باختهاند. مردم مبارز ایران چطور ممکن است چنین واقعیتهائی را فراموش کنند. اگر در ساواک و سیستم بازجوئی آنها شکنجه وجود نداشت پس حسن نیک داودی(۷)، بهروز دهقانی، شاهرخ هدایتی، سیروس سپهری، اسداله بشردوست، سید رضا دیباج، ابراهیم پوررضا خلیق، عباس جمشیدی رودباری، شیرین فضیلتکلام، فاطمه امینی، محمدمعصومخانی، منصور فرشیدی، محمود نمازی، بهمن روحی آهنگران، حسن سعادتی، محمدرضا هدایتی، حسن فرجودی و دهها کمونیست و آزادیخواه دیگر چرا و چگونه در اسارت ساواک و به دست مأموران آن جان باختند؟
ثابتی در مصاحبهاش مدعی شده است که "من اهل بازجویی نبودم من فقط هفت هشت ده نفر آدم را دیدهام که کسانی بودند که میخواستند مصاحبه تلویزیونی بکنند، آن هم تازه محدود بود. مثلاً آقای (پرویز) نیکخواه بود، آقای (کورش) لاشایی، آقای (سیاوش) پارسانژاد بود، بهرام مولایی و سه چهار نفر دیگر که یک موقعیتی داشتند و بهشان تضمین داده بودند که اگر همکاری بکنید تعقیب نمیشوید. اینها بازجوها را نمیشناختند. بازجوها به من گفتند اینها آدمهای مهمی هستند و اگر شما به آنان اطمینان بدهید، چون قیافه شما را میشناسند قبول میکنند". اینها نمایشی از بالا و پائین پریدن مقام امنیتی "حقوق"خوانده و تلاشی برای لاپوشانی چهره واقعی جلادی است که دستانش تا مرفق به خون زندانیان سیاسی در دوره شاه آلوده است. هر کسی تنها کمی بر همین ادعا تامل کند فورا در مییابد که ثابتی با سر هم کردن این دروغ وقیحانه قصد دارد که چنین جلوه دهد که از قرار شغلش تنها این بوده که یک سری نادم را ببیند و به شیوهای "دمکراتیک" آنها را به مصاحبه تلویزیونی تشویق کند. جدا از اینکه همین کار هم - یعنی وادار کردن شخص به نفی علنی اعتقادات خود در رسانههای عمومی - خود نوعی اعمال شکنجه روحی و به اندازه کافی زشت و نفرتانگیز است، اما واقعیت خلاف آن چیزی است که ثابتی در اینجا جلوه میدهد. واقعیت این است که ثابتی به دلیل موقعیت شغلی خود، در ریزترین مسائل اداره سوم و بعد کل ساواک قرار داشته و بر آن ها نظارت میکرد. قبلا ً به برخورد مستقیم ثابتی با رفیق عباس مفتاحی اشاره کردم. حال این گفته مجاهد شهید علی میهندوست از رهبران سازمان مجاهدین را هم یادآوری کنم که میگفت که ثابتی با رهبران مجاهدین جلسهای گذاشته و از آنها خواسته که اطلاعات خود را بدهند و بقیه را هم به این کار تشویق کنند تا ساواک هم تا جائی که میشود از دادن احکام زیاد اعدام به افراد وابسته به تشکیلات آنها جلوگیری کند. چه نمونه رفیق مفتاحی و چه این نمونه نشان میدهد که کار وی تنها "ملاقات با نادمین" نبوده است. از سوی دیگر سیستم کار ساواک بر گزارشدهی ریز به ریز مسائل به مسئولین بالا استوار بود. امری که به مقامات بالای اداری ساواک امکان میداد از آنچه میگذرد، با تمام جزئیات لازم، مطلع شده و به مثابه "چشم و گوش" شاه گزارشهای هر چه عینیتری در اختیار "شخص اول مملکت" قرار دهند. این چنین بود که شاه دیکتاتور، خود شخصاً در جریان همه کارهای ساواک و شکنجههائی که بر زندانیان روا میشد، قرار داشت. لحظهای تصور کنیم که فرد بیاطلاعی، ادعای فوقالذکر ثابتی را باور کند آنوقت باید به او گفت که پس آنهمه عکس از جنازهها و پیکرهای شکنجهشده به چه منظور در ساختمانهای ساواک انبار شده بود؟ همان عکسهائی که در جریان قیام قهرمانانه توده ها به دست مردم افتاد؟ عکسهایی که امروز هم برخی از آنها مورد استفاده تاریخسازی وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی بر علیه انقلابیون شده است؟ به یک نمونه از آن عکسها در اینجا تنها نگاهی گذرا بیندازیم :
در صفوف چریکهای فدائی خلق رفیقی فعالیت میکرد به نام حسن سعادتی که از زمان قطع ارتباط اش با سازمان کسی نمیدانست بر سر وی چه آمده است، تا این که در سال ۱۳۵۷ در جریان حمله مردم به مراکز ساواک، عکسی از وی به دست مردم افتاد. در این عکس رفیق حسن سعادتی روی یک صندلی نشسته بود در حالی که ساواک مشخصاتش را روی کاغذی نوشته و کنار وی قرار داده بود. هر کس که این عکس را میدید دستها و پاهای پانسمانشده رفیق توجهاش را جلب میکرد که خبر از شدت شکنجههائی میداد که دژخیمان ساواک برای کسب اطلاعات بر وی روا داشته بودند. با افتادن این عکس به دست مردم معلوم شد که رفیق مبارز حسن سعادتی، دستگیر شده و در کمیته مشترک از شدت شکنجههائی که بر او اعمال کرده اند، جان باخته است. روشن است که ساواک این عکسها را برای یادگاری نمیگرفت. این عکسها برای نشان دادن به مقامات بالاتر و از جمله شخص ثابتی و تبادل تجربه با سازمانهای امنیتی کشورهائی که حتی امروز هم ثابتی قادر به کتمان روابط آنها با ساواک نیست، گرفته میشد. بنابراین یکی از احمقانهترین دروغ های ثابتی در این گفتگو همین ادعای مضحک "من فقط هفت هشت ده نفر آدم را دیدهام که کسانی بودند که میخواستند مصاحبه تلویزیونی بکنند"، میباشد. آخر، وقتی که ثابتی مثلاً به کمیته میآمد میبایست کور باشد که دهها زندانی زیر شکنجه را که برخی از آنها از میلههای فلکه کمیته آویزان شده بودند و برخی برای "جیره" شلاقخوردن، کنار در اتاق حسینی صف بسته بودند را نبیند. چه کسی میتواند باور کند که او در آن کمیته صدای زندانیانی را نشنیده است که در زیر شلاق کارمندان ثابتی فریادشان به هوا بلند بود، و در دورهای حتی با فرود آوردن ضربههای شلاق به بدنشان، مجبورشان میکردند تا صدای حیوانات را در آورند. اتفاقاً بازدیدهای ثابتی از کمیته باعث تشدید شکنجه زندانیان میشد، تا جائی که کمالی یکی از شکنجهگران ساواک پس از سقوط رژیم سلطنت در دادگاهش در اینباره میگوید:
"کلیه بازجویان کمیته از جمله خود من متهمین را شکنجه میکردیم. اگر یک بازجو نسبت به متهم محبت میکرد، عضدی او را شدیدا تنبیه میکرد و حتی هر وقت ثابتی به کمیته میآمد عضدی داخل حیاط میشد و با صدای بلند داد میزد: «بازجوها مگر مرده هستند که صدایشان در نمیآید. داد بزنید، فحاشی کنید، آقا خوشش میآید» و بارها در جمع کلیه کارمندان کمیته اظهار میداشت؛ »هر وقت آقا(یعنی پرویز ثابتی) به کمیته میآید شما متهم را بیاورید داخل اتاق و بزنید و فحاشی کنید با صدای بلند که آقا بشنود»."
حال بهتر است "آقا" را با دروغ ها و یاوههای خاص خودش به حال خود گذاشته و به پرسشی که در ابتدای این نوشته طرح شد باز گردیم. این سئوال که چه شده که "آقا" بعد از این غیبت کبرا به صحنه بازگشته است؟
وقتیکه ثابتی مرد شماره دو ساواک در این گفتگو میگوید که: "ما در حال حاضر به یک وحدت و آشتی ملی احتیاج داریم که تا دیر نشده به عمر رژیم حاکم که مملکت ما را به یک فاجعه بزرگ نزدیک میکند خاتمه دهیم. واقعاً وجود چنین رژیمی در ایران در شان ملت بزرگ ایران نیست و مردم سزاوار چنین حاکمیتی نیستند" به راحتی میشود فهمید که چرا اربابان پرویز ثابتی وی را دوباره به صحنه فرستادهاند. وی به صحنه آمده تا با انکار شکنجه در ساواک که اتفاقاً هر روز در مقابل چشمان همین جلاد اِعمال میشد، دستگاه داروشکنجه سلطنت را تطهیر کرده و با گفتن این که مشکلات و معایبی در "رژیم خودمان" هم احتمالاً وجود داشته، ادعا کند که "من در حد توانم کوشش کرده بودم که آن را کم کنم". بنابراین اساس این گفتگو محدود میشود به تطهیر ساواک با انکار وجود شکنجه در آن و اعلام این که حتی فردی مثل ثابتی هم که همواره برای مردم ایران به مثابه یکی از نمادهای قساوت و وحشیگری و جلادی خونخوار شناخته میشد، گویا "همیشه معتقد به اصلاحات"(۹) بوده و بالطبع امروز هم باید وی را سلطنتطلبِ اصلاحطلب نامید! روشن است که اگر کسی چنین دروغی را بپذیرد آنگاه چنین شیادانی میتوانند در گام بعدی ادعا کنند که بقیه بازماندگان آن سلطنت منحوس نیز رفرمیست و اصلاحطلب و "مادرزاد" دمکرات بوده و میباشند. آراستن چنین چهرهای از ساواکیها و سلطنتطلبان درست همان چیزی است که در دوره آلترناتیوسازی قدرتهای بزرگ که "وحدت و آشتی ملی" مورد تاکید قرار میگیرد، مورد نیاز سلطنتطلبان و متحدان آنها و اربابان امپریالیست آنها میباشد. واضح است که آنها پنهان میکنند که وحدت و آشتی ملی را برای رسیدن به چه خواستها و چه جامعهای طلب میکنند؟
از قرار سلطنتطلبان با دیدن تنشهای قدرتهای غربی با جمهوری اسلامی بر سر پروژه اتمی این رژیم شیطانی، بوی کباب شنیده و فکر کردهاند که پس از ۳۳ سال ممکن است که زمان موعود فرا رسیده باشد و بشود با "خاتمه" دادن به "عمر رژیم حاکم" بساط سلطنت را دوباره برقرار کرد. آنها چون همواره خود را با امپریالیستها و به خصوص آمریکا تعریف کردهاند و همیشه چشم انتظار چراغ سبز آمریکا بودهاند، امروز هم با دیدن این تنشها امر به آنها مشتبه شده که اگر هویزر "شاه را مثل موش مردهای به خارج پرتاب کرد" حال امکان دارد که اوباما سلطنتطلبها را چون سگ زندهای به داخل "پرتاب" کرده و به قدرت برساند! رویائی که در ۳۳ سال گذشته لحظهای از سلطنتطلبان دور نشده است و آنها در خواب و بیداری با آن خوش بودهاند. در زمان بوش، رئیسجمهور قبلی که برخی از "نئوکانها" از تغییر رژیم سخن میگفتند، سلطنتطلبها خیلی امیدوار شده بودند و با همه وجود هم برای دارو دسته بوش دم تکان میدادند. اما دیدیم که جز رسوائی بیشتر عملاً چیزی عایدشان نشد. آنها نه آنزمان و نه امروز نمی فهمند که حتی اگر روزی منافع غرب ضرورت تجدید سازمان در رژیم حاکم بر ایران را در دستور روز قدرتهای بزرگ قرار دهد (همانطور که در زمان شاه این امر پیش آمد)، اتفاقاً شانس آنها برای قدرتگیری از بقیه نوکرانی که برای ایفای نقش در این سناریوی ضدمردمی صف بستهاند و هر روز هم صفشان طولانیتر میشود و در هر کنفرانسی خود را به نمایش میگذارند، به هیچ وجه بیشتر نیست، حتی اگر به رضا پهلوی امکان دهند که از علی خامنهای به اتهام جنایت علیه بشریت به نمایندگان شورای امنیت سازمان ملل متحد شکایت کند.
آمریکائیها همانطور که در تجربه عراق نشان دادند مهارت زیادی در بازی با همه کارتها و مشغول نگاه داشتن همه، پیدا کردهاند. اما علیرغم این بازی، آنها تنها کسانی را به قدرت میرسانند که با توجه به موقعیت مشخص قادر به پیشبرد منافع و مصالح آنها باشند. و به طور مثال اگر سازمان و تشکیلاتی ندارند حداقل خوشنام بوده و از قدرت فریب افکار عمومی بر خوردار باشند. در صورتی که مردم ما یکبار رژیم سلطنت و ساواکش را با انقلاب خود در مقابل چشم همین قدرتها به زبالهدانی تاریخ ریختهاند و امروز هم میدانند که اگر روزی و روزگاری سلطنتطلبان به قدرت برسند اولین کاری که میکنند انتقامگیری از مردمی است که با انقلابشان بیش از ۳۳ سال است که آنها را از آن زندگی شاهانه و آن قدرقدرتی به پائین کشیدهاند. چنان قدرقدرتیای که حتی به محافظ ثابتی امکان میداد تا در روز روشن در مغازه کفشفروشی کسی که به زن او چپ نگاه کرده بود را به گلوله ببندد و آب هم از آب تکان نخورد و کسی جرات اعتراض هم نداشته باشد. (۱۰)
در شرایطی که مردم ما در تجربه دریافتهاند که از کسانی که همواره خود را با امپریالیستها تعریف کرده و چشم انتظار چراغ سبز آنها بودهاند آبی برایشان گرم نمیشود، سلطنتطلبان کودنی ویژهای از خود نشان میدهند که متوجه نمیشوند که اربابانشان هم میفهمند و به خوبی میدانند که آنها به غیر از گذشته بدنامشان چیزی ندارند جز پول. اما، در جابهجائی قدرت تنها چیزی که کمتر به حساب میآید همین پول است. در حالی که سابقه سرکوب و شکنجه سلطنت پهلوی، قدرت فریبکاری آنها را بیاندازه محدود ساخته و عکسالعمل تاکنونی در رابطه با گفتگوی ثابتی، خود جلوه آشکاری است از این واقعیت که سلطنت مُرده است. پس بهتر است بگذارند که این مُرده "آرام" بخوابد، چرا که مردم بیدارند!
زیرنویسها :
۱) انکار شکنجه در ساواک از سوی ثابتی در شرایطی صورت میگیرد که حتی خود شاه یعنی لوطی این انتر در زمان قدرتاش، در مصاحبهای وجود شکنجه را اساساً انکار نکرد و در پاسخ به سئوال خبرنگاری که پرسید قبول دارید ممکن است نمونههائی از شکنجه وجود داشته باشد؟ گفت: دیگر چنین کاری نمیشود، مدتهاست که نمیشود. و وقتیکه خبرنگار پرسید: مطمئناید؟ شاه پاسخ داد: بله. روزنامه کیهان ۲۵ آذر ۱۳۵۵
۲) در دورهای در کمیته، اتاق شکنجه را چنین نیز مینامیدند. که به معنای "به راه آوردن" بود.
۳) در اوین یکی از شوخیها و افتخارات مزدوران شکنجهگر با یکدیگر این بود که کدامیکیشان قادر بودند با کابل کلفتتر و به مدت بیشتری زندانی را بزنند که البته در این بازی "حیوانی"، حسینی همیشه برنده بود!
۴) همان آرش شکنجهگری که در دادگاهش گفت شکنجه، جزو "وظیفه کاری ما محسوب میشد. این شکنجه در اکثر موارد بر اثر برخورد کابل بر کف پا بود، پا ورم میکرد و ما دوباره آنها را پانسمان کرده و مجبور میکردیم راه بروند و گاهی اوقات مجبور بودند روی باسن راه بروند. بودند کسانی که ماهها تحت شکنجه بودند و هر روز شکنجه میشدند." به نقل از کتاب "شکنجهگران میگویند" نوشته قاسم حسنپور صفحه۲۴۰
۵) این که چرا ثابتی سکوت طولانیاش را در گفتگو با فردی مثل عرفان قانعیفرد، که علیرغم هر ادعائی که داشته باشد در خط وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی حرکت میکند، شکسته است خود بیانگر آن است که ثابتی خوب میداند آن سازمانی که سالها در جهت قدرتگیریاش تلاش کرده بود، امروز در جریان تحول خود البته با نام جدید وزارت اطلاعات، به کجا رسیده است.
۶) به نقل از کتاب "دیکتاتوری و توسعه سرمایهداری در ایران " نوشته فرد هالیدی.
۷- رفیق حسن نیکداودی که خود از رفقای گروه احمدزاده بود، به دنبال دستگیری مبارزانی که به "گروه فلسطین" مشهور شدند، دستگیر شد. او را در زندان قزلقلعه تحت شکنجه قرار دادند و با اینکه در اثر شکنجه سلامتیاش در خطر بود، به جای انتقال به بیمارستان او را به زندان قصر منتقل کردند. در زندان قصر حال رفیق نیکداودی وخیمتر شد و ناگهان در جلوی چشم بقیه زندانیان، افتاد و از هوش رفت. در این موقع او را به بیمارستان منتقل کردند که البته دیگر او جان باخته بود. واضح است که علت مرگ وی شکنجههائی بود که در ساواک بر وی اِعمال نموده بودند. در سال ۱۳۵۰ در اوین رفیق بهمن آژنگ میگفت که رفیق حسن از اولین ضربات به گروه ما بود و اگر لب باز میکرد بیشک ضربه بزرگی به گروه وارد میشد.
۸) کتاب "شکنجهگران میگویند"، نوشته قاسم حسنپور صفحه ۲۷۰
۹) یکی از عیبهای جمهوری اسلامی وقیح کردن هرچه بیشتر سلطنتطلبها است. آنها وقتی که ابعاد و شدت جنایتها و شقاوتهای جمهوری اسلامی بر علیه مردم را میبینند پیش خود میگویند وقتاش رسیده که ما خود را دمکرات جا بزنیم! کار به آنجا رسیده که ساواکیها هم به سرشان زده که خود را اصلاحطلب جلوه دهند. آخر وقتی آنها می بینند که امثال خلخالی، موسوی تبریزی و یا کسانی چون لشکری از "سربازان گمنام امام زمان" و یا سرداران سپاه پاسداران، بدون اینکه "حقوق" خوانده باشند یک دفعه اصلاحطلب شدهاند احساس کمبود میکنند که چرا آنها تاکنون خود را اصلاحطلب قلمداد نکردهاند! به همین دلیل هم هست که ثابتی برای جا نماندن از یارانش در صف "سربازان گمنام امام زمان"، پرچم اصلاحطلبی بر افراشته است. اما برای فهم بهتر درجه این اصلاحطلبی کافی است به همین مصاحبه دقت کنیم تا ببینیم که خود ثابتی مدعی شده که در جریان انقلاب و برای سرکوب آن از شاه خواسته ۱۵۰۰ نفر را دستگیر کند؛ اما شاه فقط اجازه دستگیری ۳۰۰ نفر را داده است! راستی شاه یا ثابتی کدوم یک بیشتر اصلاحطلب بودند؟
۱۰) این قتل در کفاشی "شارل ژوردن" که در یکی از خیابانهای شمال تهران واقع بود اتفاق افتاد.