۱۴۰۴-۰۷-۱۷
امیر خوش سرور

داستان کوتاهِ «نا-خدا»

«اگر خدا هست، چرا سربازها هنوز در میدان‌اند؟»
صدای زن در میان دود و بوی باروت لرزید. بادِ گرم، پرده‌ی نیم‌سوخته‌ی پنجره را بالا برد و از شکاف، آسمان خاکستریِ شهر پدیدار شد؛ آسمانی بی‌صدا، خسته و بی‌اعتنا.
پیرمردی که پشت میز نشسته بود، سرش را از میان اوراق کهنه بالا آورد. رد انگشتان‌اش از جوهر سیاه رنگ گرفته بود. گفت: «چون خدا در کار جنگ نیست، دخترم. این‌ها کارِ انسان است.»
زن خندید. خنده‌ای تلخ و کوتاه، چون شکستن شاخه‌ای نرم و باریک بر درخت تنومندِ خانه‌ی همسایه.
«پس خدا کجاست وقتی انسان کارش را می‌کند؟ نظاره‌گر است یا فقط نیست؟»
پیرمرد چیزی نگفت. سکوتی میان‌شان نشست؛ سکوتی که با صدای آژیرها از دور ترک برداشت. او نام‌اش پدر گابریل بود، کشیش کلیسایی کوچک در بخش متروک شهر. سال‌ها پیش، ایمان برای‌اش چون نان روزانه بود؛ بی‌چون و چرا. و اما حالا، با هر انفجار، تکه‌ای از ایمان‌اش فرو می‌ریخت.
زن - نادیا- خبرنگاری بود که از سارایوو بازگشته بود. دوربین‌اش شکسته بود، مچِ دستِ راست‌اش درد می‌کرد، سینه‌اش می‌سوخت، پشت گلوی‌اش بغض و خِلط داشت و چشمان‌اش هنوز همه چیز را می‌دیدند؛ شاید بیش از اندازه.
گفت: «دیروز پسربچه‌ای را دیدم که روی دیوار، با زغال نوشته بود: خدا در پناهگاه جا نمی‌شود.»
برای لحظه‌ای، لبخندی بر چهره‌ی پدر گابریل نشست و به سرعت محو شد.
«کودکان همیشه درست‌تر از ما می‌گویند.»
باد از در نیمه‌باز گذشت و ورقه‌ای از روی میز بلند شد. روی‌اش دعایی نوشته شده بود با جوهر قرمز، اما کلمات‌اش پاک شده بودند، گویی خدا خودش از روی کاغذ گریخته باشد.
پدر گفت: «شاید تنها عذر موجه خدا این است که وجود نداشته باشد.»(1)
نادیا پرسید: «و اگر نداشته باشد، چه کسی را باید مؤاخذه کرد؟ ما را؟»
«شاید…». پیرمرد گفت: «شاید هیچ‌کس را. شاید تقصیر از میلِ ما به پاسخ است. از این‌که نمی‌توانیم با سکوت زندگی کنیم.»
در همان لحظه، صدای انفجاری از دور آمد. دیوارها لرزیدند. از سقف گرد و خاک فرو ریخت. نادیا دوربین شکسته‌اش را برداشت، گویی هنوز امید داشت تصویری از حقیقت بگیرد.
پدر گابریل آهی کشید.
«من زمانی مردم را به ایمان دعوت می‌کردم. حالا فقط ازشان می‌خواهم که زنده بمانند. شاید خدا، در این روزگار، فقط همین است: میل به زنده ماندن.»
نادیا نزدیک آمد، در نگاه‌اش، خشم برق زد. گفت: «نه پدر، خدا دیگر در آسمان نیست. خدا در ستادِ فرماندهی‌ها نشسته است، در اتاق‌هایی که تصمیم می‌گیرند کدام شهر باید بسوزد، کدام انسان‌ها باید جزغاله شوند، کدام مادرها باید شیون کنند... خدا، اگر هست، با آنهایی‌ست که دستور می‌دهند، نه با ما که با که رنج را زنده‌گی می‌کنیم و صلیب‌مان را بر دوش می‌کشیم.»
پدر رو به محراب  کرد، مریم، کودک برهنه‌اش را در آغوش داشت و صدای سوتِ خمپاره از دور می‌آمد. می‌خواست به نادیا بگوید که «نه دخترم، آن خدا که تو می‌گویی، نام دیگری دارد: قدرت. و قدرت همیشه در جامه‌ی خدا پنهان می‌شود تا بی‌پاسخ بماند.» اما نگفت. می‌دانست که این حرف‌ها از جنسِ موعظه‌های صد مَن یک غازی‌ست که یک عُمر به آن‌ها باور داشت.
از بیرون صدای شلیک و زاری و التماس می‌آمد. خیابان‌ها پر از دود بودند. نادیا گفت:
«می‌خواهم بروم تا آخرش را ببینم. شاید اگر شاهدِ تمام تباهی باشم، بفهمم آیا هنوز جایی برای خدا هست.»
پدر نگاه‌اش کرد. در چشمان‌اش، چیزی میان عشق و فراق می‌درخشید.
«اگر او را دیدی، بپرس چرا سکوت کرد؟»
«و اگر پاسخی نداد...»
« اگر پاسخی نداد بدان که این سکوت، آخرین نشانه‌ی حضورِ اوست.»
نادیا آه کشید و سینه‌اش سوخت. پدر گفت: «شاید حق با اسپینوزا باشد. او جهان را ساخت و پرداخت، و وِل‌اش کرد به امانِ انسان... و انسان تصور کرد که جهان در امانِ خداست.»

نادیا رفت. درِ کلیسا را پشت سرش بست و در خیابانِ دودآلود ناپدید شد.
پدر گابریل ماند. در محراب زانو زد، بی‌دعا و نیایش. فقط نگاه کرد به سقفِ ترک‌برداشته‌ی بالای سرش، که از میان‌اش، نوری خاک‌آلود می‌تابید. چشمان‌اش را بست و در تاریکیِ ذهن‌اش، شهری را دید که بر فرازش هیچ خدایی نبود. فقط انسان بود و صدای فریاد.
و آن‌گاه، در سکوتِ ژرف‌تر از ایمان، زمزمه کرد: «شاید خدا شرمنده است؛ شرم از بدمستیِ آن شبِ کذایی، شرم از بازی مسخره‌اش با انسان و مار و شیطان، و شرم از زن که...». صدای انفجار چنان مهیب بود و نزدیک که پدر بر زمین خوابید و دست‌های‌اش بر سر گذاشت. 
باد در تالار چرخید و شمع‌ها خاموش شدند. روی دیوار، هنوز لکه‌ای از نور باقی ماند بود نه از آسمان، نه از روشنایی شمع‌ها، که از نگاه انسانی که هنوز، با وجود همه‌چیز و هیچ‌چیز، در پیِ معنا می‌گشت؛ معنایی که وجود نداشت هم‌چون خدا که باید آن را  بسازد. 

(1) جمله‌ای منتسب به «ساموئل لنگهورن کِلمنز»، متخلص به «مارک تواِین»؛ نویسنده و طنزپردازِ برجسته‌ی آمریکایی. 

یک نظر بنویسید

 

نظرات شما

۱۴۰۴-۰۷-۱۷

زیبا بود،،ما در چیستی و کیستی خودمان سر در گم هستیم،اینهمه سوال که در ذهن ما میچرخه،ایمان داشتن یا نداشتن برای فرد مهمه،و نتیجه آن نیز برای خودش ملموس هست.انتقال آنچه من باور دارم به دیگران نه مبارک است نه شایسته .