۱۴۰۴-۰۶-۲۳
مسعود کوچک

زندگی و مرگ در مسیر مبارزه: از صمد بهرنگی تا محسن فرزانیان

"برخی انسان‌ها می‌آیند و می‌روند، اما راهشان و درس زندگی‌شان جاودانه می‌ماند."

 

رفیق صمد بهرنگی در اثر جاودانه‌اش ماهی سیاه کوچولو، از زاویه دیدگاه ماتریالیسم تاریخی، نقش و تأثیر انسان در زندگی و مرگ را چنین ترسیم می‌کند:

"مرگ خیلی آسان می‌تواند الان به سراغ من بیاید، اما من تا می‌توانم زندگی کنم، نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبه‌رو شدم ـ که می‌شوم ـ مهم نیست، مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد..."

 

در پرتو ماتریالیسم تاریخی می‌توان دریافت که اهمیت فرد نه در وجود مجرد او، بلکه در پیوند با مبارزه‌ی اجتماعی و تاریخی معنا پیدا می‌کند. رفیق صمد بهرنگی نیز در همین جمله به‌روشنی مرگ فردی را بی‌اهمیت می‌داند، مگر آنکه نقشی در زندگی جمعی و تأثیر بر دیگران داشته باشد.

 

در تاریخ، انسان‌های تأثیرگذار بسیاری آمده و رفته‌اند، انسان‌هایی که گاه نام و یادشان در حافظه‌ی جمعی محو شده یا اصلاً شناخته نشده‌اند. در جنبش نوین کمونیستی نیز چنین رفقایی بسیار بوده‌اند، اما جز نزدیکان و هم‌تشکیلاتی‌هایشان، جامعه چیزی از آنان نمی‌داند.

 

یکی از این انسان‌های کمونیست و انقلابی، رفیق محسن فرزانیان (سیروس) است. او در دانشگاه تبریز دانشجو بود و در آنجا با گروه مسعود احمدزاده، پویان و مفتاحی ارتباط برقرار کرد و همزمان در مبارزات دانشجویی فعالانه شرکت داشت. با وقوع حماسه‌ی سیاهکل و شکل‌گیری مبارزه‌ی مسلحانه‌ی انقلابی در سال ۱۳۴۹، او در تبریز با چریک‌های فدایی خلق در تماس مستقیم قرار گرفت و در چارچوب فعالیت تشکیلاتی به مبارزه پرداخت. در سال ۱۳۵۰ توسط دستگاه سرکوب رژیم سلطنتی دستگیر شد و به پنج سال زندان محکوم گردید. در اواسط سال ۱۳۵۶ از زندان آزاد شد و با اوج‌گیری اعتراضات توده‌ای در سال ۱۳۵۶ علیه رژیم سلطنتی و در قیام ۲۲ بهمن ۱۳۵۷، فعالانه در مبارزات شرکت کرد.

 

با استقرار رژیم جمهوری اسلامی و شکست و سرکوب انقلاب، رفیق محسن از خرداد ۱۳۵۸ به چریک‌های فدایی خلق ایران پیوست و در بخش‌های گوناگون تشکیلات به فعالیت پرداخت. از اوایل سال ۱۳۵۹، با بروز اختلافات تئوریک و سیاسی درون تشکیلاتی، در کنار جناحی قرار گرفت که در سال ۱۳۶۰ با نام چریک‌های فدایی خلق ایران (ارتش رهایی‌بخش خلق‌های ایران) به فعالیت ادامه داد. در همان سال در نشست عمومی سازمان به عضویت شورای عالی و سپس کمیته‌ی مرکزی انتخاب شد.

 

از منظر ماتریالیسم تاریخی، این حضور و پایبندی رفیق محسن به مبارزه نشان می‌دهد که ارزش یک فرد انقلابی نه در بقای فردی او، بلکه در نقشی است که در روند مبارزه‌ی طبقاتی و سازماندهی نیروهای انقلابی ایفا می‌کند. درست همان‌طور که صمد بهرنگی گفته بود، زندگی یا مرگ تنها آنگاه معنا دارد که بر زندگی دیگران تأثیر بگذارد.

 

در بهمن ۱۳۶۱، رفیق محسن به دست نیروهای سرکوبگر رژیم جمهوری اسلامی دستگیر شد و سرانجام در اوایل سال ۱۳۶۲ اعدام گردید. او در راه سوسیالیسم جانفشانی کرد و به نمونه‌ای درخشان از پیوند میان زندگی فردی و سرنوشت جمعی تبدل شد.

 

یاد و خاطره‌ی چریک فدایی خلق، رفیق محسن فرزانیان، که در راه سوسیالیسم جانفشانی کرد، گرامی باد!
 

درباره‌ی رفیق محسن فرزانیان، رفیق مهرزاد دشتبانی از هواداران سازمان پیکار در راه طبقه کارگر، هم‌بندی رفیق محسن ، خاطره‌ای ارزشمند در صفحه‌ی فیسبوک خود نقل کرده است. با سپاس فراوان از رفیق مهرزاد که گوشه‌ای ناشناخته از زندگی مبارزاتی و مقاومت رفیق محسن در زندان را آشکار کرده است :

 

"بهار سال ۶۲ بود. من در اتاق ۷۱ سالن ۳ آموزشگاه در اوین بودم. ناگهان نگهبان در اتاق را باز کرد و مردی تنومند و بلند با چشمانی ابی روشن و موهایی روشن وارد شد. در تمامی صورتش فقط یک لبخند باز بزرگ دیده میشد. پاها تا بالا پانسمان بود و آن هیکل را با زحمت تحمل می‌کرد. خنده زیبا، ساده و آکنده از شیطنت اش همه رو به وجد آورده بود. بعد از بسته شدن در با هیجان شروع به احوال پرسی و گفت و شنود و همراه با قهقه کرد. رفقا به او آب و چای دادند. و یک سیگار قاچاق.

مسئول اتاق بهرام زود دستور نشست داد. همه سریع بر زمین نشستیم. حدود ۵۸ نفر. سکوت طولانی بود. محسن فرزانیان به تک تک چهره ها با دقت نگاه میکرد. گاه خیره میماند. انگار در حال روانشناسی هر فرد بود. اما لبخند و خنده اش را بر صورت حفظ کرده بود. بهرام مسئول اتاق همه را به سکوت دعوت کرد و اولین نفر بود که خود را معرفی کرد: بهرام.... کمیته تهران پیکار . از اواخر ۶۰ دستگیر شدم. بازجویی ام تمام شده. دادگاه رفتم. منتظر حکم از شورای عالی قضایی هستم. ( کسانی که دادگاه حاکم اعدام برایشان صادر کرده بود از سال ۶۲ به قوه قضایی میرفت تا حکم اعدام که بیش از نود درصد به احکام صادر میشد به اوین. این پروسه از دادگاه تا اجرای حکم عموما ۳ ماه ۵ روز طول می‌کشید. ) ، نفر بعد شاهین شاه آبادی از سهند بود که همین وضعیت را داشت. نفر بعد محمود از رفقای اتحادیه کمونیستها بود که باز منتظر اعدام بود. وی مشهور به محمود آرپیچی بود. و بعد بعدی و بعدی بعدی. در این بین گاه کسی سوالی می‌کرد و یا کسی چیزی میگفت که اتاق یک پارچه غرق در قهقهه میشد. در انتها نوبت به تازه وارد شد که با دقت گوش به سخنان دیگران می‌کرد. سکوتی طولانی کرد. و با صدای بلند و مسلط گفت: من از زمان شاه با رفقای چریکهای فدایی خلق همکاری داشتم. با مسعود احمد زاده و .... در زندان بودم. بعداز آزادی از زندان دوباره با همین جریان همکاری داشتم. انشعاب کردیم و با گروه موسم به حرمتی پور تشکیلات چریک‌ها را دوباره پایه ریزی کردم. من مسئول کمیته نظامی جریان در کردستان بودم و منتظر حکم اعدام از شورای عالی قضایی میباشم.

یکی از رفقا به شوخی گفت پس جات تو اتاق معلوم شد کجاست. و همه با هم خندیدیم. چون توده ای ها و اکثریتی ها در پائین اتاق بودند و دیگر نیرو ها در بالای اتاق.

روحیه بسیار بالا و شوخ طبعی او به گونه ای شد که همه اتاق او دوست می‌داشتند. حتی توده ای ها و اکثریتی ها. شلوغ می‌کرد و کرکری میخوند. یک روز گفت بیایم شطرنج بازی کنیم. و شروع کرد به کور کرکری خوندن. گفت: همتون رو لوله میکنم. من مسعود احمد زاده را چندین بار بردم. شما چی میگید ؟ از فردا با خمیر نان شروع به ساختن شطرنج کردیم. توی اتاق ۵ یا ۶ نفر استاد شطرنج داشتیم که همگی یا اکثریتی بودند و یا توده ای. چیزی تا حدود نفرات اعزامی به مسکو و آسیا. مسابقه با ۲۰ شرکت کننده شروع شد . رفیقمون محسن در همان دوره اول حذف شد. اما هنوز کرکری خواند را ول نمی‌کرد. چندین هفته همه اتاق تمام روز به صفحه شطرنج خم شده بودند و یا اه می‌کشیدند یا در گوش هم دیگر کمنتار میدادند یا با هر حرکت جیغ میکشیدند. در انتها من ماندنم و یک زندانی اکثریتی. یک روز تمام همه به صفحه خیره شدند. وسط بازی زمان نهار که استراحت بود رفیق مهدی که صاحب انتشارات اختران و باختران بود به من گفت مهرزاد برای من حکم خون داره اگه تو به این اکثربتی ببازی. من شکست مکست حالیم نیست. کشتمت. تا شب همه دوره خم شده بودیم به صفحه و بخش آخر بود. پیاده بازی. علی یک اشتباه فاحش کرد و من بازی را بردم. محسن و مهدی من را روی شانه گذاشتند و با تشویق و سر وصدای بسیار دور اتاق چرخاندند.

ناگهان در بین این اوضاع در باز شد و چند پاسدار من را کول محسن و مهدی دیدند. از من سوال کردند که تو اون بالا چه میکنی؟ گفتم لامپ خراب شده داشتم درست میکردم. پاسدار دیگه گفت : آنها هم تو تشویق می‌کردند؟ خوب اره. لامپ خیلی مهم هست. گفت بیا بیرون نشونت بدم چقدر مهم هست. چشم بند زدم و رفتیم با محسن. جاتون خالی یه کتک مفصل نوش جان کردیم.

رابطه من هر روز با محسن عمیق و عمیق تر شد. و بلاخره او نحوه دستگیری خودش را برام تعریف کرد. سال ۶۱ قراری داشت به یکی از افراد تحت مسئولیت خودش به نام مهرداد. در میدان فوزیه خیابان ایرانمهر. با یه ماشین شاهین سر قرار می‌رود. ماشینی کهنه و قدیمی. ماشین را کناری از دور پارک میکند. کمی اوضاع را می‌سنجد و متوجه می‌شود قرار لو رفته است. ماشین را میخواهد روشن کند که روشن نمیشود. در یک آن متوجه می‌شود که چند نفر بسوی ماشین می‌آیند. دست به طرف اسلحه ای میبردکه در داشبرد ماشین گذاشته بود. داشبرد قفل کرده بود و باز نمیشد. با لقد به جان داشبرد می افتد. باز نمیشد و انها نزدیک شدند. در انتها سیانور را که در دهان داشت می‌شکند. چشم باز می‌کند و می‌فهمد که بهداری اوین است. مهرداد با شکنجه وسیعی که شده بود قرار را لو داده بود.

ماه بعد یه چهار شنبه که باقالی پلو داده بودند پاسدار در را باز کرد و نام محسن را خواند با کلیه وسایل. محسن روبروی من نشسته بود. لقمه را به زور در کلو فرو برد. و بعد از چند ثانیه خود را جمع کرد. مستقیم در چشمان من خیره شد. و اشک را دید.به اغوشم کشید. و صدایی رسا کرد و گفت : رفقا سر آمد زمستون. و همه این سرود را خواندیم. و بعد تک تک همه رفقا و اعضای اتاق را در بقل فشرد. در انتها به من گفت: تا جایی که در توان داشتم این پرچم کار و زحمت را در دست گرفتم. باید دیگر بروم. نوبت من هست و کمی هم دیر شده. مهرزاد این پرچم را من به تو میسپارم. این مسئولیت یعنی همه زندگیت. بعد هم را در آغوش کشیدیم و رفت. با رفتن محسن من کلی عوض شدم. دیگر شعر نخواندم. دیگر رمان نخواندم و دیگر خیلی از کارها را نکردم. دنیا برایم بدون محسن نیمه دنیا شد."

 

از دید ماتریالیسم تاریخی، این "سپردن پرچم" معنایی ژرف‌تر از یک وصیت شخصی دارد. رفیق محسن آگاهانه تأکید می‌کند که ارزش زندگی و مرگ او در تداوم مبارزه‌ی جمعی معنا پیدا می‌کند. مرگ فردی‌اش پایان نبود، بلکه حلقه‌ای از زنجیر تاریخ مقاومت و مبارزه‌ی طبقاتی بود. درست همانگونه که صمد بهرنگی گفته بود، زندگی یا مرگ تنها هنگامی ارزشمند است که بر زندگی دیگران و مسیر مبارزه‌ی آنان اثر بگذارد.

 

مسعود کوچک

یک نظر بنویسید

 

نظرات شما

بدون نظر