۱۴۰۴-۰۷-۲۸
پویان کبیری

کمونهای سوسیالیستی و ضدامپریالیسم: رویکرد مارکسیستی - برگردان

نویسنده: کریس گیلبرت

مندرج در مجله‌ی بررسی ماهانه (Monthly Review)، جلد ۷۷، شماره‌ی ۳، جولای-آگوست ۲۰۲۵

ترجمه‌: پویان کبیری

اکتبر ۲۰۲۵

 

مختصری درباره‌ی نویسنده:

کریس گیلبرت استاد مطالعات سیاسی در دانشگاه بولیواری ونزوئلا و نویسنده‌ی کتاب «یا کمون یا هیچ!: جنبش اشتراکی ونزوئلا و پروژه‌ی سوسیالیستی آن» (انتشارات مانتلی ریویو، ۲۰۲۳) است. او خالق و مجری برنامه‌ی تلویزیونی آموزشی مارکسیستی و پادکست «اسکوئلا د کوادرُس» است. (مترجم)

مقدمه‌ی مترجم:

در واپسین سال‌های زندگی کارل مارکس، دگرگونی ژرفی در افق نظری او پدید آمد؛ دگرگونی‌ای که حاصلِ رویارویی مستقیم او با مسئله‌ی «کمون» و امکان‌های نهفته در اشکال جمعی و اشتراکیِ مالکیت در بیرون از مدار سرمایه‌داری غربی بود. اگر مارکس جوان عمدتن بر نقد شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری در اروپای صنعتی متمرکز بود، مارکس متأخر با نگاهی تاریخی ـ انسان‌شناختی، به سراغ جوامعی رفت که هنوز در مرحله‌ای پیشاسرمایه‌داری یا نیمه‌اشتراکی به سر می‌بردند و در آن‌ها ردپای «زندگی جمعی» همچنان زنده بود.

مطالعه‌ی دقیق مارکس از کمون‌های روستایی روسیه، و نیز تأملات او بر اشکال اشتراکی در هند، چین و آمریکای لاتین، نشان داد که او در سال‌های پایانی زندگی خود، از نگاه تک‌خطیِ پیشرفت تاریخی فاصله گرفته و به امکان‌های گوناگونِ گذار به سوسیالیسم در بسترهای متفاوت باور پیدا کرده است. در این میان، نامه‌های او به ورا زاسولیچ و بررسی دفتر کووالفسکی نقطه‌ی اوجِ این تحول فکری به شمار می‌روند.

این مقاله، با اتكاء به پژوهش‌های تئوریک و تاریخیِ معاصری چون «مارکس متأخر و راه روسی» اثر تئودورو شانین، کارهای مارچِلو موستو درباره‌ی سال‌های پایانی مارکس، و نیز خوانش‌های نوینِ آمریکای لاتینی از جمله آلوارو گارسیا لینِرا، خوزه کارلوس ماریاتِگی، و جنبش‌های کمونی در بولیوی و ونزوئلا، می‌کوشد سیر اندیشه‌ی مارکس در رابطه با کمون را از قرائتی اروپامحور به افقی چندمرکزی و جهانی بازخوانی نماید. در پرتو این بازخوانی، مفهوم «کمون» نه یادگاری از گذشته، بلکه هسته‌ای زنده و بِلقوه از یک سوسیالیسم نوین تلقی می‌شود؛ سوسیالیسمی که به‌جای نفی تاریخِ خاص هر ملت، از درون سنت‌های اشتراکی و زیست‌جهان‌های بومی برمی‌خیزد. از این منظر، کمون نه بازگشت به گذشته، بلکه «فرارفتن» از سرمایه‌داری از مسیر احیای عقلانیت اجتماعی ریشه‌دار در جوامع انسانی است. اصطلاح «مارکس متأخر» به دوره‌ی پایانی زندگی و اندیشه‌ی مارکس (۱۸۷۰–۱۸۸۳) اشاره دارد. در این دوره، نگاه او بیش از پیش به سمت مبارزات و تحولات خارج از اروپا کشیده شد. چرا که تمرکز او دیگر تنها بر تضادهای طبقاتی در اروپای صنعتی نبود، بلکه به‌طور روزافزون شامل ملت‌ها و مردمان تحت‌ستم در آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین نیز می‌شد.

مارکس در این سال‌ها توجه ویژه‌ای به کمون‌های روستایی، اشکال مالکیت جمعی زمین، و مقاومت مردمان بومی در برابر سرمایه‌داری و استعمار داشت. او در نوشته‌ها و نامه‌های خود از این امکان سخن گفت که جوامع غیراروپایی، به‌ویژه از طریق حفظ و بازسازی کمون‌های سنتی، شاید بتوانند راهی متفاوت برای گذار به سوسیالیسم در پیش گیرند، راهی که الزامن از مسیر سرمایه‌داری غربی عبور نمی‌کند.

این نگاه مارکس نشان می‌دهد که او امپریالیسم و گسترش جهانی سرمایه را نه فقط به‌مثابه پدیده‌ای اقتصادی، بلکه به‌عنوان پروژه‌ای استعماری و سرکوبگر علیه ملت‌های پیرامونی درک کرده بود. بدین‌ترتیب، «مارکس متأخر» بیش از هر زمان دیگر، هم‌صدا با جنبش‌های رهایی‌بخش ملی و ضد‌استعماری بود و اندیشه‌اش پایه‌ای نظری برای پیوند میان مبارزه‌ی طبقاتی و مبارزه‌ی ضد‌امپریالیستی را فراهم آورد.

در نگاه نخست، ممکن است به نظر برسد که تأملات مارکس در واپسین سال‌های زندگی‌اش درباره‌ی کمون‌های روستایی (به‌ویژه اُبشچینا در روسیه) از علاقه‌ی اصلی او در دوره‌ی میانی عمرش ــ یعنی نقد اقتصاد سیاسی ــ جداست. بااین‌حال، اگر ساختار نظری مارکس را در کلیت آن در نظر بگیریم، روشن می‌شود که آن تأملات در امتداد همان طرح جامع نظری قرار دارند. درواقع، مارکس از همان میانه‌ی دهه‌ی ۱۸۵۰ به این نتیجه رسیده بود که شکل بدیلِ تولید و سازمان اجتماعی در برابر سرمایه‌داری، شکل کمونی است؛ یعنی نظمی که در آن تولید، مالکیت و توزیع در کنترل جمعیِ تولیدکنندگان قرار دارد.

در سرمایه و دست‌نوشته‌های مقدماتی آن، مارکس نشان داد که نظام سرمایه‌داری بر پایه‌ی جدایی تولیدکننده از وسایل تولید و تبدیل نیروی کار به کالا استوار است. این فرایند، هم‌زمان با گسترش بازار جهانی، به تمرکز ثروت در دست اقلیتی کوچک و به انباشت بی‌وقفه‌ی سرمایه منجر می‌شود. بدین‌ترتیب، نقد مارکس از سرمایه‌داری نه‌فقط نقد استثمار در سطح اقتصادی، بلکه نقدِ ساختاریِ نوعی از سلطه است که از فقدانِ کنترل جمعی بر تولید اجتماعی ناشی می‌شود.

از همین رو، در سطح نظری، نقطه‌ی مقابل سیستم سرمایه‌داری، مالکیت و کنترل کمونی است. مارکس این ایده را در مفهوم «تولید هم‌بسته» (associated production) بیان کرد؛ شکلی از سازمان اجتماعی که در آن تولیدکننده‌گان متحد، به‌طور جمعی درباره‌ی استفاده از منابع، تقسیم کار و توزیع مازاد تصمیم می‌گیرند. این نوع تولیدِ جمعی، همان است که او در آثار متأخر خود در قالب کمون‌های واقعیِ روسی، هندی یا آمریکایی از آن نام می‌برد.

مارکس در نقد اقتصاد سیاسی به‌صراحت می‌نویسد که هدف نهایی «رهایی کار»، چیزی جز بازگرداندن کنترلِ وسایل تولید به خودِ کارگران نیست. بدین معنا، «رهایی کار» یعنی سازمان‌دهی مجدد جامعه بر اساس مالکیت و تصمیم‌گیری کمونی. بنابراین، هنگامی که مارکس در دهه‌ی پایانی زندگی‌اش به مطالعه‌ی کمون‌های روستایی پرداخت، درواقع داشت امکان تحقق تاریخیِ همان طرحی را بررسی می‌کرد که از دهه‌ها پیش در نظریه‌ی ارزش و نقد اقتصاد سیاسی‌اش بنیان نهاده بود: یعنی جایگزینی نظام مبتنی بر مبادله‌ی کالا با نظامی متکی بر تولید اشتراکی و کنترل جمعی.

به‌این‌ترتیب، تأملات مارکس درباره‌ی کمون‌ها را نمی‌توان انحراف از نقد سرمایه‌داری دانست، بلکه باید آن‌ها را تکامل منطقی نقد اقتصاد سیاسیِ او به‌سوی افق واقعیِ سوسیالیسم در نظر گرفت؛ افقی که در آن، جامعه نه از طریق دولت یا سرمایه، بلکه از طریق خودسازمان‌دهی کمون‌ها اداره می‌شود. به بیان دیگر، مارکس نه در پایان عمر، بلکه از میانه‌ی قرن نوزدهم، به‌تدریج در حال ترسیم همان افقی بود که در آثار متأخرش روشن‌تر گردید که در فوق بدان اشاره شد: گذار از جامعه‌ی کالایی به جامعه‌ای کمونال، خودگردان و اشتراکی.

علارغم انسجام نظری که در این مقاله به چشم می‌خورد، رویکرد نویسنده نسبت به مقولات کمونالیسم و سوسیالیسم ضد‌امپریالیستی را می‌توان در چند زمینه مورد نقد قرار داد. نخست، گرچه متن با دقتی تحسین‌برانگیز پیوند میان اندیشه‌ی متأخر مارکس و پروژه‌های معاصر آمریکای لاتین را نشان می‌دهد، اما از فاصله‌گذاری انتقادی با این تجربه‌ها غفلت می‌ورزد. به بیان دیگر، کمون‌های بولیوی، برزیل و ونزوئلا بیش از آن‌که به‌مثابه پدیده‌هایی تاریخی با تضاد‌ها، بحران‌ها و محدودیت‌های درونی‌شان تحلیل شوند، به صورت نمونه‌هایی آرمانی از تحقق عملی سوسیالیسم به تصویر کشیده می‌شوند. چنین رویکردی، خطر نوعی رمانتیسم کمونالیستی را در بر دارد که میان تحلیل انتقادی و ستایش سیاسی مرز روشنی باقی نمی‌گذارد.

دوم، هرچند مقاله بر ضرورت پیوند کمونالیسم با مبارزه‌ی ضد‌امپریالیستی تأکید می‌نماید، اما رابطه‌ی میان ساختارهای اقتصادی و مالی سرمایه‌داری جهانی با زیست‌جهان‌های محلیِ کمون‌ها چندان شکافته نمی‌شود. ازاین‌رو، تحلیل بیش‌تر در سطح ایدئولوژیک و سیاسی متمرکز می‌ماند و از ورود به سازوکارهای مادیِ بازتولید قدرت اقتصادی در این جوامع بازمی‌ماند.

سوم، بازخوانی نویسنده از مارکس، با تأکید بر «تداوم» و «انسجام» فکری او از گروندریسه تا دفتر کووالفسکی، گرچه پاسخی است به خوانش‌های «گسست‌محور» متفکرانی چون داسل و سایتو، اما گاه تفاوت‌های نظری و تحول تاریخی اندیشه‌ی مارکس را نادیده می‌گیرد و از او چهره‌ای یکنواخت و بی‌تحول ترسیم می‌نماید.

چهارم، محدود کردن دامنه‌ی پژوهش به سه نمونه‌ی آمریکای لاتین، افق تطبیقی پژوهش را محدود می‌سازد. گنجاندن تجربه‌های مشابه در جهان جنوب یا دقیق‌تر کشورهای تحت‌سلطه در پیرامون ــ از کمون‌های هندی و کُردی در سوریه گرفته تا شوراهای محلی در آفریقا ــ می‌توانست امکان ارزیابی فراگیرتری از ظرفیت‌های جهانی کمونالیسم سوسیالیستی ضدامپریالیستی را فراهم آورد. با وجود این کاستی‌ها، مقاله‌ی حاضر سهمی انکارناپذیر در بازاندیشی مفاهیم کمونالیسم و سوسیالیسم و رابطه‌ی بین آن‌ها در پیش‌بُرد مبارزه‌ی ضدسرمایه‌داری که بدون شک بایستی ضد‌امپریالیستی نیز باشد، دارد و از این حیث، نقطه‌ی اتکایی برای پژوهش‌های سازنده، راه‌گشا و انتقادی آینده به‌شمار می‌آید.

در نهایت، موضوع بسیار مهم دیگر این است که نویسنده در ابتدا و انتهای مقاله‌اش با نام بردن از ایران و «حماس» و احتساب آن‌ها به‌عنوان بخشی از جنبش مقاومت فلسطین، به عینه نشان می‌دهد که درک دقیق و درستی از بنیادگرائی اسلامی و جریانات منتسب به آن به‌مثابه بخشی از مخلوقات و نوکران امپریالیسم در خاورمیانه، آسیای میانه و شمال آفریقا ندارد و ژست به‌ظاهر ضدامپریالیستی و صرفن گفتاری این جریانات مرتجع ضدخلقی را واقعی می‌پندارد!؟ ناگفته نماند که این موضوع نه تنها در میان متفکران، مبارزین و انقلابیون در سایر نقاط جهان وجود دارد، بلکه در میان قریب به اتفاق نیروهای سیاسی اپوزیسیون ایران اعم از دموکرات، چپ و کمونیست نیز از ابتدا تا به اکنون همچنان شایع می‌باشد!؟ این نیروها علارغم این که تاریخچه‌ی شکل‌گیری جریان منحط و وابسته به امپریالیسم جمهوری اسلامی را طی تقریبن نیم قرن گذشته در برابر خود داشته و با گوشت و پوست و استخوان خویش اثرات فاجعه‌بار آن را در بطن جامعه‌ی ایران لمس نموده‌اند و همسوئی سیاست‌های اقتصادی، سیاسی و نظامی دیکته شده از سوی اربابان امپریالیست آن را در ایران و منطقه از نزدیک با چشم خویش به عینه دیده‌‌اند، اما همچنان آن را قائم‌به‌ذات و ضدامپریالیسم می‌پندارند و متأسفانه از درک و تبیین درست این موضوع مهم و حیاتی عاجزند!

«حماس» نیز همانند تمامی جریانات اسلامی و در مجموع بنیادگرائی اسلامی در دوران معاصر، مخلوق امپریالیسم آمریکا و دیگر شرکای آن بوده و سگ‌های‌زنجیری آنان، اسرائیل و رژیم اسلامی ایران نیز بخشی از وظائف محوله در تأمین نیازهای لجستیکی نظامی و مالی این جریان منحط و فوق ارتجاعی را به عهده داشته‌اند. این جریان اساسن برای تضعیف جنبش انقلابی و ضدامپریالیستی فلسطین (ساف) متشکل از نیروهای چپ و سکولار و ایجاد تفرقه در آن و پیش‌بُرد بخشی از سیاست‌های امپریالیستی در منطقه به وجود آمد.

نکته‌ی آخر این که ترجمه‌ی این مقاله نه به معنای تأئید تمامی مطالب و موضع‌گیری‌های مندرج در آن، بلکه برای آشنائی و آگاهی مخاطبان فارسی زبان علاقه‌مند به این عرصه صورت گرفته است.

 

«کمون، آنتی‌تز مستقیم امپراتوری بود.» -کارل مارکس، جنگ داخلی در فرانسه
 

جنگ نسل‌کُشانه‌ی اسرائیل علیه غزه، که هم‌زمان با حملات بی‌رحمانه به کرانه‌ی باختری، لبنان، ایران، یمن و سوریه پیش رفته و همه‌گی با حمایت و تأمین مالی پرشور ایالات متحده همراه بوده است، به‌مثابه زنگ بیدارباشی برای مردم جهان عمل کرده تا پیامدهای مخرب و ویران‌گر امپریالیسم را بهتر دریابند. این نسل‌کُشی که با همدستی تمامی دولت‌های غربی صورت گرفته، باید چشمان ما را به روی نظام بزرگ‌تر امپریالیستی به رهبری آمریکا نیز بگشاید. این نظام، حتا هنگامی که مستقیمن در حال جنگ با کشورهای جنوب جهانی نیست، بیش‌تر آن‌ها را در نوعی محاصره‌ی عمومی قرار می‌دهد؛ گاه از طریق تحریم‌ها (برای نمونه علیه ونزوئلا، کوبا، نیکاراگوئه، چین و ایران) و گاه با محاصره‌ی نظامی و پایگاه‌های ارتش (همانند چین، کره شمالی، ونزوئلا و غیره)، و از تخلیه سیستماتیک ارزش و منابع مادی از چنین کشورهایی توسط امپریالیسم که اثرات مخرب اجتماعی و زیست‌محیطی دارد، چیزی نمی‌گویم.

باتوجه به این بستر، که در آن تقابل میان امپریالیسم و ملت‌ها و مردمان تحت‌ستم به‌وضوح تضاد اصلی را نشان می‌دهد، ممکن است این پرسش پیش آید که اهمیت یک کمون سوسیالیستی چیست؟ چرا اساسن باید درباره‌ی کمون‌ها بحث کرد؟ کمون‌ها چه ربطی به مبارزه‌ی فوری با امپریالیسم دارند، در حالی که آشکارا این مبارزه، نبرد محوریِ روزگار ماست؟ از سوی دیگر، می‌توان به این مسئله‌ی نگران‌کننده‌تر اشاره کرد که چه‌گونه خودِ پروژه‌ی امپریالیستی- صهیونیستی، کمون‌ها، یعنی کیبوتص‌ها، را برای استعمار سرزمین فلسطین به ‌کار گرفته و آن‌ها را مسلح کرده و به واحدهای شبه‌نظامی بدل ساخته تا فلسطینیان را در پروژه‌ی استعماری شهرک‌نشینی ریشه‌کن و نابود سازد. برخی از همین کیبوتص-کمون‌ها هدف عملیات «طوفان الاقصی» به رهبری حماس در سال ۲۰۲۳ بودند-اهدافی قابل‌درک، باتوجه به حق مردم تحت استعمار برای مبارزه با ستمگرانشان.۱ افزون بر این، سازمان‌های کمونی دیگری در دیگر نقاط جهان وجود دارند که گرچه همانند کیبوتص‌ها شهرک‌نشین استعمارگر نیستند، اما در دیدن ورای قلمرو خودمختار خویش مشکل دارند و همین امر مشارکت آن‌ها در پروژه‌های گسترده‌تر رهایی ملی از سلطه‌ی امپریالیستی را دشوار می‌سازد. از این رو، کاملن قابل‌درک است اگر کمون‌های سوسیالیستی در مبارزه‌ی حیاتی علیه امپریالیسم که چالش محوری روزگار ما می‌باشد، در اولویت قرار نگرفته و دیده نشوند.

یکی از افرادی که احساس دیگری دارد و به نظر می‌رسد که این احساس بسیار قوی است، لیلا خالد، انقلابی مشهور فلسطینی است. نوامبر گذشته، خالد به‌عنوان بخشی از یک رویداد ضدفاشیستی و طرفدار فلسطین که توسط دولت بولیواری برگزار شد، به کاراکاس آمد. پس از رسیدن به آن‌جا، تقریبن بلافاصله به کمون ِال پانال در منطقه‌ی کارگری ۲۳ دی اِنرو باریو رفت. او در سخنرانی خود برای کموناردها و اعضای عمومی که در آن‌جا جمع شده بودند، اشتیاق و تحسین خود را نسبت به کمون ابراز نمود. او خاطرنشان کرد که چگونه این پروژه‌ی ۲۰ ساله، مانند سایر کمون‌ها در ونزوئلا، گام‌های مشخصی را برای تضمین همان حاکمیتی برمی‌دارد که مردم او در آن سوی اقیانوس نیز در آن زمان برای آن مبارزه می‌کردند. با وجود تجاوزات ایالات متحده، کمون‌ها به ونزوئلایی‌ها کمک کرده بودند تا «در قلمرو خود آزاد باشند».۲ سخنان خالد تأثیرگذار بود، در حالی که ضدامپریالیسم صمیمانه و همچنین بسیار آگاهانه‌ی او توسط کموناردهای جمع شده در ِال پانال تکرار شد که به شباهت‌های بین مبارزات در ونزوئلا و فلسطین اشاره کردند. برخی حتا تمایل خود را برای پیوستن به جنبش مقاومت فلسطین، به پیروی از سنت دیرینه‌ی انترناسیونالیسم مبارز در ۲۳ دی اِنرو باریو، ابراز کردند، اما خالد فکر می‌کرد که کار آن‌ها آنقدر مهم است که باید بمانند. بنابراین، برای خالد و کموناردهای اِل پانال، پروژه‌ی اشتراکی که آن‌ها ساخته بودند عملن مترادف با مبارزه‌ی ضدامپریالیستی بود. با این حال، این سؤال باقی می‌ماند که چه ارتباطی بین ضدامپریالیسم و ​​​​ایجاد یک کمون سوسیالیستی وجود دارد؟ چه زمانی و کجا یک کمون به عنوان ضدامپریالیست واجد شرایط می‌شود و چگونه کمون‌ها می‌توانند در استراتژی بزرگ‌تر ضدامپریالیسم سوسیالیستی که چپ‌گرایان، به ویژه چپ‌گرایان از نوع مارکسیستی، در جهان دنبال می‌کنند، قرار گیرند؟ این‌ها سؤالاتی هستند که این مقاله سعی در پاسخ به آن‌ها خواهد داشت.
 

پروژه‌های کمونی معاصر

در سراسر جهان، به‌ویژه در آمریکای لاتین، امروزه علاقه بسیاری به کمون‌ها وجود دارد و مهم‌تر از آن، پروژه‌های واقعی ساخت کمون در جریان است. برخی از چشمگیرترین نمونه‌های این تلاش‌ها، پروژه‌هایی برای ساخت سوسیالیسم کمونی یا «سوسیالیسم اشتراکی» (socialismo comunitario) است که به‌ترتیب در ونزوئلا و بولیوی پدید آمده‌اند. در ونزوئلا، هوگو چاوز در سال ۲۰۰۹ پیشنهاد کرد که سوسیالیسم ونزوئلاییـ پروژه‌ای که سه سال پیش‌تر آغاز شده بودـ باید بر پایه‌ی کمون‌ها، به‌مثابه «سلول‌های بنیادی» خودحکومتی دموکراتیک و تولید جمعی، ساخته شود. در بولیوی، فرایند تغییر که از سال ۲۰۰۶ آغاز شد و ریشه در مقاومت بومیان و مبارزات کارگران این کشور داشت، نوعی دیگر از سوسیالیسم کمونی را پیشنهاد کرد. این پروژه که با مفهوم بوئن ویویر (buen vivir) پیوند خورده است، بنا بود با تکیه بر کمون‌های بومی، یا آی‌لیوس(ayllus)، به‌عنوان یکی از «اهرم‌های» اصلی آن ساخته شود. نمونه‌ای مشابه را می‌توان در جنبش کارگران بی‌زمین برزیل (MST) دید که برای اصلاحات ارضی، با اشغال زمین و سپس ایجاد اشکال زندگی و تولید اشتراکی موسوم به اکامپامنتوس و اسنتامنتوس مبارزه می‌کند. ام. اس. تی. اگرچه یک جنبش اجتماعی‌ست، اما مدت‌هاست که از هدف ایجاد یک ملت مستقل در برابر امپریالیسم دفاع کرده و از سال ۱۹۹۰ سوسیالیسم را نیز در شمار اهداف راهبردی خود گنجانده است. به نظر من، این‌ها برخی از نویدبخش‌ترین نمونه‌ها هستند.

با این حال، هم در گفتار و هم در عمل، ایجاد کمون می‌تواند در رابطه با پروژه‌های ساخت سوسیالیستی و رهایی ملی، ابهامات بسیاری به همراه داشته باشد. گاهی اوقات یک پروژه‌ی مبتنی بر جامعه‌ای که مدعی خودمختاری رادیکال است ـ اغلب تحت تأثیر نظریه‌های خودمختاری‌، پست‌مدرن یا آنارشیستیـ ممکن است نتواند فرایندی واقعی برای رهایی ملی از امپریالیسم پدید آورد یا حتا از پروژه‌های موجود رویگردان شود. این امر بدون شک بخشی از تاریخ نئو-زاپاتیسمو (ارتش زاپاتیستی آزادی‌بخش ملی، EZLN)) در چیاپاس است و همچنین یکی از انتقادهای رایجی است که متوجه جوامع خودمختار کُردی می‌شود.۳ علاوه بر این، کار در سطح اجتماع اغلب توسط سازمان‌های غیردولتی دقیقن برای جلوگیری از مسائل بزرگ‌تری مانند اصلاحات ارضی و حاکمیت ملی در مواجهه با امپریالیسم ترویج می‌شود. در ادامه، با هدف تعیین این‌که چه زمانی و در کجا یک کمون سوسیالیستی می‌تواند واجد شرایط ضد‌امپریالیستی بودن باشد، به تأملات خودِ کارل مارکس درباره‌ی کمون خواهم پرداخت؛ که در سال‌های پایانی زندگی‌اش اهمیت مرکزی‌تری در چشم‌انداز او از تغییر اجتماعی یافت و آن‌ها را به گونه‌ای الگو برای آنچه که یک کمون سوسیالیستی و ضد‌امپریالیستی باید باشد، در نظر گرفته‌ام. هدف من این خواهد بود که نشان دهم این تأملات مارکس، با وجود این که در دوره‌ی پایانی عمر‌ش (۱۸۷۰–۱۸۸۳) به‌طور کامل بسط و توسعه یافته‌اند، اما با کل دستگاه نظری و پروژه‌ی او مرتبط هستند. پروژه‌ای که شامل مداخله‌ی انقلابی در دولت و به دنبال آن، دگرگونی کل اقتصاد و جامعه می‌باشد، و ذاتن بر ضدِ امپریالیسم است. بنابراین، اگر کمون‌ها به شیوه‌ای که مارکس از آن‌ دفاع می‌کرد در نظر گرفته شوند، بخشی از یک راهبرد ضدسرمایه‌داری و ضد‌امپریالیستی در حال ظهور خواهند بود.

این استدلال با نشان دادن این نکته آغاز می‌شود که چگونه مشهورترین تأملات مارکس در مورد کمون‌های سنتی یا کشاورزی، مانند آنچه در «یادداشت‌های مردم‌شناسی» و نامه‌ها و پیش‌نویس‌های اواخر عمرش به ورا زاسولیچ یافت می‌شود، با دفاع او از مردمان استعمارزده و پیرامونی در برابر گسترش سرمایه‌داری همراه بوده است. این جنبه‌ای از مارکسیسم است که رُزا لوکزامبورگ با حساسیتی چشم‌گیر نسبت به مسئله‌ی استعمار به آن پرداخت. با این حال، مارکس با تأیید کمون روستایی به‌عنوان پایه‌ای برای سوسیالیسم در پروژه‌ی آزادی ملی، حتا با وجود این‌که شرایط بسیار روشنی را که تحت آن این امر می‌تواند اتفاق بیفتد، مطرح کرد، از او فراتر رفت. در مرحله‌ی دوم، نشان خواهم داد که چگونه ادعای مارکس مبنی بر این‌که کمون می‌تواند سنگ بنای سوسیالیسم باشد، حتا اگر در آثار کسی که می‌توان آن را «مارکس متأخر» (1870-1883) نامید، آشکارتر باشد، نشان‌دهنده‌ی گسستی از کل آثار او نیست. بسیاری وسوسه شده‌اند تا این دوره‌ی متأخر مارکس را به عنوان چیزی کاملن متمایز از بقیه‌ی آثارش برجسته کنند، مشابه آن‌چه که زمانی درباره‌ی «گسست معرفت‌شناختی» در رابطه با مارکس جوان ادعا می‌شد.۴ اما، در حقیقت، دفاع مارکس از کمون روستایی در اواخر عمرش از همان هسته‌ی مرکزی نظریه‌ی مارکسیستی نشأت گرفت: یعنی بحث روابط ارزش در نقد او از اقتصاد سیاسی که در اواسط قرن انجام داد. افزون بر این، از آن‌جا که دستگاه نظری مارکس با محوریت ارزش شامل سایر مقولات مورد استفاده برای نقد تمرکز سرمایه، شکل‌گیری انحصار و بازار جهانی می‌شود، بدیهی‌ست که بدیل اساسی مارکس برای مبادله‌ی کالایی - که حداقل از اواخر دهه‌ی ۱۸۵۰ تولید اشتراکی بود - را نمی‌توان از نقد کاملن توسعه‌یافته‌ی او از سرمایه‌داری و گرایش توسعه‌طلبانه و امپریالیستی آن جدا کرد. همچنین نمی‌توان آن را از راهبرد‌هایی که مارکس برای طبقه‌ی کارگر در نظام جهانی سرمایه‌داری ترسیم کرد، مانند پروژه‌ی رهایی ملی که به نظر او، هرچند به‌طور ناقص، در کمون پاریس تجسم یافته بود، جدا نمود. در بخش پایانی، به این موضوع خواهم پرداخت که چگونه برداشت‌های ونزوئلایی و بولیویایی از سوسیالیسم اشتراکی یا اجتماعی، هر یک به شیوه‌ی خاص خود، با دید استراتژیک مارکسیستی از یک پروژه‌ی کمونی مطابقت دارند، که موضوع آن ساختن کمون‌های منزوی یا اساسن مستقل یا حتا شبکه‌هایی از کمون‌ها نیست، بلکه شامل ادغام آن‌ها در پروژه‌های استراتژیک ملی است که با امپریالیسم مقابله می‌کنند. همین امر در مورد پروژه‌ی «اصلاحات ارضی مردمی» جنبش کارگران بی‌زمین [برزیل](MST) نیز صادق است که بر سازماندهی کمونی و تعاون‌گرایی تأکید دارد، اما در عین حال در یک چارچوب کلی ضدامپریالیستی و ضدسرمایه‌داری عمل می‌نماید.

 

«مارکس متأخر» یک مارکس سه‌قاره‌ای بود

تحقیقات بسیاری به دوره‌ی پایانی زندگی مارکس پرداخته‌اند؛ دوره‌ای که در آن، او به مطالعه و دفاع از اشکال کمونی به‌مثابه بنیانی ممکن برای ساخت سوسیالیستی پرداخت. برخی از نویسنده‌گان حتا تا آن‌جا پیش می‌روند که این مرحله را نوعی «کشف تازه» می‌دانند و از ظهور «مارکسی نو و ناشناخته تا آن زمان» سخن می‌گویند.۵

با این حال، در میان این شور و شوق نسبت به دوره‌ی متأخر مارکس، کم‌تر به این نکته‌ی مهم توجه شده است که تأملات او درباره‌ی کمون‌های روستایی در آن دوران تقریبن همواره بر پیرامون نظام جهانی سرمایه‌داری متمرکز بود: روستاهای روسیه، دهکده‌های هند، جوامع دهقانی الجزایر، و اجتماعات بومی در آمریکای شمالی و جنوبی.

کارهای مارکس درباره‌ی زندگی کمونی روستایی در این دوره در میان یادداشت‌ها، پیش‌نویس‌ها و مکاتبات او پراکنده‌اند. برای نمونه، بحث او درباره‌ی کمون روستایی روسیه در «نامه‌ی ارسال نشده‌ی سال ۱۸۷۷ به هیئت تحریریه‌ی اوتچستونیه زاپیسکی، در نامه و پیش‌نویس‌های او به ورا زاسولیچ، و در یادداشت‌هایش درباره‌ی آثار ماکسیم کوالِفسکی دیده می‌شود. تأملات او درباره‌ی جامعه‌ی دهقانی الجزایر نیز در مجموعه‌ای از نامه‌ها که در جریان آخرین سفرش به شهر الجیرز برای درمان بیماری در سال ۱۸۸۲ نوشته شد، و همچنین در یادداشت‌هایش درباره‌ی کوالِفسکی آمده است. در همین دوره، مارکس یادداشت‌هایی درباره‌ی نظام مالکیت زمین در هند - که سال‌ها مورد علاقه‌اش بود- و درباره‌ی سازمان اجتماعی بومیان استرالیا، بر پایه‌ی اثر قوم‌نگارانه‌ی ریچارد بِنِت، نگاشت.۶

با وجود تنوع گسترده‌ی این مواد و وسعت پژوهش‌های مارکس در این دوره، همه‌ی آن‌ها یک ویژه‌گی مشترک دارند: اشکال کمونی که او مورد مطالعه قرار می‌داد، همه‌گی در مرزهای گسترش سرمایه‌داری جای داشتند - و لزومن باید افزود، این مکان‌ها در عین حال عرصه‌های مقاومت ضد‌استعماری نیز بودند.

در یادداشت‌های مارکس درباره‌ی این‌گونه جوامع روستایی، او نه‌تنها نشان می‌دهد که چگونه این جوامع هدف تهاجم سرمایه‌داری در حال گسترش قرار گرفته‌اند، بلکه همچنین بر مقاومت و پایداری چشم‌گیرشان در برابر آن تأکید می‌کند. مارکس همواره به مقاومت بومیان اشاره می‌کرد و در عین حال، استعمارگران را با بیانی صریح و تند مورد انتقاد قرار می‌داد.

در مورد الجزایر، مارکس یادآور می‌شود که استعمارگران فرانسوی با «بی‌شرمی آشکار» زمین‌های اعراب را برای واگذاری به مهاجران فرانسوی مصادره می‌کردند و هدفشان از این کار «درهم شکستن قدرت اتحادیه‌های قبیله‌ای» بود.۷ اما به گفته‌ی مارکس، مردم الجزایر منفعل نبودند و او با تحسین می‌نوشت که نظام مالکیت جمعی زمین در میان آنان توانسته در برابر این یورش‌ها مقاومت کند.

مارکس با نگاهی به هند، سرکوب مالکیت اشتراکی زمین از سوی استعمارگران را «اقدامی خرابکارانه (وندالیستی) از سوی انگلیسی‌ها» می‌نامد که مردم بومی را «به‌جای پیشرفت، به عقب راند».۸ هم‌زمان، او بارها تأکید می‌کند که چنین کمون‌های روستایی در طول قرن‌ها از انواع تهاجمات جان سالم به در برده‌اند و شورش‌های هندیان، علیه کسانی که او آن‌ها را «سگ‌های انگلیسی» و «اولاغ‌های بریتانیایی» می‌نامید، ستایش می‌کرد.۹

مطالعات مارکس درباره‌ی کمون دهقانی در روسیه، گسترده‌ترین بررسی‌های‌ست که او درباره‌ی جوامع کشاورزی نسبت به هر جای دیگر انجام داده است.۱۰ این مطالعات او را به این نتیجه رساند که کمون روستایی در بستر پیرامونی می‌تواند به کانونی برای ساخت سوسیالیستی بدل شود. با این حال، او تأکید داشت که چنین امری مستلزم سرنگونی دولت تزاری می‌باشد که تابع قدرت‌های غربی بود و فقط نوعی رشد وابسته را از طریق «بومی‌سازی برخی صنایع» تشویق می‌کرد.۱۱

نویسنده‌ی آرژانتینی، نِستور کوهَن، با اشاره به تمرکز مارکس متأخر بر جوامع مقاوم در آسیا، آفریقا و قاره‌ی آمریکا، زمانی به طعنه گفت که مارکس در تأملاتش درباره‌ی جوامع روستایی در پیرامون، در واقع در حال توسعه‌ی یک سه‌قاره‌ای(تری‌کنتیننتال) بود پیش از آن‌که به وجود آید، که به کنفرانس ضد‌امپریالیستی‌ای که در قرن بعد در کوبای انقلابی برگزار شد، اشاره دارد.۱۲ این روحیه‌ی سه‌قاره‌ای، که به‌روشنی در اندیشه‌ی مارکس مشهود است، دقیقن همان چیزی است که در بیش‌تر نوشته‌های معاصر درباره‌ی تحقیقات‌ مارکس متأخر در باب کمون‌های روستایی فاقد آن هستند.

با آن‌که اغلب مفسران بر جنبه‌ی ضد‌استعماری آثار متأخر مارکس درباره‌ی کمون‌ها تأکید کافی نکرده‌اند، اما یک مارکسیست نسل دوم وجود دارد که خط فکری مشابهی را دنبال کرد. او رُزا لوکزامبورگ است که علاقه‌ی عمیقی به ملت‌ها و مردمان آن‌چه که امروز «جنوب جهانی» خوانده می‌شود، داشت. اگر تأملات لوکزامبورگ تا به این اندازه با دیدگاه‌های مارکس متأخر هم‌راستاست، علتش روش، علایق و منابع مشابه اوست، زیرا او به یادداشت‌ها و پیش‌نویس‌های مارکس در سال‌های آخر عمرش که بعدها در دسترس قرار گرفتند، دسترسی نداشت.

بیش‌تر آثار لوکزامبورگ درباره‌ی ساختارهای اجتماعی و شیوه‌های زیست مردمان و ملت‌های غیرسرمایه‌داری در کتاب کم‌تر شناخته‌شده‌اش، مقدمه‌ای بر اقتصاد سیاسی، آمده است؛ اثری که بر پایه‌ی ‌گفتارهای درسی او در مدرسه‌ی حزب سوسیال‌دموکرات (SPD) از سال ۱۹۰۷ نگاشته شد. این کتاب نگاهی چشم‌گیر بر آن‌چه که امروز جنوب جهانی نامیده می‌شود، دارد. او در آن، جامعه‌ی روستایی هند و گونه‌های گوناگون آن را بررسی کرده و می‌نویسد: «مالکیت زمین به‌سادگی متعلق به جوامع دهقانی هندی بود که طی هزاران سال بر آن کار کرده بودند… فرهنگی اجتماعی و سترگ، که در آن زمین نه وسیله‌ای برای استثمار کار دیگران، بلکه بنیان هستی خود زحمتکشان است.»۱۳

این کتاب همچنین آن‌چه را که لوکزامبورگ «کمونیسم دهقانی» در پرو و مکزیک می‌نامد، تحلیل می‌نماید و می‌گوید این شکل اجتماعی، در دوران پیشا‌استعماری آن مناطق، شکل غالب بوده است.۱۴ هنگامی که لوکزامبورگ به شمال آفریقا می‌پردازد، از پایداری روابط مالکیت جمعی در میان عرب‌ها و بربرها و از «مقاومت سرسختانه‌ی» آنان در برابر «چنگال سرمایه‌ی اروپایی» تمجید می‌کند.۱۵

در حالی‌که لوکزامبورگ تا حد زیادی ـ هرچند بی‌آن‌که خود بداند ـ گام در مسیر مارکسِ متأخر می‌گذاشت، او نیز همانند مارکسِ واپسین، ارزیابی کلی مثبتی از آنچه که خود وی «نهادهای کمونیستی» یا جلوه‌هایی از کمونیسمِ اولیه می‌نامید، ارائه می‌داد. تضاد میان چنین اَشکال کمونی و گسترش سرمایه‌داری نیز در تحلیل لوکزامبورگ جایگاهی اساسی دارد. برای نمونه، او یادآور می‌شود که فتح استعماری منجر به «لغو خشونت‌آمیز مالکیت مشترک» می‌شود و در نتیجه به نابودی «اجتماعات کمونیستی» می‌انجامد.۱۶
پیام او ـ که می‌توان آن را در پرتو شعار مشهورش «سوسیالیسم یا بربریت» نیز بازخوانی کرد ـ این بود که سرمایه‌داری در گسترش جهانی خود و در برخوردش با ملت‌ها و جوامع غیرسرمایه‌داری، رفتاری بربرمنشانه دارد. گسترش سرمایه‌داری دور از به بار آوردن پیشرفت است و نتیجه‌ی آن چیزی جز ویرانی نیست: «پیوندهای کهن از هم گسیخته و جای خود را به منازعه، نفاق، نابرابری و استثمار می‌دهند.»۱۷
آنچه لوکزامبورگ برجسته می‌کند و کاملن با آثار متأخر مارکس هم‌خوانی دارد، خصلت و پتانسیل ضد‌استعماری و ضد‌امپریالیستی کمون است. به بیان دیگر، هم مارکسِ متأخر و هم لوکزامبورگ، کمون‌های روستایی را در مرزهای گسترش سرمایه‌داری بررسی کردند ـ جایی که پویش سلب مالکیت به همان اندازه محسوس است که استثمار ـ و هر دو نظریه‌پرداز، چنین جوامعی را به‌مثابه کانون‌هایی مستحکم برای مقاومت در برابر سرمایه‌داری می‌دانستند.

 

هسته‌های سوسیالیسم، اما با شرایط و زمینه

تحقیقات لوکزامبورگ در بستری به‌شدت خصمانه انجام شد که با نگرش عمومن پوزش‌طلبانه‌ی رهبری حزب سوسیال دموکرات نسبت به استعمار مشخص می‌شد.۱۸ این امر، دفاع او از مردمان استعمارزده و تجلیل او از تداوم مقاومتی که آن‌ها از درون اجتماعات «کمونیستی» خود نشان می‌دادند را بسیار چشم‌گیرتر می‌کرد. او همچنین از پیوندهای بالقوه بین مبارزات ضداستعماری در کشورهای پیرامونی و مبارزات طبقه‌ی کارگر در کشورهای مرکز آگاه بود و مشاهده می‌کرد که بورژوازی اروپایی «ارتباط بین بقایای کمونیسم باستانی که در کشورهای استعماری مقاومت سرسختانه‌ای از خود نشان می‌دادند... و بشارت [انقلابی] جدید... توده‌های پرولتاریا در کشورهای سرمایه‌داری قدیمی» را احساس کرده است.۱۹ حتا می‌توان استدلال کرد که تأملات گسترده‌ی لوکزامبورگ در مورد جوامع پیرامونی، که برای آن‌ها گسترش سرمایه‌داری صرفن یک مسئله‌ی کارگری نبود، بلکه یک تهدید وجودی بود، به‌طور ضمنی بر عاملیت انقلابی توده‌های کشورهای پیرامونی و جوامع آن‌ها تأکید می‌کرد. با این حال، لوکزامبورگ گام فراتری برنداشت تا بپذیرد که کمون کشاورزی یا جوامع بومی می‌توانند به بلوک‌های سازنده‌ی یک جامعه‌ی سوسیالیستی جدید تبدیل شوند. در این‌جا، تحلیل مارکس، شاید به سبب اهمیت بیش‌تری که برای حق تعیین سرنوشت ملی قائل بود، از تحلیل او پیشی گرفت، زیرا مارکس در سال‌های پایانی عمر خویش تصریح نمود که چنین کمون‌هایی پتانسیل تبدیل شدن به نقاط اتکاء ("هسته‌های شروع") برای بازآفرینی اجتماعی یا سلول‌های سوسیالیسم را دارند. با این حال، درک این پتانسیل با برخی شرایط همراه بود، اگر قرار بود که این اتفاق بیفتد - یعنی تنها در صورتی ممکن بود که کمون روستایی به سوسیالیسم مدرن کمک نماید. در مورد چه نوع شرایطی صحبت می‌کنیم؟ این شرایط را می‌توانیم به وضوح در بحث مارکس در رابطه با شکل‌ کمونیِ موجود که او به‌طور کامل آن را مطالعه کرده و بیش‌ترین اطلاعات را در مورد آن داشت، ببینیم: اوبشچینا در روسیه. دیدگاه او در سه نوشته بیان شده است: «نامه به هیئت تحریریه‌ی «اوتچست وستونیه زاگِسکی» (۱۸۷۷)، نامه و پیش‌نویس‌هایش به ورا زاسولیچ (۱۸۸۱) و مقدمه‌ی ۱۸۸۲ بر ترجمه‌ی روسی مانیفست کمونیست، که توسط فردریک انگلس نوشته شد، اما مورد تأیید مارکس هم بود. در این اسناد، مارکس کوشید تا نشان دهد که چگونه یک کمون، با مالکیت جمعی و درجه‌ای از خودگردانی داخلی، می‌تواند در استراتژی گذار سوسیالیستی و آزادی ملی در یک کشور پیرامونی نقش ایفاء کند. یکی از مسائل اساسی، نیروهای تولیدی یا مولد بود: مارکس استدلال نمود که کمون باید دستاوردهای تکنولوژیکی نظام سرمایه‌داری را در خود جذب نماید، که به نظر او کمون روسی به‌‌‌ویژه برای آن مناسب بود، زیرا به‌عنوان یک شکل اشتراکی متأخر که عمدتن مبتنی بر روابط خویشاوندی نبود، «قادر به توسعه‌ی گسترده‌تر» بود.۲۰ بنابراین، می‌توانست به راحتی «کشاورزی خُرد و پراکنده را با کشاورزی ماشینی در مقیاس بزرگ» جایگزین کند. این نیروهای مولد نوین اهمیت ویژه‌ای داشتند، زیرا به کمون اجازه می‌دادند تا «از کار پراکنده به کار جمعی» گذار کند. کار جمعی در دیدگاه مارکس در مورد تولید اشتراکی از اهمیت ویژه‌ای برخوردار است.۲۱

مسئله دوم این بود که کمون‌ها باید با یکدیگر ارتباط و پیوند داشته باشند. به گفته‌ی مارکس، این «یک ویژه‌گی تضعیف‌کننده» بود که کمون‌ها (اُبشچیناها)ی روسی موجود «خُرده جهان‌های محلی» بودند و حتا اظهار داشت که انزوای آن‌ها «پایه‌ی طبیعی» استبداد است.۲۲ سوم، باید یک انقلاب سیاسی رخ می‌داد تا دولت موجود را دگرگون ‌ساخته و رابطه‌ی جدیدی با کمون‌ها برقرار می‌‌کرد، فرایندی که در اصل بخشی از رهایی ملی بود. مارکس دریافته بود که روسیه‌ی اواخر قرن نوزدهم چیزی بود که ما امروزه آن را «دولت وابسته» می‌نامیم. همانند بسیاری از کشورهای جهان سوم امروزی، رژیم تزاری تنها «شاخه‌های خاصی از نظام سرمایه‌داری غربی» را توسعه داد که «به راحتی با شرایط وفق داده می‌شدند».۲۳ آن دولتِ وابسته به جای کمک به کمون‌های روستایی روسیه، انبوهی از انگل‌ها، رباخواران و سرمایه‌داران سوداگر را پرورش داد.۲۴ (مارکس آنان را «آفات سرمایه‌داری» می‌نامید، و آن‌ها تقریبن با بورژوازی کمپرادور در فرماسیون‌های اجتماعی جهان سوم امروزی مطابقت داشتند.)

در مجموع، وقتی به بحث نسبتن توسعه‌یافته‌ی مارکس درباره‌ی کمون روسی نگاه می‌کنیم، درمی‌یابیم که مارکس در آن نه کمال سوسیالیستی، بلکه پتانسیل سوسیالیستی را می‌دید. او کمون روستایی را عرصه‌ای از تضادهای درونی - از جمله سلسله مراتب نوظهور - می‌دانست که درنتیجه، در حال دگرگونی و تکامل مداوم بود. از این رو، اگر مارکس تأیید می‌کرد که اُبشچینا می‌تواند نقطه‌ی شروعی برای یک نظام سوسیالیستی باشد، درعین حال مراقب بود که در دام ایده‌آل‌سازی‌های رمانتیک یا آرمان‌گرائیِ ساده‌انگارانه نیفتد و آن را از ملاحظات استراتژیک و ژئوپلیتیکی جدا نکند.۲۵ به عنوان مثال، او ضرورت جایگزینی مجامع سنتی وُلوست (volost) کمون‌ها، به ریاست مردان مُسن، را «با یک مجمع دهقانی منتخب خود کمون‌ها» تشخیص داد.۲۶ به همین ترتیب، او دفاع خود از کمون روسی را منوط به ادغام آن با دغدغه‌های استراتژیک، به ویژه در یک پروسه‌ی انقلابی ملی، که باید در آن گنجانده شود، نمود. این بدان دلیل بود که، همان‌طور که مارکس گفت، «توسعه‌ی بیش‌تر کمون با روند کلی جامعه‌ی روسیه ادغام می‌گردد.» نتیجه‌گیری درخشان و مؤجز مارکس این بود: «برای نجات کمون روسی، باید یک انقلاب روسی رخ دهد.»۲۷

 

نقد مارکس بر اقتصاد سیاسی، خواستار کنترل کمونی‌ست

این ایده که مارکس متأخر، نشان از مارکسی ناشناخته و متمایز دارد، به تمایلی برای تفکیک مارکس به دو بخش اشاره دارد.۲۸ از دل کارخانه‌های رؤیاپردازی مارکسیسم مُدِ روز، گاهی اوقات تشویق می‌شویم که باور کنیم یک مارکسِ به‌روزتر، اکولوژیک(حتا ضد «رشد تولید و مصرف در راستای حفظ طبیعت»)، استعمارزدا و جامعه‌دوست وجود دارد که حدود سال ۱۸۷۰ ظهور کرد و می‌توان آن را با «مارکس میانه‌‌»‌ی عبوسی که درباره‌ی طبقه، اقتصاد سیاسی، قدرت دولتی و احزاب سیاسی می‌نوشت و شاید مرحله‌گرا و «استالینیست» است، مقایسه کرد. این جدایی فرضی به خودی خود بسیار مشکوک است. آیا چنین تلاشی در واقع برای ترویج یک «مارکسِ به‌روزشده‌ی مطلوب» که بر جامعه‌ و محیط‌زیست تأکید دارد، اما از خودِ نقدِ مارکس از سرمایه‌داری و از تحلیل‌های بعدی مارکسیستی درباره‌ی امپریالیسم جدا می‌شود، نیست؟ آیا این کار، بازتولید همان حرکت فکری‌ئی نیست که پیش‌تر با برجسته‌کردن «مارکسِ انسان‌گرای ۱۸۴۴» در دست‌نوشته‌های اقتصادی ـ فلسفی، به تقویت شاخه‌هایی از مارکسیسم غربی انجامید که خود را از تجربه و درس‌آموزیِ سوسیالیسم‌ واقعن موجود جدا کردند و اغلب حتا نقد مارکسیستی از امپریالیسم را رد نمودند؟ من معتقدم که چنین است. افزون بر این، چنین تفسیری از منظر متنی نیز بی‌پایه و جعلی است. زیرا علاقه‌ی مارکس به شکل کمونال یعنی اشتراکی سازمان اجتماعی، از همان آغازِ کارش وجود داشت و در سراسر آثار پخته و متأخر او نفوذ کرده است۲۹. این امر را می‌توان به‌روشنی در تأملات تکاملی مارکس درباره‌ی «مبادله‌ی مبتنی بر ارزش» که از نخستین کنش‌های او با اقتصاد سیاسی در دهه‌ی ۱۸۴۰ آغاز شد، مشاهده نمود. با پیش رفتن قرن و درک اهمیت ارزش به عنوان یک شکل اجتماعی - که می‌توانیم آن را در دست‌نوشته‌های گروندریسه ۱۸۵۷-۱۸۵۸ ببینیم - او بلافاصله مبادله‌ی اشتراکی را به‌عنوان آنتی‌تز اساسیِ مبادله‌ی کالایی مطرح کرد. از آنجا، او شروع به دیدن این کرد که نوعی شکل اجتماعی شامل تولید اشتراکی، مبادله اشتراکی و مصرف اشتراکی برای غلبه بر شکل اجتماعی ارزش ضروری است.

بیایید ببینیم چگونه این اتفاق می‌افتد. مارکس در اوایل گروندریسه، در فصل مربوط به پول، ماهیت اجتماعی ارزش را شرح می‌دهد. او مشاهده می‌کند که چگونه در جامعه‌ی معاصر، ارزش مبادله بیانگر پیوند اجتماعی است؛ این ارزش، وابسته‌گی متقابل و عمومی افرادی را که هیچ ارتباطی با یکدیگر ندارند، مگر به‌عنوان تولیدکنندگان خصوصی که از طریق بازار به هم متصل هستند، مجسم می‌کند.۳۰ ارزش مبادله در واقع نوعی رابطه‌ی اجتماعی است که به‌مثابه چیزی بیگانه و شیءوار در برابر فرد قد علم می‌کند (مانند پول، که به قول مارکس می‌توانید آن را در جیب خود حمل کنید). به دلیل این ویژه‌گی شیء مانند، مارکس نتیجه می‌گیرد: «پیوند اجتماعی بین افراد به یک رابطه‌ی اجتماعی بین اشیاء تبدیل می‌شود.»۳۱ با این حال، مارکس بلافاصله متوجه می‌شود که پیوند اشتراکی یا کمونال، آنتی‌تز بنیادی این وضعیت است. او مشاهده می‌کند که یک رابطه‌ی معکوس بین کنترل اجتماعی و حاکمیت ارزش وجود دارد: «هرچه قدرت اجتماعی وسیله‌ی مبادله کمتر باشد... قدرت جامعه بایستی بیش‌تر باشد.» در اینجا مارکس دو سیستم اساسن متضاد را در کنار هم قرار می‌دهد. از یک طرف، سیستم سرمایه روابط کالایی تعمیم‌یافته با اجتماعی بودن غیرمستقیم آن، از طریق مبادله پول و کالا، وجود دارد. از سوی دیگر، سیستم اشتراکی وجود دارد که در آن «فعالیت تولیدی کارگر و سهم او در تولید به شکل خاصی از کار و محصول وابسته است.»۳۲ در این نظم اشتراکی، به دلیل برنامه‌ریزی یا کنترل از پیش تعیین‌شده بر کار و توزیع، کار اجتماعی به صورت مستقیم وجود دارد

از این‌جا، مارکس شروع به توسعه‌ی این ایده می‌کند که تولید اجتماعی در آینده باید همچون یک میراث یا دارائی مشترک («ثروت مشترک» ترجمه معمول انگلیسی است) کنترل شود. بنابراین، او یک وضعیت پساسرمایه‌داری آینده را طرح می‌کند که در آن «روابط اجتماعی مردم به روابط اشتراکی [gemeinschaftlich یا مبتنی بر جامعه] خودشان تبدیل می‌شود... که تابع کنترل جمعی خودِ آنان است».۳۳ او این نظم نوین آینده را «تولید اشتراکی» می‌نامد و اشاره می‌کند که چنین تولیدی نیازمند کارِ مستقیمن اجتماعی - یا «مستقیمن عمومی» - است.۳۴ از این رو، آنچه پیشنهاد می‌شود، تبادل سازمان‌یافته‌ی فعالیت‌ها است، نه اجتماعی شدن غیرمستقیم و پس از وقوع که در مبادله‌ی کالا حاصل می‌شود. از این عبارات و مفروضات جزئی آن‌ها در مورد جامعه‌ی آینده، می‌توان به دفاع مارکس از کمون دهقانی روسیه به عنوان تکیه‌گاهی برای بازسازی اجتماعی رسید.۳۵ شایان ذکر است که مارکس در همین عبارات گروندریسه که مبادله‌ی اشتراکی را در مقابل مبادله‌ی خصوصی قرار می‌دهد، پیوسته دیدگاه خود نسبت به کلیت سرمایه‌داری را حفظ می‌نماید. تنها چند سطر پس از طرح این تقابل اساسی، مارکس توضیح می‌دهد که چگونه مبادله‌ی کالایی و تقسیم کار ناشی از آن منجر به «تراکم، ترکیب، همکاری، تضاد منافع خصوصی، منافع طبقاتی، رقابت، تمرکز سرمایه، انحصار، شرکت‌های سهامی... تجارت جهانی... وابستگی به بازار به اصطلاح جهانی و [سیستم] بانکی و اعتباری» می‌شود.۳۶ بنابراین، الزامن تنها پایان دادن به مبادله‌ی خصوصی و احیای نوعی هماهنگی کمونال فعالیت‌های کارگری، از تمرکز سرمایه و شکل‌گیری انحصار، که اساس امپریالیسم است، جلوگیری می‌نماید.

در این‌جا می‌توانیم ببینیم که چگونه مبادله‌ی خصوصیِ کالاها از همان آغاز در اندیشه‌ی مارکس، با کل ساختار جامعه‌ی سرمایه‌داری پیوند دارد، و از همین‌رو به‌طور منطقی با تکامل بعدی سرمایه‌داری- یعنی تمرکز سرمایه، گسترش بازارها، مالی‌سازی و در نهایت امپریالیسم - مرتبط است.

همان‌طور که مارکس در ادامه در گروندریسه می‌گوید، «روابط بعدی را باید به عنوان تحولاتی که از این نطفه بیرون می‌آیند، در نظر گرفت.»۳۷ در مقابل، مبادله‌ی کمونال فعالیت‌ها و پیوندهای اشتراکی که تولید را تابع کنترل جمعی می‌کنند، به‌مثابه جایگزینی متابولیک برای سیستم بیگانه‌شده‌ای که به انحصار و اعتبار منجر می‌گردد، پیشنهاد می‌شوند. (این همان نکته‌ای است که مارکس در اوایل گروندریسه با تأکید بر آن، استدلال می‌کند که تضادهای سرمایه‌داری را نمی‌توان با نوعی اصلاحات بانکی یا پولی که پیر-ژوزف پرودون و پیروانش پیشنهاد می‌کردند، حل نمود.) این موارد اخیر از بیگانگی کار و فرآیند کار که با پویایی مبادله‌ی کالایی تعمیم‌یافته همراه است، پدیدار می‌شوند. از آنجا که دیدگاه مارکس در این عبارات از خُرد-جزئی (کنترل کمونال در مقابل مبادله‌ی کالایی خصوصی) به کلان-کلی که شامل تجارت جهانی، گسترش بازار و انحصار می‌شود، امتداد می‌یابد، منطقن می‌توان نتیجه گرفت که طرح مارکس از یک مدل جایگزین تولید اشتراکی - که اساس آن کنترل جمعی بر فعالیت‌های تولیدی است - نمی‌تواند از نقد او از کل اقتصاد و جامعه سرمایه‌داری، از نقد تولید کالائی گرفته تا اَشکال دولتی و انحصاری آن و رقابت امپریالیستی که در بازار جهانی جریان دارد، جدا گردد.
 

نظام کمونی در گذار به سوسیالیسم

نظریه‌پردازی مارکس در گروندریسه، مبنایی شد برای فیلسوف مجار، ایستوان مزاروش (István Mészáros) تا استدلال‌های خود را درباره‌ی ضرورتِ برپایی یک نظام کمونال برای غلبه بر نظام سرمایه بنا نهد، اندیشه‌هایی که بعدتر الهام‌بخشِ پروژه‌ی سوسیالیسم کمونال در ونزوئلا به رهبری هوگو چاوز شد.۳۸ اثر بزرگ مزاروش، یعنی فراتر از سرمایه (Beyond Capital)، در فصل نوزدهم بر قانون ارزش که در مرکزِ نظام سرمایه‌داری قرار دارد، متمرکز است. مزاروش، به پیروی از مارکس، استدلال می‌کند که قانون ارزش که ثروت اجتماعی را از طریق «زمانِ کارِ انتزاعی» می‌سنجد، تنها با یک پیکربندی اجتماعیِ دیگر می‌توان بر آن نمود؛ رویکردی که مستلزم مشارکتِ آگاهانه‌ی همه‌ی اعضای جامعه در سازمان‌یابیِ برنامه‌ریزی‌شده‌ی کار و تخصیصِ زمانِ قابل عرضه به روشی منطقی می‌باشد.۳۹ اما چارچوب اجتماعیِ لازم برای غلبه بر قانون تحمیلی «زمانِ کارِ انتزاعی» چیست؟ مزاروش تأکید می‌کند که مارکس همواره بر این نکته پای می‌فشارد که تصمیم‌گیری آگاهانه و جمعی (کمونال) است که قانون اجتماعیِ عامِ ارزش را که پشتِ سرِ تولیدکنندگان و بی‌آن‌که خود بدانند بر آنان تحمیل می‌شود، از میان برمی‌دارد.۴۰ از این رو، نظام کمونال از نظر مزاروش به‌مثابه‌ی بدیل رادیکالِ نظام سرمایه‌داری مطرح می‌شود.

بااین‌حال، نکته‌ی مهم این است که رویکرد مزاروش به نظام کمونی- مانند رویکردی که او در مورد چاوز الهام‌بخش آن بود-همان‌طور که در زیر خواهیم دید - هرگز کوته‌بینانه نبود: هیچ‌گاه تصویر بزرگتر را از نظر دور نداشت. زیرا هر دو، پروژه‌ای کمونی را پیشنهاد کردند که مطابق با رویکرد کلی‌نگرِ مارکس، از خُرد به کلان می‌رفت و شامل یک استراتژی کلی بود که خواستار یک انقلاب سیاسی (معرفی یک ساختار فرماندهی جدید در دولت) و به دنبال آن ایجاد یک متابولیسم اجتماعی جایگزین بر اساس کمون‌ها بود که در نهایت منجر به دگرگونی بنیادی کل جامعه و لغو همه‌ی نهادهای سیاسی بیگانه‌شده می‌شد. از آنجا که آن طرح شامل نگرشی جامع به کلیت نظام سرمایه‌داری بود، این را نیز به رسمیت می‌شناخت که کمون‌ها بخشی از یک استراتژی برای گذار هستند که اجرای هر گام مرحله‌ا‌یِ مشخص آن باید نه تنها افق استراتژیک، بلکه واقعیت‌های ملموس یک موقعیت خاص، از جمله ژئوپلیتیک جهانی و همبستگی‌های محلی نیروها را نیز در نظر بگیرد. با این رویکرد، مزاروش بر ضرورت «استراتژی‌های مرحله‌ا‌یِ ... گذار تاریخی مشخص» تأکید می‌کند و می‌گوید که «تحقق کامل این چشم‌انداز مارکسی، مستلزم تبیین تاریخی مسیرهای مادی گذار در بستر جهانی آن‌هاست.»۴۱

نه مزاروش و نه چاوز، علارغم نزدیکی‌هایشان با این خط فکری، علاقه خاصی به مارکس متأخر و نظرات او در مورد کمون روستایی نشان ندادند.۴۲ با این حال، این یک واقعیت است که مارکس پس از طرح الگوی اولیه‌ی تولید اشتراکی در گروندریسه (که بعدن در [کتاب] سرمایه از آن به‌عنوان «تولید توسط افراد آزاد همبسته» یاد می‌کند)، در دهه‌ی پایانی عمر خود، به بررسی نمونه‌های مشخصی از تولید اشتراکی در کمون‌های روستایی تاریخی و زنده، مانند کمون‌های مردم هادنوساونی (Iroquois)، و همچنین در کمون‌ها و جوامع الجزایری، روسی و هندی پرداخت. این‌گونه است که به مارکس متأخر می‌رسیم، که دقیقن به همین دلیل از جدا کردن آن از بقیه آثار او خودداری می‌کنیم. شایان ذکر است که یک پیوسته‌گی بسیار کامل و چند لایه‌ای بین رویکرد مارکس میانه و مارکس متأخر به کمون‌ها وجود دارد. زیرا نه تنها این یک گذار نسبتن سرراست از ایده‌ی مارکس مبنی بر کنترل اشتراکی تولید اجتماعی در گروندریسه به دفاع پسین او - همزمان با نیکولای چرنیشفسکی - از کمون روسی به عنوان تکیه‌گاهی برای بازآفرینی اجتماعی است، بلکه این نیز درست است که بدیل کمونی که او در هر دو روایت میانی و پایانی خود مطرح می‌کند، همواره با نقد گسترده‌تر او از مقولات سرمایه‌داری و کلیت نظام سرمایه‌داری (بعدها، امپریالیستی) مرتبط باقی می‌ماند.

شواهد این پیوسته‌گی نوع دوم- یعنی درآمیزیِ بدیلِ کمونی در طرحِ کلانِ مارکسی- را می‌توان در تأکید مارکس متأخر یافت؛ او بر این باور بود که کمون روسی، اگر قرار است نقطه‌ اتکائی برای بازآفرینی اجتماعی باشد، باید با یک انقلاب سیاسی همراه باشد که شامل تصرف قدرت دولتی و غلبه و رهائی از وضعیت وابسته‌گی باشد. از این رو، همان‌طور که در بالا ذکر شد، مارکس متأخر از کمون کاملن خودمختار روسی در حالت کمال دفاع نمی‌کرد، بلکه از کمون به‌مثابه بخشی از انقلابی که توسط طبقه‌ی کارگر سازمان‌یافته، به احتمال زیاد در قالب یک حزب سیاسی، با ابعاد ملی و همچنین بین‌المللی انجام می‌شود، دفاع می‌کرد. این جنبه از رویکرد مارکس به کمون روسی به‌روشنی در مقدمه‌ی سال ۱۸۸۲ بر ترجمه روسی مانیفست کمونیست دیده می‌شود، آن‌جا که به لزوم یک «انقلاب پرولتری» برای بقا‌ و پیشرفت کمون‌ها اشاره می‌کند. همچنین این نکته که انگلس (با تأیید مارکس) نقدی بر نویسنده‌ی روسی، پیوتر تکاچف، نوشت و اشاره نمود که دولت موجود روسیه، برخلاف ادعای تکاچف، نه تنها «در هوا معلق» نیست، بلکه از نظر ساختاری به طبقات حاکم متصل است.۴۳

رویکرد ژئوپلیتیکی و اساسن طبقاتی مارکس به کمون روستایی روسیه، با نگرش نسبتن پیش‌تر او به کمون پاریس در سال ۱۸۷۱ نیز هماهنگی دارد. او در بحث خود در مورد کمون پاریس، که مارکس آن را «شکل سیاسی سرانجام کشف‌شده‌ای که می‌توان تحت آن رهایی کار [یعنی طبقه کارگر] را محقق کرد» نامید، تأکید نمود که این شکل، از دل مبارزه علیه قدرتی خارجی و دولتی تسلیم‌طلب پدیدار شد.۴۴ مارکس همچنین بر ناسازگاری کمون با پیکربندی موجود دولت تأکید نمود (این «آنتی‌تز امپراتوری» بود که در مقدمه‌ی من به آن اشاره شده است). دولت فرانسه، دقیقن مانند دولت روسیه، « در هوا معلق» نبود، بلکه «شکل نهایی قدرت دولتیِ بورژوازی» بود.۴۵ بنابراین، ابزاری در خدمت حاکمیت طبقاتی بود که بایستی توسط کارگران تصرف و به‌طور اساسی دگرگون و تغییر کاربری داده می‌شد.۴۶ با توجه به استدلال‌هایی که مارکس در اثر پخته‌تر خود در مورد اقتصاد سیاسی برای تولید اشتراکی مطرح کرده بود، این نوع پیوسته‌گی بین دیدگاه‌های مارکس در سال‌های ۱۸۷۱ و ۱۸۸۱ به هیچ وجه تعجب‌آور نیست. این دید کلی‌نگر، که مدل تولیدی (اشتراکی یا خصوصی) را به کل صورت‌بندی اجتماعی فراگیر، از جمله ساختارهای ملی و بین‌المللی، پیوند می‌داد، همان چیزی بود که مارکس را به تجلیل از کمون پاریس پس از تشکیل یک «دولت واقعن ملی» سوق داد، که ستون بنیادی یا کلیدی آن «توده‌های مسلح» بود - در واقع، یک ارتش مردمی و مستقل.۴۷ واضح است که ویژه‌گی صریحن سیاسی این پروژه، علارغم انترناسیونالیسم شدید و پُرشور آن، دربرگیرنده‌ی بُعد رهایی ملی نیز بود؛ که همین امر، بایستی دلیل اصلیِ تطابق آن با دیدگاه مارکس در مورد چگونه‌گی دستیابی به رهایی از طریق تکیه بر شکل کمونی بوده باشد.۴۸

ونزوئلا: «کمون منزوی، ضدانقلابی‌ست»

شتاب‌زدگی در اعلام پایان هر روند دگرگونی در جهان جنوب که یکی از واضح‌ترین جلوه‌های «ارو‌پامحوری» در میان روشنفکران است، درواقع بسیار رایج می‌باشد. در نگاه نخبگان فکری جریان اصلی، این فرایندها همواره در سراشیبی سقوط‌اند؛ چنان‌که پیوسته گروهی از «کارشناسان» آماده‌اند تا با صدایی واحد از «پایان یک چرخه» یا «فرونشستن موج جدید نیروهای پیشرو» سخن گویند.۴۹ بااین‌حال، اغلب اوقات، انقلاب ۲۵ ساله ونزوئلا راه‌هایی برای بالا رفتن مارپیچی در فرآیندی از بازآفرینی خلاقانه و انتقاد ضمنی از خود پیدا کرده است. در واقع، هیچ چیز نمی‌تواند بهتر از روشی که فرآیند بولیواری فراهم نموده، کمون‌سازی را به عنوان بخشی از یک استراتژی جامع ضد امپریالیستی و سوسیالیستی از نوعی که مارکس تأیید می‌کرد، نشان دهد: این فرایند در سال ۲۰۰۴ به‌روشنی ضد‌امپریالیستی شد؛ در سال ۲۰۰۶، سوسیالیسم را در خویش جای داد؛ و سپس در سال‌های ۲۰۰۹ تا ۲۰۱۰، شروع به استفاده از کمون‌ها به‌مثابه سلول‌های بنیادی پروژه‌ی ضد‌امپریالیستیِ سوسیالیستی خود پذیرفت. شایان توجه است که درست در همان هنگام که چاوز، کمون‌ها ‌را به‌مثابه بلوک‌های سازنده‌ی سوسیالیسم مطرح کرد، با اشاره به این که «کمونِ منزوی «ضد‌انقلابی‌ست»، هرگونه ایده‌ای مبنی بر یک پروژه‌ی کمونی خودمختار را نیز رد کرد. این موضوع در سال ۲۰۰۹ در نشریه «آلو پرزیدنت تئوریو» شماره ۱ مطرح شد.۵۰ سپس، در سال بعد، دولت این ایده که کمون‌ها باید از طریق شهرهای کمونی، فدراسیون‌ها، و در نهایت «دولتِ کمونی» به هم متصل شوند، را به قانون تبدیل کرد.۵۱ بدین‌ترتیب، همان‌گونه که مارکس، شکلِ کمونی را جزئی از یک نظام کامل می‌دانست که در تضاد با سیستم مبتنی بر مبادله‌ی کالا که شامل انحصار، بازارهای جهانی و امپریالیسم نیز می‌شد، کمونِ ونزوئلایی نیز جزئی زنده و ارگانیک از راهبردی انقلابی، ضد‌امپریالیستی و سوسیالیستی بود. این کمون‌ها ادامه‌ی منطقی و صعودیِ پروژه‌ای ملی برای رهایی از سلطه‌ی امپریالیسم به‌شمار می‌رفتند، همان پروژه‌ای که از زمان آغاز روند بولیواری جزء جدائی‌ناپذیر آن بوده است. گفتنی‌ست، هنگامی‌ که چاوز شعارِ «یا کمون یا هیچ!» را بر زبان آورد، آگاهانه پژواکی از ندای تاریخی سیمون بولیوار، «یا استقلال یا هیچ!» را تکرار می‌کرد. مفهومِ ضمنی این شعار این بود: بنای کمون، تضمین‌کننده‌ی استقلال و حاکمیت است، درحالی که گزینه‌ی «هیچ» که از آن اجتناب شده است، چشم‌انداز سلطه‌ی امپریالیستی را در بر می‌گیرد.۵۲

خصلت ضد‌امپریالیستی کمون ونزوئلایی در سال‌های پس از مرگِ چاوز، بارها و به شیوه‌های گوناگون تأیید شد. نخست، از منظر اقتصادی؛ چرا که در پی آثار ویران‌گر تحریم‌ها و جنگ اقتصادی ایالات متحده علیه ونزوئلا که از دهه‌ی ۲۰۱۰ آغاز شد، کمون‌ها به کانون‌هایی بدل گشتند که در آن‌ها بازتولید اجتماعی برای بسیاری از مردم تضمین می‌شد، زیرا فرایندهای ثمربخشی از تولید و مبادله‌ی همبسته و همیاری‌محور پدید آمد که در درون و میان کمون‌ها جریان داشت و هدفش غلبه بر کمبودهایی بود که محاصره‌ی اقتصادی تحمیل کرده بود. سیرا پاسکوال مارکی‌نا و من در مجموعه ‌کتاب‌های «مقاومت کمونی» این تجربه‌ها را مستند کرده‌ایم؛ آثاری که به بررسیِ واکنش‌های کمون‌ها در برابرِ تحریم‌ها می‌پردازند۵۳. اما کمون ونزوئلایی تنها یک دژ اقتصادی توده‌ای نبود، بلکه سنگری سیاسی نیز بود.۵۴ زیرا تا حد زیادی همین کمون‌ها بودند که پروژه‌ی سوسیالیستی را در ونزوئلا، از طریق گام‌هایی چون شکل‌گیری «اتحادیه‌ی کمونیرا و دیگر تشکل‌های کمونی، مجددن تأیید کردند.۵۵

با این حال، گویاترین نمود پتانسیل ضدامپریالیستی کمون ونزوئلائی در بهار و تابستان ۲۰۲۴ رخ داد، زمانی که کمون‌ها به نیروی مردمی تبدیل شدند که رئیس جمهور نیکولاس مادورو در زیر حمله‌ی شدید امپریالیستی که در چارچوب آخرین انتخابات ریاست جمهوری رخ داد، به آن روی آورد. در آن مقطع، زمانی که جریان قدرتمند طارق العسامی، وزیر نفت طرفدار کسب‌وکار، در حال سقوط آزاد بود، پروژه‌ی کمونی بار دیگر به تکیه‌گاه اصلی استراتژی ملی دولت تبدیل شد. به‌درستی می‌توان گفت که این راهبرد، هم از نظر سیاسی به‌واسطه‌ی سرسختی دولت در برابر خواست‌های امپریالیستی و توان خلاقانه‌اش در بقا در شرایط محاصره، و هم از نظر اجتماعی به‌سبب کار ریشه‌ای کمون‌ها در سطح توده‌ها، ممکن شده بود. به این ترتیب، پتانسیل قدرت دولتیِ متحول‌شده برای پرورش و بهره‌مندی از قدرت توده‌ها - یکی از مهم‌ترین درس‌های انقلاب بولیواری - در «اتحاد کمون-دولت» که کلید مقاومت در برابر امپریالیسم را فراهم می‌کرد، مجددن تأیید شد.۵۶ مرکزیت کمون‌ها در بلوک انقلابی جدید، با اجرای فرآیندهای مشاوره‌ی فصلی کمون‌ها در اوایل سال ۲۰۲۴، حمایت مالی گسترده‌تر از کمون‌ها و طرح اصلاح قانون اساسی پیش‌بینی‌شده برای سال ۲۰۲۵ که به آن‌ها اختیارات بیشتری می‌دهد، تقویت و تأیید می‌شد.۵۷

 

پروژه‌های کمونی موازی در بولیوی و برزیل

همانند پروژه‌ی کمونی ونزوئلا، طرح‌هایی که از سوی «جنبش بی‌زمین‌ها» (MST) در برزیل و نیز در روندِ تحول بولیویایی ترویج می‌شوند، نیز با راهبرد کمونیِ مارکسیستی هم‌سویی دارند، زیرا هر دو حامل جهت‌گیری‌های سوسیالیستی و ضد‌امپریالیستی‌اند. ریشه‌های پروژه‌ی سوسیالیسمِ کمونیِ بولیوی به مدت‌ها قبل از به ریاست‌جمهوری رسیدن اوو مورالس آیما در سال ۲۰۰۶ برمی‌گردد. حزبِ او، «جنبش به‌سوی سوسیالیسم» (MAS)، در اصل به‌مثابه ابزاری سیاسی برای جنبش‌های اجتماعی بود و به‌ویژه در مبارزاتِ بومیان و دهقانان جایگاه داشت؛ همان‌جا که از دیرباز از جامعه‌ی بومیِ «آی‌لو» (ayllu) به‌عنوان واحدی سازمانی، گاه در پیوند با، و گاه به‌مثابه‌ی جایگزینی برای الگوی اتحادیه‌های صنفی، دفاع می‌شد.۵۸ مورالس خود نخستین‌بار به‌عنوان رهبر جنبش کشت‌گرانِ کوکا (cocalero) به صحنه‌ی سیاسی بولیوی وارد شد، آن‌هم در حالی‌که همواره زیر ذره‌بین «جنگ با مواد مخدرِ» ایالات متحده قرار داشت، جنگی که ماهیتی آشکارا سیاسی داشت. از همین رو، رهبریِ او از آغاز، رنگ‌وبویِ ضد‌امپریالیستی روشنی به پروژه بخشید، و او این ویژه‌گی مهم را نیز داشت که همواره مسائل اقتصادی و اجتماعیِ محلی را به سطحِ ملی و بین‌المللی پیوند می‌داد.۵۹ در سطحِ نظری، این معاون مورالس، آلوارو گارسیا لینِرا، نظریه‌پردازِ مارکسیست و چریکِ سابق بود که بلندپروازانه‌ترین تبیین‌ها و صورت‌بندی‌های مفهومی از سوسیالیسمِ کمونی را بسط داد.

سیر تأملات آلوارو گارسیا لینِرا درباره‌ی کمون و ساختِ سوسیالیستی، شباهت‌های چشم‌گیری را با مسیر تکاملیِ پروژه‌ی ونزوئلا نشان می‌دهد. لینِرا، که در دهه‌های ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ عضو «ارتش چریکی توپاک کاتاری» (EGTK) بود، در همان دوران به‌طور جدی به بررسی دقیق شکلِ کمونی در متون متأخر مارکس نمود، مانند یادداشت‌هایی که در کتاب کوادرنو کووالِفسکی گرد آمده‌اند که سازمان مخفی او در سال ۱۹۸۹ آن را (ترجمه‌ی شده از انگلیسی توسط راکل گوتیه‌رز، از اعضای EGTK) منتشر کرد.۶۰

به‌عنوان نظریه‌پردازی درگیر و متعهد، گارسیا لینِرا پیوندی میان نظرات مارکس درباره‌ی کمونِ دهقانیِ روسی و جامعه‌ی بومیِ «آی‌لو» آندی در بسترِ بولیوی برقرار نمود. او، با اجتناب از این ایده‌ی جزم‌گرایانه ‌مبنی بر این‌که «آی‌لو‌ها» صرفن اشکال فئودالی عقب‌مانده هستند و بنابراین باید منحل شوند، که به‌طور گسترده توسط چپ بولیوی پذیرفته شده بود، با پیروی از مارکسِ متأخر تصریح کرد که این جوامع می‌توانند به «نیرویی انقلابی» در جنبشِ سوسیالیستی تبدیل شوند.۶۱ در آغاز، تصور او از دولت صرفن بر پایه‌ی ستیز و دوگانه‌گی میان جامعه و دولت بود.۶۲ با این حال، او سریعن متوجه شد که این جوامع نمی‌توانند به‌صورت واحدهایی پراکنده و جدا از هم در جغرافیای کشور باقی بمانند، بلکه باید در قالبِ طرحی استراتژیک که قدرت دولت را در میان‌مدت یا حتا بلندمدت به کار می‌گیرد، هماهنگ شوند.

تا سال ۱۹۹۷، گارسیا لینِرا پیشنهاد می‌کرد که یک دستگاه دولتی دگرگون‌شده می‌تواند توان‌بلقوه‌ی جوامع را تقویت نماید.۶۳ به این ترتیب، این معاون رئیس جمهور آینده، در پاسخ به وقایع در حال وقوع با تحلیل‌های عینی، دفاع خود از «تکیه‌گاه سوسیالیستی» جامعه را در ساختاری گسترده‌تر قرار داد که شامل وضعیت ژئوپلیتیکی و یک دستگاه دولتیِ تغییر کاربری یافته بود. با آغاز قرن بیستم، او به اهمیت جذب بخش‌های گوناگون جامعه در درون «بلوک توده‌ای انقلابی» پی برد، و بدین‌گونه از دیدگاهی محدود و خودگردان درباره‌ی کمون که پیش‌تر گاه به آن گرایش داشت، فراتر رفت. آشکارا، در نگاه گارسیا لینِرای پخته و دوران‌دیده، جامعه‌ای که او از آن دفاع می‌کرد، دیگر چیزی منفصل و منزوی نبود- مانند کمون فرضی «ضدانقلابی» که چاوز نسبت به آن هشدار داده بود- بلکه به‌مثابه بخشی از یک پروژه‌ی ملی برای رهایی از امپریالیسم به‌شمار می‌رفت. به همین ترتیب، این درک نیز وجود داشت، که از آن زمان تاکنون ثابت شده است، که یک دوره طولانی گذار مورد نیاز خواهد بود و او در سال ۲۰۱۰ از آن به عنوان «پُل» یاد کرد.۶۴ از منظر زمان حال، می‌توانیم ببینیم که چگونه پروژه‌ی بولیوی، مبتنی بر «سوسیالیسم اشتراکی» به‌مثابه یک جهت‌گیری استراتژیک، پیشرفت‌های مهمی در تعدادی از زمینه‌ها داشته است. این پیشرفت‌ها شامل حقوق زنان و بومیان، دستاورد تاریخی قانون اساسی که بولیوی را به‌عنوان یک کشور چندملیتی به رسمیت می‌شناسد، و نیز ملی شدن هیدروکربن‌ها در میان بسیاری از پیشرفت‌های دیگر است. با این حال، پیشرفت در تحقق عملی سوسیالیسم اشتراکی به معنای واقعی کلمه با کودتای ۲۰۱۹ و اثرات ماندگار آن، و همچنین مشکلات رهبری در ارائه برنامه‌ای فراتر از دستورات متنوع ارائه شده توسط پایگاه اجتماعی گاه پراکنده آن، با مانع مواجه شده است.

پروژه‌ی «جنبش بی‌زمین‌ها» در برزیل (MST) نیز چشم‌اندازی راهبردی و گسترده را ترسیم می‌کند که از چارچوب صرف پروژه‌های اشتراکیِ متجسم در اشغال زمین‌ها فراتر می‌رود. این جنبش که در میانه‌ی دهه‌ی ۱۹۸۰ با هدفی فوری برای اصلاحات ارضی از رهگذر تصرف مستقیم زمین‌های بلااستفاده یا کم‌استفاده (و به دنبال آن مدیریت جمعی در اردوگاه‌ها و اسکان‌ها) آغاز شد، هرگز خود را از حوزه‌ی سیاسی جدا نکرده است.۶۵ در سال ۱۹۹۰، این جنبش که اکنون شمار اعضای آن به بیش از یک میلیون نفر رسیده است، خود را رسمن سوسیالیستی اعلام کرد و همواره از حاکمیت ملی در برابر امپریالیسم دفاع نموده است؛ یکی از شعارهای اصلی آن «زمین، کار، و حاکمیت ملی» است (Terra, Trabalho e Soberania Nacional). به همین ترتیب، MST همواره کوشیده است تا روابطی هم‌زیستانه با احزاب مترقی - به‌ویژه حزب کارگر (Partido dos Trabalhadores) و نیز حزب سوسیالیسم و آزادی (Partido Socialismo e Liberdade) - و دولت‌ها در سطوح منطقه‌ای و ملی، هرگاه که قدرت در دست نیروهای پیشرو بوده است، برقرار نماید.

افزون بر این، این جنبش در طی چهار دهه حیات خود از تمرکز بر یک مبارزه‌ی خاص- اساسن «مسئله‌ی ارضی» - فراتر رفته و به چالشی فراگیر علیه نظام سرمایه‌داری–امپریالیستی تکامل یافته است. هم‌زمان، به این درک رسیده است که تحقق چنین مبارزه‌ای مستلزم سازمان‌دهی کل طبقه‌ی کارگر برزیل، چه شهری و چه روستایی، است (نگاه کنید به گفت‌وگوی ما با ژوائو پدرو استِدیلی در همین شماره).

نمونه‌ای از پروژه‌ی سیاسی راهبردی MST در سال‌های اخیر، مبارزه‌ی طولانی و پرهزینه‌ای بود که برای آزادی لوئیز ایناسیو «لولا» دا‌سیلوا از زندان ایالت پارانا سازمان داد؛ اقدامی که پیروزی او در کارزار انتخاباتی ریاست‌جمهوری ۲۰۲۲ را ممکن ساخت. آن کارزار، مداخله‌ای در سیاست ملی بود که فراتر از هر هدف محدود اقتصادی یا محلی بود و منجر به شکست نامزد فاشیست شد.

 

استراتژی‌های جامع ضدامپریالیستی

سه جنبشی که در بالا بررسی نمودیم، علارغم زمینه‌ها و تاریخ‌های متفاوتشان، وجوه مشترک بسیاری دارند. گفت‌وگوی میان‌جنبشی بی‌تردید از عوامل مهمی است که به رشد هم‌زمان و اهداف راهبردی مشترک آنان یاری رسانده است. با این همه، شاید هنوز جای شگفتی باشد که چگونه این پروژه‌های گوناگون آمریکای لاتین توانسته‌اند کار اشتراکی ریشه‌دار در توده‌ها را با ضدیت راهبردی با امپریالیسم درهم آمیزند.

در واقع، این پیوند، ادامه‌ی سنتی دیرینه در تاریخ آمریکای لاتین است. نزدیک به یک قرن پیش، خوزه کارلوس ماریاتِگی، که اغلب به‌عنوان بنیان‌گذار مارکسیسم آمریکای لاتین شناخته می‌شود، اعلام کرد که سوسیالیسم، همان شکلی است که ضد‌امپریالیسمِ آمریکای لاتین به خود خواهد گرفت. در زمینه‌ای که با مداخلات آشکار امپریالیستیِ ایالات متحده در نیکاراگوئه در اواخر دهه‌ی ۱۹۲۰ مشخص شده بود، ماریاتِگی نوشت: «تنها با یک آمریکای لاتین سوسیالیستی...، می‌توان به‌طور مؤثر با ایالات متحده‌ی سرمایه‌دار، زرسالار و امپریالیست درافتاد.»۶۶

بدین‌سان، ماریاتِگی پیوندی تنگاتنگ میان ضدامپریالیسم و پروژه‌های سوسیالیستی در این قاره برقرار نمود و بر خصلتِ اشتراکی آن‌ها نیز تأکید ورزید.۶۷ این پیوند تا به امروز پابرجا مانده است. درواقع، همان‌طور ‌که دیدیم، سه پروژه‌ی مورد بررسی در بالا، با ایجاد ساختارهای کمونی-سوسیالیستیِ خود در یک چشم‌انداز استراتژیک ضدامپریالیستی - چشم‌اندازی که رهاییِ ملی را نیز در بر می‌گیرد- این ادعای مارکسیستِ پروئی را در عمل نشان می‌دهند.

در آنچه گذشت، کوشیدیم به این پرسش پاسخ دهیم که: کمون در چه زمان و در چه شرایطی ضد‌امپریالیست است؟
پاسخ ما از خط کلیِ استدلالِ مارکس در تبیین شرایط و زمینه‌های شکل‌گیریِ کمون ضد‌امپریالیستی پیروی نمود. ابتدا مشاهده کردیم که چگونه کمون‌های واقعن موجود که مارکس آنها را مطالعه و از آنها دفاع می‌کرد، اغلب در موقعیت‌های وابسته یا استعماری بودند و او آن‌ها را به عنوان کانون‌هایی برای مقاومت در برابر استعمار می‌دید. مارکس در کمون روستایی که به‌طور کامل آن را بررسی نمود، یعنی کمون روسیه، شرایطی را که برای تبدیل شدن یک کمون به هسته‌ی سوسیالیسم مدرن ضروری بود، برشمرد که مهم‌ترین آن‌ها نیاز به یک پروژه‌ی انقلابی در سطح ملی بود. در ادامه، بررسی کردیم که چگونه پژوهشِ مارکس درباره‌ی کمون‌ها، حتا اگر به شدیدترین شکل در دوره‌ی پایانی زندگی‌اش (۱۸۷۰-۱۸۸۳) رخ داده باشد، نشان‌دهنده‌ی تغییر عمده‌ای در اندیشه او نیست، بلکه در امتداد نتایج کار پخته و متأخر او در نقد اقتصاد سیاسی است. همچنین دریافتیم که مارکس، از همان اوایل دست‌نوشته‌های گروندریسه (۱۸۵۷–۱۸۵۸)، تشخیص داد که روابطِ اشتراکی، نقطه‌ی مقابل و متضاد روابط مبادله‌محورِ کالایی هستند. او نشان داده بود که این روابطِ اشتراکی پیش از سرمایه‌داری وجود داشته‌اند، و در عین حال استنباط نمود که نوعی تولیدِ اشتراکی احیاشده، جزئی از جامعه‌ی رهائی‌یافته‌ی آینده خواهد بود.

این بدان معنا بود که کمون‌ها می‌توانستند برای ساختن سوسیالیسم به‌کار گرفته شوند، و در جاهایی که کمون‌ها از پیش وجود داشتند، می‌شد آن‌ها را در پروژه‌ی سوسیالیستی ادغام نمود. بااین‌حال، مارکس متوجه شد که برای انجام این کار، چه در همان زمان و چه در دوره‌های بعد، این امر مستلزم در نظر گرفتن تمامیتِ فرایند تکامل سرمایه‌داری، از جمله دولت، نظام بانکی، اعتبار و بازار جهانی می‌باشد. همچنین این کار نیازمند یک استراتژی جامع است که دربرگیرنده‌ی عناصر ژئوپولیتیکی نیز باشد؛ عناصری همچون مقابله با گسترش تهاجمی سرمایه‌داری در جهان، گسترشی که در زمانه‌ی ما به شکل توسعه و نابودیِ امپریالیستی درآمده است. بنابراین، اگر قرار باشد کمون‌ها به‌شیوه‌ای که مارکس پیشنهاد می‌کرد به سلول‌های بنیادین سوسیالیسم تبدیل شوند، باید آن‌ها را بخشی از یک راهبرد ضد‌امپریالیستی دانست، راهبردی که ضرورت مداخله در ساختار دولت و بهره‌گیری از قدرت سیاسی را نادیده نمی‌گیرد. در پایان دیدیم که پروژه‌های گوناگونِ آمریکای لاتین، وفادار به همین چشم‌اندازِ مارکسی هستند، زیرا ساختارهای کمونی را با چشم‌اندازی سوسیالیستی و ضدامپریالیستی در هم می‌آمیزند. اما برای تکمیل این دایره‌ و گشودنِ نگاه به فراسوی آمریکای لاتین، به‌روشنی می‌توان دید که در تضادی آشکار با کیبوتص‌های مهاجرنشین استعمارگر که عملن در خدمت امپریالیسم‌اند، این مقاومت مسلح و متحد فلسطین است (از جمله حماس) که با نبرد قهرمانانه‌اش علیه امپریالیسم و پافشاری‌اش بر رهائی ملی، به آرمانِ استراتژیک مارکسیِ کمون نزدیک‌تر است. این همان چیزی‌ست که کموناردهای «اِل پانال» در جریان دیدار خالد از محله‌شان با تمام وجود حس کردند- و حق با آنان بود.


 

************************************


 


 


 

یادداشت‌ها:

  1. کیبوتص‌ها به‌طور کلی، صرف نظر از انگیزه‌های متنوع افرادی که در آن‌ها شرکت می‌کنند، بخشی از یک پروژه‌ی استعماری مهاجرنشین با ابعاد نظامی اجتناب‌ناپذیر است. این پروژه معمولن شامل مسلح کردن ساکنان یا استفاده از تیم‌های ویژه‌ی «امنیتی» است. از دهه‌ی ۱۹۸۰، اکثر کیبوتص‌ها بُعد برابری‌خواهانه و ویژه‌گی سوسیالیستی خود را رها کردند تا از طریق فرآیندی که با حُسن تعبیر «اصلاحات» نامیده می‌شد و منجر به اجرای گسترده‌ی روابط حقوق و دستمزد شد، به‌شکل فزاینده‌ای خصوصی‌سازی شوند. در مورد فرآیندهای خصوصی‌سازی در کیبوتص، به ریموند راسل، رابرت هانمن و شلومو گتز، «تجدید کیبوتص: از اصلاحات تا تحول» (نیوبرانزویک، نیوجرسی: انتشارات دانشگاه راتگرز، ۲۰۱۳) مراجعه کنید.

  2. آندرینا چاوز آلاوا، «روزی که لیلا خالد از یک کمون ونزوئلایی بازدید کرد»، ونزوئلا آنالیتیک، ۶ ژانویه ۲۰۲۵، venezuelanalysis.com. در حالی که لیلا خالد به سازمان دیگری، یعنی جبهه خلق برای آزادی فلسطین، تعلق دارد، از حماس دفاع می‌کند و هر دو سازمان را بخش‌هائی جدائی‌ناپذیر از جنبش مقاومت گسترده‌تر فلسطین می‌داند.

  3. خودمختاریِ سرزمینی، هدفِ آغازین پروژه‌ی ارتش زاپاتیستی آزادی‌بخشِ ملی (EZLN) نبود، بلکه نتیجه‌ی فرایندی بعدی بود. این ارتش در ابتدای خیزشِ خود، در پی دخالت در سیاست ملی و حتا سرنگونی دولت مرکزی بود- هرچند بدون هدف تصاحب قدرت. از همان ابتدا نیز EZLN توانست همدلی و پشتیبانی گسترده‌ای در سطح ملی و بین‌المللی برانگیزد و در مقطعی حتا برای ائتلاف با حزب انقلاب دموکراتیک (Partido de la Revolución Democrática) تلاش کرد. اما تغییر شرایط و شکست‌های سیاسی‌ـ‌نظامی، این سازمان را واداشت تا به استقرار کنترل خودگردان بر قلمرو خود بسنده کند؛ موضعی که تا قرن کنونی حفظ شده، هرچند تلاش‌هایی چون «کمپینِ دیگر» (La Otra Campaña) در سال ۲۰۰۵ انجام شد. برای مطالعه‌ی بیش‌تر، بنگرید به: Fabiola Escárzaga, La comunidad indígena insurgente: Perú, Bolivia, México (1980–2000) (Coyoacán, México: UAM, 2017), 311–410. Leandro Vergaro-Camus, Land and Freedom: The MST, the Zapatistas and Peasant Alternatives to Neoliberalism (London: Bloomsbury Academic, 2014), 257–84.

  4. در بین کسانی که بر تازه‌گی مارکس متأخر تأکید دارند، می‌توان به انریکه دوسل، هاروکی وادا، کوهی سایتو و (به شکلی مشروط) تئودور شانین اشاره نمود. سایتو حتا از اصطلاح «گسست معرفت‌شناختی» برای اشاره به گسستی که ادعا می‌شود در حدود سال ۱۸۶۷ در مارکس رخ داده است، استفاده می‌کند و مدعی است که مارکس پس از آن به یک «کمونیست رشدزدا» تبدیل شد و حتا ماتریالیسم تاریخی را رها کرد. کوهی سایتو، مارکس در آنتروپوسین: به سوی ایده‌ی کمونیسم رشدزدا (کمبریج: انتشارات دانشگاه کمبریج، ۲۰۲۲)، ۲۰۸؛ انریکه دوسل، آخرین مارکس (۱۸۶۳–۱۸۸۲) و آزادی لاتین-آمریکایی (مکزیکو سیتی: سیگلو ۲۱، ۱۹۹۰)؛ هاروکی وادا، «مارکس و روسیه انقلابی» و تئودور شانین، «مارکس متأخر: خدایان و صنعتگران»، هر دو در کتاب «مارکس متأخر و راه روسی: مارکس و پیرامون‌های سرمایه‌داری»، ویرایش تئودور شانین (نیویورک: انتشارات مانتلی ریویو، ۱۹۸۳). برای دیدگاهی جایگزین، با تأکید بر پیوسته‌گی، به درک سایر و فیلیپ کوریگان، «مارکس متأخر: پیوسته‌گی، تضاد و یادگیری» که در کتاب «مارکس متأخر و راه روسی» آمده است، مراجعه کنید. مارچِلو موستو نیز در کتاب «سال‌های آخر کارل مارکس: یک زندگینامه‌ی فکری» (استنفورد: انتشارات دانشگاه استنفورد، ۲۰۱۶) به پیوسته‌گی استدلال می‌کند و مواضع دوسل، وادا و شانین را زیر سؤال می‌برد.

  5. به یادداشت شماره‌ی ۴ نگاه کنید.

  6. مارچِلو موستو، آخرین سال‌های کارل مارکس، ص ۲۳.

  7. موستو، آخرین سال‌های کارل مارکس، صفحات ۱۰۹، ۲۱ .

  8. موستو، آخرین سال‌های کارل مارکس، ص ۶۶.

  9. موستو، آخرین سال‌های کارل مارکس، ص ۲۳.

  10. شانین خاطرنشان می‌کند که مارکس اطلاعات بیشتری در مورد روسیه داشت، زیرا «روسیه نه تنها از نظر جغرافیایی [نسبت به چین و هند] نزدیک‌تر بود، بلکه از نظر تماس انسانی، دانش احتمالی از زبان و در دسترس بودن شواهد و تحلیل‌هایی که توسط بومیان ایجاد شده بود.» شانین، مارکس متأخر و راه روسی، ص ۱۹.

  11. احتمالن، نیاز به جایگزینی دولت وابسته و تحریف‌شده‌ی تزاری بخشی از چیزی بود که مارکس را به همدردی با گروه پیشتاز نارودنایا ولیا، که در تلاش برای سرنگونی انقلابی تزاریسم بودند، واداشت. درباره‌ی همدردی مارکس با پوپولیست‌های گروه نارودنایا ولیا، رجوع کنید به شانین، مارکس متأخر و راه روسی، صفحات ۲۰-۲۱.

  12. این اتفاق در برنامه‌ای از اسکولا د کوادروس، «نستور کوهان: مارکس از استعمار می‌ترسد»، اسکولا د کوادروس، ویدیوی یوتیوب، ۱:۵۱:۵۵، ۷ نوامبر ۲۰۲۳ رخ داد.

  13. رزا لوکزامبورگ، آثار کامل، جلد ۱، ویرایش پیتر هودیس (لندن: ورسو، ۲۰۱۳)، ص ۱۵۷.

  14. لوکزامبورگ، آثار کامل، جلد ۱، ص ۱۵۵.

  15. لوکزامبورگ، آثار کامل، جلد ۱، ص ۱۵۴.

  16. لوکزامبورگ، آثار کامل، جلد ۱، ص ۲۴۹.

  17. لوکزامبورگ، آثار کامل، جلد ۱، ص ۱۵۳.

  18. نستور کوهن، «کارل مارکس و دیالکتیکا دل سور جهانی»، در مارکسیزم و قلمرو نقد جهانی، ویراستاران. نستور کوهن و نایار لوپز کاستلانوس (بوئنوس آیرس : Ediciones Akal، ۲۰۲۳)، صفحات ۲۸–۳۳.

  19. لوکزامبورگ، آثار کامل، ج. ۱، ص ۱۶۳.

  20. به عقیده مارکس، ادغام فناوری غربی در کمون روسیه ممکن بود، زیرا «در یک بافت تاریخی مدرن وجود دارد: آن [کمون] با فرهنگ بالاتری هم‌زمان است، و به بازار جهانی که در آن تولید سرمایه‌داری غالب است، مرتبط است». شانین، مارکس متأخر و راه روسی، ص ۱۰۲.

  21. مارکس فکر می‌کرد که فرآیند گذار از کار پراکنده به کار جمعی با آشنایی دهقانان روسی با انجمن‌های تعاونی به نام آرتل‌ها تسهیل می‌شود. شانین، مارکس متأخر و راه روسی، صفحات ۱۲۱–۲۲.

  22. شانین، مارکس متأخر و راه روسی، ص ۱۰۳.

  23. شانین، مارکس متأخر و راه روسی، ص ۱۱۵.

  24. شانین، مارکس متأخر و راه روسی، ص ۱۱۵.

  25. رویکرد مارکس با رویکرد لوئیس هنری مورگان که به آرمان «وحشی نجیب» نزدیک می‌شد، متمایز بود. مارکس به جای بازگشت به شکل گذشته زندگی، سوسیالیسم را «شکل والاتری از جامعه» می‌دانست. رجوع کنید به موستو، آخرین سال‌های کارل مارکس، ص ۳۰.

  26. شانین، مارکس متأخر و راه روسی، ص ۱۱۱. در نظرات مارکس در مورد ولوست، که او آن را «مجمعی از مردان ریش‌دار» می‌نامید، نقدی ضمنی از مردسالاری وجود دارد.

  27. شانین، مارکس متأخر و راه روسیه، ص ۱۱۶.

  28. به یادداشت ۴ مراجعه کنید.

  29. بیان بسیار اولیه‌ی دفاع مارکس از منابع مشترک را می‌توان در مقالات ۱۸۴۲ او در دفاع از حقوق دهقانان راینلند برای جمع‌آوری چوب در زمین‌های مشترک در روزنامه‌ی راینیشه زایتونگ یافت. کارل مارکس و فردریک انگلس، مجموعه آثار (نیویورک: انتشارات بین‌المللی، ۱۹۷۵)، جلد ۱، صفحات ۲۲۴–۶۳.

  30. در گروندریسه، مارکس هنوز بین ارزش و ارزش مبادله تمایز قائل نشده بود.

  31. کارل مارکس، گروندریسه: مبانی نقد اقتصاد سیاسی (لندن: پنگوئن، ۱۹۷۳)، ص ۱۵۷.

  32. کارل مارکس، گروندریسه، ص ۱۵۷.

  33. کارل مارکس، گروندریسه، ص ۱۶۲.

  34. کارل مارکس، گروندریسه، ص ۱۷۲.

  35. این مقاله به بخش مشهور «قالب‌ها» در گروندریسه که به شکل‌بندی‌های اجتماعی پیشاسرمایه‌داری می‌پردازد، نمی‌پردازد، زیرا در آنجا مارکس در مورد شکل‌های اشتراکی بحث می‌کند که آنها را اساساً متعلق به گذشته می‌داند، بدون اینکه در نظر بگیرد که چگونه می‌توانند هسته‌های سوسیالیسم مدرن باشند.

  36. کارل مارکس، گروندریسه، ص ۱۵۹. طرح کلی مارکس از کار آینده‌اش در گروندریسه، که شامل کتاب‌های برنامه‌ریزی‌شده در مورد دولت، تجارت بین‌الملل و بازار جهانی است، به رویکرد تمامیت‌خواهانه او نیز اشاره دارد.

  37. کارل مارکس، گروندریسه، ص ۳۱۰.

  38. کریس گیلبرت، یا کمون یا هیچ!: جنبش کمونال ونزوئلا و پروژه‌ی سوسیالیستی آن (نیویورک: انتشارات مانتلی ریویو، ۲۰۲۳)، صفحات ۸۵–۱۰۲.

  39. ایستوان مزاروش، فراتر از سرمایه: به‌سوی نظریه‌ای از گذار (نیویورک: انتشارات مانتلی ریویو، ۱۹۹۵)، بخش ۱۹٫۵٫۱، صفحات ۷۶۳–۷۶۵.

  40. همان‌جا، بخش ۱۹٫۱٫۱، ص ۷۶۴.

  41. همان‌جا، بخش ۱۹٫۳٫۱، ص ۷۵۳؛ بخش ۱۹٫۵٫۳، ص ۷۶۹.

  42. بحث کوتاهی درباره‌ی مکاتبه‌ی مارکس با ورا زاسولیچ در کتاب فراتر از سرمایه مزاروش آمده است، بخش ۱۳٫۶، صفحات ۴۸۷–۴۸۸.

  43. فریدریش انگلس، «درباره‌ی روابط اجتماعی در روسیه» (۱۸۷۵)، در: کارل مارکس و فریدریش انگلس، گزیده آثار، جلد ۲ (مسکو: انتشارات پروگرس، ۱۹۷۷)، ص ۳۸۸.

  44. کارل مارکس، «جنگ داخلی در فرانسه» (خطابه‌ی سوم)، در: کارل مارکس و فریدریش انگلس، نوشته‌هایی درباره‌ی کمون پاریس، به‌کوشش هال درِیپر (نیویورک: انتشارات مانتلی ریویو، ۱۹۷۱)، ص ۷۶.

  45. مارکس، «جنگ داخلی در فرانسه»، ص ۷۲.

  46. بدیهی است که دولت در نهایت باید از میان برود، اما این امر مستلزم روندی طولانی است که در طی آن باید نوعی قدرت دولتیِ دگرگون‌شده وجود داشته باشد.

  47. مارکس، «جنگ داخلی در فرانسه»، ص ۸۰.

  48. خصلت طبقاتیِ کمون پاریس در سخن انگلس بازتاب یافته است، آن‌گاه که در مقدمه‌ی خود بر اثر مارکس، جنگ داخلی در فرانسه (۱۸۹۱)، آن را نمونه‌ای از «دیکتاتوری پرولتاریا» دانست. با این حال، مارکس ضمن دفاع از کمون، نقدهایی نیز بر آن وارد می‌کرد؛ او مانند ولادیمیر ایلیچ لنین پس از خود، اشاره داشت که کمون به اندازه‌ی کافی قاطعانه عمل نکرد، به اندازه‌ی لازم متمرکز نبود، به‌درستی دولتِ ملی نشد، و احتمالن از چشم‌انداز راهبردیِ کافی برخوردار نبود. انگلس، مقدمه بر: مارکس و انگلس، نوشته‌هایی درباره‌ی کمون پاریس، ص ۳۴.

  49. سیل مقالات و نشست‌هایی که در میانه‌ی دهه‌ی ۲۰۱۰ میلادی از «پایان چرخه‌ی پیشرو» یا عقب‌نشینی «موج صورتی» سخن می‌گفتند- و در واقع نوعی جشنِ شماتت‌بار (schadenfreude) برپا کرده بودند- نمونه‌ای از این دیدگاه اروپامحور بود. این موضوع از تم‌های محبوب «انجمن مطالعات آمریکای لاتین» و کنگره‌های آن به شمار می‌رفت.

  50. هوگو چاوز فریاس، الو پرزیدنته تئوریکو، شماره‌ی ۱، ۶ سپتامبر ۲۰۰۹، متن در دسترس در: todochavez.gob.ve.

  51. قانون ارگانیک قدرت مردمی، روزنامه رسمی جمهوری بولیواری ونزوئلا، ۲۱ دسامبر ۲۰۱۰.

  52. کریس گیلبرت، یا کمون یا هیچ!، صفحات ۲۷–۳۹.

  53. کریس گیلبرت و سیرا پاسکوال مارکی‌نا، مجموعهٔ کتاب‌های مقاومت کمونال (کاراکاس: رصدخانهٔ ضدتحریم ونزوئلا، ۲۰۲۱–۲۰۲۵).

  54. سیرا پاسکوال مارکی‌نا و کریس گیلبرت، ونزوئلا: اکنون به‌مثابهٔ مبارزه؛ صداهایی از انقلاب بولیواری (نیویورک: انتشارات مانتلی ریویو، ۲۰۲۰).

  55. گیلبرت، یا کمون یا هیچ!، صفحات ۱۲۶–۱۳۹.

  56. رویکرد دیرینه‌ی انقلاب بولیواری - که بر ایجاد قدرت مردم از طریق یک رابطه دو طرفه و دیالکتیکی با دولت تأکید دارد - در تضاد با اصول سختگیرانه‌تر خودمختاری نئو-زاپاتیسم قرار می‌گیرد.

  57. از ماه مه ۲۰۲۴، فرآیندهای مشاوره اشتراکی فصلی وجود داشته است. این فرآیندها شامل سازماندهی انتخابات در کمون‌ها برای تعیین نحوه استفاده از بودجه تأمین‌شده توسط دولت برای پروژه‌هایی است که اعضای کمون در مجامع قبلاً سازماندهی‌شده مورد بحث قرار داده‌اند. در اواخر سال ۲۰۲۴، دولت متعهد شد که ۶۰۰ میلیون دلار به حدود پنج هزار کمون و حوزه‌ی انتخابیه کمون در کشور تأمین کند (یک «مدار اشتراکی» اساسن یک حوزه‌ی اطلاع‌رسانی اشتراکی است). فرآیند مشاوره مهم بوده است زیرا برای کمون‌های موجود، مشارکت را افزایش می‌دهد و کمون را از نظر حوزه انتخابیه خود تأیید می‌کند. برای کمون‌هایی که هنوز در حال شکل‌گیری هستند، این مشاوره‌ها به‌عنوان انگیزه‌ای قوی برای افراد حاضر در جوامع عمل می‌کنند تا روند تحکیم کمون را پیش ببرند.

  58. هدفِ تبدیل‌شدن به «ابزار سیاسیِ جنبش‌های اجتماعی» در نام کامل حزب MAS بازتاب یافته است: Movimiento al Socialismo—Instrumento Político por la Soberanía de los Pueblos (جنبش به‌سوی سوسیالیسم—ابزار سیاسی برای حاکمیت ملت‌ها). دهه‌ی ۱۹۷۰ شاهد اوج‌گیری جنبش‌های بومی در بولیوی بود که در آن، خاطره‌ی توپاک کاتاری، انقلابی آیماراییِ اواخر قرن هجدهم، نقش مهمی داشت. در سال ۱۹۸۶، جنبش Ayllus Rojos به رهبری فلیپه کوئیسپه اوانکا تأسیس شد که اشکال بومی سازمان‌دهی و همچنین خودمختاری درون‌اجتماعی را ترویج می‌کرد. نقطهٔ عطف دیگری در سال ۱۹۸۸ رقم خورد، زمانی که کنفدراسیون اتحادیه‌های یکتای کارگران روستایی (Confederación Sindical Única de Trabajadores Campesinos)- که در آن زمان به‌شدت تحت تأثیر جریان کاتاریستی قرار داشت- به دفاع از «قدرت کمونی» برخاست. فابیولا اسکارزاگا، La comunidad indígena insurgente، صفحات ۲۱۷–۲۱۸، ۲۳۰–۲۳۲. سولیداد والدیویا ریورا، شبکه‌های سیاسی و جنبش‌های اجتماعی: روابط دولت و جامعه بولیوی تحت رهبری اوو مورالس ۲۰۰۶–۲۰۱۶ (نیویورک: Berghahn Books، ۲۰۱۹)، صفحات ۱۳۸، ۱۴۵.

  59. سولیداد والدیویا ریورا، شبکه‌های سیاسی و جنبش‌های اجتماعی: روابط دولت و جامعه در بولیوی در دوران اِوو مورالس، ۲۰۱۶–۲۰۰۶ (نیویورک: انتشارات برگهان، ۲۰۱۹)، صفحات ۱۳۸، ۱۴۵.

  60. کارل مارکس، ال کوادرنو کووالفسکی، ترجمه. راکل گوتیرز (لاپاز: اوفنسیوا روجا، ۱۹۸۹)؛ همچنین: کارل مارکس، «گزیده‌هایی از م. م. کووالوسکی»، در لارنس کرادر، شیوه‌ی تولید آسیایی (آسن، هلند: ون گورکوم، ۱۹۷۱)، صفحات ۳۴۳–۴۱۲.

  61. آلوارو گارسیا لینِرا، «مقدمه‌ای بر دفتر کووالفسکی» (۱۹۸۹)، در: کارل مارکس، Comunidad, nacionalismos y capital: Textos inéditos (لاپاز: معاونت ریاست‌جمهوری دولت چندملیتی بولیوی، ۲۰۱۸)، صفحات ۲۲، ۳۷–۳۸.

  62. خ. فابیان کبالوس و توماس تورِس لوپز، نزدیک‌شدن به مارکسیسم آمریکای لاتین: نظریه، تاریخ و سیاست (سانتیاگو د شیلی: انتشارات آریادنا، ۲۰۲۱)، ص. ۹۳. کبالوس و تورِس نشان می‌دهند که گارسیا لینِرا هرگز به‌طور کامل با رویکرد خودمختارگرای گوتیرس و گروه روشنفکران کمونی بولیوی همسو نبود و با گذر به قرن بیست‌و‌یکم، فاصله‌اش از مواضع آنان بیش‌تر شد.

  63. آلوارو گارسیا لینِرا، شکل ارزش و شکل کمون: نزدیک‌شدن نظری ـ انتزاعی به بنیان‌های تمدنیِ مقدم بر آی‌لوی جهانی (لاپاز: انتشارات CLASCO / Muela del Diablo، ۲۰۰۹ [۱۹۹۷])، صفحات ۲۲۹–۲۰۳. برای آگاهی بیش‌تر از این برداشتِ دگرگون‌شده از مفهوم دولت، بنگرید به سخنرانی گارسیا لینِرا در سوربن درباره‌ی نیکوس پولانتزاس، با عنوان: «دولت، دموکراسی و سوسیالیسم»، در: آلوارو گارسیا لینِرا، سوسیالیسمِ کمونی: افقی برای دوران ما (لاپاز: معاونت ریاست‌جمهوری، ۲۰۱۵)، صفحات ۳۴–۶۶.

  64. آلوارو گارسیا لینِرا، «سوسیالیسمِ کمونی: سهم بولیوی به جهان»، مجله‌ی آنالیسس، شماره‌ی ۳، شماره‌ی فرعی ۵ (۷ فوریه ۲۰۱۰): ص. ۷.

  65. در روند اشغال زمین، جنبش بی‌زمین‌ها (MST) ابتدا آکامپامِنتو (اردوگاه) را تشکیل می‌دهد، جایی که دهقانان بی‌زمین در آن برنامه‌ریزی کرده و بخشی از زمینی را که خواهان تصاحب آن‌اند، به‌طور موقت اشغال می‌کنند. هنگامی که دولت مالکیت آنان بر زمین را به‌رسمیت می‌شناسد، آن منطقه به یک آسِنتامِنتو (یا سکونت‌گاه دائمی) تبدیل می‌شود.

  66. ویراستاران: هَری ئی. واندن و مارک بکر، خوزه کارلوس ماریاتِگی: گزیده‌ای از آثار (نیویورک: انتشارات مانتلی ریویو، ۲۰۱۱)، ص. ۱۲۹.

  67. ماریاتِگی بر این باور بود که «سوسیالیسم عملی» در درون کمون‌های آی‌لو در رشته‌کوه‌های آند وجود داشته و استدلال می‌کرد که این کمون‌ها باید مبنایی برای ساختن سوسیالیسم در آن بستر باشند. خوزه کارلوس ماریاتِگی، هفت جستار در تفسیر واقعیت پرویی (کاراکاس: کتابخانه‌ی آی‌یایچوچو، ۱۹۷۹)، به‌ویژه فصل «مسئله‌ی زمین».


 

 

یک نظر بنویسید

 

نظرات شما

بدون نظر