صدا صدای یعقوب دست ها دست های عیسو
در داستان مذاکرات پنهان امریکا و ایران و تلفن ها و پیغام های دونالد ترامپ رئیس جمهور امریکا رهبران اسرائیل گفتند: صدا صدای یعقوب ،دست ها دست های عیسو.
ببینیم کتاب آفرینش در باب ۲۵ و ۲۶ داستان یعقوب و اسحاق و عیسو را چگونه روایت می کند :
اسحاق پسر ابراهیم بود.چهل ساله بود که ربکا را به زنی گرفت.ربکا دختر بتوئیل و خواهر لابان ، اهل بین النهرین بود.
ربکا نازا بود و اسحاق برای او نزد خداونددعا کرد. سرانجام خداوند دعای او را اجابت فرمود و ربکا حامله شد.
وقتی زمان وضع حمل رسید، ربکا دوقلو زائيد .پسراولی که بدنیاآمد، سرخ روبود وبدنش چنان با مو پوشیده شده بود که گویی پوستین برتن دارد بنابراین او را عیسو نام نهادند. پسر دومی که به دنیا آمد پاشنه پای عیسو را گرفته بود پس او رایعقوب نامیدند.
آن دو پسر بزرگ شدند. عیسو شکارچی ای ماهر ومرد بیابان بود، ولی یعقوب مردی آرام و
چادرنشین بود.اسحاق، عیسو را دوست می داشت ، چون از گوشت حیواناتی که او شکار
می کرد، می خورد؛ اما ربکا یعقوب را دوست می داشت.
اسحاق پیر شده و چشمانش تار گشته بود روزی او پسر بزرگ خود عیسو را خواند وبه وی گفت :پسرم ، من دیگر پیر شده ام و پایان زندگیم فرارسیده است .پس تیر و کمان خود را بردار و به صحرا برو و شکاری کن و از آن ،خوراکی مطابق میلم آماده ساز تا بخورم و پیش از مرگم تو را برکت دهم.
ربکا سخنان آنها را شنید. وقتی عیسو برای شکار به صحرا رفت، ربکا، یعقوب را نزد خود خوانده ، گفت : شنیدم پدرت به عیسو چنین می گفت″مقداری گوشت شکار برایم بیاور و از آن غذایی برایم بپز تا بخورم . من هم قبل از مرگم در حضور خداوند تو را برکت خواهم داد.حال ای پسرم هر چه به تو می گویم انجام بده . نزد گله برو و دو بزغالهء خوب جدا آن و نزد من بیاور تا من از گوشت آنها غذایی را که پدرت دوست می دارد برایش تهیه کنم .بعد تو آن را نزد پدرت ببر تا بخورد و قبل از مرگش تو را برکت دهد یعقوب جواب داد : عیسو مردی است پُر مو، ولی بدن من مو ندارد.اگر پدرم به من دست بزند و بفهمد که من عیسو نیستم، چه ؟ آنگاه او پی خواهد برد که من خواسته ام او را فریب بدهم و بجای برکت ، مرا لعنت می کند.ربکا گفت پسرم ، لعنت او بر من باشد. تو فقط آنچه را که من به تو می گویم انجام بده . برو و بزغاله ها را بیاور.یعقوب دستور مادرش را اطاعت کرد و بزغاله ها را آورد و ربکا خوراکی را که اسحاق دوست می داشت تهیه کرد.آنگاه بهترین لباس عیسو را که در خانه بود به یعقوب داد تا بر تن کند.سپس پوست بزغاله را بر دستها و گردن او بست ، و غذای خوش طعمی را که درست کرده بود همرا ه با نانی کهپخته بود به دست یعقوب داد. یعقوب آن غذا را نزد پدرش برد .اسحاق پرسید توکیستی ؟یعقوب گفت :من عیسو پسر بزرگ تو هستم .همانطور که گفتی به شکار رفتم و غذایی را که دوست می داری برایت پختم . بنشین آن را بخور و مرا برکت بده. اسحاق پرسید : پسرم ، چطور توانستی به این زودی شکاری پیدا کنی ؟یعقوب جواب داد :خداوند، خدای تو آن را سر راه من قرار داد.اسحاق گفت : نزدیک بیا تا تو را لمس کنم و مطمئن شوم که واقعاً عیسو هستی یعقوب نزد پدرش رفت و پدرش بر دست ها و گردن او دست کشید و گفت صدا، صدای یعقوب است ، ولی دستها، دستهای عیسو .
اسحاق او را نشناخت ، چون دستهایش مثل دستهای عیسو پرمو بود پس یعقوب را برکت داد. پس اسحاق گفت : پسرم ، نزدیک بیا و مرا ببوس یعقوب جلو رفت و صورتش را بوسید. وقتی اسحاق لباسهای او را بویید به او برکت داده ، گفت: بوی پسرم چون رایحه ء خوشبوی صحرایی است آه خداوند آن را برکت داده است..
خدا باران بر زمینت بباراند تا محصولت فراوان باشد وغله و شرابت افزوده گردد.
ملل بسیاری تو را بندگی کنند، بر برادرانت سَروَری کنی و همه ء خویشانت تو را تعظیم نمایند.لعنت بر کسانی که تو را لعنت کنند و برکت برآنانی که تو را برکت دهند.
پس یعقو ب از اطاق خارج شد. بمحض خروج او، عیسو از شکاربازگشت . او نیز غذایی را که پدرش دوست می داشت ،تهیه کرد و برایش آورد و گفت: اینک غذایی را که دوست داری با گوشتِ شکار برایت پخته و آورده ام برخیز؛ آن را بخور و مرا برکت بده .اسحاق گفت : تو کیستی ؟عیسو پاسخ داد : «. من پسر ارشد تو عیسو هستم اسحاق در حالی که از شدت ناراحتی می لرزید گفت : پس شخصی که قبل از تو برای من غذا آورد ومن آن را خورده ، او را برکت دادم چه کسی بود؟ که بود برکت را از آنِ خود کرد.
عیسو وقتی سخنان پدرش را شنید، فریادی تلخ و بلند بر آورد و گفت پدر، مرا برکت بده ! اسحاق جواب داد : برادرت به اینجا آمده ، مرا فریب داد و برکت تو را گرفت عیسو گفت : بی دلیل نیست آه او را یعقوب نامیده اند . یعقوب یعنی حیله گر.
اسحاق پاسخ داد : من او را سَروَر تو قرار دادم و همه خویشانش را غلامان وی گردانیدم
محصول غله و شراب را به او دادم . دیگر چیزی باقی نمانده که به تو بدهم عیسو گفت : آیا فقط همین برکت را داشته ای ؟پدر، مرا هم برآ ت بده . و زارزارگریست.
اسحاق گفت : باران بر زمینت نخواهد بارید و محصول زیاد نخواهی داشت . و به شمشیر خود خواهی زیست .و برادر خود را بندگی خواهی کرد، ولی سرانجام خود را از قید او رها ساخته، آزاد خواهی شد.