برای پلها و سکوتها - داستان کوتاه
(1)
آمستردام در سپیدهدم نمناکاش، بیدار شده بود؛ نه با فریاد که با آه ممتد از میانِ مه نازکی که روی آبهای ساکن کانالها خزیده بود. نسیم خنک، بوی خزه و چوب پوسیدهی اسکله را در کوچهپسکوچهها میپراکند و آسمان هنوز خاکستریِ محض بود؛ نه شب، نه روز. در این ساعتها، تنها صدای چرخهای دوچرخهها بر سنگفرش خیابان، سکوت را خط میانداخت.
در طبقهی دومِ خانهای باریک با پنجرههای بلندِ رو به کانالِ پرینسِنگراخت1، «پیتر وَنبرگن»؛ نویسندهای که در سکوت میزیست و با واژهها نجوا میکرد،لیوان ویسکیاش را آهسته بالا آورد. نمینوشید؛ تنهاییاش را مزهمزه میکرد. کلمهها در ذهناش بیدار نمیشدند، تصویرهااما بیپروا جاری بودند؛قایقهایی که در دل شب بر آب لغزیده بودند، سایهی دود سیگار بر پردهی مهآلود آسمان، پنجرههایی با نور زردفام که در خاموشی شهر چون فانوس چشمک میزدند و...
پیتر با صورت لاغر و چشمهای خاکستریاش، همان رنگی که هوای آمستردام در بیشتر روزهایاش دارد، ساعتها پشت پنجره مینشست. دفترِ سیاهاش، با برگهایی که هنوز بیشترشان سفید مانده بودند، روی میز، کنارِ دستاش دراز کشیده بود. او نمینوشت برای اینکه داستان بگوید؛ او مینوشت تا صداهای خاموش دروناش را شکل دهد. زمانی به شهرت رسیده بود اما حالا بیشترخوانندهگاناشیا مُرده بودندیا فراموشاش کرده بودند.
هر شب، پیش از آنکه ساعت به یازده برسد، پیتر با پالتوی خاکستریاش به سمت پل سنگی کوچکی که بر فراز کانال کشیده شده بود، میرفت. آنجا میایستاد، به قایقهانگاه میکرد و با خودش حرف میزد. گاهی ویسکیاش را درون فلاسکی کوچک میریخت و با جرعههای آرام، سرمای شهر را در سینهاش ذوب میکرد. قایقها، با چراغهای کمسو، میرفتند و میآمدند، و سایههای رنگارنگ و لرزانشان امتداد مییافت.
او هرگز تنهاییاش را با صدای بلند «تنهایی» نمینامید اما شبهایی بود که از خودش میپرسید:«آیا این سکوت، آزادیست؟»
همسایهی سالخوردهاش، هر از گاهی از پنجرهای دیگر نظارهگر او بود. ناماش «باس» بود و کتابفروشی کوچکی داشت در محلهی یوردان2. باس میگفت: «پیتر، تو با کلمات زندگی میکنی ولی آنها تو را زنده نمیگذارند.» و پیتر فقط لبخند میزد.
او بهندرت حرف میزد اما وقتی سخن میگفت، جملاتاش،گَس و تلخ و گزنده در گلوی شنونده میسوخت. واژههایاش لحن یک ملوان تنها را داشت که سالها به امید یک مقصد بود و نمییافت. کسی که سالهاست به هیچ بندری نرسیدهاما هنوز قطبنما را در دست دارد!
دریکی از همان شبهای نمدار، صدایی ظریف از آن سوی پل آمد. پیتر برگشت و زن جوانی را دید با شالی نقرهای که باد آن را بازی میداد. موهایاش به رنگ شب بود و چشماناش تیرهتر از روی آب. «مَنیا» نام داشت؛ نقاش بود، تازه به آپارتمان کناری نقل مکان کرده بود و شبها برای کشیدن نورها و سایههای شهر به کنار کانال میآمد. نگاهاش ترکیبی بود از بیقراری و دقت.
پیتر لبخند زد. منیا گفت: «هر شب اینجا قدم میزنید.»
پیتر جرعهای از ویسکیاش را نوشید و آرام گفت: «آره. سعی میکنم چیزهایی رابنویسم.»
منیا نشست. صدای آب، صدای دو سکوت در کنار هم شد. آن شب، برای نخستین بار پس از ماهها، پیتر جملهای نوشت: «در تاریکی، کسی سایهام را فهمید.»
از آن شب، منیا در شبهایپیتر تکرار شد. آنها کنار همان پل مینشستند؛یکی با دفتر، دیگری با بوم. گاهیپیتر داستان نیمهکارهای میخواند و منیا همان را با خطوط کج و معوج نقاشی میکرد. تضاد نگاهشان عجیبو هماهنگ بود. منیا رنگ میپاشید به حسهایی که پیتر نامشان را نمیدانست، و پیتر برای تصویرهایی که منیا نمیتوانست توضیحشان دهد، جملهای مینوشت.
اما نه حرفی از آینده بود و نه آرزویی برای خلق مشترک. آنچه میانشان بود، نیازی به ثبت رسمی نداشت؛ همانقدر کافی بود که شببهشب، کنار کانال، سکوت دو نفرهشان را نقاشی و روایت کنند. شبهایی که آمستردام در مه فرو میرفت و صدای آب چون زمزمهای کهنه، در دلشان تکرار میشد.
باس از پشت شیشهی مغازهاش، این همنشینی را میدید و لبخند میزد. یکبار که پیتر برای خرید کتاب دستِ دوم آمده بود، زیر لب گفت: «گاهی برای اینکه دوباره بنویسی، باید کسی را پیدا کنی که بلد باشد نگاهات کند.»
پیتر چیزی نگفت. کتاب را برداشت و رفت بیرون. به دیوار تکیه داد و در صفحهی اولاش نوشت: «هیچ واژهای کامل نمیشود، مگر آنکه یک زن با چشمهایاش، تماماش کند.»
چند لحظهای صبر کرد. کلمهی یک را خط زد و نوشت: «زنی!»
(2)
مه که روی آب مینشست، شهر آرامتر میشد. آمستردام را در این ساعتها بیشتر دوست داشتم؛ وقتی که رنگها خاموش میشوندو نورها جان میگیرند. پل سنگی کوچک، جایی بود که سایهها و انعکاسها با هم حرف میزدند. آنجا مینشستم و بوم را تکیه میدادم به زانوهایام. قلممو که میلغزید،انگار آب زیر پل هم نفساش را حبس میکرد.
هر شب، مردی آن سوی پل ایستاده بود، با پالتوی خاکستری و نگاهی که انگار به چیزی فراتر از آب خیره شده بود. بعدها فهمیدم ناماش «پیتر» است.
یکبار نزدیکتر رفتم. «هر شب اینجامیآیید.»
جرعهای نوشید و بیآنکه نگاهام کند، گفت: «بله. شبهایی که باید بنویسم.»
خندیدم. «و امشب، یکی از آن شبهاست؟»
- هنوز مطمئن نیستم.
سالهاست که نقاشی را نه برای فروش، که براییادآوری میکشم. پدرم در بندر روتردام، کارگر کشتیسازی بود اما بیشتر وقتاش را با بطری میگذراند تا با ما. مادر، اخبار شبانه را زیر لب تکرار میکرد تا فراموششان نکند. وقتی اعتصاب بزرگ شد، پدر برگشت با چشمهایی که دیگر به دریا نگاه نمیکرد و نفسهایی که همیشه بوی الکل میداد. همان وقتهابود که فهمیدمرنگ میتواند پوششی باشد برای زخم. شاید برای همین به آمستردام آمدم، جایی که رنگها، هر آنچه را که نمیشود گفت، در خودشانگم میکنند. کنار این پل، بومام را پُر از رنگ میکنم و فکر میکنم شاید روزی هم کسی پیدا شود که آن را بخواند.
چند شب بعد، سکوتمان کنار پل تکرار شد. او دفترش را باز کرد و به صفحهیسفید خیره ماند. پرسیدم: «چرا چیزی نمینویسید؟»
- دارم گوش میدهم.
- به چی؟
-به سکوت.
گاهی که به دفترش نگاه میکردم، میدیدم بیشتر صفحهها سفید ماندهاند. صفحههای دیگر هم پُر بود از نوشتههایی که رویشان خط خورده بود. عجیب بود که یک نفر اینقدر با سفیدی صلح کرده باشد. من اما همیشه میخواستم همه جای بوم را پُر کنم.
یک شب، بالای صفحهای این جمله را دیدم: «در تاریکی، کسی سایهام را فهمید.»
پرسیدم: «من بودم؟»
لبخندکمرمقی زد که در مه گم شد. فلاسکاش را از جیبِ پالتویاش بیرون آورد و لاجرعه نوشید.
من به این فکر نمیکردم که این دیدارها به کجا میرسند. مهم این بود که وقتی مه روی آبها مینشست، ما دو نفر بودیم که سکوتمان را با هم قسمت میکردیم و شاید همین کافی بود که هر شب دوباره برگردم به همان پل.
(3)
صبحها که کرکرهی مغازه را بالا میکشم، بوی کاغذ کهنه و جوهر خشک در هوای سرد میپیچد. کتابفروشی کوچکام مثل یک صندوق خاکگرفتهی فراموششده است. بیشتر روزها، مشتری زیادی نمیآید. همین هم بد نیست؛ وقت دارم که پشت شیشه بایستمو زندگیها را از دور تماشا کنم.
مدتهاست مردی را میبینم که هر شب روی پل کوچکِ رو به پرینسِنگراخت میایستد. پالتوی خاکستری دارد و همیشهیک فلاسک در دستاش است. اسمش را میدانم؛ «پیتر وَنبرگن». سالها پیش، کتابهایاش را در ویترینمیگذاشتم، همان سالها که سیاست به آرمان گِره خورده بود،سالهایی که او، نویسندهی نسلِ عاصی و انقلابیاش بود.
یک شب که مغازه را زودتر بستم، دیدماش که روی پل ایستاده. رفتم کنارش.
-مثل همیشه، تنها.
نگاهام کرد، لبخند زد و گفت: «سلام باس.» و ادامه داد:
-تنها که باشی، سکوت بلندتر حرف میزند.
-ولی گاهی سکوت...
- شاید... میدانم... و جرعهای نوشید.
باد از روی آب گذشت و بوی خزه و چوب خیس را با خود آورد.
-پیتر، تو با کلمات زندگی میکنی، اما انگار کلمات هم تو را زنده نمیگذارند.
نگاهام کرد، همان نگاه خاکستری که نمیفهمی در آن قضاوت است یا غم:«باس، کلمات فقط وقتی زنده میشوند که کسی پیدا شود تا بخواندشان. و خوانندهها… میدانی که، یا میمیرندیا فراموش میکنند.»
چند روز بعد، دوباره از پشت شیشهی مغازه، دیدماش؛ این بار تنها نبود. زن جوانی کنارش ایستاده بود، با شال نقرهای که باد بازیاش میداد. حرف نمیزدند، اما سکوتشان از حرفهای زیادی ساخته شده بود.
وقتی پیتر برای خرید کتاب قدیمی آمد، گفتم:«گاهی برای اینکه دوباره بنویسی، باید کسی را پیدا کنی که بلد باشد نگاهات کند.»
کتاب را برداشت، پول را گذاشت و بیآنکه چیزی بگوید بیرون رفت. دیدم که همانجا، به دیوار تکیه داد، و در صفحهی اول کتاب چیزی نوشت.
(4)
مه دوباره آمد، روی آب نشست و پل را نصف کرد، چون خطِ افق که میان دو اردوگاه بکشیم. ایستادهام همانجا که همیشه، و فلاسکامهم توی جیباماست. دستهایام سرد نیستند، ولی چیزیهم برای گرفتن ندارند جز همین فلز خالی.
شهر این وقت شب نفساش را آرام میکشد. آمستردام را اینطور دوست دارم؛ وقتی که صدای سیاستمدارها خاموش میشود. سالها پیش، من هم صدایام را به خیابانها داده بودم. قلمام، شبیه پرچم، همیشه بلند بود. خیال میکردم با نوشتن میشود تاریخ را تکان داد. و حالا تاریخ، ما را تکان دادو رها کرده است وسط این مه.
باس را از دور میبینم، پشت شیشهی مغازهاش. میدانم که دارد نگاهام میکند. یک بار نزدیک آمد و گفت:«مثل همیشه، تنها.»
گفتم: «تنها که باشی، سکوت بلندتر حرف میزند.»
لبهایاش جمع شد، مثل کسی که بخواهد جواب بدهد اما از طعم جمله بترسد. گفت:«ولی گاهی سکوت…»
- شاید… و فلاسک را بالا آوردم.
گاهی فکر میکنم باس بیشتر از آنکه بفهمد، میبیند. مثل کتابهایاش که جلدشان بیشتر خوانده میشود تا صفحاتشان. و با اینکه او حالا سالهاست که فقط تماشا میکند، هنوز نگاهاش را میشود به حساب نوعی مقاومت گذاشت؛ مقاومتی که بیصداست اما فراموشکار نیست.
امشب اما باس نیست. مه غلیظتر است. از آن سوی پل، شالی نقرهای میآید. باد میپیچد لای موهای سیاهاش.
-هر شب اینجا میآیید.
- آره. سعی میکنم چیزهایی را بنویسم.
- و امشب؟
- هنوز مطمئن نیستم.
چشماش به دفترم افتاد. نمیداند که این صفحههای سفید، امنترین جا برای کلماتاند. سالها پیش، کلماتام از این صفحهها بیرون خزیدند، رفتند در روزنامهها، بیانیهها، دیوارنوشتهها و... سالها پیش در همین شهر؛ میدان دام3، گفته بودم: «رفقا؛ اگر بورژوازی نتوانسته تا الان ما را ببلعد، دیگر نمیتواند.» و توانست.
منیا کنارم مینشیند. قلممو را میزند به رنگ و من نگاه میکنم. او همهی بوم را از رنگ پُر میکند، من همهی کلمات را خط میزنم.
یک شب، جملهای را در بالای صفحهای دید: «در تاریکی، کسی سایهام را فهمید.»
پرسید: «من بودم؟»
لبخند زدم.
میدانم باس از پشت پنجره این تصویر را دید؛ ما دو نفر روی پل، بیحرف ایستاده بودیم. او حتماً فکر میکند من دوباره شروع کردهام به نوشتن چون کسی پیدا شده که بلد است نگاهام کند.
شاید درست فکر میکند.
(5)
مه آرام از روی آب بالا میآمد و چراغهای کنار کانال را هالهدار میکرد. شهر، در این ساعت، شبیه کتابی بود که نیمهباز روی میز مانده و نویسندهاش برای لحظهای رفته باشد. پل سنگی کوچک هنوز همانجا بود، ولی رد پای کسانی که هر شب از آن عبور میکردند، دیگربهسادگی پاک نمیشد.
پیتر روی نیمکتی دورتر از پل نشسته بود. فلاسک را کنارش گذاشته، و برای اولین بار بعد از مدتها، دفتر را بیهیچ خطخوردگی بست. در نگاهاش هنوز سایهی مردی مانده بود که سالها پیش در میدان دام، از «رفقا» حرف میزد و از اینکه «بورژوازی دیگر توان بلعیدن ما را ندارد». و حالا میدانست که بلعیده بود، و نهتنها بلعیده بود که بسیاری از رفقای دیروز را پس از «هضم رابع» بهمانند فاحشههای سیاسی دفع کرده بود. بوی گندِ تعفن در مشاماش نشست. بهیادِ «رِد لایت دیستریکت»4 افتاد و آن حس عجیبِ آمیخته به احترام برای آن شرافتِ تلخِ بیادعا. و با خودش گفت: «آنکه تناش را میفروشد، دستکم وانمود نمیکند که نجاتدهنده است». اما شاید هنوز تکهای کوچک از آن نسل در جاییباقی مانده باشد؛ تکهای که میتوانست در چشمهای کسی پیدا شود.
باس، از پشت شیشهی مغازهاش، به رفتوآمد اندک رهگذران نگاه میکرد. یادش آمد زمانی که کتابفروشیهای کوچک، مثل سلولهاییک پیکر زنده، به خیابان معنا میدادند. حالا بیشترشان به کافهها، خِرتوپِرتفروشیهاو... بدل شده بودند. اما امشب، دیدن همان دو نفر روی پل، او را به این فکر انداخت که شاید هنوز هم برای بعضیها، کلمه و تصویرمهم باشد.
منیا در کارگاه کوچک اجارهایاش، روبهروی بوم نیمهتمام ایستاده بود. پل را کشیده بود، با آب و مه و انعکاس چراغها. در گوشهای، دو سایهی محو هم گذاشته بود که انگار نه از رنگ، که از سکوت ساخته شده بودند. پدرش، اگر بود، احتمالاً از بوی تینر و رنگ گله میکرد و به بار پناه میبرد. مادرش اما شاید لبخند میزد و میگفت: «بعضی پلها را باید نگه داشت.»
ساعت از نیمهشب گذشته بود که سه نفرشان بیقرار به سوی همان پل رفتند، بیآنکه با هم قرار گذاشته باشند. باد سرد، موهای منیا را بههم ریخته بود. باس از دور سلامی داد و به نردهی پل تکیه زد. پیتر از جیب پالتویاش، سه فنجان کوچک فلزی بیرون آورد و از فلاسک پُرشان کرد.
باس پرسید: «برای چی بنوشیم؟»
پیتر مکث کرد و گفت: «برای پلها…»
منیا جرعهای نوشید و لبخند زد: «و برای سکوتها»
باد از روی آب گذشت و بوی خزه و چوب خیس را با خود آورد. و شاید، اگر کسی از دور نگاه میکرد، فکر میکرد این سه نفر فقط رهگذران شبانهاند. پل، مه و آب، اما قصهی دیگری میدانستند.
پینوشت:
1. Prinsengracht
2. Jordaan
3. De Dam
4. Red Light District(به هلندی (De Wallen