۱۴۰۴-۰۷-۲۸
پویان کبیری

مارکسیسم غربی و امپریالیسم: یک گفتگو - برگردان

 

توسط: جان بِلِمی فاستر و گابریل راک‌هیل

مندرج در مجله‌ی بررسی ماهانه(مانتلی ریویو) جلد 76، شماره‌ی 10، مارس 2025

ترجمه: پویان کبیری

 

مقدمه‌ی مترجم:

این گفت‌وگو بین جان ب. فاستر سردبیر مجله‌ی بررسی ماهانه و استاد بازنشسته‌ی جامعه‌شناسی در دانشگاه اورگان و گابریل راک‌هیل مدیر اجرایی کارگاه تئوری انتقادی و استاد فلسفه و مطالعات میان‌رشته‌ای جهانی در دانشگاه ویلانوا در پنسیلوانیا، انجام شده است.

در شرایط کنونی و در پرتو بحران‌های جهانی نظام سرمایه‌داری، از جنگ‌های امپریالیستی گرفته تا تعمیق شکاف‌ها و تشدید تضادهای طبقاتی، بازیابی جایگاه و کارکرد تئور‌ی انقلابی مارکسیستی- لنینیستی ضرورتی انکارناپذیر یافته است. یکی از پرسش‌های اصلی در این زمینه آن است که چرا بخش‌های وسیعی از چپ، به‌ویژه در غرب، نه‌تنها در نقد امپریالیسم ناتوان بوده‌اند، بلکه عمومن به صورت فعال در خدمت بازتولید گفتمان امپریالیستی قرار گرفته‌اند؟ در این زمینه، گفت‌وگوی اخیر میان فاستر و راک‌هیل، دو متفکر برجسته‌ی ماتریالیست، پاسخی روشن به وارونگی‌های ایدئولوژیکی است که به‌ویژه از سوی سنت مارکسیسم غربی در سطح جهانی رواج یافته‌اند.

جان ب. فاستر در مقاله‌ی "انکارِ جدیدِ امپریالیسم در چپ" (The New Denial of Imperialism on the Left)، با اتکاء به سنت مارکسیسم انقلابی، نشان می‌دهد که چگونه مارکسیست‌های غربی، به‌جای تحلیل مادی مناسبات سلطه، به قرائت‌هایی فرهنگی‌گرا و ایده‌آلیستی روی آوردند که انقلاب کبیر اکتبر روسیه و انقلابات ضد‌امپریالیستی چین و دیگر کشورهای تحت‌سلطه را نه جنبش‌هایی رهایی‌بخش، بلکه تکرارهای «اقتدارگرایانه» یا «امپریالیسم جدید» معرفی می‌کنند. این وارونگی ایدئولوژیک، به تعبیر او، چیزی جز بازتولید گفتمان هژمونیک جهان سرمایه‌داری در لباس چپ نبوده و نیست.

گابریل راک‌هیل نیز در بسیاری از آثار و مقالات روشن‌گرانه‌ی خود مانند "چه کسی مزد نوازنده‌گان مارکسیسم غربی را پرداخت؟" Who Paid the Pipers of Western Marxism?) ) و یا "مرثیه‌ای برای تئوری فرانسوی" Requiem for French Theory))، به افشای پیوندهای ساختاری میان مارکسیسم غربی، نهادهای امپریالیستی، و پروژه‌های جنگ نرم پرداخته و نشان داده است که چگونه بخش زیادی از آن‌چه به نام تئوری انتقادی، مارکسیسم فرهنگی یا فرانکفورتی عرضه شده، در عمل در خدمت تضعیف مارکسیسم-لنینیسم انقلابی و مبارزات واقعی نیروهای انقلابی برعلیه امپریالیسم در سطح جهانی بوده است.

در مجموع می‌توان گفت که این گفت‌وگو در کلیت خود، بر ضرورت احیای تئوری انقلابی یعنی مارکسیسم جهانی، ماتریالیستی و انقلابی تأکید دارد. مارکسیسمی که در امتداد سنت مارکس، انگلس، لنین، و نظریه‌پردازان برجسته و بزرگ ضد‌امپریالیستی هم‌چون رُزا لوکزامبورگ، مائو، هوشه‌مین، چه‌گوارا، پویان، احمدزاده و ...، مبارزه‌ی طبقاتی را به‌مثابه پدیده‌ای جهانی و عمیقن تاریخی در نظر می‌گیرد، نه انتزاعی یا صرفن سیاسی- فرهنگی. مارکسیسمی که برخلاف صورت‌بندی‌های فرهنگی، یا پُست‌مدرن و ایده‌آلیستی، بر تحلیل درست از واقعیت‌های مادی، ساختار عینی طبقاتی جامعه و نقد سیستم حاکم بر آن استوار باشد و بر این اساس، مبارزه و کنش انقلابی و سازماندهی متناسب خود را برعلیه مناسبات سلطه‌ای که حاکم بر جهان است، پایه‌ریزی و به عمل درآورد.‌

نکته‌ی مهم دیگری که در انتها بایستی به آن اشاره و آن را مورد تأکید قرار داد این که، فاستر و راک‌هیل در خلال این گفت وگوی انتقادی، بر لزوم بازگشت به فلسفه‌ی عمل و ماتریالیسم تاریخی تأکید می‌ورزند؛ فلسفه‌ای که نه صرفن در پی تفسیر جهان، بلکه در جهت تغییر آن باشد. گفت‌وگوی این دو، یک‌بار دیگر این نکته را برجسته می‌نماید که کمونیست‌های واقعی برای پیش‌برد مبارزات انقلابی خویش در مصاف با چالش‌های کنونی، پیش از هر چیز و بیش از هر زمان دیگری، مستلزم بازگشت به فلسفه‌ی پراکسیس، یا همان وحدت نظر و عمل می‌باشند که در تقابل مستقیم با ایدئولوژی‌های لیبرال، نولیبرال و تمامی چپ‌های به ظاهر کمونیستِ سازش‌کار قرار می‌گیرد. در نتیجه، این کنش انقلابی، تنها از رهگذر نقد رادیکال، بازسازی یا نوآفرینی تشکلات انقلابی، سازماندهی مناسب و پی‌گیری عمل انقلابی در راستای گسترش جهانی مبارزه‌ی ضد‌امپریالیستی امکان‌پذیر است.

پویان کبیری

15 آوریل 2025

***************

گابریل راک‌هیل: مایلم این بحث را با پرداختن به یک تصور نادرست درباره‌ی مارکسیسم غربی آغاز کنم، که می‌دانم برای هر دوی ما دغدغه‌ی مشترکی است. مارکسیسم غربی معادل با مارکسیسم در غرب نیست، بلکه نسخه‌ای خاص از مارکسیسم است که به دلایل مادی مشخصی در هسته‌ی امپریالیستی شکل گرفته است، جایی که فشار ایدئولوژیک قابل توجهی برای تبعیت از آن وجود دارد. این ایدئولوژی غالب درباره‌ی مارکسیسم، زندگی افرادی را که در هسته‌ی امپریالیستی کار می‌کنند و به‌طور کلی در سراسر کشورهای سرمایه‌داری، تحت تأثیر قرار می‌دهد، اما لزومن پژوهش‌های مارکسیستی و سازماندهی در این مناطق را به‌طور سخت‌گیرانه تعیین نمی‌کند. ساده‌ترین اثبات این امر این است که ما خود را مارکسیست‌های غربی نمی‌دانیم، با این‌که مارکسیست‌هایی هستیم که در غرب فعالیت می‌کنیم، دقیقن مانند فیلسوف ایتالیایی دومنیکو لوسوردو، که کتاب "مارکسیسم غربی" او اخیرن توسط انتشارات مانتلی ریویو منتشر شده است. نظر شما درباره‌ی رابطه‌ی بین «مارکسیسم غربی» و «مارکسیسم در غرب» چیست؟

جان بِلِمی فاستر: من علاقه‌ای به اصطلاح «مارکسیسم غربی» ندارم، تا حدی به این دلیل که این اصطلاح توسط متفکرانی به‌مثابه نوعی هویت‌سازی به کار گرفته شد که نه‌تنها مارکسیسم شوروی، بلکه بخش زیادی از مارکسیسم کلاسیک کارل مارکس و فردریک انگلس، و همچنین مارکسیسم جنوب جهانی را رد می‌کردند. در عین حال، بخش‌های بزرگی از مارکسیسم در غرب، از جمله تحلیل‌های ماتریالیستی، اقتصاد سیاسی و تاریخی، معمولن از این نوع مارکسیسم غربی خودخوانده کنار گذاشته شده‌اند. با این حال، این جریان خود را داور تفکر مارکسیستی معرفی کرده و بر مارکس‌شناسی تسلط داشته است.

معمولن وقتی به‌طور نظری به مسئله‌ی مارکسیسم غربی می‌پردازم، تأکید می‌کنم که آن‌چه با آن سروکار داریم، یک سنت فلسفی خاص است. این سنت با موریس مرلو-پونتی آغاز شد (نه گئورگ لوکاچ، آن‌طور که معمولن تصور می‌شود) و با کنار گذاشتن مفهوم دیالکتیک طبیعت که به انگلس (و البته مارکس) ربط دارد، مشخص می‌شود. این امر باعث شد که مارکسیسم غربی به‌طور سیستماتیک از ماتریالیسم وجودی در چارچوب مارکسیستی فاصله بگیرد و به سوی ایده‌آلیسم گرایش پیدا کند، که این خود با عقب‌نشینی از دیالکتیک طبیعت سازگاری داشت.

علاوه بر این، یکی از نکاتی که بخشی از تعریف خودخوانده‌ی مارکسیسم غربی نبود، اما به‌درستی توسط لوسوردو مورد تأکید قرار گرفت، عقب‌نشینی از نقد امپریالیسم و کل مسئله‌ی مبارزه‌ی انقلابی در جهان سوم یا جنوب جهانی بود. از این نظر، مارکسیست‌های غربیِ خودخوانده گرایشی اروپا‌محور داشتند و اغلب اهمیت امپریالیسم را انکار می‌کردند. پس می‌توان از «مارکسیسم اروپامحور غربی» سخن گفت.

بنابراین، هنگام پرداختن به این مسائل، معمولن دو جنبه را برجسته می‌کنم:

  • یکی این که، سنت فلسفی مارکسیسم غربی، دیالکتیک طبیعت و ماتریالیسم وجودی را رد کرد و در نتیجه از مارکسیسم کلاسیکِ مارکس و انگلس جدا شد.

  • دیگر این که، مارکسیسم اروپا‌محور غربی، مفهوم مرحله‌ی امپریالیستی سرمایه‌داری (و سرمایه‌داری انحصاری) را رد نمود و اهمیت مبارزات انقلابی جهان سوم و ایده‌های انقلابی جدیدی که آن‌ها ایجاد کردند را کم‌اهمیت جلوه داد.

مارکسیسم، در این تجسم محدود مارکسیسم غربی، به یک حوزه‌ی صرفن دانشگاهی تبدیل شد که به دایره‌ی شیءانگاری مفاهیم یا ساختارهای بدون سوژه می‌پرداخت: یعنی دقیقن نفی کامل فلسفه‌ی عمل انقلابی.

گابریل راک‌هیل: دقیقن، این‌ها ویژه‌گی‌های مهمِ به‌اصطلاح «مارکسیسم غربی» هستند و من موافقم که این اصطلاح به‌راحتی می‌تواند موجب سوءتفاهم شود. به همین دلیل است که، به نظر من، یک رویکرد دیالکتیکی بسیار ضروری است: این رویکرد به ما اجازه می‌دهد که به ناهماهنگی‌های موجود بین ساده‌سازی مفاهیم و پیچیدگی‌های واقعیت مادی توجه کنیم، درعین حال که تلاش می‌کنیم دومی را از طریق اصلاح و پالایشِ هرچه بیش‌ترِ تحلیل‌ها و دسته‌بندی‌های مفهومی توضیح دهیم.

علاوه بر دو ویژه‌گی‌ای که شما برجسته کردید، من هم یک ویژه‌گی دیگر را اضافه می‌کنم_حداقل در مورد هسته‌ی تئوریک‌محور مارکسیسم غربی، مانند آثار چهره‌های برجسته‌ی مکتب فرانکفورت و بخش زیادی از مارکسیسم نظری پس از جنگ در فرانسه و بریتانیا_و آن، گرایش به کناره‌گیری از اقتصاد سیاسی به نفع تحلیل فرهنگی و همچنین رد انتقادی بسیاری از (اگر نه همه‌ی) پروژه‌های دولت‌سازی سوسیالیستی در دنیای واقعی، که البته با نکته‌ی دوم شما اشتراک‌وجه دارد.

در تلاش برای شناسایی دقیق‌تر مرزهای مارکسیسم غربی و نیروهای محرک آن، مهم است که شکل منحصر تولید فکری آن را در بستر کلیِ روابط تولید نظری قرار دهیم، که خود این روابط نیز درون روابط اجتماعی تولید به‌شکل عام‌تر جای می‌گیرد. به‌عبارت‌دیگر، یک تحلیل مارکسیستی از مارکسیسم غربی، در سطحی از بررسی، نیازمند درگیری با اقتصاد سیاسی تولید، گردش و مصرف دانش است. این همان چیزی است که به ما امکان می‌دهد نیروهای اقتصادی-اجتماعیِ فعال در پس این گرایش ایدئولوژیک خاص را شناسایی کنیم، درعین‌حال که البته نیمه‌استقلالِ ایدئولوژی را نیز به رسمیت ‌می‌شناسیم.

با بهره‌گیری از آثار مارکس و انگلس، ولادیمیر ایلیچ لنین دقیقن تشخیص داد که چگونه وجود مادی یک «اشرافیت کارگری» در هسته‌ی امپریالیستی—یعنی یک بخش ممتاز از طبقه‌ی کارگر جهانی—نیروی محرکه‌ی گرایش چپ غربی به همسویی بیش‌تر با منافع بورژوازی خودی، به‌جای ایستادن در کنار پرولتاریای مستعمرات و نیمه‌مستعمرات، بوده است. به نظر من، اگر بخواهیم به ریشه‌ی مسائل بپردازیم، باید همین چارچوب بنیادی را برای درکِ تجدید‌نظرهای اساسی مارکسیسم غربی در مارکسیسم، و همچنین گرایش آن به نادیده گرفتن، کم‌اهمیت جلوه دادن، یا حتی تحقیر و ردِ مارکسیسم انقلابی جنوب جهانی به کار بگیریم—مارکسیسمی که صرفن جهان را تفسیر نکرده، بلکه آن را با گسستن زنجیرهای امپریالیسم دگرگون کرده است.

آیا مارکسیست‌های غربی، در مجموع، اعضای همان چیزی نیستند که می‌توان آن‌ها را «اشرافیت کار فکری» نامید، به این معنا که از برخی از بهترین شرایط مادی تولید نظری در جهان بهره‌مندند؟ این امر زمانی آشکارتر می‌شود که مارکسیسم غربی را با مارکسیسمی مقایسه کنیم که در روستاهای چین توسط مائو تسه‌تونگ، در ویتنامِ محاصره‌شده توسط هو شی‌مین، در سیِرا مائسترا توسط ارنستو «چه» گوارا، یا نمونه‌های مشابه دیگر توسعه یافته است.

آیا آن‌ها، مانند اشرافیت کارگری به‌طور کلی، از خرده‌ریزهایی که از سفره‌ی ضیافت امپریالیستی طبقه‌ی حاکم می‌ریزد، بهره نمی‌برند؟ و آیا این واقعیت مادی، بدون آن‌که به‌طور کامل و قطعی نگرش آن‌ها را تعیین کند، بر آن تأثیر نمی‌گذارد؟

جان بِلِمی فاستر: نکته‌ای که درباره‌ی فاصله گرفتن مارکسیسم غربی از اقتصاد سیاسی مطرح شد، بسیار مهم است. من در اواسط دهه‌ی ۱۹۷۰ تحصیلات تکمیلی خود را در دانشگاه یورک در تورنتو آغاز کردم. پیش از آن، زمینه‌ای در اقتصاد داشتم که هم شامل اقتصاد نئوکلاسیک رایج و هم اقتصاد سیاسی مارکسیستی می‌شد. این سال‌هائی بود که اتحادیه‌ی اقتصاد سیاسی رادیکال در ایالات متحده یک شورش در حوزه‌ی اقتصاد را رهبری می‌کرد. اما من به نظریه‌ی انتقادی و مطالعات هگلی نیز علاقه‌مند بودم.

در حوزه‌ی فلسفی، من علاوه بر مارکس، "پدیدارشناسی روح" اثر گئورگ ویلهلم فردریش هگل، بیش‌تر آثار هربرت مارکوزه، "نظریه‌ی ازخودبیگانگی مارکس" از ایستوان مزاروش و بسیاری از متون دیگر در فلسفه‌ی انتقادی را مطالعه کرده بودم. بنابراین، با این انتظار وارد تحصیلات تکمیلی شدم که هم در اقتصاد سیاسی مارکسیستی و هم در نظریه‌ی انتقادی به مطالعه بپردازم.

در سال ۱۹۷۵ از دانشگاه یورک بازدید کرده بودم، اما وقتی یک سال بعد برای آغاز تحصیلات تکمیلی به آنجا رفتم، متوجه شدم که برنامه‌ی اندیشه‌ی سیاسی و اجتماعی در یورک (و تا حدی چپ در دپارتمان علوم سیاسی) دچار شکافی عمیق شده است که طی آن، گروهی که «اقتصاددانان سیاسی» نامیده می‌شدند، از «نظریه‌پردازان انتقادی» جدا شده بودند.

این زمانی بود که برخی از آثار اصلی اندیشمندان مکتب فرانکفورت، مانند نوشته‌های تئودور آدورنو و ماکس هورکهایمر، برای اولین بار به زبان انگلیسی ترجمه می‌شدند. برای نمونه، "مفهوم طبیعت در مارکس" اثر آلفرد اشمیت در سال ۱۹۷۱، "دیالکتیک روشنگری" هورکهایمر و آدورنو در سال ۱۹۷۲، و "دیالکتیک منفی" آدورنو در سال ۱۹۷۳ به انگلیسی ترجمه شدند.

این نه‌تنها به معنای گسترش بحث‌ها در درون مارکسیسم، بلکه در بسیاری جهات، شکافی با مارکسیسم کلاسیک ایجاد کرد، که اغلب در چنین آثاری مورد انتقاد قرار می‌گرفت. بنابراین، وقتی وارد کلاس نظریه‌ی انتقادی شدم، نخستین چیزی که شنیدم این بود که «دیالکتیک طبیعت غیرقابل‌پذیرش است.» بحث‌های اولیه‌ی مارکس درباره‌ی تعامل انسان و طبیعت که ماهیتی انسان‌شناختی داشتند، به‌طور خلاصه رد شدند. تنها دوره‌ی آموزشی هگل تدریس می‌شد، که روی تفسیر الکساندر کوژو از هگل متمرکز بود، که هم برای چپ فرانسه و هم، به‌طرزی متناقض، برای برخی متفکران محافظه‌کار محبوبیت داشت.

در این سال‌ها، من بیش‌تر بر اقتصاد سیاسی مارکسیستی تمرکز کردم. مزاروش، که یکی از دلایل اصلی من برای انتخاب یورک بود، همان سالی که من وارد دانشگاه شدم، به دلیل انزجار از هر دو جناح این شکاف، یورک را ترک کرد.

در سال اولم در دانشگاه یورک، با استادی لیبرال که در زمینه‌ی چین تخصص داشت، کار می‌کردم. او بیان کرد که در مورد تحول مارکسیسم سردرگم است و "تأملاتی درباره‌ی مارکسیسم غربی" اثر پِری اندرسون را به من داد و از من خواست که آن را بخوانم و برایش توضیح دهم که موضوع از چه قرار است.

من کتاب اندرسون را خواندم و در آن زمان به‌شدت شگفت‌زده شدم، زیرا او از تکنیک‌های مختلفی برای برجسته کردن تغییر در نظریه‌ی مارکسیستی از اقتصاد سیاسی و تاریخ به سمت فلسفه و فرهنگ استفاده کرده بود، ولی در واقع این‌طور نبود، اما با متفکرانی که او انتخاب کرده و ستوده بود، تناسب داشت.

به این ترتیب، «مارکسیسم غربی» در چارچوب اندرسون، عمدتن اقتصاددانان سیاسی و تاریخ‌نگاران را کنار می‌گذاشت. در کنار این، مارکسیسم غربی به‌عنوان جریانی مجزا از «مارکسیسم کلاسیک»_از جمله تأکیدات اصلی خودِ مارکس و انگلس_مطرح می‌شد. البته، اندرسون نمی‌توانست به‌طور کامل وجود اقتصاددانان سیاسی و تاریخ‌نگاران مارکسیست را نادیده بگیرد، اما حذف آن‌ها از روایتش کاملن مشهود بود.

حتی بدون بررسی دقیق روش‌هایی که از طریق آن‌ها اقتصاددانان و تاریخ‌نگاران کنار گذاشته شدند، می‌توان با نگاه به فهرست نام‌ها در کتاب اندرسون، به ماهیت مرزبندی‌های او پی‌برد. در توصیف او از مارکسیست‌های غربی، فلاسفه و نظریه‌پردازان فرهنگی برجسته بودند. برای مثال، لویی آلتوسر در سی‌وچهار صفحه، گئورگ لوکاچ در سی‌ویک، ژان پال سارتر در بیست‌وهشت، هربرت مارکوزه در بیست‌وپنج، تئودور آدورنو در بیست‌وچهار، گالوانو دلا وولپه در نوزده، لوسیو کولتی در هجده، مَکس هورکهایمر در دوازده، هانری لوفور در دوازده، والتر بنیامین در یازده، لوسین گلدمن در هشت، مرلو-پونتی در سه، برتولت برشت در دو، و فردریک جیمسون در یک صفحه مورد اشاره قرار گرفته‌اند.

با این حال، وقتی که به اقتصاددانان سیاسی و مورخان مارکسیست(از جمله تاریخ‌نگاران فرهنگی) تقریبن در همان دوره نگاه می‌کنیم، تصویر کاملن متفاوتی به دست می‌آید: آیزاک دویچر تنها در چهار صفحه، پال ام. سوئیزی در چهار، ارنست مندل در دو، پال ای. باران در یک، میخائیل کالکی در یک، نیکوس پولانزاس در یک، پیرو سرافا در یک، و ریموند ویلیامز در یک صفحه، ذکر شده‌اند.

دانشمندان مارکسیست اصلن ذکر نشده‌اند، انگار که اصلن وجود نداشتند. درحالی‌که برخی از مارکسیست‌هایی که در مباحثات غربی نقش محوری داشتند، از نظر اندرسون بیش‌تر «شرقی» تلقی می‌شدند تا «غربی»، چرا که تصمیم گرفته بودند در آن سوی پرده‌ی آهنین زندگی کنند، مانند برتولت برشت که تنها در دو صفحه به او اشاره شده و ارنست بلوخ که نامش حتی یک بار هم ذکر نشده است.

از همان ابتدا، برداشت اندرسون از «مارکسیسم غربی» برای من عجیب بود. هرچند اندرسون، مانند هر متفکر دیگری، حق داشت که بر کسانی که به تحلیل او نزدیک‌تر بودند، تأکید نماید، اما شیوه‌ی او در دسته‌بندی «مارکسیست‌های غربی»_که عمدتن بر فلسفه و فرهنگ متمرکز بود_به‌شدت از مارکسیسم کلاسیک، اقتصاد سیاسی، مبارزه‌ی طبقاتی و نقد امپریالیسم فاصله می‌گرفت. در روایت اندرسون، «مارکسیسم غربی» به‌نوعی نفی جنبه‌های اصلی مارکسیسم کلاسیک همراه با مارکسیسم شوروی بود.البته نباید اندرسون را به‌طور کامل مقصر دانست، او با چیزی واقعی سروکار داشت. اما واقعیت در این‌جا فاصله‌ی عظیم از مارکسیسم کلاسیک بود، حتی اگر در برخی زمینه‌ها پیشرفت‌های نظری مهمی حاصل شده باشد.

پس بدون تردید، مارکسیسم غربی بر اساس تعریف اندرسون یا حتا مطابق با مرزبندی نظری‌ترِ ناشی از کنار گذاشتن دیالکتیک طبیعت، از بخش زیادی از نقد اصلی مارکسیستی تهی شده بود، حتی اگر برخی مسائل نظیر دیالکتیک شیءواره‌گی را به‌طور کامل‌تری بررسی کرده باشد. مارکسیسم غربی، با حذف اقتصاددانان سیاسی، تاریخ‌نگاران و دانشمندان مارکسیست_و درنتیجه ماتریالیسم_، از طبقه، امپریالیسم و درنتیجه خودِ ایده‌ی مبارزه فاصله گرفت. حاصل، شکل‌گیری یک باشگاه انحصاری بود؛ همان چیزی که لوکاچ به‌طرز انتقادی از آن به‌عنوان مجموعه‌ای از متفکران مستقر در «هتلِ بزرگِ پرتگاه» یاد می‌کرد که به‌طور فزاینده‌ای حتا از فکر کردن به عمل انقلابی هم فاصله می‌گرفتند.

فکر نمی‌کنم که ضمیمه کردن مستقیم این موضوع به اشرافیت کارگری چندان منطقی باشد (هرچند آن تحلیل نیز حائز اهمیت است). بلکه این متفکران در زمره‌ی برخی از نخبه‌ترین اعضای آکادمی بورژوایی ظهور کردند که به‌سختی می‌توان آن‌ها را مارکسیست، چه رسد به کارگر، دانست. اغلب آن‌ها کرسی‌های دانشگاهی را اشغال کرده بودند و مورد تقدیر قرار می‌گرفتند. آن‌ها بی‌تردید، در مقایسه با کسانی که به سنت مارکسیسم کلاسیک وفادار و ثابت‌قدم ماندند، وضعیت بهتری داشتند.

گابریل راک‌هیل: اندرسون در دو کتاب خود در مورد این موضوع، روایت مارکسیسم غربی را از دیدگاه یک مارکسیست غربی ارائه می‌دهد. به نظر من، این دقیقن همان چیزی است که هم نقاط قوت و هم ضعف‌های اجتناب‌ناپذیر رویکرد او را شکل می‌دهد. از یک سو، او برخی از ویژه‌گی‌های کلیدی این جریان، مانند فاصله گرفتن از سیاست عملی به نفع تئوری و پذیرش شکست‌گرایی سیاسی را به‌خوبی تشخیص می‌دهد. از سوی دیگر، او هرگز به عمق مسئله نمی‌پردازد، زیرا مارکسیسم غربی را آن‌گونه که خود می‌فهمد، در چارچوب روابط اجتماعی جهانی تولید (از جمله تولید نظری) و مبارزه‌ی طبقاتی بین‌المللی قرار نمی‌دهد. در نهایت، او روایتی را به ما ارائه می‌دهد که به‌طور دقیق ماتریالیستی نیست، زیرا به‌طور جدی به اقتصاد سیاسی تولید، گردش و مصرف دانش نمی‌پردازد و همچنین امپریالیسم را در مرکز تحلیل خود قرار نمی‌دهد.

از منظر مارکسیستی، چیزی که تاریخ را به پیش می‌برد، نه ایده‌ها، بلکه نیروهای مادی هستند. بنابراین، تاریخ اندیشه، از جمله تاریخ مارکسیسم به‌عنوان یک پروژه‌ی نظری، باید در ارتباط با این نیروها بررسی شود، البته با در نظر گرفتن استقلال نسبی ایدئولوژی از زیربنای اقتصادی-اجتماعی. در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، بسیاری از روشنفکران مارکسیست در اروپا بیرون از محیط دانشگاهی فعالیت می‌کردند، گاهی به‌عنوان سازمان‌دهندگان سیاسی یا روزنامه‌نگاران، و اغلب پیوندهای ارگانیکی با مبارزه‌ی طبقاتی عملی داشتند. اما با شکاف در جنبش سوسیالیستی طی جنگ جهانی اول، برخی از این روشنفکران از پرولتاریای بین‌المللی فاصله گرفتند و _خواسته یا ناخواسته_ با منافع بورژوازی ملی خود، همسو شدند. در مقابل، کسانی مانند لنین بر این باور بودند که تنها جنگ مشروع، جنگ طبقاتی بین‌المللی است_ جنگی که انقلاب روسیه آن را به‌وضوح نشان داد_ نه رقابت بین امپریالیست‌های حاکم.

دقیقن به همین دلیل است که لوسوردو شکاف جنگ جهانی اول را چارچوب تحلیل خود در مورد مارکسیسم غربی قرار می‌دهد، و به همین خاطر است که تحلیل او به‌مراتب برتر از روایت اندرسون است. مارکسیسم غربی درواقع جریانی است که از دل شووینیسم اجتماعیِ سنت مارکسیستی اروپایی پدید آمد، جریانی که به انقلاب‌های ضداستعماری خارج از اروپا با نگاهی تحقیرآمیز می‌نگریست.

همان‌طور که لنین به‌وضوح نشان داد، این صرفن به دلیل اشتباهات نظری روشنفکران مارکسیست غربی نبود، بلکه نیروهای مادی‌ئی وجود داشتند که جهت‌گیری ایدئولوژیک آن‌ها را شکل می‌دادند: به‌عنوان اعضای اشرافیت کارگری در مرکز سرمایه‌داری، آن‌ها منافعی مادی‌ در حفظ نظم جهانی امپریالیستی داشتند.

این شکاف اولیه به‌مرور به یک تقسیم بزرگ‌تر تبدیل شد، زیرا رقابت بین امپریالیستی در طول جنگ جهانی اول ادامه یافت، جنگ جهانی دوم را پشت سر گذاشت و در نهایت به نوعی بن‌بست جهانی منتهی شد که در آن پیروز اردوگاه امپریالیستی (ایالات متحده آمریکا) در مقابل اردوگاه سوسیالیستی رو به رشد قرار داشت که توسط کشوری رهبری می‌شد که نقشی تعیین‌کننده در شکست فاشیسم و حمایت از بسیاری از انقلاب‌های ضداستعماری در سراسر جهان داشت (اتحاد جماهیر شوروی). در متن جنگ سرد، مارکسیست‌های غربی به‌طور فزاینده‌ای استادان دانشگاه در غرب شدند که به‌طور کلی نسبت به تحولات عملی مارکسیسم در جنوب جهانی بدبین بودند و درگیر تجدیدنظرهای عمیق در مارکسیسم کلاسیک مارکس، انگلس و لنین بودند. به دلایل بسیار مادی،تجدیدنظرطلبی ضدکمونیستی آن‌ها معمولن باعث تقویت موقعیت‌شان در نهادهای غربی و صنعت نظریه‌پردازی شد. این اتفاق به یکباره رخ نداد و نیروهای اجتماعی عینی و گرایش‌های ذهنی همگام با هم پیش نرفتند، زیرا تعدادی از تناقضات این تحولات را مشخص می‌کردند.

چهره‌های برجسته‌ی مکتب فرانکفورت، یعنی آدورنو و هورکهایمر، منتقدان دُگم ضدکمونیست سوسیالیسم واقعن موجود بودند و توسط طبقه‌ی حاکم سرمایه‌داری و دولت‌های امپریالیستی عمده‌ برای ارائه‌ی این دیدگاه‌ها تأمین مالی و حمایت می‌شدند. در فرانسه، سارتر نسخه‌ی ذهنی‌گرایانه‌ی خود از مارکسیسم را در طول جنگ جهانی دوم کشف نمود و در پی آن، از برخی جنبه‌های جنبش کمونیستی جهانی حمایت کرد، اما با تداوم جنگ سرد، به‌طور فزاینده‌ای تردید نشان داد. آلتوسر خود را با حزب کمونیست فرانسه پس از جنگ هماهنگ کرد، اما او هم شیفته‌ی مُد نظری ضددیالکتیکی ساختارگرایی و به‌ویژه لاکانیسم گردید.

این تناقضات بایستی جدی گرفته شوند، در حالی که باید به این نکته نیز توجه کرد که روند کلی تاریخ به‌عنوان مثال، به این‌ منجر شده است که فردی سارتری-آلتوسری مانند آلن بادیو، امروز معروف‌ترین مارکسیست غربی در فرانسه باشد. او با تکان دادن پرچم سرخ نظری و ادعای این‌که یکی از تنها کمونیست‌های زنده است، تأکید می‌کند که: «نه دولت‌های سوسیالیستی، نه مبارزات رهایی‌بخش ملی و نه در نهایت جنبش کارگری، دیگر به‌عنوان مراجع تاریخی وجود ندارند که قادر به تضمین جهانی بودن مشخص مارکسیسم باشند.» بنابراین، «مارکسیسم امروز... از ‌لحاظ تاریخی نابود شده است» و تنها چیزی که باقی‌مانده «ایده‌ی کمونیسم» جدیدی است که بادیو از یکی از برجسته‌ترین نهادهای دانشگاهی در غرب امپریالیست ارائه می‌دهد.1 اگر مارکسیسم به‌عنوان نظریه‌ای که در عمل تجسم یافته، مرده باشد، با این‌حال ما تشویق می‌شویم که از تولد دوباره‌ی معنوی آن از طریق نسخه‌ی مارکسی نظریه‌ی فرانسوی خوشحال باشیم. بادیو با وقاحتی آشکار، پیامبرباوری خود را با تبلیغ فرصت‌طلبانه‌ برای خویش درهم می‌آمیزد، شعار بازاریابی‌ ضمنی برای کارش مانند تحریفی مسیحائی از جمله‌ی مشهور مارکس درباره‌ی انقلاب ‌خواند می‌شود: «مارکسیسم مرده است. زنده باد ایده‌ی کمونیسم من!». اما بادیو در اشتیاق خود برای رستاخیز نظری، از ذکر این نکته غافل می‌ماند که ایده‌ی به‌ظاهر جدید او، در جوهر عملی خود، در واقع ایده‌ای بسیار کهنه است که انگلس پیش‌تر به‌طور قاطعانه آن را نقد کرده بود. این ایده‌، سوسیالیسم تخیلی است.

این یکی از دلایلی است که ارزیابی دیالکتیکی از مارکسیسم غربی بسیار مهم است. این رویکرد به ما اجازه می‌دهد تا تحلیلی چندلایه از اندیشمندان و جنبش‌های مختلف داشته باشیم، جایی که و زمانی که آن‌ها با ایدئولوژی غالب مارکسیسم غربی هم‌راستا می‌شوند، اما همچنین نحوه تفاوت آن‌ها نسبت به آن در بعضی موارد یا در مقاطع خاص زمانی (مثل سارتر و آلتوسر) را نیز برجسته کنیم. علاوه بر این، این رویکرد دیالکتیکی بایستی کاملن ماتریالیستی باشد و خود را در تحلیلی از روابط اجتماعی تولید اندیشه‌ها قرار دهد. مشهورترین مارکسیست‌های معاصر غربی، استادان دانشگاه در هسته‌ی امپریالیستی هستند که برخی از آن‌ها سوپراستارهای جهانی در صنعت تئوری‌پردازی امپریالیستی هستند و این قطعن تأثیری بر نوع کاری که انجام می‌دهند، داشته است.

علاوه بر این، ادغام مارکسیسم در آکادمی بورژوایی، آن را دستخوش تغییرات قابل توجهی نموده است. در هسته‌ی سرمایه‌داری، آکادمی‌های مارکسیستی وجود ندارند که فرد بتواند در آن تربیت شده و سپس دیگران را در مارکسیسم به عنوان یک علم جامع که دنیای طبیعی و اجتماعی را دربر می‌گیرد، آموزش دهد. در عوض، سیستمی از تئوری‌پردازی فکری بر اساس تقسیم‌بندی تخصصی کار بین علوم طبیعی، علوم اجتماعی و علوم انسانی وجود دارد. این سیستم، به عنوان بخشی از روبنا، نهایتن تحت تأثیر منافع سرمایه‌داری قرار دارد. در این راستا، مارکسیسم تا حد زیادی از استفاده به عنوان یک چارچوب برای علوم طبیعی بورژوایی کنار گذاشته‌شده یا رد شده است و اغلب در بسیاری از علوم اجتماعی بورژوایی به یک الگوی تفسیری_ نادرست یا ناکافی_ تقلیل یافته است. بسیاری از معروف‌ترین مارکسیست‌های غربی در رشته‌های علوم انسانی یا دپارتمان‌های اجتماعی مرتبط با علوم انسانی تدریس می‌کنند و درگیر نظریه‌پردازی االتقاطی هستند، که آگاهانه نظریه‌ی مارکسیستی را با مُدهای زودگذر نظری بورژوایی ترکیب می‌کنند.

با توجه به این زمینه‌ی مادی، تعجب‌آور نیست که مارکسیست‌های غربی تمایل دارند از علم ماتریالیستی دوری جویند، از درگیری دقیق با اقتصاد سیاسی و تاریخ ماتریالیستی اجتناب کنند و تنها به نظریه و تحلیل فرهنگی بورژوایی بپردازند. هدف از تئوری مارکسیستی برای مارکسیست‌های غربیِ کودنی مانند اسلاوی ژیژک، تغییر جهانی نیست که آن‌ها را به عنوان مشاهیر برجسته معرفی می‌کند، بلکه تفسیر آن به گونه‌ای است که حرفه‌ی آن‌ها در درون آکادمی امپریالیستی و صنایع فرهنگی آن ارتقا یابد. عینیت سیستم مادی تولید دانش، مشارکت‌های ذهنی آن‌ها را در آن تعیین می‌نماید. چیزی که آن‌ها تمایل به فقدان آن دارند، یک ارزیابی خود-انتقادی و دیالکتیکی-ماتریالیستی از شرایط تولید فکری خودشان است، که تا حدودی به دلیل نوع آموزش ایدئولوژیکی ‌ست که توسط همان سیستمی که آن‌ها را ترویج می‌کند، به آن‌ها داده شده است. آن‌ها ایدئولوگ‌های مارکسیسم امپریالیستی هستند.

جان بِلِمی فاستر: آنچه که شما در این‌جا ارائه می‌دهید، یک نقد تاریخی-ماتریالیستی کلاسیک است که بر بنیان‌های طبقاتی ایدئولوژی و ارتباط آن با سنت مارکسیسم غربی تمرکز دارد. همانطور که کارل مانهایم به‌طور مشهور در کتاب "ایدئولوژی و مدینه‌ی فاضله" توضیح داد، نقد ایدئولوژی اولین بار توسط مارکس مطرح شد. با این حال، مانهایم مارکسیسم را متهم کرد که در خود-نقدی ضروری برای توسعه‌ی یک جامعه‌شناسی معرفتی ناکام مانده است، چرا که نتواسته است خود را از موضع پرولتاریای انقلابی جدا کند (شکستی که او به‌طور خاص به لوکاچ نسبت می‌دهد). اما برخلاف این، این چنین خود-نقدی، یعنی تغییرات رادیکال در تئوری و عمل انقلابی در واکنش به شرایط مادی-طبقاتی در حال تغییر و همان‌طور که مزاروش استدلال کرد به تداوم حیات نظری مارکسیسم، علاوه بر انقلاب‌های واقعی در جنوب جهانی،کمک می‌کند.

برای مارکسیسم غربی به عنوان یک سنت متمایز، چنین خود-نقدی‌ئی، بدون این‌که کل بازی فاش شود، البته غیرممکن بود. تصادفی نیست که تلخ‌ترین پلیمیک‌ها یا جدل‌های مارکسیست‌های غربی علیه لوکاچ بودند، زمانی که او نقد خود از غیرعقلانیت‌گرائی را تلویحن به چپ غربی و شیفته‌گی آن‌ها به ضدانسان‌گرایی‌ مارتین هایدگر گسترش داد. در سنت فلسفی مارکسیسم غربی، تمام هستی‌شناسی‌های مثبت، حتی آن‌هایی که از مارکس و هگل هستند، همراه با تحلیل تاریخی رد شدند. آنچه باقی ماند، دیالکتیک محدود شده‌ای بود، که به منطق نشانه‌ها و نشان‌گرها تقلیل یافته و از هستی‌شناسی ماتریالیستی، مبارزه‌ی طبقاتی و حتی تغییرات تاریخی جدا شده بود. انسان‌گرایی، حتی انسان‌گرایی مارکسیستی، به دشمن تبدیل شد. با کنار گذاشتن تمام محتوای واقعی، مارکسیست‌های خودخوانده‌ی غربی، به معرفی این چرخش گفتمانی یاری رساندند. این امر منجر به ادغام آن با پسا‌مارکسیسم، پسا‌ساختارگرایی، پسامدرنیسم، پسا‌انسان‌گرایی، پسا‌استعماری، و پسا‌سرمایه‌داری شد. در اینجا، “پسا” اغلب به معنای خزیدن به عقب‌ و نه پیشرفت به جلو بود.

می‌توانیم بیش‌تر بحث‌مان را تا به این‌جا این‌طور خلاصه کنیم که سنت مارکسیسم غربی، اگرچه بینش‌های انتقادی بسیاری را ارائه داد، اما در یک عقب‌نشینی چهارگانه گرفتار شد: (1) عقب‌نشینی از طبقه؛ (2) عقب‌نشینی از نقد امپریالیسم؛ (3) عقب‌نشینی از طبیعت/ماتریالیسم/علم؛ و (4) عقب‌نشینی از عقل. با عدم باقی ماندن هرگونه هستی‌شناسی مثبت، تمام آنچه که در چپ پسامدرنیستی و پسا‌مارکسیستی باقی ماند، کلام یا دنیایی از گفتمان تهی بود که مبنایی برای ساختارشکنی واقعیت فراهم می‌نمود، اما خالی از هرگونه پروژه‌ی رهائی‌بخش بود.

بنابراین، وظیفه کنونی، بازیابی و بازسازی ماتریالیسم تاریخی به‌مثابه یک نظریه و عمل انقلابی، در بستر بحران سیاره‌ای زمانه‌ی ماست. ماکس وبر به‌طرز مشهوری گفت که ماتریالیسم تاریخی، ماشینی نیست که بتوان آن را به هر جایی راند. ممکن است کسی پاسخ دهد که مارکسیسم، در معنای کلاسیک آن، قرار نیست بشریت را به همه‌جا برساند. بلکه مقصد، قلمروئی از برابری حقیقی و پایداری زیست‌محیطی، یعنی سوسیالیسم کامل می‌باشد.

گابریل راک‌هیل: این عقب‌نشینی چهارگانه به منزله‌ی کناره‌گیری از واقعیت مادی و فرورفتن در عرصه‌ی گفتمان و ایده‌ها است. بنابراین، این وارونه‌گی ایدئولوژیک مارکسیسم کلاسیک است که جهان را وارونه می‌کند. پیامد سیاسی اصلی چنین گرایشی، رها کردن وظیفه‌ی پیچیده و اغلب متناقض ساخت سوسیالیسم در دنیای واقعی است. این چهار عقب‌نشینی، آنچه که لنین هسته‌ی انقلابی مارکسیسم می‌نامید را حذف می‌نمایند، و بدین وسیله به کناره‌گیری از وظیفه‌ی عملی اصلی مارکسیسم، یعنی تغییر جهان و نه صرفن تفسیر آن، منجر می‌شود.

برای حفظ یک تحلیل کاملن دیالکتیکی، مهم است که بر این واقعیت تأکید شود که چهار عقب‌نشینی و رها کردن کلی سوسیالیسم در جهان واقعی، به‌عنوان اصول مکانیکی که به‌صورت تقلیل‌گرایانه تمام جنبه‌های هر گفتمان مارکسیستی غربی را تعیین نمایند، عمل نمی‌کنند. بلکه این‌ها ویژگی‌های یک میدان ایدئولوژیک وسیع هستند که می‌توان آن را به‌صورت یک نمودار چندوجهی مشترک ترسیم کرد. هر گفتمان خاص می‌تواند موقعیت‌های نسبتن متفاوتی را در این میدان ایدئولوژیک اشغال نماید. در یک طرفِ افراط، گفتمان‌های ایده‌آلیستی خرافی قرار دارند که از تمام اشکال تحلیل ماتریالیستی گریز‌انند و به جای آن از گرایش‌های مختلف "پسا" مانند پسا‌مارکسیسم، پسا‌ساختارگرایی، پسا‌مدرنیسم و غیره که به‌شدت واپس‌گرا هستند، حمایت می‌کنند. در طر دیگر افراط، گفتمان‌هایی وجود دارندکه ادعا می‌کنند به‌طرزی مستحکم مارکسیستی هستند و تا حدی با نسخه‌ای عقلانی از تحلیل طبقاتی درگیر هستند. با این حال، آن‌ها دینامسیم‌های طبقاتی اساسی که در امپریالیسم فعال هستند را درک نمی‌کنند و تمایل دارند که سوسیالیسم دنیای واقعی را به‌عنوان یک پروژه‌ی دولت‌سازی ضدامپریالیستی رد کرده و نسخه‌های اتوپیائی، پوپولیستی یا شورش‌گرایانه از سوسیالیسم متأثر از آنارشیسم را ترجیح می‌دهند (لوسوردو با بصیرت‌ هر سه این گرایش‌ها را در کتاب خود درباره‌ی مارکسیسم غربی تشخیص داده است).

در حالی که گرایش‌های مختلف «پسا» از دیدگاه بسیار دقیق ماتریالیستی به راحتی قابل مقابله هستند، تحلیل‌ مارکسیسم غربی به خاطر قدرت نهادی‌اش و تعهد ظاهری به ماتریالیسم تاریخی، می‌تواند دشوارتر باشد. ازاین‌رو، در مسیر احیای ماتریالیسم دیالکتیکی و تاریخی به‌عنوان یک نظریه و عمل انقلابی، مبارزه با مارکسیست‌های خودخوانده‌ای که امپریالیسم و مبارزه‌ی تاریخی جهانی علیه آن را تحریف می‌کنند، از اهمیت اساسی برخوردار است .مقالات اخیر شما درباره‌ی این موضوع در "مانتلی ریویو" از مطالب ضروری مطالعاتی هستند، زیرا شما به قلب یکی از مهم‌ترین مسائل مبارزه‌ی طبقاتی معاصر در عرصه‌ی نظری، یعنی چگونه‌گی درک امپریالیسم می‌پردازید.2 هم‌زمان با پیش‌بُرد تحلیل انتقادی خود، امیدوارم که به روشن‌ساختن یکی از گمراه‌کننده‌ترین وارونه‌سازی‌های ایدئولوژیکِ مارکسیسم غربی ادامه دهید: یعنی به تصویر کشیدن کشورهایی، که در مبارزه‌ی ضد‌امپریالیستی درگیر هستند_ از چین و روسیه گرفته تا ایران و فراتر از آن_، به‌عنوان کشورهایی اساسن امپریالیست که در اَعمال و جاه‌طلبی‌های خود بازتاب جمعی غرب هستند، یا حتا شکلی از امپریالیسم مستبدانه‌تر و سرکوب‌گر‌تر را نسبت به دموکراسی‌های بورژوایی غرب دنبال می‌کنند.

جان بِلِمی فاستر: رابطه‌ی مارکسیسم غربی با امپریالیسم بسیار پیچیده است. بخشی از مشکل این است که آن‌چه که ما باید ابتدا تحلیل کنیم، اروپامحوری ذاتی فرهنگ غربی است (که البته شامل نه تنها اروپا، بلکه کشورهای استعماری مهاجر‌نشین: ایالات متحده و کانادا در آمریکای شمالی و استرالیا و نیوزیلند در اقیانوسیه، به‌علاوه‌ی اسرائیل، در بستری تا حدودی متفاوت، نیز می‌شود). مارتین برنال در کتاب " آتنای سیاه" استدلال کرد که افسانه‌ی آریایی درباره‌ی یونان باستان که آغاز واقعی اروپامحوری را شکل داد، در زمان حمله‌ی ناپلئون به مصر در پایان قرن هجدهم به‌وجود آمد_اگرچه نشانه‌هایی از آن قطعن قبل از آن نیز وجود داشته است. اروپامحوری با ظهور آنچه که لنین "مرحله‌ی امپریالیستی سرمایه‌داری" در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم نامید، بیش‌تر تقویت شد؛ مرحله‌ای که نماد آن تقسیم متقابل آفریقا توسط قدرت‌های بزرگ بود.

اروپامحوری نباید صرفن به‌عنوان نوعی قوم‌محوری دیده شود. بلکه، اروپامحوری دیدگاهی‌ست که توسط وبر در مقدمه‌ای که برای "جامعه‌شناسی ادیان" خود نوشت، با حدت بسیار بیان شده است (مقدمه‌ای که در ترجمه‌ی اصلی انگلیسی "اخلاق پروتستانی و روحیه‌ی سرمایه‌داری" توسط تالکوت پارسونز به‌عنوان «مقدمه‌ی نویسنده» منتشر شده است). وبر در آن‌جا، این موضع را اتخاذ کرد که فرهنگ اروپایی تنها فرهنگ جهانی‌ست. البته، در نظر او، فرهنگ‌های خاص دیگری در سراسر جهان وجود داشتند که برخی از آن‌ها بسیار پیشرفته هم بودند، اما همه‌گی مجبور شدند برای مدرن شدن، خود را با فرهنگ جهانی اروپا منطبق سازند که به معنای توسعه براساس معیارهای عقلانیت و سرمایه‌داری اروپایی بود. از این منظر، سایر کشورها می‌توانستند توسعه پیدا کنند، اما تنها از طریق پذیرش فرهنگ جهانی که به‌عنوان پایه‌ی مدرنیته و محصول خاص اروپا دیده می‌شد. این دقیقن همین معنا از اروپامحوری است که جوزف نیدهام به‌طور انتقادی در کتاب "در میان چهار دریا"(1969) به چالش کشید و سمیر امین آن را به‌شکل تاریخی در کتاب "اروپامحوری"خود(1988) تجزیه و تحلیل نمود.

اندیشه‌ی اروپایی قرن نوزدهم در بستری از اروپامحوری در حال ظهور به این معنا توسعه یافت. می‌توان به مدل استعماری و نژادپرستانه‌‌ از جهان که در "فلسفه‌ی تاریخ" هگل ارائه شده است، فکر کرد. با این حال، آثار مارکس و انگلس به‌طرز چشم‌گیری از چنین اروپامحوری مصون ماندند. علاوه بر این، از اواخر دهه‌ی 1850، در حالی که هنوز در دهه‌ی سی زندگی خود بودند، و از آن زمان به بعد، آن‌ها به‌شدت از مبارزات ضداستعماری و انقلاب‌ها در چین، هند، الجزایر و آفریقای جنوبی حمایت کردند. آن‌ها همچنین تحسین عمیق خود برای ملل کنفدراسیون ایروکوا در آمریکای شمالی را ابراز نمودند. در مقایسه با مارکس، هیچ متفکر بزرگ دیگری در قرن نوزدهم تا این حد قاطعانه آن‌چه را که او "ریشه‌کنی، به برده‌گی گرفتن و دفن در معادن، جمعیت بومی قاره آمریکا" نامید، محکوم نکرد و با این ‌شدت با برده‌داری سرمایه‌داری مخالفت ننمود. مارکس سرسخت‌ترین مخالف اروپایی جنگ‌های تریاک بریتانیا و فرانسه علیه چین و قحطی‌هایی بود که سیاست امپریالیستی بریتانیا در هند به‌وجود آورد. او استدلال نمود که بقای کمون روسی یا "میر" به این معناست که انقلاب روسیه می‌تواند در مسیری متفاوت از اروپا توسعه یابد، حتی ممکن است مسیر توسعه‌ی سرمایه‌داری را دور بزند. انگلس مفهوم "آریستوکراسی کارگری" را مطرح نمود (که بعدها توسط لنین بیش‌تر بسط داده شد) تا سکون کارگران بریتانیایی و چشم‌انداز ضعیف سوسیالیسم در آنجا را توضیح دهد. آخرین پاراگرافی که انگلس، به‌جز چند نامه، دو ماه پیش از مرگش در سال ۱۸۹۵ نوشت_در جملات پایانی نسخه ویرایش‌شده‌ی او از جلد سوم سرمایه مارکس_اشاره‌ای بود به این‌که چگونه سرمایه مالی (یا بازار بورس) قدرت‌های برتر اروپایی، آفریقا را میان خود تقسیم کرده بودند. این همان واقعیتی بود که بعدها مبنای مفهوم لنین از مرحله‌ی امپریالیستی سرمایه‌داری شد.

اما به‌سختی می‌توان گفت که مارکسیست‌های نسل بعدی درک دقیقی از مسائل امپریالیسم داشتند یا همدلی عمیقی با ملت‌های تحت استعمار نشان می‌دادند. در جنگ جهانی اول، تقریبن تمامی احزاب سوسیالیست اروپا از دولت‌های امپریالیستی خود حمایت کردند، در حالی که این جنگ، همان‌گونه که لنین توضیح داد، اساسن منازعه‌ای بر سر این بود که کدام ملت(ها) مستعمرات و نیمه‌مستعمرات را استثمار کنند. فقط حزب بلشویک لنین و اتحادیه‌ی کوچک اسپارتاکوس به رهبری روزا لوکزامبورگ و کارل لیبکنشت علیه این امر مبارزه کردند.

پس از جنگ جهانی اول، تحلیل لنین از امپریالیسم در کتاب "امپریالیسم: بالاترین مرحله‌ی سرمایه‌داری" در کمینترن پذیرفته شد و با حمایت لنین گسترش یافت. در اسناد کمینترن بود که ما اولین بار ظهور چیزی که بعدها تئوری وابسته‌گی نامیده شد را می‌بینیم، که سپس در آمریکای لاتین و جاهای دیگر بیش‌تر توسعه یافت و بعدها در تحلیل مبادله‌ی نابرابر و نظریه‌ی سیستم جهانی بسط و گسترش یافت. این دوره‌ای از انقلاب‌ها و استعمارزدایی در سراسر جنوب جهانی بود. در پاسخ به این تحولات، مارکسیسم به‌شکلی رادیکال منشعب گردید. برخی از نظریه‌پردازان مارکسیست در غرب موضعی را اتخاذ کردند که به‌وضوح توسط سوئیزی در دهه 1960 بیان شد، مبنی بر این که انقلاب و همراه با آن، پرولتاریای انقلابی و تمرکز اصلی نظریه‌ی مارکسیستی، به جنوب جهانی یا کشورهای در حال توسعه منتقل شده است. در مقابل، اکثر کسانی که به سنت مارکسیسم غربی خود تعریف‌شده تعلق داشتند، مارکسیسم را به‌عنوان دارائی مختص غرب می‌دانستند، جایی که از آن سرچشمه گرفته بود، حتی اگر عمده‌ترین مبارزات انقلابی در سراسر جهان در جاهای دیگر در حال وقوع بود. طبیعتن، این امر دست به دست هم داد تا پدیده‌ی امپریالیسم در بهترین حالت کنار گذاشته شود و در بدترین حالت کاملن رد شود.

این روند توسط برخی از اصلی‌ترین انقلاب‌های جهان سوم که نمی‌شد نادیده گرفته شوند، مانند انقلاب‌های الجزایر و ویتنام، منقطع شد. بنابراین، شخصیتی مانند مارکوزه، که به‌طور کلی به سنت فلسفی مارکسیسم غربی تعلق داشت، تحت تأثیر انقلاب ویتنام قرار گرفت. اما باز هم این تأثیر از کار نظری او فاصله زیادی داشت. در بیش‌تر موارد، سنت مارکسیستی غربی در شکل آکادمیک انتزاعی تر خود طوری رفتار می‌کرد که گویی اروپا در مرکز امور باقی مانده و تأثیرات عمیق امپریالیسم بر ساختار اجتماعی غرب را نادیده می گرفت و احترام نسبتن کمی برای نظریه پردازان مارکسیست خارج از اروپا قائل بود.

جان اس. سول که کارهایش بر مبارزات آزادی‌بخش در آفریقا تمرکز داشت، مفهوم "تضاد عمده" را به من تعلیم داد. لنین تضاد عمده‌ی سرمایه‌داری انحصاری را امپریالیسم می‌دید، و در حقیقت انقلابات پی در پی در جنوب جهانی (و پاسخ‌های ضدانقلابی در شمال جهانی) این موضوع را تأیید کرد. اما نه تنها این موضوع غالبن توسط چپ غربی نادیده گرفته می‌شد، بلکه ما شاهد حرکت‌های ناامیدکننده‌تر برای انکار این‌ امرکه شمال از نظر اقتصادی جنوب را استثمار می‌کند، بودیم و رد این ایده که در قلب تئوری لنین بود. این روند با حملات مکرر به نظریه‌های وابسته‌گی، مبادله‌ی نابرابر، و تئوری سیستم جهانی همراه بود. می‌توان به کار بیل وارن اشاره نمود که تلاش می‌کرد تا استدلال نماید که مارکس امپریالیسم را به‌عنوان "پیشگام سرمایه‌داری" می‌دیده، یعنی نقشی مترقی را ایفا کرده است (حتی اگر لنین چنین برداشتی نداشت). همچنین به تلاش رابرت برَننر در "نیو لفت ریویو"(بررسی چپ جدید) که سعی داشت سوئیزی، آندره گُندر فرانک، و امانوئل والرشتاین را به‌عنوان "مارکسیست‌های نئو-اسمیتی" معرفی نماید با این‌ استدلال که آن‌ها، مانند آدام اسمیت (و ظاهرن در مخالفت با مارکس)، استثمار کشورهای پیرامونی یا در حاشیه‌ی سرمایه‌داری را مورد انتقاد قرار می‌دهند. (انتقادات خودِ اسمیت بر علیه مرکانتیلیسم و به نفع تجارت آزاد بود.)

در ایالات متحده، اقتصاد سیاسی مارکسیستی در دهه‌های 1960 بسیار برجسته بود. اکثر کسانی که در آن زمان به مارکسیسم روی آوردند، این کار را نه به دلیل احزاب چپ که عملن غیرموجود بودند، بلکه به دلیل جنبش کارگری رادیکال انجام دادند. بنابراین، چپ‌ها در دهه‌های 1960 و 1970 عمدتن از طریق نقد امپریالیسم و خشم از جنگ ویتنام به ماتریالیسم تاریخی جذب شدند. علاوه بر این، مارکسیسم در ایالات متحده همیشه تحت تأثیر عمیق جنبش رادیکال سیاه‌پوستان قرار داشته که همواره بر رابطه‌ی سرمایه‌داری، امپریالیسم و نژاد متمرکز بوده و نقش رهبری را در درک این روابط ایفا ‌کرده است.

با این حال، در آمریکای شمالی و همچنین اروپا، نقد امپریالیسم در اواخر دهه 1970 و 1980 به دلیل اروپامحوری غالب، کاهش یافت. همچنین مشکلی، به اشکالی فرصت‌طلبانه‌تر، وجود داشت که در صورت تأکید بیش از حد بر امپریالیسم، از دانشگاه و جنبش‌های چپ کنار گذاشته می‌شدی. بدیهی است که چپ‌ انتخاب‌های معینی انجام داد. در ایالات متحده، تمام تلاش‌ها برای ایجاد یک جنبش چپ-‌لیبرال یا سوسیال-‌دموکرات با این واقعیت روبه‌رو می‌شدند که اگر کسی بخواهد وارد سیستم سیاسی "دموکراتیک" شود، نمی‌تواند به‌طور فعال با نظامی‌گری یا امپریالیسم ایالات متحده مخالفت کند یا از جنبش‌های انقلابی در خارج از کشور حمایت نماید. حتی در دانشگاه‌ها، کنترل‌های ناگفته‌ای در این رابطه وجود دارد.

امروز ما شاهد یک جنبش رو به رشد در میان روشنفکرانی هستیم که ادعا می‌کنند مارکسیست هستند و آشکارا تئوری امپریالیسم را به مفهوم لنینی آن و در معنای نظریه‌ی مارکسیستی در طول یک قرن گذشته و بیش‌تر را رد می‌کنند. از استدلال‌های مختلفی برای این رد استفاده می‌شود، از جمله محدود کردن امپریالیسم تنها به درگیری‌های میان قدرت‌های بزرگ (یعنی مشاهده آن عمدتن از منظر افقی)، جایگزینی امپریالیسم با مفهومی مبهم از جهانی‌شدن یا فراملی‌شدن، انکار این‌که یک کشور می‌تواند کشور دیگری را استثمار کند، تقلیل امپریالیسم به یک مقوله‌ی اخلاقی به‌گونه‌ای که به دولت‌های استبدادی مرتبط است و نه «دموکراسی‌ها»؛ یا تبدیل مفهوم امپریالیسم به چیزی بسیارفراگیر که عملن بی‌فایده می‌شود و فراموشی این واقعیت که کشورهای گروه ۷ (با اضافه شدن کانادا) دقیقن همان قدرت‌های بزرگ امپریالیستی از نوع سرمایه‌داری انحصاری هستند که لنین بیش از یک قرن پیش آن‌ها را معین کرد. این نشان‌دهنده‌ی تغییری عظیم است که چپ را از هم جدا می‌کند؛ در جنگ سرد جدید علیه چین _که در عین حال جنگی علیه جنوب جهانی نیز هست_ بسیاری از چپ‌ها را به سمت قدرت‌های غربی که به نوعی برتری «دموکراتیکی» و بنابراین کم‌تر‌امپریالیستی دیده می‌شوند، سوق داده است.

تمام این‌ها ما را به سؤال اروپامحوری باز می‌گرداند. نظریه‌پردازان پسااستعماری، اخیرن مارکسیسم را به‌عنوان طرفدارامپریالیست یا اروپامحور متهم کرده‌اند. تلاش‌ها برای نسبت‌دادن چنین دیدگاه‌هایی به مارکس، انگلس و لنین به راحتی براساس مستندات موجود قابل رد و تکذیب هستند. همان‌طور که باروخ اسپینوزا گفته است: «جهل استدلال نیست.» اما این مسئله زمانی پیچیده‌تر می‌شود که بسیاری از نظریه‌پردازان پسااستعماری معیار سنجش خود از مارکسیسم را مفاهیم فرهنگی و فلسفی مارکسیسم غربی قرار می‌دهند، مفاهیمی که خودِ نظریه‌ی پسااستعماری تا حد زیادی از آن‌ها نشأت گرفته است. تردیدی نیست که نظریه‌پردازان مارکسیسم غربی، که تمرکزشان صرفن بر اروپا یا ایالات متحده بود، اغلب دچار اروپامحوری می‌شدند. علاوه بر این، مارکسیسم غربی تصویری از مارکسیسم کلاسیک به‌عنوان یک جبرگرایی اقتصادی را ارائه داد و در نتیجه، آن را نسبت به مسائل ملی و فرهنگی بی‌توجه نشان داد. همه این‌ها منجر به تحریف سوابق تاریخی و نظری شده است.

در واقع، دنیای کاملی از تحلیل‌های مارکسیستی وجود دارد که بیش‌تر آن‌ها از دل مبارزات مادی برآمده است. من در حال خواندن کتاب جالبی از سیمین فدایی به نام "مارکسیسم جهانی: استعمارزدایی و سیاست‌های انقلابی" هستم که توسط انتشارات دانشگاه منچستر در سال ۲۰۲۴ منتشر شده است. او استدلال می‌کند که مارکسیسم جهانی‌ست و فصل‌های جداگانه‌ای برای مائو، هو، امیلکار کابرال، فرانتس فانون، چه گوارا و دیگران ارائه می‌دهد. وی در انتهای مقدمه‌ی کتاب خود می‌نویسد: "در واقع این اروپامحوری‌ست اگر ادعا کنیم که مارکسیسم اروپامحور است، زیرا این امر به معنای کنار گذاشتن سنگ‌بنای برخی از تأثیرگذار‌ترین جنبش‌ها و پروژه‌های انقلابی تاریخ بشر است. به جای طرح چنین ادعاهای کلی، درعوض رویکرد ثمربخش‌تر به تاریخ، ما را تشویق می‌کند که از تجربه‌ی جنوب جهانی با مارکسیسم درس بگیریم و بپرسیم که چه چیزی می‌توانیم از ربط جهانی مارکسیسم بیاموزیم."

گابریل راک‌هیل: مارکسیسم غربی محصولی ایدئولوژیک از امپریالیسم است که هدف اصلی آن پوشاندن یا پنهان کردن امپریالیسم و تحریف مبارزه علیه آن است. منظور من از «امپریالیسم» در گسترده‌ترین معنای ممکن، فرآیند ایجاد و اعمال انتقالات سیستماتیک ارزش از برخی نواحی جهان، به‌ویژه جنوب جهانی، به دیگر نواحی (شمال جهانی) از طریق استخراج منابع طبیعی، استفاده از نیروی کار رایگان یا ارزان، ایجاد بازارهایی برای عرضه کالاها و غیره است. این فرآیند اجتماعی-اقتصادی نیروی محرکه توسعه‌نیافته‌گی اکثریت کره‌ی زمین و ‌توسعه‌ی فوق‌العاده‌ی هسته‌ی امپریالیستی، از جمله صنایع تولید دانش آن بوده است. در کشورهای امپریالیستی پیش‌رو، این امر منجر به ظهور یک روبنای امپریالیستی شده است که متشکل از دستگاه سیاسی-حقوقی دولت و یک سیستم مادی تولید، گردش و مصرف فرهنگی است که می‌توانیم آن را، بر اساس تعریف برشت، «دستگاه فرهنگی» بنامیم. صنایع مسلط بر تولید دانش در هسته‌ی امپریالیستی جزئی از دستگاه فرهنگی دول امپریالیستی پیش‌رو هستند.

وقتی می‌گویم که مارکسیسم غربی یک محصول ایدئولوژیک از امپریالیسم است، منظورم این است که این یک نسخه خاص از مارکسیسم است که از درون روبنای امپریالیستی_ و مشخصن دستگاه فرهنگی_ پیش‌روترین دول امپریالیستی پدید آمده است. این شکلی خاص از مارکسیسم است که ارتباط خود را با آرمان جهانی مارکسیسم برای تبیین علمی و دگرگون‌سازی عملی نظم جهانی سرمایه‌داری از دست داده است. در کتاب جدیدم با عنوان "چه کسی هزینه‌ی نوازندگان مارکسیسم غربی را پرداخت؟"، که قرار است توسط انتشارات مانتلی ریویو منتشر شود، به این موضوع پرداخته‌ام. من این نسخه از مارکسیسم را در چارچوب روبنای امپریالیستی قرار می‌دهم و نیروهای سیاسی-اقتصادی که آن را هدایت کرده‌اند ر ا بررسی می‌کنم. یکی از ویژگی‌های قابل‌توجه این جریان، میزان حمایت و تأمین مالی مستقیم آن توسط طبقه‌ی حاکم سرمایه‌داری و دول امپریالیستی است.

برای مثال، راکفلرها_که از بدنام‌ترین بارون‌های دزد در تاریخ سرمایه‌داری ایالات متحده هستند_معادل میلیون‌ها دلار امروز را در یک «پروژه‌ی مارکسیسم-لنینیسم» بین‌المللی سرمایه‌گذاری کردند. هدف اصلی این پروژه ترویج مارکسیسم غربی به‌مثابه سلاحی ایدئولوژیک در جنگ برعلیه شکلی از مارکسیسم بود که در توسعه‌ی سوسیالیسم در دنیای واقعی به‌عنوان سنگری در مقابله با امپریالیسم اختصاص داشت. مارکوزه در مرکز این پروژه قرار داشت، همین‌طور دوست نزدیک و حامی دانشگاهی او فیلیپ موزلی، مشاور بلندپایه و بلندمدت سی آی ای (CIA)که عمیقن درگیر جنگ‌های عقیدتی بود. مارکوزه، علاوه بر این که یکی از معروف‌ترین مارکسیست‌های غربی بود، سال‌ها به‌عنوان مقامی ارشد در حوزه‌ی کمونیسم برای وزارت امور خارجه ایالات متحده کار کرده بود. این مهم است، زیرا نشان می‌دهد که عناصر دولت بورژوایی تا چه اندازه در هماهنگی با جناح‌هائی از بورژوازی برای ترویج مارکسیسم غربی فعالیت کرده‌اند. آن‌ها هدف بنیادی مشترکی دارند، یعنی پرورش نسخه‌ای از مارکسیسم که بتوان آن را به‌طور گسترده ترویج نمود، زیرا در نهایت منافع آن‌هه را تأمین می‌نماید. هیچ شکی نیست که این یک سازش طبقاتی است، چرا که امپریالیست‌ها ترجیح می‌دهند مارکسیسم را به‌طور کلی از بین ببرند. اما از آنجا که قادر به انجام این کار نبوده‌اند، به‌جای آن رویکرد فروش نرم را‌ در پیش گرفته و تلاش کرده‌اند مارکسیسم غربی را به‌عنوان تنها شکل قابل قبول و معتبر مارکسیسم معرفی و ترویج نمایند.

مسئله‌ی اصلی، از بسیاری جهات، این است که مارکسیسم غربی تضاد عمده‌ی نظم جهانی سرمایه‌داری که امپریالیسم است، را درک نمی‌کند. همچنین درکی علمی از ظهور دیالکتیکی سوسیالیسم در جهان امپریالیستی ندارد و نمی‌فهمد که پروژه‌های دولت‌سازی‌‌ سوسیالیستی در سراسر جنوب جهانی، مانع اصلی امپریالیسم بوده‌اند. عدم درک امپریالیسم و مبارزه علیه آن به این معناست که در نهایت فاقد دقت علمی است. با مبهم ساختن تضاد اصلی و نادیده گرفتن حل مادی آن از طریق سوسیالیسم در دنیای واقعی، واقعیت مادی را به‌طور ایدئولوژیک، به طرق مختلفی وارونه جلوه می‌دهد. اگرچه درجات مختلفی از مارکسیسم غربی وجود دارد، همانطور که در بالا مورد بحث قرار دادیم، اما همیشه مقداری از غیرعلمی بودن در آن وجود دارد. رد هستی‌شناسی ماتریالیستی آن، گسترش عقب‌نشینی کلی آن از علم ماتریالیستی است. امیدوارم این نیاز به توضیح نداشته باشد، اما «علم» در این‌جا به‌معنای نسخه‌ی پوزیتیویستی آن نیست که اغلب توسط مارکسیست‌های غربی مذمت می‌شود. علم، یا آنچه مارکس و انگلس آن را Wissenschaft نامیدند، که در آلمانی معنای بسیار وسیع‌تری دارد، به فرآیند مستمر، آزمون‌پذیر و جمعی اشاره دارد که برای تعیین بهترین چارچوب توضیحی ممکن از طریق آزمایش مداوم آن در واقعیت مادی و اصلاح آن بر اساس تجربه‌ی عملی شکل می‌گیرد.

پس، با بازگشت به نقطه‌ی آغاز، می‌توانیم بگوییم که مارکسیسم غربی بهتر است که به‌عنوان «مارکسیسم امپریالیستی» توصیف و نامیده شود، زیرا این جریان به‌معنای دقیق آن محصولی ایدئولوژیک از روبنای امپریالیستی‌ست که در نهایت امپریالیسم را_ برای پیش‌ بردن آن_ درعین حال که با سوسیالیسم واقعن موجود مبارزه می‌کند، پنهان می‌سازد. در مقابل، پروژه‌ی جهانی مارکسیسم در دنیای واقعی که در آن زندگی می‌کنیم، قاطعانه ضدامپریالیست‌ و به شدت علمی‌ست: این دیدگاه، واقعیت مادی را درک می‌نماید که پروژه‌های ساخت دولت سوسیالیستی را به‌عنوان اصلی‌ترین راه مبارزه با امپریالیسم و حرکت به سوی سوسیالیسم نشان می‌دهد. این البته به این معنا نیست که مارکسیست‌های جهانی هر پروژه‌ای که پرچم سوسیالیسم را بالا می‌برد یا ادعا می‌کند که ضدامپریالیستی است، را بی‌چون و چرا و بدون نقد می‌پذیرند. مارکسیسم جهانی به دلیل تعهد خود به دقت علمی، درگیر بررسی انتقادی و ارزیابی دقیق ماتریالیستی است.

برای شفافیت، این بدان معنا نیست که تمام کارهای انجام شده در سنت مارکسیسم امپریالیستی باید کنار گذاشته شود. ما در عوض ، باید به‌طور دیالکتیکی با آن مواجه شویم و مواردی را که در آن سهمی در تحلیل سرمایه‌داری و نظریه‌ی مارکسیستی داشته است، شناسایی کنیم. این کاملن منطقی است، زیرا روبنای امپریالیستی که از آن حمایت می‌کند، به سطح بالایی از توسعه‌ی مادی دست یافته است. با این حال، بسیار مهم است که به این نکته اشاره کنیم که مارکسیسمی که تضاد اصلی نظم اجتماعی-اقتصادی جهان را درک نمی‌کند، نمی‌تواند علمی یا رهایی‌بخش تلقی گردد. به همان اندازه ضروری‌ست که بفهمیم چرا این نسخه از مارکسیسم به‌شکل مسلط آن در صنعت نظریه‌پردازی امپریالیستی تبدیل شده است. به‌جای مبارزه با امپریالیسم و مشارکت در نبرد عملی برای ساختن سوسیالیسم، این شکل از مارکسیسم از نظر ایدئولوژیک با منافع امپریالیستی سازگار است.

جان بِلِمی فاستر: از منظر مارکسیستی، گفتن این‌که امپریالیسم تضاد عمده‌ی سرمایه‌داری در زمانه‌ی ماست، به این معناست که این واقعیتِ مبارزات انقلابی علیه امپریالیسم است که تضاد عمده‌ی سرمایه‌داری را شکل می‌بخشد. برای بیش از یک قرن، انقلاب‌هایی در جنوب جهانی علیه امپریالیسم رخ داده‌اند، انقلاب‌هایی که ریشه در کنش‌های طبقات ستمدیده داشته و به نام مارکسیسم یا با الهام از آن به پیش رفته‌اند. مبارزات کارگران در شمال جهانی علیه ساختار سرمایه‌داری انحصاری را نیز می‌توان به‌طور عینی بخشی از همین دیالکتیک در نظر گرفت.

سنت مارکسیستی غربی در ابتدا با مخالفت شدید خود با مارکسیسم شوروی در کلیت آن، و نه صرفن با شکل استالینی آن، تعریف شد. از این رو، مارکسیست‌های غربی اغلب از تلاش‌های جنگ سرد غرب با ساختار امپریالیستی‌اش حمایت کردند. از نظر ایدئولوژیک، آن‌ها انگلس و تمامی آن‌چه که پس از او در انترناسیونال دوم و سوم پدید آمد، از جمله دیالکتیک ماتریالیستی را محکوم کردند. انقلاب‌های ضدامپریالیستی در جنوب جهانی، عمدتن از دید آن‌ها به‌عنوان پدیده‌هایی بی‌ربط با تئوری و عمل مارکسیستی تلقی می‌شدند، چرا که مارکسیسم را صرفن محصولی متعلق به غرب می‌دانستند. گرچه جنبش‌های یوروکمونیستی اروپایی در برهه‌ای جایگزین‌های رادیکال‌تری ارائه دادند، اما این جنبش‌ها حتی در اوج خود نیز تا حد زیادی از سوی سنت مارکسیسم غربی، پیش از آن‌که به‌طور کامل در سیاست‌های سوسیال دموکراتیک ادغام شوند، طرد شدند.

پس از آن، آن‌چه که از مارکسیسم کلاسیک در سنت مارکسیسم غربی باقی ماند، علیرغم ادعاهای بزرگ روشنفکرانه‌اش، چیزی جز حوزه‌ای محدود از نقش‌ونگارهای فلسفی الهام‌گرفته از نقد سرمایه‌ی مارکس نبود. مارکسیسم غربی از طبقه‌ی کارگر در غرب، از انقلاب‌های جهان سوم، از مبارزه با امپریالیسم، و در نهایت از عقلانیت جدا شد. در این‌جا شایسته است به یاد آوریم که مارکس و انگلس در اثر اولیه‌ی خود "خانواده‌ی مقدس"، آگاهانه عنوان فرعی "نقدی بر نقد انتقادی" را برگزیدند. آن‌ها به‌شدت با تحلیلی که چیزی جز «نقد انتقادی»_ یعنی ایده‌آلیسم محض و انتزاعی که هیچ ارتباطی با «اومانیسم واقعی»، تاریخ واقعی و ماتریالیسم واقعی نداشت_ مخالفت کردند. چنین نقدی که از ماتریالیسم و پراتیک جدا شده بود، نه‌تنها نتوانست با مبارزات کارگران پیوند یابد، بلکه حتی از درک مبارزه‌ی خودِ بورژوازی انقلابی نیز ناتوان ماند. این جریان، پس از انقلاب ۱۸۴۸ به کلی ناپدید گردید.

چپِ غربی که از مبارزات انقلابی اصلی در جهان چشم‌پوشی می‌کند یا آن‌ها را انکار می‌نماید، و نقشی را که استثمار امپریالیستی_که برای قرن‌ها توسط غرب ترویج شده است_ در شکل‌دهی به نظم جهانی ایفا می‌کند، نادیده می‌گیرد یا کم‌اهمیت جلوه می‌دهد، در نتیجه‌ی این جدایی از واقعیت، تمامی پیوندهای عملی خود با مارکسیسم، جدا از روابط صرفن فلسفی، را قطع کرده است. در این معنا، مارکسیسم غربی، به‌عنوان یک پارادایم خاص، باید جای خود را به یک چشم‌انداز دیالکتیکی جهانی‌تر بدهد، که در مارکسیسم کلاسیک و امروز در آنچه که آن را می‌توان مارکسیسم جهانی یا مارکسیسم عام نامید، تجسم یافته است. "چهار عقب‌نشینی" را می‌توان معکوس نمود، زیرا سیستم جهانی انباشت امروز، مبارزات کارگران سراسر جهان را براساس زمینه‌های ماتریالیستی مجددن متحد می‌سازد.

با این حال، ارجاعات شما به مارکوزه این موضوع را برای من برجسته می‌کند که آن‌چه که ما در این‌جا درگیر آن هستیم، بیش‌تر یک نقد است تا محکومیتی مطلق برای سنت مارکسیسم غربی پس از جنگ جهانی دوم (به‌جز مسئله‌ی نظریه‌ی فرانسوی پست‌مدرن و چرخش به سوی غیرعقلانیت). مارکوزه قطعن یک مارکسیست غربی بود، نه صرفن یک مارکسیست ساکن در غرب. اما او به‌مراتب رادیکال‌تر از آدورنو یا هورکهایمر بود و در واقع از هر دوی آن‌ها، به دلیل سیر فکری راست‌گرایانه‌ی روبه‌افزایش‌شان، به‌شدت انتقاد می‌کرد.

من زمانی که جوان بودم، در دو سال اول دانشگاه‌، به شدت تحت تأثیر مارکوزه قرار گرفتم. همیشه درباره‌ی «انسان تک‌بُعدی» تردیدهایی عمیق داشتم به‌خاطر دیالکتیک عقب‌نشینی که در آن گنجانده شده بود. مارکوزه در آنجا و در جاهای دیگر به صراحت گفت که او دیالکتیک ماتریالیستی کنار گذاشته است. او همچنین از هرگونه باور به طبقه‌ی کارگر، عقب‌نشینی کرده بود. امپریالیسم نیز جزو تحلیل کلی او نبود. «امتناع بزرگ» در برابر جامعه‌ی توده‌ی تک‌بُعدی، مفهومی ضعیف‌تر از آن بود که عقل انتقادی و عمل‌گرایی مارکسی را تشکیل دهد. جمله او در جمع‌بندی کتاب «انسان تک‌بُعدی» جائی که نوشت «در زمینه‌های نظری و تجربی، مفهوم دیالکتیکی ناامیدی خود را اعلام می‌کند» برخلاف روح کار قبلی او «خرد و انقلاب: هگل و ظهور نظریه‌ی اجتماعی» بود. مارکوزه به شدت تحت تأثیر زیگموند فروید و مارتین هایدگر قرار داشت. کتاب «اروس و تمدن»(Eros and Civilization) او، هرچند یک کار عمده از چپ فرویدی بود، اما به سمت روان‌‌گرایی حرکت می‌کرد که تمایل داشت سوژه را بیش‌تر تحلیل کند و کم‌تر بر تاریخ، شرایط مادی و ساختار آن تأکید نماید. مارکوزه از هایدگر، دیدگاهی درباره‌ی تکنولوژی اتخاذ کرده بود که هرچند انتقادی بود، اما عمدتن از پرسش روابط اجتماعی جدا شده بود و نمایان‌گر دیدگاهی منفی و ضدروشنگری بود که با بسیاری از دیگر بخش‌های تفکر اوهم‌خوانی نداشت. این تأثیرات از فروید و هایدگر، که دومی به سال‌های اولیه‌ی او بازمی‌گشت، به‌علاوه‌ی فقدان تحلیل تاریخی اصیل، منجر به دیدی از ایالات متحده‌ی دهه 1950 شد که چیزی محکم‌تر و ثابت‌تر از آنچه که واقعن بود، به نظر آید، که به ظهور مفهومی از سرمایه‌داری بدون بحران و دیالکتیک ناامیدکننده‌ی «انسان تک‌بُعدی» منجر شد.

با این حال، «خرد و انقلاب» مارکوزه که در سال 1941 منتشر شد (بنابراین پیش از دوران جنگ سرد) کاملن اثری متفاوت و انقلابی‌تر از کارهای دیگر او بود. هنوز به یاد دارم که زمانی که در اواخر نوجوانی آن را پیدا کردم، چقدر هیجان‌زده شدم. این من و بسیاری دیگر را به مطالعه‌ی دقیق‌تر «پدیده‌شناسی» هگل سوق داد. سپس در بحبوحه‌ی بحران‌های اقتصادی و انرژی 1973–1975، او کتاب «ضدانقلاب و شورش» را نوشت. فصل او درباره‌ی «چپ تحت ضدانقلاب» به‌طور واضح به امپریالیسم اشاره کرده بود، هرچند یکپارچه‌گی نظری بیش‌تر در این زمینه در تحلیل کلی او غایب بود. نمی‌توان به‌سادگی جملات آغازین او را فراموش کرد، جایی که نوشت: «کشتارهای گسترده در هندوچین، اندونزی، کنگو، نیجریه، پاکستان و سودان علیه هر آنچه که 'کمونیست' نامیده می‌شود یا شورش علیه حکومت‌های تابع کشورهای امپریالیستی، به راه افتاده‌اند.» در فصل «طبیعت و انقلاب»، مارکوزه تلاش کرد تا یک دیدگاه مارکسیستی ‌محیط‌زیستی را در مواجهه با جنبش نوظهور بوم‌شناسی مطرح نماید، تا جایی که در مقطعی با سنت مارکسیسم غربی که علیه طبیعت‌گرایی دیالکتیکی موضع گرفته بود، فاصله گرفت. فصل «هنر و انقلاب» که به اثر بعدی او، «بُعد زیبایی‌شناختی»، اشاره داشت، آخرین تلاش او برای نقد سرمایه‌داری بود.

 

اما جنبه‌ی دیگری در زندگی مارکوزه وجود داشت که با این مطلب همخوانی ندارد. چگونه می‌توان مشارکت مستقیم او، برای مدتی، در پروژه‌ی ضدکمونیستی مارکسیستی-لنینیستی که به آن اشاره می‌کنید را توضیح داد؟ من تا دوران تحصیلات تکمیلی، کتاب «مارکسیسم شوروی» او را که در دهه 1950 نوشته بود، نخوانده بودم. این کتاب به نظر می‌رسید ترکیبی از واقع‌گرایی و تبلیغات بود، متأسفانه مورد دوم بر اولی بیش‌تر غلبه داشت. این اثر به‌وضوح نشان‌دهنده‌ی شکاف پرده‌ی آهنین درون خودِ مارکسیسم بود .مارکوزه، مانند دیگر اندیشمندان برجسته‌ی مارکسیست که در جنگ ضدنازی‌ به ارتش پیوستند، از جمله سوئیزی و فرانتس نیومن، به دفتر خدمات استراتژیک (OSS)، که پیش‌درآمدی بر سازمان سیا بود، منصوب شد. تحقیقات مارکوزه در دفتر خدمات استراتژیک، همان‌طور که از گزارش‌های او برمی‌آید، بر ارائه‌ی تحلیل از رایش آلمان تحت رهبری آدولف هیتلر اختصاص داشت. با این حال، او همچنان تا اوایل سال‌های جنگ سرد به کار برای سرویس‌های اطلاعاتی ادامه داد و در سال 1949 گزارشی تحت عنوان «توان‌مندی‌های کمونیسم جهانی» برای دفتر تحقیقات اطلاعاتی نوشت که مبنای کتاب مارکسیسم شوروی او شد. این موضوع رنگ و بوی کاملن متفاوتی به قضیه می‌دهد.

با این حال، یک ویژه‌گی رادیکال ماندگار در آثار مارکوزه در درون محدودیت‌های خودخواسته‌ی مارکسیسم غربی وجود داشت. او به نقد سرمایه‌داری و رهائی انقلابی متعهد ماند و آثار بزرگی که او با آن‌ها شناخته می‌شود، از «اروس و تمدن» (1952) تا «انسان تک‌بُعدی» (1964)، شاید اهمیت کم‌تری نسبت به تلاش‌های پراکنده‌‌ی او در حمایت از جنبش‌های رادیکال دهه‌ی ۱۹۶۰ داشته باشند. این چیزی بود که او به سختی آماده‌گی آن را داشت، زیرا به معنای وارونه کردن ارزیابی خودش از یک‌بُعدی بودن جامعه‌ی توده بود. با این حال، از «مقاله‌ای در باب رهایی» (1969) تا شاید «ابعاد زیبایی‌شناسی» (1978)، ما مارکوزه‌ای را می‌بینیم که دیگر صرفن یک مدرس برجسته نیست، بلکه روشن‌فکری در سنگر مبارزه است که در جنبش دانشجویی در دهه‌های 1960 و 1970 محبوبیت داشت.

بنابراین مارکوزه شاید نمایانگر کامل‌ترین تراژدی مارکسیسم غربی، یا دست‌کم بخشی از آن که مکتب فرانکفورت بود، باشد. با این‌که آدورنو و هورکهایمر در پی جستجوهای بی‌پایان خویش برای مادیت‌بخشیدن، به طور فزاینده‌ای واپس‌گرا شدند، مارکوزه دیدگاهی رادیکال را حفظ کرد. موضع نهایی او ترکیبی از بدبینی عقلانی و زیبایی‌شناسی اراده بود. هنر تبدیل به اساس نهایی مقاومت شد و درحالی که او تمایل داشت این را به شیوه‌ای نسبتن نخبه‌گرایانه ببیند، اما این پتانسیل را دارد که در یک دیدگاه واقعن ماتریالیستی ادغام گردد.

این موضوع نشان می‌دهد که نقدی که جنبه مثبت را در خود می‌گنجاند، نه محکومیت مطلق را، رویکرد مناسبی برای آن‌چه که می‌توان به‌طور واقعی مارکسیسم غربی نامید، باشد، به‌ویژه در مواردی مانند مارکوزه، که یک عقب‌نشینی چهارگانه را می‌توان دید، اما تسلیم کامل را نه. مشکل با سنت مارکسیسم غربی، به معنایی که اندرسون به آن پرداخت و به شیوه‌ای که لوسوردو از آن انتقاد کرد، این است که این سنت نمایانگر دیالکتیک شکست است، حتی در طول دهه‌هایی که انقلاب در سراسر جهان در حال گسترش بود.

از زمان مارکس و انگلس تا به امروز، همواره مارکسیسمی وجود داشته که در آن هیچ جایی برای عقب‌نشینی اساسی یا سازش پایدار با سیستم وجود نداشته و به‌طور بی‌قید و شرط ضدسرمایه‌داری و ضدامپریالیستی است، زیرا اساس خود را در مبارزات انقلابی واقعی در سراسر جهان می‌یابد. در هر نقدی از مارکسیسم غربی، وجود همزمان مارکسیسمی جهانی‌تر یا عام‌تر، حتی در غرب، را نهایتن باید مورد توجه قرار گیرد. اما این موضوعی‌ست که در این‌جا نمی‌توانیم به آن پردازیم. با این حال، باید به این نکته توجه داشت که دلیل اهمیت نقد مارکسیسم اروپامحور غربی در شرایط کنونی، شکاف جدیدی است که جنگ سرد نوین میان چپ اروپامحور و مارکسیسم جهانی ایجاد کرده است. چپ اروپامحور، قدرت‌های مرکزی امپریالیستی را کم‌اهمیت جلوه می‌دهد، انکار می‌نماید، یا _ در موارد افراطی _ حتی به آغوش می‌کشد. مارکسیسم جهانی در مخالفت کامل خود کم مصمم نیست. مارکسیسم اروپامحور غربی روی آخرین پای خود قرار دارد و در حال افول است و همان‌طور که جیمسون اشاره کرد، به دلیل جهانی‌شدن تضعیف شده است. مارکسیسم غربی که خودش را مبنای معتبر و اصیل تمام مارکس‌شناسی می‌بیند، با مارکسیسم جهانی یا عام که در سنت مارکس، انگلس، لنین و نظریه‌پردازان اصلی سرمایه‌داری انحصاری و امپریالیسم قرار می‌گیرد، جایگزین ‌شده است. در این‌جا، تحلیل به آن گوشه‌ی کوچک جهان در شمال غربی اروپا که در آن سرمایه‌داری صنعتی و استعمار/امپریالیسم ابتدا ظهور کرد، محدود نمی‌شود، بلکه بنیان مادی خود را در مبارزات پرولتاریای جهانی می‌یابد.

گابریل راک‌هیل: من کاملن با اهمیت پرهیز از رویکردهای غیردیالکتیکی به مارکسیسم غربی، که یا منجر به تجلیل بدون نقد و یا محکومیت کامل می‌شوند، موافقم. نقد دیالکتیکی از این دوقطبی تقلیل‌گرایانه، با روشن کردن دستاوردهای مارکسیسم غربی و محدودیت‌های آن، در حالی که یک حساب مادی از هر دو ارائه می‌دهد، اجتناب می‌کند. هدف کلی چنین نقدی پیش‌بُرد پروژه‌ی مثبت مارکسیسم جهانی و بین‌المللی است، که می‌تواند با غلبه بر انحرافات مارکسیسم که در یک سطح نتیجه‌ فرایند تاریخی امپریالیسم هستند، روشن‌تر به تصویر کشیده شده و بیشتر توسعه یابد. پس، دلیل اصلی شناسایی مشکلات این سنت، هیچ‌گاه به منظور محکومیت کامل یا نمایش نظری نبوده است. هدف، یادگیری از محدودیت‌های آن و فراتر رفتن از آن‌ها از طریق حرکت به سطح بالاتری از روشن‌سازی علمی و کاربرد عملی است. این دقیقن همان کاری است که مارکس و انگلس در نقدهای خود از فلسفه‌ی دیالکتیکی، اقتصاد سیاسی بورژوایی و سوسیالیسم آرمان‌گرایانه انجام دادند (سه مؤلفه‌ای از مارکسیسم که لنین آن را به‌درستی تشخیص داده است). نقد دیالکتیکی درگیر نوعی Aufhebung (فراگیری و تعلیق) نظری و عملی است، به معنای فائق‌آمدنی که هر عنصر مفید از چیزی که غلبه می‌کند را در خود ادغام و درونی می‌سازد.

همان‌طور که پیش‌تر اشاره شد، ارزیابی دیالکتیکی مارکسیسم غربی شامل تحلیلی از گستره‌ی میدان ایدئولوژیکی آن و تنوعات درونی آن است، که می‌توان آن را به روش‌های مختلفی ترسیم نمود، ازجمله در قالب یک نمودار ون از چهار عقب‌نشینی. این ترسیم عینی از میدان ایدئولوژیک باید با یک حساب دقیق از مواضع ذهنی درون آن و تنوع‌های آن‌ها در طول زمان ترکیب شود. دقیقن همین تحلیل همزمان پیچیدگی‌های میدان ایدئولوژیکی و ویژه‌گی‌های خاص مواضع ذهنی است که به ما تصویری جامع و دقیق‌تر از مارکسیسم غربی به‌عنوان یک ایدئولوژی می‌دهد که خود را به‌طور متفاوتی در پروژه‌های ذهنی با مورفولوژی‌های خاص خود نشان می‌دهد. این نقطه‌ی مقابل رویکردی تقلیل‌گرایانه است که سعی می‌کند تمام مواضع ذهنی را به یک ایدئولوژی تک‌بعدی و یکنواخت تقلیل دهد و به‌طور مکانیکی آن‌ها را تعیین می‌نماید.

مورد مارکوزه در این زمینه بسیار روشن‌گر است، و می‌توان زمان قابل‌توجهی را صرف تحلیل تحولات ذهنی در آثار او و جای‌دادن آن‌ها در میدان گسترده‌تر ایدئولوژیک مارکسیسم غربی کرد. اگر تنها به افراطی‌ترین مواضع او بپردازیم، می‌توان گفت که او از یک عامل برجسته‌ی ضدکمونیست در وزارت امور خارجه‌ی ایالات متحده در اوایل جنگ سرد، به نظریه‌پردازی رادیکال تبدیل شد که حمایت شدید خود را از برخی وجوه جنبش‌های دانشجویی، ضدجنگ، فمینیستی، ضدنژادپرستی و زیست‌محیطی ابراز می‌کرد.

کار او برای وزارت امور خارجه و دفتر خدمات راهبردی (OSS) به هیچ‌وجه آن‌قدر بی‌ضرر نبود که بعدها ادعا می‌کرد. اسناد بایگانی‌شده به‌روشنی نشان می‌دهند که او سال‌ها همکاری نزدیکی با سازمان سیا داشت و حتی در تهیه‌ی دست‌کم دو برآورد اطلاعات ملی (National Intelligence Estimates)-که بالاترین شکل تحلیل اطلاعاتی در بزرگ‌ترین امپراتوری جهان به‌شمار می‌رود-نقش داشته است.

افزون بر این، فعالیت‌های مارکوزه به‌طرزی یک‌پارچه با نقشی که در پروژه‌های جنگ ایدئولوژیکِ هدایت‌شده از سوی طبقه‌ی حاکم سرمایه‌داری علیه مارکسیسمِ شوروی- و به‌طور کلی، مارکسیسم شرقی- ایفا می‌کرد، هم‌راستا بود. با این حال، در اواخر دهه‌ی ۱۹۶۰ و اوایل دهه‌ی ۱۹۷۰، او تحت تأثیر جنبش‌های چپ نو آن دوران، رادیکال‌ شد؛ تحولی که او را وارد تعارضی آشکار با مارکسیست‌های امپریالیستی مکتب فرانکفورت، مانند آدورنو، نمود.

با آن‌که مارکوزه، که از سوی مطبوعات بورژوایی به‌عنوان «پدرخوانده‌ی چپ نو» معرفی می‌شد، هرگز به‌طور جدی از مواضع ضدمارکسیسم شرقی یا از چارچوب مارکسیسم غربی گسست نکرد، پرونده‌ی حجیم‌اش در اف‌بی‌آی نشان می‌دهد که برخی نهادهای دولت بورژوایی، او را تهدیدی بالقوه تلقی می‌کردند.

جنبه‌ی دیگری از کار مارکوزه که شایان ذکر است، التقاطی بودن آن است؛ به‌ویژه تلاش او _ مانند بسیاری دیگر از مارکسیست‌های غربی _ برای تلفیق مارکسیسم با گفتمان‌های غیرمارکسیستی، که اغلب ذهن‌گرایانه هستند، مانند پدیدارشناسی، اگزیستانسیالیسم و روان‌کاوی. یکی از فرضیات راهنمای برخی از مارکسیست‌های غربی این است که مارکسیسم کلاسیک بیش از حد بر نیروهای عینی اجتماعی تأکید می‌کند و تجربه‌ی ذهنی فردی را نادیده می‌گیرد؛ و به همین دلیل، گفتمان‌های ذهن‌گرایانه برای اصلاح آن ضروری‌اند. این یکی از دلایل اصلی است که روان‌کاوی-مارکسیسم (فرویدو-مارکسیسم) تا این اندازه در مارکسیسم غربی نقش محوری داشته است؛ گرایشی که در لاکان‌گرایی-آلتوسرگرایی چهره‌های معاصر مانند بدیو و ژیژک همچنان ادامه دارد. بررسی کامل مشکلات متعدد این گرایش زمان زیادی را می‌طلبد. این نقد باید از بدفهمیِ روایت دیالکتیکیِ ذهنیت و عینیت در مارکسیسم کلاسیک آغاز شود؛ بدفهمی‌ای که آن را به بی‌توجهی به تجربه‌ی ذهنی یا روان‌شناسی متهم می‌کند، در حالی که این ادعا، برداشت مارکسیسم از ایدئولوژی را به‌وضوح تحریف می‌کند. همچنین، این نقد باید ارزیابی انتقادی از این ادعا را در بر گیرد که گویا ماتریالیسم دیالکتیکی و تاریخی باید با ایدئولوژی لیبرال (که چارچوب راهنمای فرویدیسم است) تلفیق شود، به‌جای آن‌که، برای مثال، روان‌کاوی از منظر مارکسیستی مورد نقدی دیالکتیکی قرار گیرد (پروژه‌ای که چهره‌هایی چون لِف ویگوتسکی و والنتین ولوشینوف به آن کمک کردند).

در اینجا فضایی برای تجزیه و تحلیل این جنبه از تداوم ایدئولوژی لیبرال در مارکسیسم غربی وجود ندارد، اما مهم است که اشاره نمائیم که ذهن‌گرائی بخش زیادی از این سنت، غالبن با تمایل آن به پذیرش فرهنگ‌گرایی و روان‌گرایی در تضاد با تحلیل طبقاتی همراه است. تاد کرونان در این زمینه استدلال کرده است که آدورنو و هورکهایمر عناصر روبنایی مانند نژاد، قوم یا دین را به‌عنوان هویت‌های اصلی مطرح کرده‌اند، و به این ترتیب، زیربنای اقتصادی را در پس‌زمینه قرار داده‌اند؛ در حالی که گرایش داشتند طبقه را عمدتن به‌مثابه مسئله‌ای مربوط به قدرت بازتعریف کنند. آدورنو، مشابه مارکوزه، آشکارا به روان‌گرایی روی آورد؛ برای نمونه، با تلاش برای تبیین فاشیسم_ و حتی کمونیسم! _ از رهگذر مفهوم شخصیت اقتدارگرا. همان‌گونه که سمیر امین توضیح داده است، فرهنگ‌گرایی یکی از دیرینه‌ترین دشمنان مارکسیسم به‌شمار می‌آید، و همین امر در مورد روان‌گرایی و سایر شیوه‌های تبیین ذهن‌گرایانه نیز صادق است.

آن‌چه که در اینجا داریم، به‌طور خلاصه، وارونه‌سازی درک مارکسیستی از رابطه‌ی بین روبنا و زیربنا است. بخش عمده‌ای از مارکسیسم غربی به ارتقای جایگاه فرهنگ و ذهنیت در برابر نیروهای عینی زیربنای اقتصادی_ اجتماعی می‌پردازد. این یکی از دلایلی است که من رویکرد مارکسیست‌های غربی به هنر و فرهنگ را از نظر بنیادی مسئله‌دار می‌دانم. این ایده‌ که هنر _ و به‌طور خاص‌تر، مفهوم و شیوه‌ی بورژواییِ هنر که تمرکز اصلی مارکسیست‌های غربی نیز هست _ می‌تواند به‌عنوان میدان اصلی مقاومت تلقی شود، اغلب روابط مادیِ اجتماعیِ تولیدِ فرهنگی را به حاشیه می‌برد، یا تنها در مورد هنر توده‌ای و سرگرمی به‌صورت انتقادی به آن‌ها می‌پردازد، نه در مورد هنر والا و نظریه. این رویکرد همچنین با ایدئولوژی بورژواییِ هنر همراه می‌شود، چرا که هنر را گویی در قلمرویی خاص از تولید قرار می‌دهد که از روابط عمومیِ تولیدِ اجتماعی گریزان است، یا دست‌کم میل به گریز از آن دارد.

درست است که آدورنو درباره‌ی تأثیرات صنعتی‌شدن بر اشکال عامه‌پسند فرهنگ نوشته است، و برخی از ژرف‌ترین آثار او به تحلیل تأثیر فناوری‌های ضبط صدا بر موسیقی اختصاص دارد. با این حال، تلقی او از خودمختاری هنر، که الهام‌بخش مستقیم کتاب "بُعد زیبایی‌شناختی" مارکوزه است، به‌شدت آغشته به بت‌واره‌گی کالای فرهنگی است. بنابراین، به جای ارائه تحلیلی مادی از نیروهای اقتصادی-اجتماعی‌ای که در تولید، توزیع و مصرفِ هنر بورژوایی نقش دارند، مارکوزه آثاری منفرد از هنر را به‌سان خزانه‌هایی جادویی برای مقاومت ستایش می‌کند، بی‌آن‌که به‌روشنی توضیح دهد این آثار چگونه می‌توانند تغییر اجتماعیِ معناداری ایجاد نمایند.

افزون بر این، مارکسیست‌های غربی هم‌چون مارکوزه و آدورنو، معمولن یا هنر سوسیالیستی را نادیده می‌گیرند یا آن را تحقیر می‌کنند (مگر آن‌که در سنتِ هنری بورژوایی ادغام شده باشد). به‌جای آن‌که هنر را ابزاری برای ارائه‌ی تصویری دقیق از واقعیت و برای دگرگونی جمعی آن بدانند_ چنان‌که برشت و دیگران نشان داده‌اند_ تئوریسین‌های هنر بورژوائی مارکسیسم غربی، انرژی سیاسی مردم را به سوی باور خرافی به قدرت‌های جادویی هنر بورژوایی منحرف می‌سازند. از آنجا که اینان هرگز نتوانسته‌اند توضیح دهند که چگونه خواندن شارل بودلر یا شنیدن موسیقی آتونال می‌تواند به یک دگرگونی اجتماعیِ انقلابی منجر شود، روشن است که زیبایی‌شناسی شکست‌طلبانه‌ی آنان پروژه‌ای طبقاتی است که در نهایت به حفظ وضع موجود می‌انجامد. این رویکرد نظم فرهنگی بورژوایی را تحکیم می‌نماید و قشر خرده‌بورژوای روشن‌فکر را به نگهبان نظری ایدئولوژی بورژوایی بدل می‌سازد، در حالی که عمومن هنرهای مردمیِ طبقه‌ی کارگر و تلاش‌های سوسیالیستی برای دموکراتیزه‌کردن فرهنگ را نادیده می‌گیرد یا تحقیر می‌نماید.

اگر یگانه راه‌حل سیاسی‌ای که این روشن‌فکران غربی ارائه می‌دهند، جذب مردم در تفسیرهای نظریِ پیچیده از هنر بورژوایی است، در عمل این تنها به توسعه‌ی بیش‌تر قشر روشن‌فکر خرده‌بورژوا به‌مثابه حافظین فرهنگ بورژوایی می‌انجامد. چنین پروژه‌ی طبقاتی‌ئی نه تنها به منافع توده‌های کارگر و ستمدیده‌ی جهان خدمت نمی‌کند، بلکه مردم را به کناره‌گیری از مبارزه‌ی طبقاتی و سرمایه‌گذاری در هنر بورژوایی_ به‌معنای ایدئولوژی بورژوائی_ تشویق می‌نماید، گویی که این حوزه، میدان واقعی مقاومت است. این زیبایی‌شناسی شکست‌گرا از این طریق، شکست‌گرائی سیاسی مارکسیسم غربی را تکمیل می‌نماید، و هر دو به کنار گذاشتن مبارزه‌ی طبقاتی از پایین به نفع باور ایدئولوژیک به قدرت‌های جادویی تئوری ناب و فرهنگ بورژوایی می‌انجامند (که در نهایت به نفع مبارزه‌ی طبقاتی از بالا عمل می‌کند).

می‌خواهم با روشن‌سازی دلیل اصلی اهمیت این نقد دیالکتیکی از مارکسیسم امپریالیستی، نتیجه‌گیری کنم. تئوری تنها زمانی به نیرویی واقعی در جهان تبدیل می‌شود که از حوزه‌ی محدود روشن‌فکران بیرون آمده و با توده‌ها پیوند یابد. علت اصلی ضرورت مبارزه‌ی ایدئولوژیک با مارکسیسم غربی در تأثیرات گسترده‌تری نهفته است که این گرایش در گمراه‌سازی و سردرگمیِ چپ ایفا کرده است. با تشدید تناقضات جهانی، جنگ سرد نوین، و خیزش فاشیسم در سراسر جهان امپریالیستی، با وضعیتی مواجه‌ایم که در آن، در هسته‌ی امپریالیستی و برخی مناطق پیرامونی سرمایه‌داری، بخش‌هایی از چپ _ حتی آن‌هایی که خود را سوسیالیست یا کمونیست می‌نامند _ به‌طور صریح یا ضمنی در موضعی طرفدار امپریالیسم و ضدکمونیسم قرار گرفته‌اند (که بخشی از آن نتیجه‌ی تأثیرگذاری مارکسیسم غربی است).

اگر غلبه بر «چهار عقب‌نشینی» و احیای مارکسیسم ضد‌امپریالیستی از مهم‌ترین وظائف نظری در مبارزه‌ی طبقاتی امروز است، این تنها به خاطر ضرورت «تصحیح نظری» نیست. بلکه مسئله این است که اگر می‌خواهیم با مهم‌ترین بحران‌های عصر حاضر _ از جمله بوم‌کُشی، خطر فاجعه‌ی هسته‌ای، جنایت مداوم اجتماعیِ سرمایه‌داری، گسترش فاشیسم و غیره _ رویارو شویم، باید یک جبهه‌ی نیرومند و احیاشده‌ی مبارزه‌ی سوسیالیستی و ضد‌امپریالیستی بنا کنیم؛ جبهه‌ای که بر سنت ماتریالیسم دیالکتیکی و تاریخی استوار باشد. این، هدف نهاییِ نقد دیالکتیکیِ مارکسیسم غربی است.

جان بِلِمی فاستر: آنچه که در بحث‌مان درباره‌ی مارکوزه و دیگر مارکسیست‌های غربی مرا به خود جلب می‌نماید، میزان تسلیم‌شدن آن‌ها در برابر ایدئولوژی نظام، به‌ویژه در پذیرش این تصور که ایالات متحده یک جامعه‌ی توده‌ای فراگیر است و محصول خرد‌گرائی عصر روشنگری می‌باشد. در این‌جا بود که آن‌ها چشم بر تحلیل طبقاتی فروبستند و به چارچوب‌های فرهنگ‌گرایانه و ایده‌آلیستی و اشکال روان‌شناسانه‌ای روی آوردند که از ماتریالیسم (از جمله ماتریالیسم فرهنگی) فاصله داشتند و در صورت پیگیری جدی، می‌توانستند بنیادهای تحلیلی‌شان را سست کنند. این رویکرد در واقع نزدیکی بیش‌تری با وبر داشت _ با فرهنگ‌گرایی‌اش، ایده‌آلیسم نئوکانتی‌اش، و تصورش از سرمایه‌داری به‌مثابه پیروزی جامعه‌ی عقلانیِ فن‌سالار _ تا با مارکس. مارکوزه به اندازه‌ی خودِ وبر در قفس آهنین وبر گرفتار شد. نقد تک‌بُعدی هایدگر بر تکنولوژی، ‌چنان مارکوزه را تحت تأثیر خود قرار دادکه وی قفس آهنین وبر را از آن خود نمود.

مارکسیسم غربی، به‌ویژه مکتب فرانکفورت، از این منظر، محصول زمانه‌ی خود بود، چیزی که سی رایت میلز با طعنه آن را «جشن آمریکایی» می‌نامید. نظریه‌ی فرانسوی هم این را یک گام فراتر برد و به‌طور کامل به ایدئولوژی آمریکایی در فرایندی از ساختارشکنی که بیش از هر چیز، شبیه بازاریابی پست‌مدرن بود، تن داد.

 

برای مارکسیسم غربی، از جمله نماینده‌گان عمده‌ی مکتب فرانکفورت، میزان عقب‌نشینی هشداردهنده است. انتخاب‌های واقعی برای پیوستن به غرب در مبارزه و حمله‌اش به مارکسیست‌ها در شرق انجام شد. «امتناع بزرگ» مارکوزه او را از کار در سازمان اطلاعات ملی ایالات متحده در اوایل جنگ سرد باز نداشت. همچنین نسخه‌ی مارکسیسم غربی آدورنو، مانع از آن نشد که او همراه با هورکهایمر، حمایت مقامات آمریکایی در آلمان غربی اشغالی پس از جنگ جهانی دوم را بپذیرد، یا از حمله‌ی وحشیانه به لوکاچ در نشریه‌ای به نام دی‌مونات (Die Monat)که به‌وسیله‌ی ارتش آمریکا پایه‌گذاری و توسط سازمان سیا تأمین مالی شده بود، در حالی که بر ایوان «هتل بزرگِ مغاک» (Grand Hotel Abyss) نشسته بودند، منع نماید. قابل توجه است که بیش‌ترین محکومیت‌های آثار لوکاچ تا به امروز، از جمله آن‌هایی که جیمسون و انزو تراورسو مطرح کرده‌اند، به مؤخره‌ی کتاب «ویرانی عقل» مربوط می‌شود. در آن‌جا، لوکاچ، که در زمان جنگ کره می‌نوشت، به این نکته اشاره کرده بود که ایالات متحده وارث کل سنت خردستیزانه است، با این پیام تلویحی که چپ غربی با تداوم ستایش فردریک نیچه، به همراه هایدگر و کارل اشمیت _ که هر دو از ایدئولوگ‌های عمده‌ی نازی بودند _ در حال کاشتن بذر خردستیزی در درون خویش است؛ چیزی که به‌نظر می‌رسد لوکاچ پیش از هر کس دیگری از آن آگاه شده بود.

بنابراین، بخش اصلی چپ غربی در عقب‌نشینی چهارگانه گرفتار شد که در مواردی شبیه به یک شکست کامل به نظر می‌رسید، که نشان‌دهنده‌ی نوعی حس شکست و هراس بود، که در آن چپ بارها و بارها نظم موجود را به‌مثابه نظمی غیرقابل عبور بازتولید می‌کرد. در تمام تحلیل‌هایی که از تناقضات نظام سرمایه‌داری ارائه می‌شد، به ندرت به شکنندگی واقعی و جنایات آن اشاره می‌شد، و مرگی که غرب بر میلیون‌ها نفر تحمیل کرده بود، اساسن نادیده گرفته می‌شد. اما باید تأکید کرد که همه‌ی مارکسیست‌ها در دام همین بن‌بست گرفتار نشدند. در این‌جا مایلم با نقل قولی از نامه‌ی باران که دوست مادام‌العمر مارکوزه بود و دوستی‌شان به زمانی بازمی‌گشت که هر دو در مؤسسه‌ی تحقیقات اجتماعی فرانکفورت بودند (جایی که باران پژوهش‌گر اقتصادی فریدریک پولاک بود)، سخن را تمام نمایم. باران، کاملن برخلاف نمایندگان اصلی آن‌چه که بعدها به‌عنوان سنت مارکسیستی غربی شناخته شده است، در سال ۱۹۵۷ کتاب "اقتصاد سیاسی رشد" که بزرگ‌ترین اثر مارکسیستی دربار‌ه‌ی امپریالیسم در زمان خود بود و بعدها نیز کتاب "سرمایه‌داری انحصاری" را با سوئیزی نوشت. در دهم اکتبر ۱۹۶۳، باران در نامه‌ای به سوئیزی چیزی را نوشت که به گمان من بخش زیادی از آن‌چه تاکنون گفته‌ایم را به‌خوبی خلاصه می‌کند:

"آن‌چه در حال حاضر مطرح و واقعن بیش‌ترین فوریت را دارد، این پرسش است که آیا دیالکتیک مارکسی از هم پاشیده است، یعنی آیا ممکن است که مدفوع [Scheisse] انباشته شود، لخته گردد، تمام جامعه (و بخش قابل‌توجهی از جهان مرتبط با آن) را بپوشاند، بدون آن‌که نیروی متقابل دیالکتیکی‌ئی پدید آید که از درون آن سر برآورد و آن را به هوا بفرستد؟ "این‌جاست جزیره‌ی رودِس، این‌جاست که باید بپری"! (Hic Rhodus, hic salta!). * اگر پاسخ مثبت باشد، پس مارکسیسم در شکل سنتی آن منسوخ شده است. مارکسیسم، بدبختی را پیش‌بینی کرده و به‌خوبی علل این بدبختنی فراگیر را توضیح داده؛ اما با این حال در تز مرکزی‌اش که فقر خودش نیروهای الغای خویش را تولید می‌نماید، اشتباه کرده است.

من به‌تازه‌گی خواندن کتاب جدید مارکوزه (MS) [انسان تک‌بُعدی] را تمام کرده‌ام، که به شکلی مشقت‌بار همان موضعی را پیش می‌برد که به آن "امتناع بزرگ" یا "نفی مطلق" گفته می‌شود. همه چیز کثافت است: سرمایه‌داری انحصاری و اتحاد شوروی، سرمایه‌داری و سوسیالیسم به‌گونه‌ای که ما می‌شناسیم؛ بخش منفی روایت مارکس به حقیقت پیوسته_ بخش مثبت آن در حد تخیل باقی مانده است. ما دوباره به وضعیت خالص و ساده‌ی اتوپیایی برگشته‌ایم؛ دنیای بهتری باید وجود داشته باشد، اما هیچ نیروی اجتماعی‌ای برای تحقق آن در چشم‌انداز نیست. نه تنها سوسیالیسم پاسخ نیست، بلکه اصلن کسی هم برای ارائه‌ی آن پاسخ وجود ندارد. از امتناع بزرگ و نفی مطلق تا انصراف بزرگ و خیانت مطلق تنها یک گام بسیار کوتاه است. من احساس بسیار قوی دارم که این در حال حاضر در مرکز افکار (و احساس) روشن‌فکران قرار دارد_ نه فقط در این‌جا، بلکه در آمریکای لاتین و جاهای دیگر نیز_ و این واقعن به‌عهده‌ی ماست [که با این احساسات روبه‌رو شویم و آن را مورد بررسی قرار دهیم]. به‌ندرت کسی دیگر در اطراف است. چپ رسمی فقط فریاد می‌زند [شما قربانی شده‌اید] به سبک "امور سیاسی"(] (Political Affairsارگان رسمی حزب کمونیست آمریکا[، دیگران هم سر در گُم هستند. چیزی که لازم است، تحلیل خونسردانه از کل وضعیت، بازگرداندن چشم‌انداز تاریخی، یادآوری ابعاد زمانی مربوطه و بیش‌ از این‌هاست. اگر بتوانیم [در سرمایه‌داری انحصاری [در این مورد کار خوبی انجام دهیم ... می‌توانیم یک سهم عمده در انجام یک عمل واقعن «رهائی‌بخش» داشته باشیم."3

آن‌چه که باران در این‌جا درباره‌اش سخن می‌گوید، همان چیزی است که در جای دیگری از آن با عنوان «تقابل واقعیت با عقل» نام برده بود. این امر مستلزم بازسازی یک رویکرد تاریخی بود_ رویکردی با چشم‌اندازی بلندمدت‌تر_که هم‌زمان دیالکتیک مارکسی را بار دیگر به ماتریالیسم پیوند زند. چنین کاری، ضرورت و در نتیجه امکانِ ظهور یک «نیروی متقابل دیالکتیکی» را در زمان حال به‌مثابه تاریخ روشن می‌سازد؛ نیرویی که بتواند راه‌هایی برای رهایی در سراسر جهان ترسیم نماید. این دیدگاه_که چشم‌انداز یک مارکسیسمِ بی‌قید و شرط، جهان‌شمول، و بدون پسوند و پیشوند است_ همچنان وظیفه‌ی زمانه‌ی ماست؛ نه فقط در تئوری، بلکه به‌مثابه فلسفه‌ای برای پراتیک. تحقق این امر مستلزم گسست از مارکسیسم غربی است که به بن‌بستی تاریخی منجر شد.

موش سرخ* بار دیگر در زمانه‌ی ما سر برمی‌آورد، اما به اشکال جدید و جهانی‌تری که دیگر محدود به غرب نیست.

 

توضیحات مترجم:

* این عبارت لاتینی‌ست که به‌صورت تحت‌اللفظی به معنی: "این‌جا رودِس است، همین‌جا بپر ! " می‌باشد. این جمله ریشه در داستانی معروف و باستانی دارد که از ازوپ (Aesop) یا منابع مشابه گرفته شده است.

در این حکایت، مردی که به سرزمین‌های دیگر سفر کرده بود، پس از بازگشت به کشور خود، بسیار به کارهای شگفت‌انگیز و قهرمانانه‌ای که در جاهای مختلف انجام داده بود، می‌بالید. از جمله، ادعا می‌کرد که زمانی که در جزیره‌ی رودِس بوده، چنان پرشی انجام داده که هیچ‌کس در زمان او نمی‌توانست حتی نزدیک به آن میزان بپرد و مرد برای اثبات ادعایش می‌گوید که در رودِس افرادی هستند که این پرش را دیده‌اند و می‌توانند شهادت دهند. یکی از حاضران، سخن او را قطع کرد و گفت: "ای مرد، اگر آن‌چه که می‌گویی راست باشد، دیگر نیازی به شاهد نیست. همین‌جا بپر!" بنابراین، این عبارت به‌صورت کنایه برای گفتن این‌که: "اگر ادعایی داری، همین‌جا و همین‌الان آن را اثبات کن!" به کار می‌رود.

* این تعبیر استعاره‌ای است که نخستین‌بار توسط کارل مارکس به کار بُرده شد تا به روند پنهان و آشکار، اما مداوم و بطنی مبارز‌ه‌ی طبقاتی و انقلاب اجتماعی اشاره نماید. در این‌جا، "موش سرخ" به نیروی انقلابی اشاره دارد که زیر سطح ظاهری جامعه حرکت می‌کند، گاه پیدا و گاه ناپیدا، اما همواره فعال و آماده برای سر برآوردن در لحظه‌ی مناسب.

 

یادداشت‌های متن:

1-آلن بدیو، "آیا می‌توان سیاست را اندیشید؟"، ترجمه‌ی برونو بوستلز (درهام، کارولینای شمالی: انتشارات دانشگاه دوک، ۲۰۱۸)، صفحات ۵۷ و ۶۰.

2- مراجعه کنید به جان بِلِمی فاستر، "انکار جدید امپریالیسم در چپ"، مانتلی ریویو، جلد ۷۶، شماره ۶ (نوامبر ۲۰۲۴)، همچنین جان بِلِمی فاستر، "خِرَدستیزی نوین"، مانتلی ریویو، جلد ۷4، شماره ۹ (فوریه ۲۰۲۳).

3- پال ای. باران به پال م. سوئیزی، ۱۰ اکتبر ۱۹۶۳، در پال ای. باران و پال م. سوئیزی، "عصر سرمایه‌داری انحصاری: نامه‌های منتخب، ۱۹۴۹–۱۹۶۴"، ویرایش نیکلاس باران و جان بِلِمی فاستر (نیویورک: انتشارات مانتلی ریویو، ۲۰۱۷)، صفحات ۴۲۹–۴۳۰.

 

یک نظر بنویسید

 

نظرات شما

بدون نظر