داستانِ کوتاهِ «سنگفرشهای پاریس»
پیشدرآمدی بر خشم؛ بهیادِ ۱۸تیرماهِ ۱۳۷۸
بارانِ شبانه بوی بنزین و دود لاستیک سوخته را از خیابان سَنژاک(۱) میشست و با خود به دوردستها میبُرد.نور زردِ لرزان از چراغهای خیابان بر کافههای بسته و پنجرههای مهگرفته میلغزید. خیابانباید در آن ساعت از شب خلوت میبود، باید میبود...
بر روی دیوار با رنگ قرمز نوشتهاند: «زیر سنگفرشها، ساحل است». این جمله چون شعرِ «موسیقی شیرین» در گوشاش میپیچد.
«عشق نواخته میشودزیراهنوززخمی وجودندارد.
صبحگاه رادیوراروشن میکند
برامس،آیوز،استراوینسکی یاموتزارت است.
تخممرغهارامیجوشاندوثانیههارابلندمیشمارد:
۵۶،۵۷،۵۸...»(۲)
کلارا با شنلِ خاکستری و موهای موجدار تیره، در سایهی ساختمان ادبیات سوربن ایستاده بود. نیکولا با شال قرمز و چشمهای خیسِ خسته، مقابلاش ظاهرشد. او از کادرهای حزب کمونیست فرانسه بود؛ دانشجوی فلسفه و مردی که به گفتهاش «دیگر به عشق اعتقادی ندارد... مگر آنکه انقلابی باشد».
کلارا اما از دل شعر آمده است؛ شاعرِ گمنامی که بیشتر وقتاش را در جلسات نقدِ شعر و کمیتهی دانشجویان ضدسرمایهداری میگذراند.
- «فردا دانشگاه رو اشغال میکنیم، با یا بدون حزب.» نیکولا با حرارت گفت.
کلارا مکث کرد. «اگر خشونت شد، چی»؟
- «خشونت همین حالاست. وضع موجود خشونت است. ما فقط مقاومت میکنیم».
او این حرفها را بارها شنیده بود. اما چیزی در لرزش صدای نیکولاهست که در امشب فرق میکرد؛چون بوسهای که پشت حرفهای تند و تیز، و همیشه رادیکالاش پنهان شده باشد.
صبح روز بعد، دانشگاه سوربن در محاصرهی دانشجویان بود. پارچهنوشتهای قرمز، دیوارنوشتهها، و صدای شعارها چون موسیقیای ناموزون اما زنده، همهجا پیچیده بود.در تالار قدیمی که بوی کاغذ و عرق و سیگار میداد، کلارا پشت میکروفون رفت. کاغذی را که شب پیش نوشته بود در دست داشت. نیکولا آن سوی تالار ایستاده بود، دست به سینه، خیره به او که یک زن بود.
- «ما برای نان و کتاب آمدهایم. برای آنکه عشق، نیاز به مجوز نداشته باشد. برای آنکه زبان شعر، زبان سیاست هم باشد».
همهمهای در تالار پیچید. برخیاز رفقا کَف زدند، عدهای سرشان را تکان دادند، برخی نُچنُچ کردند، پاتریک و سارا سوت کشیدند و...
پاتریک به سارا گفت: «تو انقلاب که باشی یا گاز اشکآور سهمِ ماست یا یه نقلِ قولِ رمانتیک از اینوآن. بهنظرم هر دو، چشم رو میسوزونه». نیکولا آرام به جلو آمد و با آن صدای خَشدارِ خاصاش گفت: «تو از عشق حرف میزنی کلارا؟میونِ گازِ اشکآور و گاردِ ضدِ شورش و این همه کثافت»؟!
- «تو هم از عدالت حرف میزنی، بیآنکه ببینی چشمهایات چهقدر...».
- «وای! خدای من. کلارا! باز داری شعار میدی. الان که وقتِ شعار نیست. باتومها رو ببین که...».
- «عشق، رادیکالترین عمل سیاسیست. این روزها، این جمله رو همهجا میبینی؛ این هم شعاره»؟!
- «آره. آره. این هم شعاره»!
- «یه نگاه به دور و بَر بِنداز. همهجا که پُر از شعاره»!
نیکولا نتوانست لبخندش را پنهان کند. لحظهای کوتاه در جنبوجوشِ حضورِ نابههنگامِ سارتر و دوبوار(۳) در تالار قدیمی دستهایشان چون شعرِ نیمهکارهای میان شعارهابه هم رسید. کلارا، سالها بعد هم فشارِ دستِ نیکولا را بهیاد داشت.
چند روز بعد، خیابانها آتش بود؛ دانشجویان، کارگران، روشنفکران و... همهگی خواهان تغییری بودند که هنوز شکلاش را نمیشناختند.نیکولا بازداشت شد در میان ِ دود و فریاد. فردایِ روز بازداشتِ نیکولا، قرار بود که او دربارهی «مالکیت خصوصی و خفقانِ سیستم آموزشی بورژوازی» سخنرانی کند.
وقتی خبرِ دستگیریِ نیکولا رسید، کلارا در اتاقِ زیرِ شیروانیاش نشسته بود، متنِ سخنرانیاش را آماده میکرد و سیگار پشتِ سیگار میکشید.
کلارا شبهای بعد، هر شب، میان نورِ کمرَمقِ چراغ مطالعه و سایهی درختِ چنارِ پیادهرو نامهای بیپاسخ برای نیکولا مینوشت؛نامههای شعرگونهایکه شبیه شعار شدهاند:
«اگر تو نباشی
حتی سوسیالیسم هم
سرد است».
یکِ ماه بعد نیکولا آزاد شد وآنها یکبارِ دیگر همدیگر را دیدند؛ زخمخورده و خسته و زنده.
- «انقلاب شکست خورد؟» کلارا پرسید.
نیکولامکث کرد و شانهاش را بالا انداخت: «نه. فقط هنوز کامل نشده».
- «کِی کامل میشه»؟!
- «هیچوقت»!
- «هیچوقت»؟!
- «آره. هیچوقت. یه انقلاب هیچوقت کامل نمیشه چون همیشه ضدِ انقلاب رو در درون خودش میپَروَرونه».
- «خوبی نیکول»؟!
نیکولا برگشت، سیگارش را زیر پایاش لِه کرد، موهای کلارا را به پشتِ گوشهایاش هدایت کرد، خندید...و در آن شب آرام- یا شاید هم نیمهآرام- در کوچهای دور از سنگفرشهای خونینِ پاریس، میان صدای گربهها، و بوی نان و شاش و الکل یکدیگر را بوسیدند.
- «خستهام، خستهایم. ما از دست پیرمردها خستهایم؛ از حزب، از محافظهکاریها، از دو دو تا چهارتا... از همهچیز و همهکس...».
- «و از ترسهاشون».
پینوشتها:
۱. Rue Saint-Jacques
۲. بوکوفسکی، چارلز. «عشق سگی است از جهنم»، ترجمهی مهیار مظلومی، ص ۲۰.
۳. اشارهای گذرا به نقشآفرینیِ ژانپل سارتر و سیمون دوبوار در مه ۱۹۶۸.