نویسنده: جان بِلِمی فاستر
مندرج در مجلهی بررسی ماهانه(مانتلی ریویو)، جلد 76، شمارهی 9، فوریه 2025
فوریه 2025
مفهوم استعمار مهاجرنشین همواره عنصری کلیدی در نظریهی مارکسیستی دربارهی امپریالیسم بوده است، مفهومی که طی یک قرنونیم بهتدریج تکامل یافته است. امروزه، ظهور مجدد جنبشهای قدرتمند بومی در مبارزات مربوط به بقای فرهنگی، زمین، حاکمیت و بهرسمیتشناسی، همراه با مقاومت در برابر نسلکُشیئی که دولت اسرائیل بر مردم فلسطین در سرزمینهای اشغالی تحمیل کرده است، مفهوم استعمار مهاجرنشین را به کانون بحثهای جهانی کشانده است. در چنین شرایطی، بازخوانی و بازسازی درک مارکسیستی از رابطهی میان امپریالیسم و استعمار مهاجرنشین، گامی اساسی در حمایت از جنبشهای بومی و شورش جهانی علیه امپریالیسم به شمار میرود.
چنین بازیابی و بازسازی از تحلیلهای مارکسیستی در این حوزه از اهمیت ویژهای برخوردار است، چراکه در ربع قرن گذشته، پارادایم جدیدی در مطالعات استعماری مهاجرنشین پدید آمده است که توسط روشنفکران برجستهای مانند پَتریک وُلف و لورنزو وراسینی در استرالیا بنیان گذاشته شده است. این موضوع اکنون بهعنوان یک رشتهی مستقل در سطح جهانی شناخته میشود _ رشتهای که در شکل مسلط کنونی خود در دانشگاهها، بر «منطق حذف» محض، متمرکز است. به این ترتیب، استعمار مهاجرنشین بهعنوان یک مقولهی تحلیلی مبتنی بر اجتماعات خودمختار مهاجران، از استعمار بهطورکلی و همچنین از امپریالیسم، استثمار و طبقه جدا شده است. 1
در این معنا، اغلب گفته میشود که استعمار مهاجرنشین به خودی خود نیرویی غالب در سطح جهانی است. به بیان وراسینی، «قدرتی که به هژمون جهانی تبدیل شد، یک قدرت استعماری مهاجرنشین بود...، اشغالگریهای بسیار آمریکا در سراسر جهان، اشغالگریهای استعماری مهاجرنشین هستند.» اکنون به ما گفته میشود که نهتنها مستعمرههای مهاجرنشین «خالص» یا معمولی_ایدهآل مانند ایالات متحده، کانادا، استرالیا، نیوزیلند و اسرائیل را میتوان، آنگونه که وُلف در ابتدا مطرح کرد، درنظر گرفت، بلکه «کل آفریقا» بهعلاوهی بیشتر آسیا و آمریکای لاتین نیز تا حد قابلتوجهی تحت تأثیر «منطق حذف»، برخلاف منطق استثمار، شکل گرفتهاند. در برخی روایتها، بهجای آنکه استعمار مهاجرنشین بهعنوان بخشی جداییناپذیر از توسعهی نظام جهانی امپریالیستی در نظر گرفته شود، به تبیینی کامل از خود تبدیل شده است. 2Top of Form
انکار اهمیت کارهای افرادی مانند پَتریک وُلف و لورنزو وراسینی و پارادایم جدید استعمار مهاجرنشین، نادرست خواهد بود. همانطور که روکسَن دونبار-اورتز در کتاب "نه «ملتی از مهاجران»: استعمار مهاجرنشین، برتری سفیدپوستان و تاریخ محو و حذف" بیان میکند، وُلف تحقیقات پیشگامانهای انجام داد و نشان داد که «استعمار مهاجرنشین یک ساختار است، نه یک رویداد.» او خدمت بزرگی در مطرح کردن مفهوم استعمار مهاجرنشین و قرار دادن کل مبارزهی بومیان در مرکز مسائل انجام داد.
بااینحال، خانم دونبار-اورتز در نقدی اصلاحی بر روایت وُلف میافزاید که در مورد ایالات متحده، بنیانگذاران آن صرفن استعمارگران مهاجرنشین نبودند، بلکه امپریالیستهایی بودند که تسخیر قاره و دستیابی به اقیانوس آرام و چین را در چشمانداز خود داشتند. از همان ابتدا، گسترش امپریالیسم ایالات متحده هیچ حدومرز سرزمینی نداشت و هدف آن ایجاد امپراتوریِ نامحدود بود. استعمار مهاجرنشین به جای آنکه این مسیر امپریالیستی جهانی که ریشههای آن در خودِ سرمایهداری نهفته است را تعریف نماید، آن را تقویت نمود. همین نشان میدهد که یک رویکرد ماتریالیست-تاریخی به استعمار مهاجرنشین وجود دارد که آن را بهطور دیالکتیکی مرتبط با سرمایهداری، استعمار و امپریالیسم، و نه بهعنوان مقولهای جداگانه، میبیند. 3
مارکس و استعمار مهاجرنشین
امروزه در پژوهشهای مربوط به استعمار مهاجرنشین، بهطور گسترده پذیرفته شده است که کارل مارکس در این حوزه- بهویژه در بحث خود دربارهی «اصطلاحن انباشت اولیه»، اشارههایش به استعمار بهمعنای دقیق کلمه یا استعمار مهاجرنشین و تحلیلش از ادوارد گیبون ویکفیلد و «نظریهی مدرن استعمار» که با آن جلد نخست کاپیتال (سرمایه) را به پایان رساند- متفکری بنیانگذار بوده است.4 بااینحال، چنین شناختی از اشارههای متعدد مارکس به استعمار مهاجرنشین، بهندرت منجر به آشکار شدن عمق کامل تحلیل او در این زمینه میشود.Bottom of Form
مارکس به عنوان یک مرجع در فلسفهی یونان باستان که پایاننامهاش را دربارهی فیلسوف ماتریالیست باستانی اپیکور نوشته بود، با "کلروکی" cleruchy (یا کُلونی) یونان باستان یا مستعمرهی مهاجرنشینی که بهعنوان گسترشی از دولت_شهر آن تأسیس شده بود، بسیار آشنا بود. از بسیاری جهات، برجستهترین کلِروکی آتنی جزیره/دولت-شهر ساموس بود که زادگاه اپیکور بود و والدین او خود کِلروچ یا مهاجران استعمارگر بودند. کلروکی در ساموس در سال ۳۶۵ پیش از میلاد تأسیس شد، زمانی که آتنیها ساکنان جزیره را به زور از آنجا اخراج کرده و آنها را با شهروندان آتنی که از میان جمعیت فقیر و پُرکثرت آتن انتخاب شده بودند، جایگزین کرده و ساموس نه تنها به یک مستعمرهی مهاجرنشین، بلکه همچنین به یک دولت پادگانی در درون امپراتوری آتنی تبدیل شد.
Top of Form
Bottom of Form
اختلاف در دنیای یونان بر سر کلروکی در ساموس متعاقبن در مرکز دو جنگ بزرگ که آتن به راه انداخت، قرار گرفت و منجر به سقوط نهایی آتن به عنوان یک قدرت بزرگ با شکست آن توسط مقدونیه در سال ۳۲۲ پیش از میلاد شد. این امر باعث برچیده شدن کلروکی در ساموس (مطابق با حکمی که اسکندر مقدونی مدت کوتاهی قبل از مرگش صادر کرده بود)، اخراج مهاجران آتنی و بازگشت جمعیت اصلی به جزیره شد.5
برای مارکس و دیگر اندیشمندان تحصیلکردهی کلاسیک در قرن نوزدهم، کلروکی آتنی در ساموس نمایانگر یک مدل خالص از استعمار بود. اگرچه استعمار مهاجرنشین تحت سرمایهداری به اشکال جدید و وحشیانهتری درآمد که توسط مذهب و نژادپرستی تقویت میشد، اما پدیدهی زیربنائی آن در دوران باستان به خوبی شناخته شده بود و برای دانشپژوهان قرن نوزدهم آشنا بود. مارکس در تحلیل خود از استعمار در کاپیتال و جاهای دیگر، از آنچه که امروزه «استعمار مهاجرنشین» نامیده میشود، بهعنوان «استعمار به معنای دقیق کلمه» یاد میکند_کاربردی که بعدها توسط فردریک انگلس و لنین نیز مورد استفاده قرار گرفت.6 مفهوم استعمار به معنای دقیق کلمه، بهوضوح دیدگاه کلاسیک متمرکز بر دوران یونان باستان را منعکس مینماید. علاوه بر این، هرگونه استفاده از واژهی «مهاجرنشین» برای اصلاح «استعمار» در قرن نوزدهم به عنوان چیزی زائد و غیرضروری تلقی میشد، زیرا ریشهشناسی واژهی «استعمار»، که از زبانهای لاتین و رومی مشتق شده، به کلمات کُلونوس(Colonus) و کُلونا(Colona) باز میگردد که به معنای «کشاورز» یا «مهاجرنشین» میباشند.7 بنابراین، معنای اصلی واژهی استعمار به معنای دقیق کلمه مهاجرنشینی بود. اما تا قرن بیستم، معنای استعمار به حدی گسترده شد که دیگر با ریشههای تاریخی کلاسیک یا ریشههای زبانی آن مرتبط نبود و استفاده از اصطلاح «استعمار مهاجرنشین» را قابل پذیرشتر ساخت.
استعمار به معنای دقیق کلمه، از نگاه مارکس، دو شکل داشت که هر دو پیششرطی بهعنوان منطق نابودسازی داشتند. در مفهوم قرن نوزدهمی، «نابودسازی» هم شامل ریشهکن کردن قهری و هم اخراج بود.8 «نوع اول» توسط کشورهایی مانند «ایالات متحده، استرالیا و غیره» نمایندهگی میشد، که با شکلی از تولید که برپایهی «انبوهی از مهاجرنشینان کشاورز» که «برای تولید معیشت خود» به راه افتادند، مرتبط بود و بنابراین، شیوهی تولید آنها بلافاصله دارای سرشت سرمایهداری نبود. «نوع دوم» متشکل از «مزرعههای بزرگی بود که در آن گمانهزنیهای تجاری از ابتدا نقش داشت و تولید برای بازار جهانی درنظر گرفته شده بود». این نوع بخشی از «شیوهی تولید سرمایهداری بود، هرچند فقط در مفهوم رسمی، زیرا بردهگی سیاهپوستان [در مزارع دنیای جدید] مانع کار مزدی آزاد آنها، که اساس تولید سرمایهداری است، میشد. اما کسبوکار یا تجارتی که در آن از بردهها استفاده میشد، توسط سرمایهداران اداره میشد."9
استعمار مهاجرنشین نوع اول، یعنی مستعمرهنشینان کشاورز، در شمال ایالات متحده غالب بود، در حالی که نوع دوم آن، که بر اساس مزارع بزرگ بردهداری پایهریزی شده بود، بر جنوب ایالات متحده تسلط داشت. نوع دوم، یا آنچه که مارکس از آن بهعنوان «استعمار دوم» نیز یاد میکند، ریشه در کار بردهگی و اقتصادهای مزارع بزرگ داشت که توسط سرمایهدارانی که خود مالکان بزرگ زمین هم بودند، اداره میشد و روابط سرمایهداری با بردهداری «پیوند زده شده» بود. مستعمرات مهاجرنشین در جنوب [ایالات متحده] پیش از جنگ داخلی، در حالی که عمدتن برپایهی بردهداری در مزارع بزرگ بودند، همچنین شامل تعداد نسبتن زیادی از «مهاجرین کشاورز» یا سفیدپوستهای فقیری بود که بر اساس تولید برای مصرف شخصی در حاشیه زندگی میکردند، زیرا مالکان مزارع بَرده، حاصلخیزترین زمینها را تصرف کرده بودند.10
به این ترتیب، رویکرد مارکس در برخورد به استعمار مهاجرنشین نه تنها شامل منطق نابودسازی که علیه ملتهای بومی اعمال میشد، بلکه اشکال دوگانهی تولید (کشاورزان آزاد و بردهداری در مزارع بزرگ)، که در ساختار استعماری مهاجرنشین ایجاد شده بود، را نیز در بر میگرفت. با این حال، دیالکتیک کلی استعمار مهاجرنشین بهعنوان پیششرط خود، نابودی (از جمله اخراج) جمعیتهای بومی را داشت. همانطور که مارکس در جلد اول سرمایه بیان میکند:
"کشف طلا و نقره در آمریکا، ریشهکنی، به بردگی گرفتن و دفن جمعیت بومی آن قاره در معادن، آغاز فتح و غارت هند، و تبدیل آفریقا به حفاظتگاهی برای شکار تجاری سیاهپوستان، همهگی مسائلیاند که مشخصهی طلوع عصر تولید سرمایهداری هستند. این اقدامات ایدهآل، لحظات اصلی انباشت اولیه هستند...
رفتار با جمعیت بومی، البته، در مستعمرات_مزرعهای که به طور انحصاری برای تجارت صادراتی ایجاد شده بودند، مانند هند غربی و در کشورهای غنی و پرجمعیت مانند مکزیک و هند که غارت شده بودند، در هولناکترین حالت خود بود. اما حتی در مستعمرات به معنای دقیق کلمه نیز، ویژهگی مسیحی انباشت اولیه پنهان نماند. در سال 1703، نمایندگان هوشیار پروتستانیسم، خالصترینهای نیوانگلند، با تصویب قوانینی در مجمع خود، برای هر پوست سر بومی آمریکایی و هر سرخپوست اسیر، جایزهای 40 پوندی تعیین کردند؛ در سال 1720، جایزهای 100 پوندی برای هر پوست سر تعیین شد؛ در سال 1744، پس از آنکه خلیج ماساچوست یک قبیله خاص را به عنوان شورشی اعلام کرد، قیمتهای زیر تعیین شدند: برای پوست سر یک مرد 12 ساله و بالاتر، 100 پوند به پول جدید، برای یک اسیر مرد 105 پوند، برای زنان و کودکان اسیر 50 پوند، و برای پوست سر زنان و کودکان 50 پوند."11
اهمیت واقعی این ساختار قیمتگذاری وحشیانه، همانطور که مارکس در اینجا بیان کرده است، در منطق نابودسازی نهفته بود، زیرا ارزش اسیران مرد فقط کمی بیشتر از پوست سرشان ارزیابی میشد، که خود نماد مرگ آنها بود؛ در حالی که زندگی زنان و کودکان به سادهگی معادل ارزش پوست سرشان بود.
منبع اصلی مارکس در مورد استعمار و رفتار با بومیان در سراسر جهان، زمانی که سرمایه را نوشت، کتاب ویلیام هاوِت به نام "استعمار و مسیحیت: تاریخ عمومی رفتار با بومیان توسط اروپاییها در تمام مستعمراتشان" (۱۸۳۸) بود. موضوع اصلی کتاب هاوِت در رابطه با مستعمرات بریتانیایی در آمریکای شمالی، نابودسازی (شامل انقراض و اخراج) جمعیت بومی بود.
او که در مقطع زمانی "رد اشکها"( (The Trail of Tears* در ایالات متحده مینوشت، «کارزارهای نابودکنندهی ژنرال جکسون» را توصیف کرد. در این خصوص، او از بیانیهی اندرو جکسون در ۲۷ مارس ۱۸۱۴ نقلقول کرد که اعلام کرده بود: «مصمم به نابودی همهی آنها هستم». هاوِت مشاهده نمود که مردمان بومی آمریکا «به زمینهای بایر [مناطق غیرقابل کشت حاشیه] رانده شده، یا به نابودی کشانده شدند."12
*(اصطلاح "رد اشکها"، در اشاره به جابجایی اجباری و قهری 60 هزار نفر از قبائل سرخپوست منطقهی جنوبشرقی ایالات متحده (از جمله قبائل چروکی، کریک، چیکاساو، چوکتاو و سمینول) بهعلاوهی هزاران نفر از بردگان سیاهپوست در بین سالهای 1830 تا 1850 و اسکان آنان در کمپهای به اصطلاح سرخپوستی در غرب رودخانهی میسیسیپی میباشد که توسط دولت ایالات متحده آمریکا انجام شد. در این جابجائی اجباری، دهها هزار نفر از آنان در معرض گرسنهگی و بیماریهای کشنده قرار گرفتند که یا قبل از رسیدن به مقصد و یا اندکی پس از رسیدن، جان خود را از دست دادند. بسیاری از محققان "رد اشکها" را بهعنوان نمونهای از نسلکشی بومیان آمریکا میدانند و برخی دیگر آن را بهمثابه پاکسازی قومی طبقهبندی کردهاند. مترجم)
او در مورد شرایطی که ملل بومی جنوب در مواجهه با پیشروی مهاجران سفیدپوست با آن روبهرو بودند، توضیح داد:
"هیچ چیزی نخواهد توانست از تبعید نهایی این قبایل جنوبی جلوگیری نماید: آنها باید از رود میسیسیپی عبور کنند تا زمانی که جمعیت سفیدپوست به اندازهی کافی افزایش یابد که آنها را مجبور به عبور از میسوری کند؛ سپس تنها دو مانع بین آنها و نابودی باقی خواهد ماند_کوههای راکی و اقیانوس آرام. هرجا که اکنون از آن قبایل میشنویم، مربوط به یک تهاجم تازه علیه آنها است_ اخراجِ بخش جدیدی از آنها_و بومیان غمگینی که به سمت مناطق وحشی (بیآب و علف_مترجم) غربی حرکت میکنند."13
برای مارکس، منطق نابودسازی که توسط استعمار مهاجرنشین انگلیس در آمریکای شمالی معرفی شد، بهطور تاریخی با فتوحات و غارتهای قبلی و پیوستهی ایرلند که ثروتهای طبیعی آن بهطور مداوم توسط انگلستان تخلیه میشد، مرتبط بود. او استدلال نمود که همان «طرح نابودکردن» که با بیشترین خشونت توسط انگلیسیها و اسکاتلندیها علیه ایرلندیها به کار گرفته شده بود، بعدن در مستعمرات بریتانیا در آمریکای شمالی «علیه سرخپوستان» به کار گرفته شد.14 در ایرلند، آنچه که اغلب بهعنوان سیاست نابودسازی نامیده میشد، همراه با محدودسازی زمینها در انگلستان، جمعیت مازاد نسبتن عظیمی ایجاد کرد که انقلاب صنعتی اولیه در انگلستان قادر به جذب آن نبود و این امر به جریان مداومی از مهاجران انگلیسی، ایرلندی و ایرلندی_اسکاتلندی به آمریکای شمالی منجر شد، جایی که آنها سعی داشتند بومیان آمریکایی را نابود کنند تا فضایی برای پیشروی خود ایجاد نمایند. فرآیند مشابهی در ولز جدید جنوبی(New South Wales) (که در اصل یک مستعمرهی کیفری در استرالیا بود) در ارتباط با رفتار استعمارگرانهی مهاجران با مردم بومی استرالیا رخ داد، همانطور که هاوِت توضیح داده است.15
مارکس و انگلس همچنین عمیقن نگران استعمار مهاجرنشین فرانسه در الجزایر بودند که در زمان خود آنها رخ میداد و آنها در کنار مقاومت بومیان الجزایری قرار گرفتند.16 جمعیت بومی الجزایر در سال ۱۸۳۰ تقریبن ۶ میلیون نفر بود. تا سال ۱۸۵۲، پس از جنگ تمامعیار فرانسه برای نابودی بومیان، که شامل سیاست زمین سوخته و قحطی بعدی بود، این جمعیت به 5/2میلیون کاهش یافت.17 در همین حال، از روشهای «حقوقی» نیز برای تصاحب اراضی عمومی استفاده میشد، که قرار بود به مالکیت خصوصی مهاجرنشینان تبدیل شود. مارکس در برگزیدههایی که در دههی ۱۸۷۰ از کارهای مردمشناس روسی، م. م. کووالِفسکی، منتشر کرد، تحلیل مفصل دقیقی از «برنامهی استعمارگران اروپایی» در الجزایر و «تصاحب زمینهای جمعیت بومی توسط استعمارگران و زمینخواران اروپایی» فراهم کرد. مارکس پس از یک اقامت کوتاه در الجزیره در اواخر عمرش، که به عنوان بخشی از استراحت درمانی که پزشکاش تجویز کرده بود، انجام شد، استدلال کرد که برای بومیان الجزایری هیچ امیدی « بدون یک جنبش انقلابی» وجود ندارد.18
در سال ۱۸۸۲، انگلس موضوع مستعمرات مهاجرنشین انگلیس را در نامهای به کارل کائوتسکی مطرح کرد و نوشت:
"همانطور که من میبینم، مستعمرات به معنای دقیق کلمه، یعنی کشورهائی که توسط مهاجران اروپایی اشغال شدهاند مانند کانادا، کیپ [آفریقای جنوبی] و استرالیا، همهگی مستقل خواهند شد؛ از طرف دیگر، کشورهائی که صرفن تحت فرمانروائی [قدرتهای استعماری] قرار دارند و بومیان در آنها ساکن هستند، مانند هند، الجزایر و متصرفات هلندی، پرتغالی و اسپانیایی، بایستی موقتن تحت تصرف پرولتاریا قرار گیرند و با حداکثر سرعت ممکنه به سوی استقلال هدایت شوند. گفتن این که چطور این روند توسعه خواهد یافت، دشوار است. هند، به احتمال زیاد، ممکن است انقلابی را آغاز نماید… . همین میتواند در جاهای دیگر نیز اتفاق بیفتد، مثلن در الجزایر و مصر، و این قطعن برای ما [یعنی مبارزهی سوسیالیستی در اروپا] بهترین خواهد بود."19
امپریالیسم و استعمار مهاجرنشین
لنین در سال 1916 از نامهی انگلس به کائوتسکی در سال 1882 نقلقول کرد، از جمله اشاره به «مستعمرات به معنای دقیق کلمه» و به وضوح با تحلیل انگلس موافق بود.20 اما کمینترن در پرداختن به مسئلهی استعمار مهاجرنشین کُند بود. این امر تنها در کنگرهی دوم، دربارهی مسائل ملی و استعماری در سال 1928، در «تزهای مربوط به جنبش انقلابی در مستعمرات و نیمهمستعمرات» رخ داد که به منظور نقد سیستم جهانی امپریالیستی نوشته شده بود و استعمار مهاجرنشین بخشی کلیدی از آن محسوب میشد. در این سندِ کمینترن، تمایز شدیدی بین مستعمرات مهاجرنشین و سایر مستعمرات ترسیم شد. این سند میگوید:
در مورد کشورهای مستعمره، باید بین آن مستعمراتی که کشورهای سرمایهداری بهعنوان مناطق مستعمرهشده برای جمعیت مازادشان استفاده کردهاند و به این ترتیب به ادامهی سیستم سرمایهداری آنها تبدیل شدهاند (استرالیا، کانادا و غیره) و آن مستعمراتی که توسط امپریالیستها عمدتن بهمثابه بازاری برای کالاهای آنها، بهعنوان منبع مواد خام و عرصههایی برای صدور سرمایه مورد استثمار قرار میگیرند، تفاوت قائل شویم. این تفکیک نه تنها از لحاظ تاریخی، بلکه همچنین از لحاظ اقتصادی و سیاسی اهمیت زیادی دارد.
مستعمرات نوع اول، بر اساس روند توسعهی عمومی خود به «قلمروها» تبدیل میشوند، یعنی بهعنوان اعضای یک سیستم امپریالیستی معین، با حقوق برابر یا تقریبن برابر. در این مستعمرات، توسعهی سرمایهداری ساختار طبقاتی مشابه آنچه در متروپل وجود دارد را در میان جمعیت سفیدپوست مهاجر بازتولید مینماید، درعین حالی که جمعیت بومی، در بیشتر قسمتها، عمدتن نابود شده است. در اینجا نمیتوان درباره رژیم استعماری [بر مبنای خارجی] به شکلی که در مستعمرات نوع دوم مشاهده میشود، هیچ حرفی زد.
بین این دو نوع، یک نوع انتقالی (به اشکال مختلف) وجود دارد که در آن، در کنار انبوه جمعیت بومی، جمعیت بسیار قابل توجهی از مهاجران سفیدپوست نیز وجود دارد (مانند آفریقای جنوبی، نیوزیلند، الجزایر و غیره). بورژوازی که از متروپل آمده، در اصل در این کشورها (مستعمرات مهاجرنشین) هیچ چیز دیگری جز «امتداد استعماری» بورژوازی متروپل نیست.21
کمینترن در ادامه به این نتیجه رسید که:
"متروپل به میزان معینی به تقویت زیرمجموعهی سرمایهداری خود در مستعمرات علاقهمند است، بهویژه زمانی که این زیرمجموعهی امپریالیسم در به بردهگی کشاندن جمعیت بومی اصلی یا حتی در نابودی کامل آن موفق باشد. از سوی دیگر، رقابت بین نظامهای امپریالیستی مختلف برای نفوذ در کشورهای نیمهمستقل [با جمعیتهای بزرگ مهاجر] میتواند به جدایی آنها از متروپل نیز منجر شود."22
بنابراین، آنچه که در تحلیل کمینترن در سال 1928 بیرون آمد، با تکیه بر آثار پیشین مارکس، انگلس و لنین، مفهومی از استعمار مهاجرنشین بود که بهمثابه بخشی جدائیناپذیر از یک نظریهی کلی سیستم جهانی امپریالیستی بهشمار میرفت. از دیدگاه کمینترن، نژاد، که حالا دیگر بهطور عمده در قالب مفاهیم بیولوژیکی دیده نمیشد، بلکه بهطرز فزایندهای از منظر مقاومت فرهنگی نگریسته میشد _ همانطور که در اثر ویلیام ادوارد بی. دوبوا (W. E. B. Du Bois) آمده_ به صراحت مورد بحث قرار گرفت و با مفهوم «سفیدی» بر این تأکید شده بود که اینها مستعمرات مهاجرنشین «سفیدپوست» بودند.23 اعلامیهی کمینترن در خصوص استعمار مهاجرنشین، همزمان با اولین بررسیهای فلسطینیان دربارهی این موضوع در دهههای 1920 و 1930 بود.24
همچنین در دههی 1920، مارکسیست پِروئی، خوزه کارلوس ماریاتِگوئی، دربارهی «عملکرد اسپانیاییها در نابودی جمعیت بومی و تخریب نهادهای آنها» نوشت. او اشاره کرد که «استعمارگران اسپانیایی طرحی برای کاهش جمعیت در پِرو ارائه دادند.» با این حال، این روند با «به بردهگی گرفتن» و سپس «ادغام یا همسانسازی سرخپوستان» پیگیری شد و از منطق نابودسازی محض استعمار مهاجرنشین فاصله گرفت، چرا که تقاضا برای نیروی کار تبدیل به ملاحظهی اصلی شد. در اینجا، همانطور که ماریاتِگوئی تشخیص داد، هدف اصلی استعمار از تصرف اراضی بومیان و درنتیجه حذف آنها، به تأکید بر استثمار نیروی کار آنها تغییر کرده بود.25
کمینترن در سال 1943 توسط اتحاد جماهیر شوروی در لحظهای بحرانی از جنگ جهانی دوم منحل شد، بهگونهای که نشان دهد شکست آلمان نازی بر هر چیز دیگری اولویت دارد. با این حال، مفهوم استعمار مهاجرنشین بعد از جنگ جهانی دوم توسط اقتصاددان مارکسیست پال ای. باران، که در آن زمان استاد دانشگاه استنفورد بود، به نظریهی وابستگی منتقل شد. باران در روسیه تزاری به دنیا آمده و تحصیلات اقتصادی خود را در شوروی، آلمان و ایالات متحده گذرانده بود. او دکترین کمینترن در مورد استعمار مهاجرنشین را به مسئلهی توسعه و توسعهنیافتهگی متصل نمود.
باران در سال 1957، که کتاب «اقتصاد سیاسی رشد» را نوشت، بین «تأثیر ورود اروپای غربی به آمریکای شمالی (و استرالیا و نیوزیلند) از یک سو و «گشایش» آسیا، آفریقا یا اروپای شرقی توسط سرمایهداری غربی» از سوی دیگر تفاوت قائل شد. در مورد اول، اروپائیان غربی با «بُنمایهی سرمایهداری» آمدند و پس از حذف ساکنان اصلی، بهعنوان ساکنین دائمی مستقر شدند و جامعهای ساختند که «از ابتدا ساختار سرمایهداری داشت."26
با این حال، وضعیت در مورد آسیا و آفریقا متفاوت بود:
"جایی که آب و هوا و محیط طبیعی بهگونهای بود که ممکن بود مهاجران اروپای غربی را به خود جذب نماید، آنها با جوامعی روبرو شدند که فرهنگهای غنی و باستانی داشتند و هنوز در مرحلهی پیشاسرمایهداری یا در حالت جنینی توسعهی سرمایهداری قرار داشتند. جایی که سازمانهای اجتماعی موجود، ابتدایی و قبیلهای بودند، شرایط عمومی و بهویژه اقلیم بهگونهای بود که از استقرار جمعی مهاجران اروپای غربی جلوگیری میکرد. درنتیجه، در هر دو مورد، بازدیدکنندگان اروپای غربی به سرعت مصمم شدند که بیشترین سود ممکن را از کشورهای میزبان استخراج نمایند و غارت خود را به خانه ببرند."27
به این ترتیب، باران بهطور واضح بین دو نوع استعمار تمایز قائل شد و هرکدام را به نظام انباشت سرمایه ربط داد. در حالی که مستعمرات مهاجرنشین سفیدپوست اروپایی در آمریکای شمالی و استرالیا، بومیان اصلی را نابود کرده و زمین را مصادره کردند و زمینه را برای انباشت داخلی فراهم نمودند، غارت گستردهی استعمار اروپایی از جوامع باستانی و غنی مانند هند، جاوه و مصر، انقلاب صنعتی در انگلستان (و سایر کشورهای اروپای غربی) را تغذیه کرده و سرمایهی اولیهی آن را برای توسعه فراهم نمود. در این فرآیند، تمدنها و فرهنگهای پیشین از هم گسیخته شدند. روابط اجتماعی جمعی و مشترک آنها، همانطور که روزا لوکزامبورگ تأکید کرد، لزومن توسط سرمایهداری «نابود» شدند.28
در نظریهی وابستگی، از همان ابتدا، مستعمرات مهاجرنشین سفیدپوست بهعنوان یک استثناء در درون استعمار بهمثابه یک کل قرار گرفتند. باران به نقش بردهداری در «انباشت اولیهی سرمایه» و توسعهی استعمار مهاجرنشین اشاره کرد، اما آن را تحلیل ننمود. برای مارکس، تجارت بَردهی فراآتلانتیکی «پایهای» بود که بر اساس آن، هم انباشت سرمایه در مزارع جنوب ایالات متحده و هم صنعت پنبهی بریتانیا در قلب انقلاب صنعتی روی آن قرار میگرفتند.29
در دهههای 1950، 60 و 70، نظریهی استعمار مهاجرنشین به دلیل مبارزاتی که در آن زمان در آفریقا و فلسطین رخ داد، به کانون اصلی مارکسیسم تبدیل شد.. یکی از چهرههای کلیدی در تحلیل استعمار مهاجرنشین، فرانتس فانون بود. فانون که اصالتن اهل مارتینیک مستعمرهی فرانسوی بود، در جنگ جهانی دوم در نیروهای آزاد فرانسه جنگید، روانپزشکی را در فرانسه خواند و سرانجام به جبههی آزادیبخش ملی انقلاب الجزایر پیوست. او نویسندهی آثار برجستهای چون «پوستِ سیاه، ماسکهای سفید» (1952) و «دوزخیان روی زمین» (1961) بود. فانون که تحت تأثیر هگل و مارکس بود، دیالکتیک ارباب_ بَرده هگل را به رابطهی استعمارگر_استعمارشده در رابطه با الجزایر به کار برد و منطق خشونت که مشخصهی استعمار مهاجرنشین است را بررسی و به جستوجوی مستمر برای به رسمیت شناختهشدن بومیان الجزایری پرداخت.30
ملاحظات انتقادی نسبت به استعمار مهاجرنشین، همچنین از شورش ارتش زمین و آزادی در کنیا علیه مهاجران سفیدپوست و مالکان مزارع در بین سالهای 1952 تا 1960 الهام گرفت که منجر به مرگ بیش از ده هزار آفریقایی در میدان جنگ یا در نتیجهی اعدامها شد.31
در سال 1965، فایز ای. صایغ، دانشمند فلسطینی- سوری، یک جزوه با عنوان «استعمار صهیونیستی در فلسطین» نوشت که توسط سازمان آزادیبخش فلسطین منتشر شد و در آن بیان کرد که «استعمار صهیونیستی» «به طور بنیادی با بقای جمعیت بومی در سرزمین مورد نظر ناسازگار است» و هدف آن ایجاد یک «جامعهی مهاجرنشین» است.32 دو سال بعد، در میانهی جنگ اعراب-اسرائیل، مارکسیست فرانسوی ماکسیم رودینسون که والدینش در آشویتس کشته شده بودند، اثر مهم خود با عنوان «اسرائیل: یک دولت مهاجرنشین-استعماری؟» را منتشر نمود. رودینسون با این جمله آغاز کرد: «این اتهام که اسرائیل یک پدیدهی استعماری است، توسط تقریبن تمامی نخبگان عرب، چه راست و چه چپ مطرح میشود». این موردی است که نظریهپردازی مارکسیستی واضحترین پاسخ را به نیازهای «ایدئولوژی ضمنی» جهان سوم ارائه کرده و به طور گستردهای پذیرفته شده است. او استعمار مهاجرنشین را مرتبط با «سیستم جهانی امپریالیسم» و مخالف «جنبشهای آزادیبخش بومی» میدید. بنابراین، برای رودینسون، صهیونیسم نمایانگر «استعمار در معنای [کلاسیک] یونانی» بود، یعنی به معنای کلروکی آتنی که جمعیتهای بومی را حذف یا جابهجا و مهاجرین را جایگزین آنها میکرد. او اشاره کرد که استعمار مهاجرنشین که هدف آن نابودی و جابهجایی مردمان بومی یا ملتها بود، پیش از این در استعمار ایرلند و تاسمانی نیز رخ داده است. با توجه به این منطق پایهای، او گفت: «ممکن است که جنگ تنها راه خروج از وضعیتی باشد که توسط صهیونیسم ایجاد شده است. من این را به دیگران واگذار میکنم تا دلیلی برای شادی در این خصوص پیدا نمایند.» رودینسون افزود که اسرائیل تنها یک کشور استعمارگر_مهاجرنشین نیست، بلکه در استثمار امپریالیستی و گسترش خارجی آن نیز مشارکت دارد."33
آرگیری امانوئل، اقتصاددان پیشگام مارکسیست یونانی و نظریهپرداز مبادلهی نابرابر، در دههی 1930 و اوایل دههی 1940 در کنگو بلژیک به کار تجارت مشغول بود و بخشی از جامعهی مهاجر سفیدپوست در آنجا را ملاقات کرده بود.34 در سال 1969، او اثر کلاسیک خود «مبادلهی نابرابر: مطالعهای در امپریالیسم تجارت» را منتشر نمود. در آن اثر، امانوئل به مسئلهی استعمار مهاجرنشین یا «استعمار اسکان» پرداخت و بین چهار «مستعمرهی اسکان» اصلی انگلستان - ایالات متحده، کانادا، استرالیا و نیوزیلند - که سیاست نابودسازی جمعیت بومی را اعمال نموده بودند از یک سو، و مستعمرهی پنجم یعنی آفریقای جنوبی که جمعیت بومی به همان میزان در معرض نابودی قرار نگرفته بود، از سوی دیگر تفاوت قائل شد. در آفریقای جنوبی، بومیان آفریقا «به گتوهای آپارتاید انداخته شدند»، تا امکان استثمار شدید نیروی کارشان توسط اقلیت قابلتوجه سفیدپوست فراهم گردد.35
در تئوری مبادلهی نابرابر امانوئل، دستمزدها بهعنوان متغیری مستقل و مبتنی بر مفهوم تاریخی تعیینشدهی مارکس از آنها، درنظر گرفته شدند. از این منظر، امانوئل استدلال کرد که در چهار مستعمرهی اسکان اول، دستمزدهای بالای کارگران سفیدپوستی که اکثریت جمعیت را تشکیل میدادند، موجب تسریع انباشت سرمایه شد. اما در آفریقای جنوبی، مستعمرهی مهاجرنشین پنجم، دستمزدهای جمعیت اکثریت سیاهپوست به طرز فاجعهباری پایین بود و نتیجهی آن «وضعیت نیمهتوسعهیافته» شد. امانوئل، آندره گوندر فرانک، نظریهپرداز وابستهگی، را به دلیل توضیح توسعهی مستعمرات سفیدپوست بریتانیا عمدتن با اصطلاحات فرهنگی، مورد انتقاد قرار داد. او در عوض، استدلال نمود که این دستمزدهای بالای مهاجران سفیدپوست بود که باعث توسعه شد."36
این استدلال در مقالهی امانوئل «استعمار مهاجرنشین سفیدپوست و افسانهی امپریالیسم سرمایهگذاری» که در سال 1972 در نشریهی بررسی چپ جدید (New Left Review) منتشر شد، بیشتر توسعه یافت. در این مقاله، او به تحلیل درگیریهای مکرر بین استعمارگران مهاجرنشین و قدرتهای امپریالیستی که آنها را پدید آوردند، پرداخت، زیرا دولتهای مهاجرنشین سفیدپوست به رقبای دولتهای استعماری اروپایی تبدیل شدند و دیگر به راحتی تحت بهرهکشی استعماری قرار نمیگرفتند. این دیالکتیک منجر به مبارزاتی با متروپلها، توسط مهاجرانی که تلاش میکردند دولتهای مستقل استعماری سفیدپوست ایجاد کنند، شد که بیشتر آنها نیز ناموفق بودند. در اینجا، امانوئل از تجربیات خود در کنگو بلژیک استفاده کرد. با این حال، او کل این پویائی را در بستر تاریخ استعمار مهاجرنشین به طور گستردهتر، مانند ایرلند و اسرائیل/فلسطین قرار داد.37
در این زمان، دیگر نظریهپردازان مارکسیست وارد تحلیل استعمار مهاجرنشین، به ویژه در رابطه با آفریقا و ارتباط آن با نظریهی وابستهگی شدند. در سال ۱۹۷۲، اندکی پس از انتشار مقالهی امانوئل به نام «استعمار مهاجرنشین سفیدپوست»، اقتصاددان مارکسیست مصری_فرانسوی، سمیر امین، استعمار مهاجرنشین را در مقالهاش دربارهی «توسعهنیافتهگی و وابستهگی آفریقای سیاه – ریشهها و اشکال معاصر»، عمدتن با توجه به تلاشهای ناموفق استعمار مهاجرنشین در جنوب صحرای آفریقا، مورد بحث قرار داد. امین، استعمار مهاجرنشین را از آنچه که او آن را «آفریقا در اقتصاد تجاری استعماری» نامید، متمایز نمود؛ اقتصادی که به انحصارات تجاری، خانههای واردات و صادرات استعماری و بسیج کارگران از طریق ذخایر نیروی کار وابسته بود. بعدها، امین دربارهی استعمار مهاجرنشین در اسرائیل نوشت، که آن را مشابه روشی میدید که در آن «سرخپوستان» در آمریکای شمالی «شکار و نابود» شدند، اما در مورد اسرائیل این پدیده باید بهعنوان جزئی از یک مسیر بزرگتر انحصاری سرمایهداری/امپریالیستی که تحت رهبری ایالات متحده به سمت تسلط جهانی هدایت میشود، در نظر گرفته میشد.38
در طول این دوره برای تئوری مارکسیستی، مفهوم استعمار مهاجرنشین بهعنوان مؤلفهای حیاتی در تعریف روند تکامل استعمار و امپریالیسم بهطور کلی در نظر گرفته میشد. در سال ۱۹۷۴، هنگامی که هری مگداف برای دایرهالمعارف بریتانیکا مینوشت، تأکید نمود که: "استعمار دو شکل یا ترکیبی از این دو شکل را به خود میگیرد: (۱) حذف مردم بومی از طریق کشتار آنها یا مجبور کردنشان به زندگی در مناطق خاص رزرو شده، که به این ترتیب فضای لازم را برای مهاجران اروپای غربی فراهم میآورد تا کشاورزی و صنعت این سرزمینها را تحت نظام اجتماعی وارداتی از کشورهای مادر توسعه دهند؛ یا (۲) فتح مردم بومی و تغییر جوامع موجود آنها بهگونهای که با نیازهای متغیر ملتهای از نظر نظامی قدرتمندتر و از نظر فنی پیشرفتهتر انطباق و همخوانی داشته باشند.39
با انتشار مقالهی «استعمار مهاجرنشین: توسعهی اقتصادی و تشکیل طبقات» توسط تاریخنگار استرالیایی، کِنت گوود در مجلهی مطالعات آفریقایی مدرن در سال ۱۹۷۶، پیشرفتی در تحلیل مارکسیستی استعمار مهاجرنشین رخ داد. گوود از مفهوم «بهاصطلاح انباشت اولیهی» مارکس و نظریهی وابستهگی استفاده نمود تا دیدگاهی وسیعتر و یکپارچهتر از استعمار مهاجرنشین در اشکال مختلف آن را ترسیم نماید. با نگاه به آفریقا، او از «دولتهای مهاجرنشین» و ترمی که وی «جوامع استعماری» مینامید، بحث نمود که در آنها انقراض و اسکان «بهطرزی شدید» بود. چنین جوامع مستعمرهای شامل «کانادا، استرالیا، نیوزیلند و مستعمرهی کیپ در آفریقای جنوبی» میشدند. بخش زیادی از تمرکز او بر مستعمرات مهاجرنشین در آفریقا بود که به هر دلیلی، منطق کامل انقراض/حذف را دنبال نکردند، اما توسط اقلیتهای غالب مهاجرین سفیدپوست، مانند الجزایر، کنیا، رودزیا (که اکنون زیمبابوه است) و آفریقای جنوبی، اداره میشدند. در این مستعمرات، هدف کنترل نیروی کار آفریقایی و همچنین زمین بود که منجر به تشکیل دولتهایی شبیه آپارتاید شد. گوود نیز مانند امانوئل، عمدتن نگران رابطهی پیچیده و متناقض مستعمرات ارتجاعی با متروپل استعماری خارجی بود.40
در سال ۱۹۸۳، جی. ساکای، که با ارتش آزادیبخش سیاهان در ایالات متحده ارتباط داشت، کتاب "مهاجرنشینان: افسانهی پرولتاریای سفیدپوست" را نوشت.41 آثار ساکای اغلب بهعنوان تحلیلهای ماوراءچپ رد شدهاند، بهخصوص به دلیل موضع افراطیاش در زمینهی استعمار مهاجرنشین در ایالات متحده که ادعا میکند عملن طبقهی کارگر سفیدپوست پیشرو وجود ندارد و به این ترتیب مفهوم «آریستوکراسی کآرگیری» لنین را به کل «پرولتاریای سفیدپوست» تعمیم میدهد. با این وجود، برخی از بینشهای ارائه شده در آثار ساکای در ارتباط با استعمار مهاجرنشین و سرمایهداری نژادی اهمیت داشتند و کتاب "مهاجرنشینان" توسط اندیشمندان مهم مارکسیست دربارهی سرمایهداری و نژاد، همچون دیوید رودیگر در اثرش "دستمزد سفیدی" و دیوید گیلبرت در "تسلیم نه"، مورد اشاره و ارجاع قرار گرفت42.Top of Form
Bottom of Form
استعمار مهاجرنشین بهمثابه الگوئی (Paradigm) آکادمیک
مقاله برجستهی دونبار-اورتز در سال ۱۹۹۲ تحت عنوان «مردم بومی و امپریالیسم در نیمکرهی غربی» به بررسی کاهش عظیم جمعیت در قرون اولیهی پس از ورود اروپاییها پرداخت. او رابطهی تاریخی بین «استعمار و نابودسازی» را با تمرکز بر زمینهی ایالات متحده توصیف نمود.43 با این حال، در دهههای ۱۹۸۰ و ۹۰، تحقیقات مارکسیستی در مورد استعمار مهاجرنشین، به دلیل کاهش عمومی توجه به نظریهی امپریالیسم در بخشهایی از چپ غربی در آن دوره، کمتر مشهود بود.44 همچنین مشکلی که وجود داشت، چگونگی گنجاندن یا ادغام اثرات استعمار مهاجرنشین بر جمعیتهای بومی در درک عمومیِ امپریالیسم بود، چرا که امپریالیسم بیشتر به استثمار کشورهای جنوب جهانی توسط شمال جهانی مربوط میشد تا روابط استعمار مهاجرنشین که در بخشهائی از شمال جهانی درونی شده بود.
این وضعیت با معرفی یک الگوی مشخص از استعمار مهاجرنشین در دانشگاههای سراسر جهان، که از مطالعات پسااستعماری تکامل یافته بود، تغییر کرد. استعمار مهاجرنشین بهعنوان یک حوزهی آکادمیک در سال ۱۹۹۹ با کتاب "استعمار مهاجرنشین و دگرگونی انسانشناسی" اثر پَتریک وُلف بهوجود آمد. ساختار رسمی این حوزه از دو اصل معرفیشده توسط وُلف به دست آمد: (۱) استعمار مهاجرنشین بیانگر «منطق حذف» بود که همزمان نابودی، اخراج و همگونی (همسانسازی) را دربر میگرفت؛ و (۲) استعمار مهاجرنشین یک «ساختار است نه یک رویداد."45
اصل اول تأکید میکند که استعمار مهاجرنشین به منظور مصادرهی زمین بود، در حالی که مردم بومی که به زمین وابسته بودند، بهطور کامل بهعنوان موجوداتی قابل حذف دیده میشدند. اصل دوم تأکید داشت که استعمار مهاجرنشین یک ساختار تحققیافته در واقعیت کنونیست، نه صرفن محدود به گذشته، و منطقی را به خود گرفته است که ریشه در اشغال دائمی مهاجرنشین دارد.
از نظر روششناختی، تلقی یا برخورد وُلف مبتنی بر رویکردی وبری بود تا مارکسیستی. استعمار مهاجرنشین بهعنوان یک نوع ایدهآل معرفی شد که همهی موارد به جز چند مورد خاص را حذف مینمود.46 منطق حذف تنها زمانی واقعن قابلاجرا دیده میشد که بهلحاظ تاریخی در یک ساختار خدشهناپذیر تحقق مییافت. در کشورهایی که منطق استعمار مهاجرنشین مطرح شده بود، اما بهطور کامل تحقق نیافته بود، وُلف این وضعیت را بهعنوان استعمار مهاجرنشین توصیف نمینمود. بهواقع، هرگونه حرکتی در راستای استثمار نیروی کار جمعیت بومی، به جای حذف آنها از زمین، یک کشور را از نظر وُلف از شمول مهاجرنشین استعمارگر خارج میساخت. بر اساس این تعریف، الجزایر به اندازه کنیا، آفریقای جنوبی یا رودزیا، یک جامعهی استعماری مهاجرنشین نبود. همانطور که وُلف گفت: «در تضاد با نوعی از شکلگیری استعماری که [امیلکار] کابرال یا فانون با آن مواجه شدند، مستعمرات مهاجرنشین در اساس بهمنظور استخراج ارزش اضافی از نیروی کار بومی تأسیس نشده بودند."47 بهطور مشابه، آمریکای لاتین، به دلیل پیچیدگی شدید ترکیب قومی «دورگه» و همچنین استفاده از نیروی کار بومی، از نظر وُلف خارج از منطق استعمار مهاجرنشین بود.48
اتکای وُلف به روششناختی فردگرایانهی وِبری منجر به آن شد که او استعمار مهاجرنشین را به نوع خاصی از مهاجر نسبت دهد. درحالی که چیزی به نام «دولت استعماری مهاجرنشین» وجود داشت، اما این امر در مقایسه با نوع ایدهآل مهاجر، اولویت ثانویه داشت.49 استعمار مهاجرنشین به منطق انتزاعی خود تبدیل شد که کاملن از سایر اشکال استعمار و از امپریالیسم جدا بود. این روششناسی یکجانبه و ایدهآلیستی، نقشی مرکزی در توسعهی استعمار مهاجرنشین بهعنوان یک حوزهی آکادمیک داشت و آن را از سنت مارکسیستی (و از سنتهای بومی) که این مفهوم از آن برخاسته بود، جدا نمود.50
وُلف، زمانی که مدل استعماری مهاجرنشین خود را معرفی نمود، قبل از آن خود را بهعنوان چهرهای برجسته در چپ غیرمارکسیست/ضد مارکسیست تثبیت کرده بود. در سال ۱۹۹۷، دو سال پیش از انتشار متن اصلیاش دربارهی استعمار مهاجرنشین، مقالهای با عنوان «تاریخ و امپریالیسم: یک قرن تئوری» برای مجلهی "بررسی تاریخی آمریکا" منتشر کرد که بهدلیل تعداد زیاد تصورات غلطی که ترویج میداد و عمق جدالاش علیه مارکسیسم، قابل توجه بود. بهعقیدهی وُلف، «فضای تعریف امپریالیسم [در گفتمان چپ] به یک نوع ساختار مبهم و توافقی تبدیل میشود.» از نظر او، مارکس یک متفکر طرفدار استعمار/امپریالیسم و اروپامحور بود که استعمار را بهعنوان یک مبارزهی «مالتوسی» برای بقا میدید؛ لنین بخشی از «بحثهای پسامارکسیستی» در مورد امپریالیسم بود که با جان هابسون، لیبرال اجتماعی، آغاز شد و به مواضعی که کاملن مخالف با مواضع مارکس بود منجر گردید؛ تئوری وابستهگی، مارکسیسم را «وارونه کرد»؛ نظریهی سیستمهای جهانی با مارکسیسم سنتی در مورد امپریالیسم مخالف بود، همانطور که نظریهی مبادلهی نابرابر امانوئل هم مخالف آن بود. در نهایت، «کور رنگی آشکاری» مارکسیسم را بهمثابه یک کل فراگرفت که اساسن با جبر اقتصادی شناخته میشد. وُلف در نوشتن تاریخ نظریهی امپریالیسم، بهطرز شگفتانگیزی از هرگونه بحث دربارهی تحلیل لنین، ورای چند اظهارنظر منفی سطحی، صرفنظر نمود. او مقالهاش را با ارجاعی به استعمار مهاجرنشین تمام کرد که نتواست آن را به ریشههای نظریاش ربط دهد، اما از منظر نظریهی پسااستعماری به آن پرداخت و ادعا نمود که «تمایزات گفتمانیئی را ارائه میدهد که از قلمروزدایی امپریالیسم جان بهدر میبرد.» بنابراین، اگر در حال حاضر قرار بر مقاومت در برابر امپریالیسم باشد، میتوان آن را بهعنوان "نقطهی شروع" دید51.Top of Form
در تقابل با مارکس و نظر او که دو نوع استعمار مهاجرنشین را متمایز مینمود و متفاوت از اکثر نظریهپردازان مارکسیست بعدی، وُلف مفهومی از استعمار مهاجرنشین را ترویج مینمود که به شدت به یک «منطق حذفی» خالص وابسته بود که از کشاورزان مهاجرنشین نشأت میگرفت، بهگونهای که او بردهداری مزارع در بخش جنوبی ایالات متحدهی پیش از داخلی را بهسادهگی بهعنوان مدرکی منفی در اثبات وجود استعمار مهاجرنشین در بخش شمالی آن کشور در نظر گرفت. «مردم سیاهپوست در مزارع جنوب بهعنوان بردهها طبقهبندی نژادی شدند»، که هدف آنها در سرمایهداری نژادی انجام کار در مزارع بود و این امر آنها را از بومیان آمریکایی که به دلیل منطق حذف کاملی که بر آنان تحمیل شده بود، متمایز میکرد. این تمایز، اگرچه در برخی جنبهها بسیار آشکار بود، اما بر مفهومی از استعمار مهاجرنشین تکیه داشت که آن را بهعنوان یک نوع ایدهآل و مرتبط با یک شکل خاص از عمل اجتماعی که توسط مهاجران انجام میشد، تعریف میکرد. در نتیجه، پیچیدهگی واقعی استعمار/امپریالیسم که استعمار مهاجرنشین تنها بخشی از آن است، نادیده گرفته شد. وُلف حذف نیروی کار بومی از جنوب ایالات متحدهی پیش از جنگ داخلی را بهعنوان پیششرطی برای ترکیب «زمین مرد سرخپوست... با نیروی کار سیاهپوستان» میدید. اما پس از آن رویداد، استعمار مهاجرنشین بهعنوان یک ساختار، دیگر بهطور مستقیم در جنوب ایالات متحده اعمال نمیشد. وُلف استدلال کرد که بومیان آمریکایی تحت نسلکشی قرار داشتند و سیاهپوستان تحت بردهداری. او در مورد آمریکاییهای آفریقائی تبار نوشت: "دادگاه نسلکشی، دادگاه اشتباهیست52".Bottom of Form
رویکرد وُلف، همچنین تمایل داشت که آفریقا را از تصویر کلی خارج نماید. طبقگفتهی رابین د. ج. کِلی، استاد تاریخ آمریکا در کُرسی گَری ب. نَش(Gary B. Nash) در دانشگاه کالیفرنیای لسآنجلس که پژوهشهای او بر اندیشهی انتقادی و جنبشهای مرتبط با دایاسپورای آفریقایی* متمرکز است، «فرمولبندی خاص وُلف از استعمار مهاجرنشین با وارد نکردن بخشهای بیشتری از جهان در مطالعهی خود، بیشتر محدود میسازد تا این که آشکار نماید." وُلف با کنار گذاشتن آفریقا، که در منطق حذفی خالص او نمیگنجید، «فرض میکند که مردم بومی تنها در آمریکا و استرالیا... وجود دارند. بنابراین، استعمار مهاجرنشین در قارهی آفریقا از حوزه بررسی وُلف خارج میشود.... حذف آفریقای جنوبی و دیگر ساختارهای اجتماعی مشابه، از تعریف استعمار مهاجرنشین... ویژگی جهانی و فراملی آن را مبهم میسازد.» در آفریقا، بنابر فرمولبندی دقیق کِلی، «استعمارگران اروپایی زمین و نیروی کار را میخواستند، اما مردم را نه_ به این معنا که آنها به دنبال حذف جوامع پایدار و فرهنگهای مقاومتشان بودند."53
*(اصطلاح دایاسپورا به جمعی از مردمان هر منطقه، کشور یا قارهای اطلاق میشود که اغلب با حفظ هویت فرهنگی و سنتهای خویش از سرزمین اصلی یا مبدأ جغرافیائی خود به علت عوامل مختلفی از جمله جابهجائی، کوچ اجباری، جنگ، پناهندهگی، مهاجرت و بلایای طبیعی و غیره در نقاط مختلف دیگر پراکنده شدهاند. مترجم)
همانطور که سای انگلِرت، نویسندهی "استعمار مهاجرنشین: یک مقدمه" در نقدی بر وُلف مشاهده نمود، «تمایز قاطع بین استعمار مهاجرنشین» و دیگر اشکال استعمار، «سخت است که با واقعیت منطبق باشد. از یک سو، حذف و نسلکشی از طریق جنگ، قحطی، کاراجباری یا بردهگی و کشتار جمعی یک واقعیت در سراسر جهان استعماری است. از سوی دیگر، بسیاری از رژیمهای استعماری مهاجرنشین عمدتن بر پایهی استثمار جمعیتهای بومی استوار بودند."54
الگوی آکادمیک وُلف در مورد استعمار مهاجرنشین، پس از مرگ او در سال ۲۰۱۶ بهطور برجسته توسط وراسینی، نویسندهی مجموعهای گسترده از آثار در این زمینه و سردبیر مؤسس مجلهی "مطالعات استعماری مهاجرنشین"، ادامه یافت. وراسینی به شکلی متناقض به دنبال پایبندی به تعریف محدود وُلف از استعمار مهاجرنشین و درعینحال اهمیت جهانیتر و فراگیرتر به آن دادن بود. او این کار را با جدا کردن کامل «استعمار مهاجرنشین» از «استعمار» و در واقع تحت پوشش قرار دادن دومی در اولی انجام داد. به این ترتیب، استعمار مهاجرنشین تبدیل به معیار سنجشی برای قضاوت کلی استعمار شد. همانطور که وراسینی در کتاب خود با عنوان "استعمار مهاجرنشین: یک بررسی نظری" نوشت، «این کتاب تأملیست بر استعمار مهاجرنشین بهعنوان چیزی متفاوت از استعمار… . من پیشنهاد میکنم که...، از لحاظ تحلیلی، استعمار با مهاجرین را از استعمار مهاجرنشین متمایز ببینیم.» کلید روش وراسینی این فرض بود که استعمار مهاجرنشین نه زیرمجموعهای از استعمار، بلکه موجودیتی جداگانه و «متضاد» با استعمار دارد. مفهوم امپریالیسم، برخلاف ارجاعات صرف به «گسترش امپریالیستی»، تقریبن بهطور کامل در تحلیل او ناپدید شد. چهرههایی مانند امانوئل با برخورد تحقیرآمیز روبرو شدند55.
در یک سری از جابهجائیهای گیجکننده و متناقض، مفهوم استعمار مهاجرنشین در آثار وراسینی به یک منطق حذفی همهجانبه تبدیل شد. وُلف مفهوم کلاسیک-لیبرالی انباشت اولیه_که در شکل «قصهی کودکانهی» بورژوایی آن مورد نقد شدید مارکس قرار گرفته بود_را بهعنوان مفهومی «جدائیناپذیر از آغاز استعمار مهاجرنشین» میدید و اساسن این دو مفهوم را معادل یکدیگر فرض میکرد.56 پیش از این، دیوید هاروی جغرافیدان مارکسیست، مفهوم تاریخی انباشت اولیه یا ابتدائی قرن هجدهم و نوزدهم را به یک مفهوم فضایی فراتاریخی از «انباشت از طریق سلبمالکیت» تبدیل کرده بود. وراسینی با فراتر رفتن از وُلف و هاروی، اصطلاح جدید ابداعی هاروی را به مفهوم «انباشت بدون بازتولید» تبدیل نمود که نمایانگر «منطق حذف» استعمار مهاجرنشین بود. سپس، «انباشت بدون بازتولید» بهعنوان مفهومی نگریسته شد که در همهی اشکال منطق حذفکننده و غارتگرانه قابل اعمال و نتیجه آن شد که در تمامی موارد ظلم و ستم جهانی، هرجا که استثمار اقتصادی مستقیم مطرح نبود، از جمله مسائلی مانند تغییرات اقلیمی، میتوانند «با بیشترین بهرهوری در چارچوب الگوی مطالعات استعماری مهاجرنشین» مورد بررسی قرار گیرند.57
به این ترتیب، در مفهوم گستردهی وراسینی، نه تنها استعمار، گسترش امپریالیستی و سرمایهداری نژادی، بلکه بحران زیستمحیطی جهانی، بدهی اکولوژیکی و مالیسازی جهان نیز همهگی تحت الگوی استعماری مهاجرنشین قرار گرفتند و بیانگر یک منطق غالب حذفی جهانیشده بودند. وراسینی بر این نکته تأکید زیادی داشته است که ایالات متحده بهمثابه قدرت هژمونیک جهان امروز در وحلهی نخست باید بهعنوان یک قدرت استعمارگر مهاجرنشین دیده شود، تا یک قدرت امپریالیستی. جای تعجب نیست که مفهوم «امپریالیسم» در کتاب او "استعمار مهاجرنشین: یک بررسی نظری" غایب بود58.
تمایز نظری بین یک تحلیل مارکسیستی از امپریالیسم/استعمار با استعمار مهاجرنشین بهمثابه یکی از اشکال آن و الگوی آکادمیک جدیدی که در آن استعمار مهاجرنشین بهعنوان پدیدهای جداگانه و خودتعیینکننده که ریشه در نوع مهاجرنشین دارد، نمیتواند بیش از این متفاوت باشد. این تفاوت را میتوان در نحوهی برخورد متفکرانی مانند وُلف و وراسینی با اشغال خشونتآمیز فلسطین توسط دولت اسرائیل مشاهده کرد. وُلف تا آن جا پیش رفت که تفسیر کلاسیک رودینسون از استعمار مهاجرنشین اسرائیل را نقد نمود، زیرا رودینسون آن را پروژهای امپریالیستی از سوی اروپا (و آمریکای شمالی) میدانست، در حالی که برای خودِ وُلف، استعمار مهاجرنشین همواره با نقش مهاجرین خودمختاری که از متروپل جدا شدهاند، تعریف میشد. وُلف ادعا میکرد که استدلال رودینسون توضیح نمیدهد که چرا پروژهی اسرائیل بهطور مشخص «یک پروژهی استعماری مهاجرنشین» است. اما چنین دیدگاهی بار دیگر بر انتزاع مهاجرنشین بهعنوان یک نوع ایدهآل مجزا تکیه داشت و استعمار مهاجرنشین را از دیگر دستهبندیهای اجتماعی جدا میکرد، در نتیجه در ضدیت با یک تحقیق تاریخی جامع قرار میگرفت. در این دیدگاه، متروپلهای امپریالیستی، فارغ از نقشی که در ابتدا داشتند_و در استدلال وُلف، اسرائیل در این مورد بیمانند بود، زیرا توسط «متروپلهای پراکنده» تشکیل شده بود_طبق تعریف، دیگر مستقیمن در آنچه مستعمرات مهاجرنشین خودمختار انتخاب میکنند، دخیل نیستند. درواقع، در برخی تحلیلهای غیرمارکسیستی، متروپلها اکنون بهعنوان قربانیان درماندهی مستعمرات مهاجرنشین دیده میشوند که به سادهگی در درون یک تاریخ فرهنگی مشترک گیر کردهاند که راه فراری از آن وجود ندارد. در اینجا این واقعیت گُم میشود که اسرائیل برای واشنگتن یک مستعمرهی پادگانی در چارچوب استراتژی گستردهتر سلطهی امپریالیستی جهانی ایالات متحده/ناتو است59.Top of Form
Bottom of Form
برای وراسینی، همانند وُلف، نوشتن دربارهی فلسطین، تأکید بر خودمختاری مطلق مستعمرات مهاجرنشین است که سپس کاملن مستقل دیده میشوند. اشغال فلسطین توسط اسرائیل نمونهای از این امر است. این بدان معناست که کل مسئلهی نقش نظام جهانی امپریالیستی در مناقشهی اسرائیل_فلسطین تا حد زیادی انکار میشود. برای اطمینان، وراسینی اشاره کرده است که احتمال بازگشت وابستهگی یک مستعمرهی مهاجرنشین به قدرتهای امپریالیستی مرکزی (نقطهای که مشخصن معطوف به اسرائیل است) وجود دارد که میتواند به «مستعمرهسازی مجدد» خارجی آن منجر شود. اما این بهعنوان امر بعیدی دیده میشود.60
بنابراین، در چارچوب آنچه که به الگوی اصلی استعماری مهاجرنشین تبدیل شده است، برخورد به اشغال فلسطین توسط اسرائیل، دنیائی از رویکرد ماتریالیسم تاریخی فاصله دارد. تحلیل مارکسیستی، به جای تکیه بر یک منطق بسیار محدود، میکوشد تا واقعیت استعمار مهاجرنشین اسرائیلی را در یک چشمانداز تاریخی وسیعتر و پویاتر قرار دهد که روابط پیچیده و در حال تغییر دیالکتیکی سرمایهداری، طبقه و امپریالیسم/نظامیگری را درک نماید.
در اینجا مهم است توجه نمائیم که اسرائیل/فلسطین از نظر جمعیتی در تاریخ استعمار مهاجرنشین منحصر به فرد است، زیرا به جای ظهور یک اکثریت قاطع یا یک اقلیت قوی از استعمارگران، برابری تقریبی در تعداد کلی وجود دارد. در سال 2022 بیش از هفت میلیون اسرائیلی در اسرائیل کنونی و کرانه غربی زندگی میکنند و تقریبن هفت میلیون فلسطینی در کرانه غربی، نوار غزه، اسرائیل و اورشلیم شرقی زندگی میکنند. با توجه به نرخ زاد و ولد بالاتر فلسطینیها، این امر توسط اسرائیل بهعنوان تهدیدی جمعیتی برای منطق آن بهعنوان یک دولت استعماری مهاجرنشین صهیونیستی دیده میشود. بنابراین، تلآویو تلاشهای خود برای تسلط کامل بر تمامی منطقهی اسرائیل/فلسطین (که توسط راستگرایان اسرائیلی بهعنوان «اسرائیل بزرگ» شناخته میشود) را تقویت کرده است و استراتژیای هر چه تهاجمیتر از نابودسازی و امپریالیسم را اتخاذ کرده است.61 این استراتژی بهطور کامل توسط واشنگتن پشتیبانی میگردد و حتی بر آن اصرار میشود، زیرا در راستای هدف آن برای سلطهی امپریالیستی کامل بر خاورمیانه، آسیای مرکزی و بخشهایی از جنوب آسیا است _منطقهای که تحت فرماندهی مرکزی ایالات متحده (سنتکام) قرار دارد.
میانگین هزینههای نظامی سالانه اسرائیل، بهعنوان سهمی از تولید ناخالص داخلی از سال 1960 تا 2022، 12درصد بوده است. پس از کاهش رسمی آن به حدود 4 تا 5 درصد در سالهای اخیر، اکنون دوباره در حال افزایش است. اسرائیل دومین کشور با بالاترین هزینههای نظامی به ازای هر نفر در جهان (پس از قطر) است و نه تنها برتری نظامی در منطقه خاورمیانه دارد، بلکه دارای زرادخانهای از سلاحهای کشتار جمعی (هستهای، شیمیایی و بیولوژیکی) نیز میباشد.62 ماشین جنگی آن توسط کمکهای عظیم ایالات متحده حمایت میشود که پیشرفتهترین سلاحهای موجود را در اختیار آن قرار میدهد. ناتو به اسرائیل عنوان «متحد بزرگ غیرناتویی» را اعطا کرده است، که جایگاه آن را بهعنوان بخشی کلیدی از بلوک امپریالیستی ایالات متحده_اروپا به رسمیت میشناسد.63 در سازمان ملل، اسرائیل عضو گروه اروپایغربی و سایرین (WEOG)در میان گروهبندیهای رسمی منطقهای است. «سایرین» به معنای ملل اصلی استعماری مهاجرنشین یعنی: ایالات متحده، کانادا، استرالیا، نیوزیلند، اسرائیل و آفریقای جنوبی دوران آپارتاید میباشد.64
برای مکس اجل، پژوهشگر ارشد در مؤسسهی تحقیقات اجتماعی بروکلین، اسرائیل در حالی که یک «جامعهی مهاجرنشین» است و با منطق نابودسازی گره خورده است، اما باید در زمینهی وسیعتری از امپریالیسم/میلیتاریسم شمال جهانی دیده شود. او مینویسد: «مسئلهی فلسطین صرفن یک مسئلهی ستم ملی [یا مهاجرنشین] نیست، بلکه منحصر بودن اسرائیل را نشان میدهد: تراکم قدرت استعماری و امپریالیستی غرب، نمادی جهانی از فریب غربی، دولتی که آفریقا و آسیا را بهطور فیزیکی از هم جدا میکند، تاجر و مزدوری برای ضدشورش جهانی، که همه اینها در هیبت یک موجود هیولاگونه از مرگ و ویرانی مخلوط شدهاند.»65 اگر اسرائیل را بتوان بهعنوان یک دولت نابودگر_مهاجرنشین محض درنظر گرفت، همچنین یک دولت پادگانی جهانیست که به کل نظام سلطهی جهانی گره خورده است، نظامی که ریشه در سرمایهداری انحصاری/امپریالیسم دارد و ایالات متحده قدرت هژمونیک آن است.
واسیچو Wasi’chu) )
ظهور جنبش سرخپوستان آمریکایی در ایالات متحده در دهههای 1960 و 70، منجر به نقدهای قوی از واقعیت استعمار مهاجرنشین شد. یکی از آثار فوقالعاده در این زمینه کتاب "واسیچو: جنگهای مداوم سرخپوستان"، نوشتهی بروس یوهانسن و روبرتو ماستس بود. "واسیچو" یک واژه از زبان لاکوتا است که نه منسوب به مرد سفیدپوست یا مهاجرنشین، بلکه به معنای یک منطق، حالت ذهنی و سیستم است. این واژه به طور تحتالفظی به معنای "کسی که چربی را میبَرد" یا "شخص حریص" است، که نه فقط آنچه را که برای زندگی لازم است، بلکه آنچه که به درستی متعلق به کل جامعه است را نیز تصاحب میکند. "در درون جنبش مدرن سرخپوستان"، این واژه به "آن شرکتها و افرادشان، همراه با همدستان دولتیشان، که همچنان در تلاشاند تا زندگی، زمین و منابعی که برای منفعت عمومی سرخپوستان است را تصاحب کنند"، اشاره دارد. این اصطلاح به شکل معروفی توسط اِلک سیاه در کتاب"اِلک سیاه سخن میگوید" استفاده شد، که بر اساس مصاحبههای او که در اوایل دههی 1930 انجام شده بود، جایی که او بر میل بیوقفهی "واسیچو" به طلا تأکید میکرد. همانطور که یوهانسن و ماستاس توضیح دادند، "واسیچو" «یک وضعیت جامعهی انسانی است که بر پایهای غیرانسانی، نژادپرستانه و استثمار استوار است. این یک بیماریست، بیماریئی به ظاهر لاعلاج و مسری که جامعهی همواره در حال پیشرفت غرب را به وجود آورد." این مشاهده، در آثار این نویسندگان، مبنای گزارشی تند و تیز از استعمار مهاجرنشین در آمریکای شمالی شد، که نه صرفن به گذشته، بلکه به زمان حال نیز معطوف است.66
آلیس واکر، رماننویس برندهی جایزهی پولیتزر در کتاب خود "زندگی با کلمه" در توضیح واسیچو مینویسد:"اصطلاحی بود که اوگلالا سو برای اشاره به مرد سفیدپوست استفاده میکرد، اما هیچ ربطی به رنگ پوست نداشت. این یعنی "کسی که چربی را میبَرد". ممکن است سفیدپوست باشی و واسیچو نباشی و واسیچو باشی، اما سفیدپوست نباشی … . واسیچو در تمام کتابهای تاریخی خودِ ایالات متحده، از "گشایش زمینهای بِکر" صحبت میکند. با این حال، هزاران سال در اینجا در "جزیرهی لاکپشت"، همانطورکه سرخپوستان آن را اینگونه میخواندند، مردمانی زندگی میکردند... .
ما باید قطعن راه واسیچو را که به طرز فاجعهباری در آن حرکت میکنیم، رد کنیم. راهی که بیش از همه (بالاتر از طبیعت، آشکارا بالاتر از خود زندگی، بالاتر از حتی روح عالم) "فلزی که انسانها را دیوانه میکند" را میستاید... . بسیاری از ما از ترک راه واسیچو میهراسیم، زیرا به راه مرگ او معتاد شدهایم. واسیچو به ما وعدهی بسیاری از چیزهای خوب را داده است و در واقع چندتای آنها را ارائه داده است. اما "پیشرفت"، که روزی توسط رئیس فعلی واسیچوها به عنوان "مهمترین محصول" آنها اعلام شده بود، به معنای گرسنهگی، بدبختی، بردهگی، بیکاری و بدتر از آن برای میلیونها نفر در سراسر جهان بوده است.67
واسیچو، همانطور که بومیان آن را درک کردند، تجسم چیزیست که ما آن را بهعنوان سرمایهداری، استعمار و امپریالیسم میشناسیم، سیستمی از حرص و طمع، استثمار و غصب انسانها و سرزمین.68 مردم لاکوتا به وضوح این سیستم حرص و طمع را به عنوان سیستمی درک کردند که هیچ محدودیتی ندارد و دشمن همزیستی جمعی و احترام به کرهی زمین است. آنچه امروز بیش از هر زمان دیگری به آن نیاز داریم، همین نقد عمیقتر از سرمایهداری/امپریالیسم بهعنوان سیستمی که تحت سلطهی واسیچو قرار دارد، سیستمی که «چربی» (مازادی که میراث مشترک تمام بشریت است) را تصاحب میکند. همانطور که معاهدهی سرخِ ملتِ سرخ میگوید، انتخاب امروز "استعماریزدایی یا انقراض" است، یعنی "پایان دادن به اشغال" و تخریب کرهی زمین توسط "جوامع مبتنی بر انباشت" امپریالیستی، تا "آنچه که ما را پایدار نگه میدارد، بسازیم".69
یادداشتها:
آثار اساسی کلیدی در این چارچوب شامل: پَتریک وُلف(Patrick Wolfe)، "استعمار مهاجرنشین و دگرگونی در مردمشناسی" (لندن: کاسل، 1999)؛ پَتریک وُلف، "ردپای تاریخ: ساختارهای ابتداییِ نژاد" (لندن: ورسو، 2016)؛ پَتریک وُلف، "استعمار مهاجرنشین و حذف بومیان"، مجلهی تحقیقات نسلکشی 8 ، شماره 4 (دسامبر 2006): 387–409؛ پَتریک وُلف، "زمین، کار و تفاوت: ساختارهای ابتداییِ نژاد"، بررسی تاریخی آمریکا 106، شماره 3 (ژوئن 2001): 866–905؛ دیوید لوید(David Lloyd) و پَتریک وُلف، "منطقهای استعماری مهاجرنشین و رژیم نئولیبرال"، مطالعات استعمار مهاجرنشین 6، شماره 2 (مه 2015): 109–118؛ لورنزو وراسینی(Lorenzo Veracini)، "استعمار مهاجرنشین در حالحاضر" (لندن: پالگریو مکمیلان، 2015)؛ لورنزو وراسینی، "استعمار مهاجرنشین: یک بررسی نظری" (لندن: پالگریو مکمیلان، 2024)؛ لورنزو وراسینی، "مهار، حذف، درونیسازی: استعمار مهاجرنشین در جهان معاصر"، بازاندیشی مارکسیسم 31، شماره 1 (آوریل 2019): 118–140. دیدگاههای انتقادی با رویکرد مارکسیستی را میتوان در جک دیویس(Jack Davies)، "جهان پشت و رو شد: مطالعات استعماری مهاجرنشین و اقتصاد سیاسی"، ماتریالیسم تاریخی 31، شماره 2 (ژوئن 2023): 197–235؛ و سای انگلرت(Sai Englert)، "استعمار مهاجرنشین: یک مقدمه" (لندن: پلاتو، 2022) یافت.
وُلف، "استعمار مهاجرنشین و حذف بومیان"، 387–388؛ وُلف، "استعمار مهاجرنشین و دگرگونی مردمشناسی"، 2؛ وراسینی، "استعمار مهاجرنشین در حال حاضر"، 51، 54–56؛ وراسینی، "استعمار مهاجرنشین: یک بررسی نظری، 4–11؛ وراسینی، "مهار، حذف، درونیسازی"، 121؛ دیویس، "جهان پشت و رو شد"، 207.
روکسَن دونبار-اورتِز (Roxanne Dunbar-Ortiz) ، "نه ملتی از مهاجران: استعمار مهاجرنشین، برتری سفیدپوستان، و تاریخ محو و حذف" (بوستون: بیکن، 2021) ، 18؛ ر. و. ون آلستاین (R. W. Van Alstyne) ، "امپراتوری در حال ظهور آمریکا" (نیویورک: و. و. نورتون، 1960).
وراسینی،"استعمار مهاجرنشین در حال حاضر"، 39–40؛ لورنزو وراسینی، "مقدمه: استعمار مهاجرنشین بهعنوان یک شیوهی متمایز از سلطه" در راهنمای تاریخ استعمار مهاجرنشین، ادوارد کاوانا (Edward Cavanaugh) و لورنزو وراسینی، ویراستاران (لندن: راتلج، 2017) ، 3؛ انگلرت (Englert)، استعمار مهاجرنشین: یک مقدمه، 29–30؛ جان بِلِمی فاستر (John Bellamy Foster)، برت کلارک (Brett Clark)، و حَنا هولمن (Hannah Holleman)، "مارکس و بومیان"، بررسی ماهانه 71، شماره 9 (فوریه 2020): 3.
جان بلمی فاستر، "گسستن زنجیرهای سرنوشت: اپیکور و مارکس" (نیویورک: انتشارات بررسی ماهانه، در حال انتشار 2025).
کارل مارکس، "سرمایه"، جلد 1 (لندن: پنگوئن، 1976) ، 917؛ کارل مارکس و فریدریش انگلس، مجموعه آثار (نیویورک: انتشارات بینالمللی، 1975) ، جلد 46، 322؛ و. ا. لنین، "جمعبندی بحث دربارهی عزم اجتماعی"، ژوئیه 1916، بخش 8 ، آرشیو اینترنتی مارکسیستها، marxists.org.
"مستعمره (اسم)"، فرهنگلغت ریشهشناسی آنلاین، etymonline.com. همانطور که ج. ئی. م. دو سنت کروی (G. E. M. de Ste. Croix) میگوید، "کلمهی لاتین کُلونی...در ابتدا به معنای 'کشاورز' یا 'مهاجرنشین' بود." ج. ئی. م. دو سنت. کروی، "مبارزهی طبقاتی در دنیای یونان باستان" (لندن: داکورث، 1981)، 159.
براساس فرهنگلغت انگلیسی آکسفورد، واژهی "نابودکردن" از لاتین به معنای "راندن به آنسوی مرزها" میآید. از قرن شانزدهم به بعد، این واژه به معنای "بیرون راندن (یک فرد یا چیزی) از مرزها یا از محدودههای یک (مکان، جامعه، منطقه، کشور و غیره) راندن، تبعید کردن، به فرار انداختن به کار میرفت." با این حال، از قرن هفدهم این کلمه مضافن معنای"کاملن نابود کردن، از بین بردن (افراد یا حیوانات)؛ نه تنها ریشهکن کردن، بلکه از بیخوبن کندن (گونهها، نژادها، جمعیتها)" را نیز پیدا کرد. فرهنگلغت انگلیسی آکسفورد ، ویرایش فشرده (آکسفورد: انتشارات آکسفورد، 1971)، 938.
کارل مارکس، نظریات ارزش اضافه: بخش دوم (مسکو: انتشارات پروگرس 1968) ، 301–303؛ مارکس، سرمایه، جلد 1، 917.
مارکس، نظریات ارزش اضافه: بخش دوم، 301–303؛ جان بلمی فاستر، هانا هولمن، و برت کلارک، "مارکس و بردهداری"، بررسی ماهانه 72، شماره 3 (ژوئیه–آگوست 2020): 98.
مارکس، سرمایه، جلد 1، 915–917، تأکید افزوده شده؛ ویلیام هاوت (William Howitt) ، "استعمار و مسیحیت: تاریخ عمومی رفتار اروپائیان با بومیان در تمام مستعمراتشان" (لندن: لانگمن، اورم، براون، گرین و لانگمن، 1838) ، 348.
هاوت، "استعمار و مسیحیت"، 346–349، 378–379، 403–405.
هاوت، "استعمار و مسیحیت"، 414.
کارل مارکس و فریدریش انگلس، "ایرلند و مسئلهی ایرلند (نیویورک: انتشارات بینالمللی، 1971) ، 266.
مارکس و انگلس، "ایرلند و مسئلهی ایرلند"، 66، 193، 216، 283، 303، 366، 372؛ جان بلمی فاستر و برت کلارک، "سرقت طبیعت" (نیویورک: انتشارات بررسی ماهانه، 2020) ، 72–75؛ دونبار-اورتِز، نه "ملتی از مهاجران"، 36–46، 126.
مارکس و انگلس، مجموعهی آثار، جلد 18، 60–70، 212–213.
کنِت گوود (Kenneth Good) ، "استعمار مهاجرنشین: توسعهی اقتصادی و تشکیل طبقات"، مجلهی مطالعات آفریقای مدرن 14، شماره 4 (دسامبر 1976): 599.
کارل مارکس، "گزیدههایی از م. م. کووالفسکی"، پیوست به کتاب لارنس کریدِر (Lawrence Krader) ، ویراستار، شیوه تولید آسیایی (آسن، هلند: وِن گورکوم و کمپانی، 1974) ، 400، 406–407، 411–412؛ فاستر، کلارک و هولمن، "مارکس و بومیان"، 11–12.
مارکس و انگلس، مجموعهی آثار، جلد 46، 322. ترجمه اندکی تغییر یافته تا "مستعمرات واقعی" به "مستعمرات به معنای دقیق کلمه" تغییر نماید، مطابق با ترجمهی نامه انگلس در مجموعهی آثار لنین، جلد 22، 352.
لنین، مجموعهی آثار، جلد 22، 352.
بینالملل کمونیست (کمینترن)، تزهائی دربارهی جنبش انقلابی در مستعمرات و نیمهمستعمرات (1928) ، در تزها و قطعنامههای کنگره ششم بینالملل کمونیست، جلد 8 ، شماره 88 ، مکاتبات مطبوعاتی بینالمللی، شماره 84 ، بخشهای 10، 12 (پاراگراف اضافی از "بین" شروع شده است)؛ اولکسا دراچویچ (Oleksa Drachewych)، "استعمار مهاجرنشین و بینالملل کمونیست"، در دایرهالمعارف پالگریو در مورد امپریالیسم و ضد امپریالیسم، ایمَنوئل نِس (Immanuel Ness) و َزک کوپ (Zak Cope)، ویراستاران (لندن: پالگریو مکمیلان، 2021): 2418–2428. تأئید موضع انگلس توسط لنین در مورد "مستعمرات واقعی" و بررسی دقیق استعمار مهاجرنشین توسط کمینترن نشان میدهد که ادعای نادرست وراسینی مبنی بر اینکه "لنین و مارکسیسم قرن بیستم... استعمار و اشکال استعمار مهاجرنشین را به هم آمیختند" بهطور قطعی نادرست است. این موضوع با بررسیهای بسیاری از مارکسیستها در قرن بیستم درباره استعمار مهاجرنشین بیشتر اثبات میشود. وراسینی، استعمار مهاجرنشین در حال حاضر، 39.
کمینترن، تزهائی دربارهی جنبش انقلابی در مستعمرات و نیمهمستعمرات، 12–13.
دبلیو. ئی. بی. دو بوئا (W. E. B. Du Bois) ، آب تاریک: صداهایی از درون پرده (نیویورک: هارکورت بریس و هاو، 1920) ، 29–42.
جنیفر شوسلر (Jennifer Schuessler) ، "استعمار مهاجرنشین چیست؟"، نیویورک تایمز، 22 ژانویه 2024.
خوزه کارلوس ماریاتِگی (José Carlos Mariátegui) ، خوزه کارلوس ماریاتِگی: گلچینی از ویراستاران، هری ئی. َوندِن (Harry E. Vanden) و مارک بِکِر (Marc Becker) ، (نیویورک: انتشارات بررسی ماهانه، 2011) ، 74–76.
پال باران (Paul Baran) ، اقتصاد سیاسی رشد (نیویورک: انتشارات بررسی ماهانه، 1957) ، 141.
باران، اقتصاد سیاسی رشد، 142.
روزا لوکزامبورگ، انباشت سرمایه (نیویورک: انتشارات بررسی ماهانه، 1951) ، 370.
باران، اقتصاد سیاسی رشد، 139–142، 153؛ مارکس، سرمایه، جلد 1، 925.
فرانتس فانون (Frantz Fanon) ، دوزخیان روی زمین (نیویورک: گراو پرس، 1963) ، 93؛ سیمین فدائی، مارکسیسم جهانی: استعمارزدائی و سیاستهای انقلابی (منچستر: انتشارات دانشگاه منچستر، 2024) ، 132–152. در اثر گلن شان کولتارد (Glen Sean Coulthard) ، تأکید فانون بر دیالکتیک استعماری شناخت با نقد مارکس از "بهاصطلاح انباشت اولیه" ترکیب شده است تا یکی از قویترین تحلیلهای نظری استعمار مهاجرنشین و مقاومت بومیان تا امروز را ایجاد کند. برای اطلاعات بیشتر به گلن شان کولتارد، "پوستِ سرخ، ماسکهای سفید: رد سیاست استعماری بهرسمیتشناسی" (مینیاپولیس: انتشارات دانشگاه مینهسوتا، 2014) مراجعه کنید.
دونالد ال. بارنت (Donald L. Barnett) و کراری نجاما (Karari Njama) ، "ماو ماو از درون" (نیویورک: انتشارات بررسی ماهانه، 1966).
فایز ای. صایغ (Fayez A. Sayegh) ، "استعمار صهیونیستی در فلسطین" (بیروت: سازمان آزادیبخش فلسطین، 1965) ، 1–5.
مکسیم رودینسون (Maxime Rodinson) ، "اسرائیل: یک دولت استعمارگر مهاجرنشین" (نیویورک: انتشارات مونا، 1973) ، 27–33، 89–96. تکنگارهی رودینسون نخستینبار در طول جنگ اسرائیل و اعراب در سال 1967 در مجلهی ژان-پل سارتر، "له تمپس مدرن"، منتشر شد.
جیاروس باناجی (Jairus Banaji) ، "آرگیری امانوئل (Arghiri Emmanuel) (1911–2001)"، ماتریالیسم تاریخی (وبلاگ)، بیتاریخ.
آرگیری امانوئل، "مبادلهی نابرابر: مطالعهای در امپریالیسم تجارت" (نیویورک: انتشارات بررسی ماهانه، 1972) ، 37–71، 124–125، 370–371.
امانوئل، "مبادلهی نابرابر"، 363–364.
آرگیری امانوئل، "استعمار مهاجرنشین سفید پوست و افسانهی امپریالیسم سرمایهگذاری"، نقد چپ جدید 1/73 (مه–ژوئن 1972) ، 39–40، 43–44، 47؛ امانوئل، "مبادلهی نابرابر" 124–125، 337، 363، 370–371.
سمیر امین (Samir Amin) ، "توسعهنیافتهگی و وابستهگی در آفریقای سیاه_مبدأ و اشکال معاصر"، مجلهی مطالعات آفریقای مدرن 10، شماره 4 (دسامبر 1972): 519–522؛ سمیر امین، "بیداری مجدد جهان عرب" (نیویورک: انتشارات بررسی ماهانه، 2016) ، 182–189.
هری مگداف (Harry Magdoff) ، "امپریالیسم: از دوران استعمار تا به امروز" (نیویورک: انتشارات بررسی ماهانه، 1978) ، 19–20.
گوود، "استعمار مهاجرنشین: توسعهی اقتصادی و تشکیل طبقات."
جی. ساکای (J. Sakai) ، "مهاجرنشینها: افسانهی پرولتاریای سفید" (شیکاگو: انتشارات مورنینگاستار، 1989).
دیوید گیلبرت (David Gilbert) ، "بدون تسلیم: نوشتههایی از یک زندانی سیاسی ضدامپریالیست" (مونترال: انتشارات آبراهام گولن، 2004) ، 5–59؛ دیوید رودیگر (David Roediger) ، "دستمزدهای سفیدی: نژاد و ساخت طبقهی کارگر آمریکا" (لندن: ورسو، 1991) ، 184.
روکسان دونبار-اورتِز، "مردمان بومی و امپریالیسم در نیمکرهی غربی"، بررسی ماهانه 44، شماره 4 (سپتامبر 1992): 9.
در مورد عقبنشینی از تئوری امپریالیسم در بیشتر جریانات چپ، به جان بِلِمی فاستر، "انکارِ جدیدِ امپریالیسم در چپ"، بررسی ماهانه 76، شماره 6 (نوامبر 2024): 15–19 مراجعه کنید.
وُلف، "استعمار مهاجرنشین و دگرگونی انسانشناسی"، 2، 27، 40–43؛ وُلف، "استعمار مهاجرنشین و حذف بومیان"، 387، 402.
وُلف، "زمین، کار و تفاوت"، 868؛ انگلرت، "استعمار مهاجرنشین: یک مقدمه"، 16.
وُلف، "استعمار مهاجرنشین و دگرگونی انسانشناسی"، 1، 167.
وراسینی، "استعمار مهاجرنشین در حال حاضر"، 54. در مورد رابطهی آمریکای لاتین با استعمار مهاجرنشین، به ریچارد گات (Richard Gott) ، "آمریکای لاتین بهعنوان یک جامعهی مهاجرنشین سفیدپوست"، بولتن تحقیقات آمریکای لاتین 26، شماره 2 (آوریل 2007): 269–289 مراجعه کنید.
وُلف، "ردپای تاریخ"، 28.
دیوید هاروی (David Harvey) ، "امپریالیسم جدید" (آکسفورد: انتشارات آکسفورد، 2003) ، 137–182. مفهوم انباشت از طریق سلبمالکیت با ترمهای مارکس در تناقض است، زیرا انباشت بنا به تعریف، سلبمالکیت یا مصادره نیست، بلکه ریشه در استثمار دارد. مارکس به شدت از مفهوم "انباشت بدوی" یا "انباشت اصلی" که توسط اقتصاددانان لیبرال -کلاسیک مانند آدام اسمیت ارائه شد، انتقاد میکرد و ترجیح میداد از اصطلاح "مصادرهی اصلی" یا صرفن "مصادره" استفاده میکرد. نگاه کنید به: ایان اَنگِس (Ian Angus) ، "جنگ علیه عوام" (نیویورک: انتشارات بررسی ماهانه، 2023)، 204–209 .
وُلف، "تاریخ و امپریالیسم"، 389–393، 397، 403–407، 418–420.
وُلف، "استعمار مهاجرنشین و حذف بومیان"، 388، 392، 403–404؛ وُلف، "زمین، کار و تفاوت"، 868.
رابین دی. جی. کلی ( Robin D. G. Kelley) ، "بقیهی ما: بازاندیشی در مهاجرنشین و بومی"، فصلنامه آمریکایی 69، شماره 2 (ژوئن 2017): 268–269.
انگلرت، "استعمار مهاجرنشین: یک مقدمه"، 15. برای نشانهای از این پیچیدهگی به جرالد هورن (Gerald Horne) ، "طلوع آخرالزمان: ریشههای بردهداری، برتری سفید، استعمار مهاجرنشین و سرمایهداری در قرن طولانی شانزدهم" (نیویورک: انتشارات بررسی ماهانه، 2020) مراجعه کنید.
وراسینی، "استعمار مهاجرنشین: یک بررسی نظری"، 4–12؛ لورنزو وراسینی، "اسرائیل-فلسطین از منظر مطالعات استعمار مهاجرنشین"، مداخلات: مجلهی بینالمللی مطالعات پسااستعماری 21، شماره 4 (2019): 572.
لوید و وُلف، "منطقهای استعمار مهاجرنشین و رژیم نئولیبرال"، 8؛ مارکس، "سرمایه، جلد 1"، 874؛ دیویس، "جهان برعکس شد"، 217. در مورد تاریخ مفهوم لیبرال -کلاسیک از انباشت اولیه یا بدوی پیش از مارکس، نگاه کنید به: مایکل پرلمن (Michael Perelman) ، "اختراع سرمایهداری: اقتصاد سیاسی کلاسیک و تاریخ پنهان انباشت بدوی" (دُرهم: انتشارات دانشگاه دوک، 2000) .
وراسینی، "مهار، حذف، درونزایی"، 119، 122–128؛ وراسینی، "اسرائیل-فلسطین از منظر مطالعات استعمار مهاجرنشین"، 579–580؛ نیکلاس ای. براون (Nicholas A. Brown) ، "منطق انباشت مهاجرنشین در چشماندازی از اضمحلال ابدی"، مطالعات استعمار مهاجرنشین 4، شماره 1 (2014): 3–5؛ دیویس، "جهان برعکس شد"، 214؛ هاروی، "امپریالیسم جدید"، 137–182.
وراسینی، "مهار، حذف، درونزایی"، 122–128؛ دیویس، "جهان برعکس شد"، 214.
وُلف، "ردپای تاریخ"، 234–237؛ وراسینی، "اسرائیل-فلسطین از منظر مطالعات استعمار مهاجرنشین"، 570؛ جوزف مسعد (Joseph Massad) ، "اسرائیل و غرب: 'ارزشهای مشترک' نژادپرستی و استعمار مهاجرنشین"، چشمِ خاورمیانه، 13 ژوئن 2019؛ جوردن هامفری (Jordan Humphreys) ، "فلسطین و سیاستهای بیطبقه در نظریهی استعماری مهاجرنشین"، بررسی چپ مارکسیستی، 13 ژوئن 2024.
لورنزو وراسینی، "اسرائیل و جامعهی مهاجرنشین" (لندن: انتشارات پلوتو، 2006)، 97. قابل توجه است که وراسینی، مانند وُلف، اهمیت کتاب ماکسیم رودینسون "اسرائیل: یک دولت استعمارگر مهاجرنشین" را نادیده میگیرد، و میگوید که این کتاب در "دههی 1970" منتشر شد (زمانی که نسخه انگلیسی آن منتشر شد)، در حالی که این کتاب به زبان فرانسه در اواسط جنگ اعراب و اسرائیل در سال 1967 منتشر شد و تأثیر زیادی در آن زمان داشت، بهگونهای که آگاهی از استعمار مهاجرنشین اسرائیل را در سراسر جهان افزایش داد.
کلادیا دِ مارتینو (Claudia de Martino) و روث هانو سانتینی (Ruth Hanau Santini) ، "اسرائیل: بمب ساعتی جمعیتی در واقعیت تکدولتی امروز"، اسپنیا آنلاین، 10 ژوئیه 2023.
وارون جین (Varun Jain) ، "تأثیر متقابل: مقایسهی هزینههای نظامی در سراسر جهان"، سرمایهداری بصری، 4 ژوئن 2023؛ "اسرائیل: هزینههای نظامی، درصد تولید ناخالص داخلی"، اقتصاد جهانی، theglobaleconomy.com؛ سرویس تحقیقات کنگرهی ایالات متحده، "سلاحها و موشکهای هستهای، بیولوژیکی و شیمیایی: وضعیت و روندها" (واشنگتن دی.سی.: سرویس تحقیقات کنگره، 20 فوریه 2008) ، 16.
توماس تراسک (Thomas Trask) و جیکوب اولیدورت (Jacob Olidort) ، "موردی برای ارتقای وضعیت اسرائیل به 'متحد اصلی غیرناتوئی' "، موسسهی یهودی برای امنیت ملی آمریکا، 6 نوامبر 2023.
کریگ مُخیبر (Craig Mokhiber) ، "دبلیو. ئی. او. جی(WEOG): بلوک استعمار مهاجرنشین سازمان ملل"، تمرکز در سیاست خارجی، 4 سپتامبر 2024، fpif.org.
مکس عجل (Max Ajl) ، "سیل بزرگ فلسطین، قسمت اول"، جنوب کشاورزی: مجله اقتصاد سیاسی 13، شماره 1 (مارس 2024): 62–88؛ استر فارمر (Esther Farmer) ، روزالیند پولاچ پتچسکی (Rosalind Pollack Petchesky) و سارا سیلز (Sarah Sills) ، "سرزمینی با مردمانی: فلسطینیها و یهودیان در مقابل صهیونیسم" (نیویورک: انتشارات بررسی ماهانه، 2021).
بروس جوهانسن (Bruce Johansen) و روبرتو ماستاس (Roberto Maestas) ، "واسیچو: تداوم جنگهای بومیان" (نیویورک: انتشارات بررسی ماهانه، 1979) ، 5، 11، 16، 18؛ اِلک سیاه (Black Elk) و جان جی. نایهارد (John G. Neihard) ، "اِلکِ سیاه سخن میگوید: داستان زندگی یک مرد مقدس از اُگلالا سو" (نیویورک: ویلیام مورو، 1932) ، 7–9.
آلیس واکر (Alice Walker) ، "زیستن با کلمه: نوشتههای منتخب 1973–1987" (نیویورک: هارکورت بريس جُوانوویچ (Harcourt Brace Jovanovich) ، 1981) ، 144–149.
واسیچو (Wasi’chu) ، همانطور که در اینجا فهمیده شد، اساسن یک دیدگاه ماتریالیستی است، که در آن طبیعت عام انسانی، مشخصهی گروههای معینی از کنشگران اجتماعی بهعنوان بازتابی از یک منطق یا سیستم زیربنائی دیده میشود. به بیان مارکس، سرمایهدار بهعنوان تجسم سرمایه معرفی میشود. این در تقابل با نوع ایدهآل سبک وبری است که در ریشه در فردگرائی متدولوژیک دارد، جائی که ساختارهای اجتماعی براساس نوع کنش اجتماعی با معنای ذهنی تفسیر میشوند که قابلردیابی در نوع روششناختی فردی است. بنابراین، از آن منظر، این روششناختی فردی مهاجرنشین است که ریشه در نوع معانی/عملهای مهاجرنشین دارد و اساس استعمار/مهاجرنشینی است. نوع ایدهآل مهاجرنشین، به جای این که ساخته شود، تشکیل داده میشود و خود محصول مجموعهای از روابط اجتماعی نیست. مارکس، "سرمایه، جلد 1"، 92.
ملتِ سرخ، معاملهی سرخ (نیویورک: نطریات مشترک، 2021) ، 7، 13، 135–137؛ وراسینی، "اسرائیل-فلسطین از منظر مطالعات استعمار مهاجرنشین"، 570–571.
_________________________________________________________________________________