داستان کوتاه همسطحها
نور سفیدی روی چشمهای دارلی افتاد. پلکهایاش را به دشواری باز کرد. بوی تند کُلر و چیزی شبیهِ دود فلز سوخته در فضا پیچیده بود. همهجا سفید بود؛ نه دیوار،نه سقف، نه پنجره، فقط سفیدی بیانتها. سرش را اینور و آنور کرد. سه نفر دیگر هم آنجا بودند.
یک مرد میانسالِ چاق با سبیلهای شل، پیراهن لکهدار و صورت پر از جوش که با انگشت داخل بینیاش میرفت و میآمد، و بیوقفه میخندید. یک زن جوانِ خوش بَر و رو با لباس صورتی وآرایشِ غلیظ که مدام از خودش سلفی میگرفت ویک پسر 21-22 ساله که با صدای بلند از رمز ارز، انرژی مثبت و نظریههای توطئه حرف میزد و با گردنبندِ بنفشاش بازی میکرد.
دارلی گیج و سردرگم بلند شد.«اینجا... کجاست؟!»
زن گفت: «وای! صداش رو شنیدید؟چهقدر خشن بود. باید استوریاش کنم!»
پسر گفت: «ذهن ما رو تسخیرکردند اما نگران نباشید. فرکانسهای ذهنام محافظتمون میکنه.»
مرد گفت: «بوی گند مغزت رو میشنوم رفیق! زیاد فکرمیکنی.» و دوباره انگشتاش را فرو کرد.
دارلی، مات و مبهوت، زیر لب زمزمه کرد:«پس... جهنم اینه؟!» و سعی کرد دور شود اما انگار فضا کِش میآمد. هرچهقدر قدم بر میداشت و دور میشد، باز همانجا بود که بود. همان آدمها، همان دیوارهای نامرئی، همان بویگَند و کثافت و...
ناگهان صدایی آمد،سرد و بیاحساس: «شما وارد مرحلهی اول از زندهگی پس از مرگ شدهاید. اقامت شما در اینجا دائمیست. در این مرحله، شما با افرادی همسطحِ خودتان همراه میشوید».
دارلی فریاد زد: «من هیچ شباهتی به اینا ندارم! من... من آدم حسابیام!»
سکوت.
زن جلو آمد وگفت: «اوه عزیزم، تو هم با ما اینجایی! حتماً یه چیز مشترک داریم با هم، مگه نه؟ شاید هم... هوم؟» و چشمک زد.
پسر گفت: «شاید تو هم حقیقت رو فهمیده بودی. اونها ما رو اینجا انداختن چون خیلی میفهمیدیم.»
مرد غلت زد و خندید. دارلی عقب رفت، تهوع داشت.
سه روز گذشت؛ سه سال یا سیصد سال؟!زمان، بیمعناست.
دارلی بارها با دیواره اینامرئیجنگید، فریادزند، دیوانه شد اما همیشه، یکی از آن سه نفر چیزی میگفت که دیوانهگی را واقعیتر میکرد.
زن مدام از خاطراتاش میگفت، پسر، روزی سه بار دربارهی اینکه زمین صاف است،سخنرانی میکرد و مرد هر بار با صدای خندهاش باعث میشد دارلی بخواهد خودش را خفه کند.
یک شب، دارلی گوشهاینشست، چشمهایاش را بست و به سفیدیِ بیانتها گفت: «احتیاجی به آتش و سیخ نیست، نه؟ خودِ حضورشون... همین حد هم کافیه».
آنها آمدند.
زن گفت: «چرا ساکتی؟ معاشرت کن! ناسلامتیما آدمهای اجتماعیایم.!»
پسر گفت: «مدیتیشن میکنی، درسته؟ ولی یادت باشه، بدون جذب انرژی از کیهان، بیفایدهست!»
مرد، سیبی برداشت که نمیدانست از کجا آمده است، و آن را با صدا خورد.
دارلی نالید:«خدایا...» وآنها رانگاه کرد؛ زن را که با وسواس از زوایای مختلف عگس میگرفت، پسر را که روی زمین با اشتیاق یک نمودار میکشید و مرد را که دراز کشیده بود و شکماش را میخاراند.
و به یاد آورد.
چهطورسالها همکار احمقاش را تحمل کرده بود، چهطور در مهمانیها وانمود میکرد به حرفهای سطحی علاقه دارد، چهطور با خونسردی لبخند میزد وقتی کسی وسط بحث جدی میگفت: «ای بابا. بیخیال»،«حالا یکی یه چیزی گفت»، «تو خیلی سختاش میکنی»، «حساس شدی» و...
شاید، فقط شاید، گناهاش تحمل بود و حالا، مجازاتاش... همین است.
روزها تکرار شد. دارلی در ذهناش گفتوگوهایی ساخت.
به زن گفت: «تو از نبودن میترسی. برای همین همیشه باید باشی،دیده بشی، چون فکر میکنی اگر نباشی،بیارزش میشی». زن مکث کرد.
به پسر گفت: «تو از واقعیت میترسی، چون پذیرشاش درد داره. برای همین دروغ میگی». پسر پلک زد.
به مرد گفت: «خودت رو با خنده خفه میکنی، چون از سکوت میترسی. چون اون موقع بایدفکر کنی».مرد، خندهاش را خورد.
و همان شب، آن سه نفرکنار هم نشستند.
زن گفت: «خیلی نَچسبه».
پسر گفت: «شاید از یه سیارهی دیگهست. اومده که از کار ما سَر در بیاره».
مرد گفت: «سیب هم دوست نداره». و تصمیم گرفتند سپیدهدم، دارلی را بکُشند.
همان شب، صدا گفت: «تغییر آغاز شد. مرحلهی دوم در راه است». همهجا لرزید. سفیدی بیانتها تَرک خورد و دیوارهای نامرئی فرو ریختند.
زن جیغ کشید: «نه. نمیخوام برم! من اینجارو دوست دارم!»
پسرفریاد زد: «نه. این یه توطئهست»!
مردمیخندید اما صدای خندهاش پر از ترس بود.
دارلی، آرام ایستاده بود.
نور سفیدی روی چشمهایاش افتاد. پلکهایاش را به دشواری باز کرد. بوی باران میآمد. او در یک اتاق بزرگ بیدار شده بود؛ با یک پنجره،یک کتاب و یک فنجان قهوه. سکوت بود. کتاب را برداشت. «قلعه مالویل» بود.
دارلی نفس کشید؛ آرام و عمیق. اولین نفس واقعیِ بعد از آنهمه زمان.
سالها بعد، اگر زمان معنا شود و مفهوم، دارلی یاد گرفته بود که سکوت باارزش استو انتخاباش، آسانتر ازغرقشدن در ابتذالِ جمعیست.
و روزی، صدای تازهای آمد. در باز شد و فرد دیگری وارد شد؛با چشمهای گیج،مضطرب و یک علامت سوال در چهرهاش.
دارلی لبخند زد. «خوش اومدی. الان فکر میکنی اینجا جهنمه، درسته»؟
تازهوارد، سر تکان داد.
دارلی گفت: «باشه... پس بذار باهم یه راهی پیدا کنیم که نباشه».