متکلمین اسلامی و فلسفه یونانی
تا زمانی که اسلام در شبه جزیره عربستان در حال تبلیغ و گسترش و تحکیم پایه های قدرت خود بود نیازی به فلسفه و توجیه و تبیین مبانی نبود . بقول ذکاءالملک فروغی در نامه اش به رضاشاه بعضی از مشکلات را نه با قلم که با آهن باید حل کرد.وشمشیر جنگاوران مسلمان فصل الخطاب هر چیزی بود .در آن دوران حریف قدرتمندی در شبه جزیره عربستان جز اقلیت یهودی نبود.که حرفی برای گفتن داشت.چه به لحاظ مبانی نظری که دینی اوریژینال بود و چه به حسب قدرت اقتصادی که صاحب مکنت و شوکتی بودند.این رقیب قدرتمند در جنگ خیبر برای همیشه حل و حذف شد.مسیحیان و صائبیان و مانویان رقیبان عمده ای به حساب نمی آمدند تا حذف شوند.عمده رقیبان بت پرستان و اشراف مکه بودند که با فتح مکه و شرکت آن ها در جهاد و متنعم شدن از غنائم حاصله اسلام به کام شان شیرین شد و نه تنها منتقد نبودند که بعد از مرگ رسول جایگاه قبلی خودرا بدست آوردند و به رهبری حکومت اسلامی رسیدند و خود از مدافعان سرسخت دین مبین شدند.
با مرگ رسول و روی کار آمدن ابوبکر حکومت اسلامی با بحران سهم خواهان از قدرت و ثروت روبرو شد .ابوبکر حل بحران را در جنگ های خارجی دید،حل بحران داخلی با صدور جنگاوران اسلامی به خارج از جزیره العرب.فکری درست با دوهدف :نخست رها شدن از دست کسانی که خود را ذینفع در قدرت می دیدند و مدعی سهم بودند و دوم بدست آوردن زمین های حاصلخیزبرای زندگی و مراتع برا ی شتران .پس مدت یک قرن جنگاوران اسلامی توانستند سرزمین های بسیار را فتح کنند که یک سوی آن خراسان بزرگ بود که به سمرقند وبخارا می رسید و یک سوی آن شام و مصر بود.
این دوران تاخت و تاز یک قرن طول کشید اما از قرن دوم ببعد که دوران تثبیت فتوحات بدست آمده بود.مبانی دین مبین با سوالاتی جدی از سوی دین های رقیب مورد پرسش قرار گرفت که ید طولائی در بحث ونقد مذاهب داشتند.
پیش برد این دیالوگ و این جدال کلامی راهی نداشت جز توضیح مبانی دین با استدلالات عقلی ،منطق و اصول و مبانی فلسفه. و این امر شدنی نبود الا جز آموختن اصول منطق و مبانی فلسفه .برای شکست دادن رقیبانی که دیگر آهن و شمیشر چاره کار آن ها نبود.
پیش قراول این اندیشه کسی نبود جز فارابی که تلاش می کرد متکلمین اسلامی را با اندیشه فلسفی و فلسفه یونان آشنا کند.
مشکل کجا بود
متکلمین اسلامی باید در گام نخست دو مسئله را تبیین عقلی می کردند:
۱-اثبات خدا به صورت عقلی
۲- خلق جهان از نیستی
در حل این دو پرسش تکلیف آدم هایی از سنخ امام ابوحامد غزالی روشن بود که می گفت اثبات خدا نیازی به فلسفه و علوم عقلی ندارد.نیاز به باور و ایمان قلبی دارد.
اما آدم هایی چون پورسینا می گفتند باید مبانی دینی را با اصول عقلی ومنطقی توضیح داد و این امر شدنی ست.پس در پی آن برآمدند تا فلسفه و علوم عقلی را برای اثبات گزاره های دینی بخدمت بگیرند. این بخدمت گرفتن از جنس فلسفیدن و کنش و اندیشه فلسفی نبود از جنس پوشاندن مذهب با جامه ای فلسفی بود.
پس به ارسطو رجوع کردند تا اثبات کنند واجب الوجود همان خداست و دوم این که هستی از نیستی بوجود آمده است.
اما مشکل در آن بود که مکان و زمان در نزد ارسطو لازم و ملزوم یکدیگر بودند بدین معنا که هیچ ماده ای بی مکان نیست و هیچ مکانی بی ماده .واین نامستقل بودن اما بمعنای یکی بودن نبود.زیرا یک ماده میتواند تغییر مکان دهد.
ازسویی دیگر مکان و زمان در نزد ارسطو نیز همبود بودند، مانند رابطه ماده و مکان.که حاصل آن پیشتربودگی بین مکان، زمان و ماده وجود نداشت. به عبارت دیگر، هیچیک پیش از دیگری نمی توانست وجود داشته باشد و در نهایت میتوان گفت: در این فلسفه «نیست» هست نمیشود و «هست»، نیست نمیشود.که مسئله تبیین خلقت در نزد متکلمین اسلامی بود.
پس ابن سینا در پی آن بر آمد تا با بهم ریختن شاکله فلسفی ارسطواین مشکل متکلمین را حل کند.و گفت ماده و مکان همبود نیستند و ماده مستقل از مکان است و
از سویی دیگر به ماده و زمان استقلال بخشید و گفت زمان مقدم بر ماده است و زمان برای خودش و در خودش پیش از آن که هستندههای طبیعی وجود داشته باشند بوده است.و از این جا به مسئله حادث بودن جهان رسید.
جهان حادث است یعنی پس از زمان به وجود آمده باشد،یعنی ابتدا زمان هست و مکان نیست که بمعنای این است که نیستی وجود داردسپس هستی، که همان ماده و مکان است، به وجود میآید.که اصل ابداع و صنع در فلسفه اسلامی ست.
در نظر ارسطو جهان قدیم بود و زمان و ماده همبود بودند و نمی پذیرفت زمان بعد از ماده و جهان خلق شده است.
اثبات موجود محرک نامتحرک
ارسطو می گفت حرکت ازلی و ابدی ست پس این حرکت باید ازعلتی نهایی ومحرک اول ناشی شده باشد وگرنه تسلسل روی می دهد و تسلسل باطل است.
ارسطو حرکت را بنیاد طبیعت می دانست واز اینجا به وجود نخستین محرک نامتحرک رسید .اما این محرک نخستین نزد ارسطو آفریننده جهان نبود چون نزد او ماده ازلی بود و مخلوق نبود.
وقتی حرکت ازلی وابدی ، بی آغاز و بی پایان باشد پس بناگزیر باید موجودی جاودانی باشد که محرک است اما خود متحرک نیست و آن نخستین محرک نامتحرک است.
ارسطو می گفت محرک نخستین چون طبیعتی غیر مادی دارد پس هیچ فعل جسمانی انجام نمی دهد وفعالیت آن عقلانی ست بنابراین فعالیت خدا فکر است پس نه به این جهان متغیر می اندیشد نه به آن علاقه ای دارد اما هماهنگی این نظام با اوست.
ارسطو از وجود موجود متحرک به وجوب محرک نامتحرک رسید که آن را واجب الوجود می دانست.
وقتی خداآفریننده جهان نیست به خاطر آن که ماده ازلی ست.و لذا نمی تواند از موجودات آن محافظت کند .
ابن سینا اما باید از این سیستم ضمن استفاده بگونه ای خارج می شد تا خدا را نه غایت که علت وجودی جهان بداند پس می گفت جهان وموجودات آن ممکن الوجودند بنابراین معلولند و نیازمند علتی وجودی اند.اگر خدانباشد جهان نیزموجود نخواهد بود و اگر جهان وموجودات موجودند از وجود اثر پی به وجود علت می بریم که خداست.
ابن سینا با تمایز نهادن میان وجود و ماهیت، و واجب و ممکن، خداوند را به عنوان واجب الوجود و وجود محض که در راس سلسله علل قرار دارد و ماسوای او ممکن الوجود و وابسته به او هستند، معرفی نمود و اینچنین فهمی دیگر از وجود درانداخت.
ارسطو، با تکیه بر برهان طبیعی و متوسل شدن به مقولة حرکت به اثبات محرک ثابتی دست یافت و آن را جوهر نامید و شارحان وی آن را خدا نامیدند. از نظر وی جوهر علت غایی همة حرکات عالم است. در حالی که در اندیشة ابن سینا، خدا به عنوان واجب الوجود، وجود محض، معطی وجود به همة کائنات، می باشد. از دیدگاه ارسطو خداوند علت است لیکن، علیت او صرفاً تحریکی است. از دیدگاه ابن سینا این علیت ایجادی است و نه تحریکی. وی با تقسیم موجود به واجب و ممکن و اثبات نیازمندی ذاتی ممکنات به واجب جهان به طور پیوسته از خالق سرمدی فیض هستی دریافت می کند
از دیدگاه ارسطو، خدانه تنها خالق جهان نیست، بلکه به آن علم و التفاتی نیز ندارد. از دیدگاه ابن سینا خدا به عالم علم عنایی دارد که سبب افعال اوست.
ابن سینا می گفت: هر موجودی به لحاظ عقلی یا ممکن الوجود است یا واجب الوجود و نمیتوان همه موجودات جهان را ممکن الوجود دانست؛ چرا که ممکن الوجود برای وجودیافتن به علت نیاز دارد و علت آن اگر خود ممکن الوجود باشد، آن نیز نیاز به علت دارد. اگر همه علتها ممکن الوجود و نیازمند به علت باشند، هیچگاه هیچ موجودی در جهان تحقق پیدا نخواهد کرد. بنابراین باید موجودی باشد که نیازمند موجود دیگر نباشد و آن واجب الوجود است .
به هر روی فلسفه اسلامی این گونه آب بندی شد تا بعنوان ابزاری در دست متکلمین وجوه عقلی ومنطقی دین را توضیح دهند. و به باوری عده ای پوشاندن دین با جامه فلسفه فلسفه نیست.فلسفه ورزی کسانی چون پور سینا و ملاصدرا از سنخ وجنس فلسفه نبود که با پرسش وشک شروع می شد و با عرق ریزان روح راه بسوی حقیقت گشوده می شد .درنزد اینان حقیقت پیشاپیش روشن بود.فقط باید استدلال منطقی می شد.این رویکرد به فلسفه و بر گرفتن آن چه مورد نیاز بود همه چیزبود الا فلسفه.
آنچه از قرن دوم تا کنون تحت عنوان فلسفه مکتوب شده است هرچند اتفاقی ست در ساحت فلسفه اما فلسفه بمعنای اخص کلمه نیست.نوعی فلسفیدن دینی ست.نوعی مغازله با فلسفه است. تقلیل مفاهیم فلسفی در خدمت غیر.هرچند نمی توان انکار کرد در این تلاش نوآوری هایی هم شده است اما این نوآوری ها در خدمت آشتی دادن دین با عقل ومنطق بوده است و انگیزه فربه کردن دین بوده است نه فلسفه.