۱۴۰۴-۰۸-۱۰
آمادور نویدی

مارکس و اتحادیه‌های کارگری(۶) مارکس و آمریکا: ا. لازوفسکی، برگردان

https://eshtrak.wordpress.com

مارکس و اتحادیه‌های کارگری(۶)

نوشتها. لازوفسکی

برگردانآمادور نویدی

 

مارکس و آمریکا

اگر بر آن بودیم که بر بستر سیستم اقتصادی سرمایه‌داری(کاپیتالیستی)، کشوری جهت رشد و گسترش سرمایه‌داری بنا کنیم، چنین کشوری از لحاظ ویژگی‌ها و ابعادش هیچ تفاوتی با آمریکا نداشت.(۱)

ورنر سومبارت(Werner Sombart) این سرزمین موعود کاپیتالیستی را این‌چنین توصیف نمود. در زمانی‌که که مارکس در صحنه سیاست ظاهر شد، آمریکا توده‌های عظیمی از مهاجران اروپایی را بلعیده بود. موج خروشان مهاجرت به این کشور پهناور نه‌تنها کاهش نیافت، بلکه بطور دائما رشد نمود و ملیت‌ها و اقشار اجتماعی جدیدی از صنعت‌گرانی را جذب نمود که با معرفی ماشین بی‌کار، و مجبور به ترک صنایع نوپا شده بودند. ازجمله دهقانان پرولتریزه شده و عناصر کثیری از خرده بورژوازی شهری جذب آمریکا شدند. متعاقب شکست انقلاب در آلمان، اتریش و فرانسه در سال ۱۸۴۸، مهاجرت به ابعاد عظیمی رسید. درنتیجه، بین سال‌های ۱۷۹۰ تا ۱۸۴۵، یک میلیون نفر، و از سال ۱۸۴۵ تا ۱۸۵۵، سه میلیون نفر در آمریکا سکونت گزیدند، در حالی‌که اکثریت قریب به اتفاق مهاجران از سال ۱۸۴۸ به آمریکا کوچ نمودند.(۲) این ساختار بدون‌وقفه اقتصاد آمریکا– کاپیتالیستی ناب، براساس کار «آزاد» در شمال و برده داری در جنوب – نشان ویژه ای در جنبش کارگری آمریکا داشت.

مارکس در کتاب هیجدهم برومر خود موقعیت ویژه و روابط طبقاتی توسعه‌نیافته آمریکا طی نیمه اول قرن نوزدهم را تعریف نمود:

آمریکا کشوری‌ست که طبقات در آن از پیش شکل گرفته‌اند، اما هنوز تثبیت نشده اند و از طرفی دیگر عناصر تشکیل‌دهنده آن‌ مدام دگرگون و جای‌گزین می‌شوند؛ جایی‌که ابزار مدرن تولید، بجای تطابق با مازاد جمعیت و راکد، ناگزیر جبران کننده کم‌بود نسبی نیروی کارند؛ و جایی‌که درنهایت، جنبش نوپا با تولید مادی خویش جهانی نو برای فتح دارد، ولی هنوز فرصت و ضرورتی جهت درهم‌شکستن سنت‌های فکری و معنوی جهان کهن نداشته است …(۳)

این روابط طبقاتی نامتمایز، بستر مطلوبی برای کسانی‌که بود که « باصطلاح، پشت سر جامعه، بصورت خصوصی، در حصار تنگ شرایط زندگی موجود به‌دنبال رهایی پرولتاریا بودند.»(۴)

خاک بکر و پهناور آمریکا، توجه اتوپیایی‌های اروپایی را جلب نمود؛ آن‌ها امیدوار بودند جوامع خودشان‌را در این سرزمین موعود برپا کنند. در سال ۱۸۲۴، خود رابرت اوون(Robert Owen) به آمریکا رفت، زمین وسیعی خرید و شروع به سازمان‌دهی جوامع ایده آل نمود، جایی‌که انتظار می‌رفت کارگران و کاپیتالیست‌های گناه‌کار و حریص، از گذشته خود توبه کرده، و بصورت مسالمت‌آمیز در کنار هم زندگی کنند. وی با کمک انسان‌های خیرخواه، جامعه بهار زرد(Yellow Spring ) را در سال ۱۸۲۵ برپا نمود، سپس «هارمونی نوین»، «ناشوبا»(Nashoba)، «کندل»(Kendel) و جوامع دیگر را سازما‌ن‌دهی کرد.

جوامع فوریه ای(Fourier) در نیمه اول قرن نوزدهم در ایالت‌های ماساچوست(Massachusetts)، نیویورک(New York)، نیوجرسی(New Jersey)، پنسیلوانیا(Pennsylvania)، اوهایو(Ohio)، ایلینوی(Illinois)، ایندیانا(Indiana)، ویسکانسین(Wisconsin) و مینه‌سوتا(Minnesota) پدیدار گشتند. سازمان‌دهندگان این جوامع– آلبرت بریسیبن(Albert Brisbane)، هوریس گریلی(Horace Greeley)، و سایرین، فالانکس‌های(phalanxes) خاصی مطابق با طرح فوریه(Fourier) ساختند؛ اما، درست مانند مورد جوامع ساخته شده توسط حامیان رابرت اوون(Robert Owen)، هیچ نتیجه‌ای نداشتند. بهترین جوامع، جهت نمونه، فالانکس آمریکای شمالی( NorthAmerican phalanx )، معروف به مزرعه بروک(Brook Farm)، گروه پنسیلوانیا(Pennsylvania group)، گروه نیویورک(New York group ) و سایرین، فقط روئیدند و درنهایت متلاشی شدند. جوامع ایکاریایی(Icarian)، که توسط حامیان کمونیست تخیلی اتین کابت(Etienne Cabet) سازمان‌دهی شده بودند، نیز سرنوشت مشابهی داشتند.(۵) ثابت شد که آمریکا برای ایجاد سیستم کاپیتالیستی سرزمینی موعود، اما برای همه‌ی آزمایشات والای اجتماعی سوسیالیسم تخیلی، سرزمینی خشن و بی‌رحم است.

مبتکران و پیش‌گامان ایجاد جوامع سوسیالیستی در خاک آمریکا، چه‌کسانی بودند که فارغ و رها از هرگونه فئودالیسم(feudalism) بودند؟ پیروان سوسیالیست‌های تخیلی اروپایی که از انقلابات مأیوس شده و خارج از مبارزه طبقاتی بدنبال راه‌هایی جهت حل مشکلات اجتماعی بودند. مارکس برای سوسیالیست‌های تخیلی، نه به‌دلیل اتوپیسم آن‌ها، بلکه به‌خاطر سوسیالیسم آن‌ها ارزش‌های زیادی قائل بود. مارکس آن‌ها را به‌عنوان پیش‌گامان سوسیالیسم انتقادی– ماتریالیستی(criticomaterialist socialism) درنظر می‌گرفت، اما نسبت به کمونیست‌های تخیلی مانند وایتلینگ(Weitling) که سعی می‌کرد سوسیالیسم تخیلی را ده‌ها سال متعاقب مرگ‌ آن احیا نماید، بی‌رحم بود. وایتلینگ(Weitling) که نخست پیرو مارکس بود، خود را عقل‌کل و بنیان‌گذار مکتب ویژه ای خواند. کتاب اصلی وایتلینگ(Weitling)، ضمانت‌های هم‌آهنگی و آزادی، فراخوانی کمونیستی و احساساتی جهت خداحافظی با زندگی به سبک و سیاق گذشته، و شروعی برای زندگی جدید بود. وی متعاقب ورود به آمریکا در دهه ۱۸۴۰، شروع به کار سازمانی، عمدتا درمیان مهاجران آلمانی نمود، خود و آموزش‌هایش را علیه مارکس و مارکسیسم بکار گرفت. اوج فعالیت‌های وایتلینک (Weitling) در سال‌های ۱۸۶۰–۱۸۵۰ بود. وایتلینک موفق شد که بخش قابل‌توجهی از کارگران آلمانی را دور خود جمع نماید؛ بااین‌حال، کوشش وی جهت ایجاد مکتب و فلسفه آشفته اش نه فقط منجر به جدایی از مارکس، بلکه هم‌چنین از کارگرانی شد که که سال‌ها از وی حمایت کرده بودند. مارکس در نامه اش به سورگه(Sorge)، به‌تاریخ ۱۹ اکتبر ۱۸۷۷، وایتلینک (Weitling) را این‌چنین توصیف نمود:

چیزهایی راکه ما با دهه‌ها کار و زحمت وافر از اذهان کارگران زدوده ایم، و به آن‌ها برتری تئوریک (و بنابراین در زمینه عملی نیز) بر فرانسوی‌ها و انگلیسی‌ها داده ایم – سوسیالیسم تخیلی، بازی خیالی در حوزه ساختار آینده جامعه – مجددا به شکلی بسیار نامرغوب‌تر (تأکید از ای. ال ) رواج یافته است، که نه با سوسیالیست‌های تخیلی فرانسوی و انگلیسی‌، بلکه با وایتلینگ(Weitling) قابل مقایسه است. طبیعی‌ست که سوسیالیست‌های تخیلی، که زودهنگام سوسیالیسم ماتریالیستی– انتقادی را (در بطن خود) نهفته داشت، اینک، و دوباره پس از مرگ آن [post festum] سر بر می‌آورد، فقط می‌تواند چرند، خسته‌کننده و در نهایت ارتجاعی باشد.(۶)

مشاهده می‌کنیم که چه‌گونه مارکس رابطه بین سوسیسالیسم علمی و سوسیالیسم تخیلی را می‌دید، و چه‌گونه سرسختانه از کسانی‌ انتقاد می‌کرد که هنوز هم در کهولت، ردای طفولیت سوسیالیسم تخیلی را به تن داشته، جولان داده و می‌کوشیدند جنبش کارگری آمریکا را به‌عقب بکشانند.

عمده مهاجران از آلمان بودند، و درنتیجه سوسیالیسم نیز از آن‌جا وارد خاک آمریکا شد، ولی طی سال‌های نخست نتوانست در آن‌جا عمیقا ریشه بدواند، زیرا که سوسیالیسم آلمانی پیشامارکسی، در خودخاک آلمان نسبتا ضعیف بود، و انتقالش به خاک آمریکا، ‌‌ضعیف‌تر هم شد. مهاجران از اروپا نه فقط ایده‌های تخیلی، بلکه اشکال سازمانی آن دوره را نیز با خود به آمریکا بُردند. در آن‌زمان ساختار طبقه کارگر در آمریکا خیلی عجیب و غریب و متنوع بود و هنوز هم به همین شکل باقی‌مانده است. همین امر، انتقال ایده‌های سوسیالیستی به توده‌ها را مشکل‌تر می‌نمود. در شکل‌گیری ایدئولوژی طبقه کارگر آن‌زمان، دو عامل، برده داری و مهاجرت، نقش تعئین‌کننده ای داشتند. مارکس در جلد اول کتاب سرمایه نوشت:

در آمریکای شمالی، مادامی‌که برده داری بخشی از جمهوری را زشت نموده بود، هرگونه جنبش مستقل کارگری را فلج کرده بود، زیرا هنگامی‌که کارگران سیاه‌پوست برده بودند، وبه آن‌ها مُهر داغ بردگی زده می‌شد، کارگران سفیدپوست نمی‌توانستند خود را رها سازند.(۷)

چنان‌چه بخواهیم به این داغ ننگین سیاهان، توده‌های مهاجرانی را بیفرائیم که حاضر بودند برای چندرغاز دست‌مزد، یا حتی جهت دریافت تکه نانی کارکنند، آن‌وقت درمی‌یابیم که علت موقعیت استثنایی جنبش کارگری آمریکا در آن‌زمان چه بود. مهاجرت، تأثیر خاص خود را بر طبقه کارگر آمریکا گذاشت، و درون آن، اقشار و گروه‌های مختلفی را برمبنای ملیت، میزان آگاهی به زبان انگلیسی، و غیره پدید آورد. انگلس (Engels) در سال ۱۸۹۳ به سورگه(Sorge) نوشت:

… مهاجرت … کارگران را به دو گروه تقسیم می‌کرد– کارگران بومی وغیربومی که شامل:

(۱) کارگران ایرلندی،

(۲) کارگران آلمانی، و

(۳) گروه‌های کوچک کارگری بسیار، که اعضایشان فقط می‌توانستد یک‌‌‌دیگر را بفهمند، یعنی چک‌ها، لهستانی‌ها، ایتالیایی‌ها، اسکاندیناوی‌ها، و غیره. و بعد باید سیاه‌پوستان را به این‌ لیست اضافه کنیم. در این میان، جهت ایجاد یک حزب واحد، شرایط مطلوب‌تری نیازست. برخی اوقات شوروشوق قدرت‌مندی وجود دارد؛ اما بااین‌حال، کافی‌ست که بورژوازی

فقط منفعل باشدد تا عناصر ناهمگون توده های کارگر دوباره از هم پاشیده شوند.(۸)

انگلس در سال ۱۸۹۵، مجددا به مشکل ویژه جنبش کارگری آمریکا پرداخت، جایی‌که مبارزات اقتصادی بسیار شدیدی طی قرن نوزدهم اتفاق افتاد، درحالی‌که جنبش سیاسی پرولتری با فراز و نشیب توسعه یافت، اما هرگز به اوج شدت استثنایی خود نرسید. این امر منجر به عقب‌ماندگی جنبش کارگری آمریکا شد. این عقب‌ماندگی را انگلس چه‌گونه توصیف نمود؟ در ۱۶ ژانویه ۱۸۹۵ُ، انگلس در نامه اش به سورگه نوشت:

آمریکا جوان‌ترین، اما هم‌زمان کهن‌ترین کشور جهان‌ست. همان‌گونه که در کشورتان در کنار مبلمان فرانکونیایی(Frankonian) قدیمی، مبلمانی دارید که خودتان اختراع کرده اید، در بوستون(Boston) هم کالسکه‌هایی وجود دارند که آخرین بار در سال ۱۸۳۸ در لندن دیده ام؛ و در مناطق کوهستانی در کنار ماشین‌های پولمن(Pullman)، درشکه‌هایی هست که قدمت‌شان به قرن هفدهم برمی‌گردد؛ به‌همین‌گونه است که شما همه لباس‌های معنوی کهنه و از مُد افتاده اروپا را نگه می‌دارید. همه چیزهایی‌که در این‌جا از بین رفته اند، در آمریکا می‌توانند تا دو نسل دیگر به حیاتش ادامه دهند.(تأکید از ای. ال). همان‌گونه که هنوز در کشورتان لاسالی‌های(Lassalleans) قدیمی وجود دارند، افرادی مانند سانیال(Sanial) که امروزه در فرانسه منسوخ تلقی می‌شوند، اما هنوز هم می‌توانند درکشورتان نقشی داشته باشند. این از یک‌‌‌طرف به‌خاطر این واقعیت است که در آمریکا پس از نگرانی درباره مواد تولیدی و کسب ثروت،  فقط اینک مجال فعالیت‌های معنوی مستقل و کسب آموزش فراهم شده است؛ از طرفی دیگر، به‌علت ویژگی دوگانه توسعه آمریکاست، که، از یک جنبه هنوز روی وظیفه نخست– پاک‌‌سازی سرزمین‌های پهناور و بکر کار می‌کند، و، از جنبه دیگر، مجبور به رقابت جهت برتری در تولید صنعتی است.

این همان عللی‌ست که منجر به فراز و نشیب‌های این جنبش است، و بستگی به این دارد که در دهنیت افراد عادی کدام‌یک ارجحیت دارد، کارگر صنعتی یا کشاورزی که بر زمین بکر کشت می‌کند. (۹)

نامه مذکور انگلس ویژگی خاص جنبش کارگری آمریکا را، به‌ویژه طی دوران مارکس توصیف می‌کند.

ارتباط بین کارگران آمریکایی و کمونیسم، نخست توسط کارگران مهاجر آلمانی، نیز با بینان‌گذار مشهورش مارکس برقرار شد.

مورخ جنبش کارگری آمریکا، جان آر. کومونز(John R. Commons) نوشت: نخستین پیش‌گام آلمانی پیرو مارکس، کلوپ کمونیست‌ها در نیویورک، تشکیلاتی مارکسیستی بود، که براساس مانیفست کمونیست، در ۲۵ اکتبر ۱۸۵۷ تأسیس شد. برنامه این کلوپ، مانیفست کمونیست بود. اعضای کلوپ زیاد نبودند، اما شامل خیلی از افرادی بود که بعدها خودشان‌را در انترناسیونال آمریکایی مشهور ساختند، مانند اف. ای. سورگه(F. A. Sorge)، کانراد کارل(Conrad Carl)، زیگفراید مایر(Siegfried Meyer)، و غیره. این کلوپ ارتباط‌ش را با جنبش کمونیستی خارج خفظ نمود، و افرادی مانند کارل مارکس، یوهان فیلیپ بکر(Johann Philip Becker) از ژنو، جوزف ویدمایر(Joseph Weydemeyer)) … را درمیان نمایندگانش می‌بینیم.(۱۰)

ضمنا با سازمان‌دهی کلوپ مارکسیست‌ها در آمریکا، سازمان‌ها‌ی گوناگون لاسالی(Lassallean) نیز ظهور نمودند، که بزرگ‌ترین آن‌ها اتحادیه عمومی کارگران آلمان(General Union of German Workers) بود، که توسط چهارده نفر از حامیان لاسال در اکتبر ۱۹۶۵ در نیویورک بنیان‌گذاری شد. آن‌ها از آن‌سوی اقیانوس‌ها نظرات مغشوش خودرا آوردند، که در بندهای اساسنامه آن‌ها قابل رؤیت است:

درحالی‌که در اروپا فقط یک انقلاب عمومی می‌تواند ابزاری جهت ارتقای توده کارگر باشد، در آمریکا آموزش توده ها کم‌کم درجه‌ای از اعتماد به‌نفس در آن‌ها را بوجود می آورد، زیراکه استفاده مؤثر و هوش‌مندانه از رأی ضروری‌ست و سرانجام منجر به رهایی کارگران از یوغ کاپیتالیسم می‌شود.(۱۱)

در همه شهرهای اصلی آمریکا، کلوپ‌های کارگری، اتحادیه‌ها و انواع انجمن‌ها سازمان‌دهی شده بودند، و تلاش می‌کردند با مرکز معنوی و سیاسی آن‌ز‌مان– یعنی لندن، جایی که مارکس و انگلس زندگی می‌کردند، تماس بگیرند. در تشکل‌های مهاجران، ادبیات مارکسیستی، نخست و قبل از هرچیز، کتاب‌های خود‌مارکس را کاملا مطالعه نمودند. سورگه(Sorge) به‌روشنی توضیح داد که چه‌گونه کارگران آلمانی ادبیات مارکسیستی را دنبال نموده و آن‌را بدقت مطالعه می‌کردند. سورگه(Sorge) نوشت:

پرولتاریا … در پیدا کردن مشکلات اقصادی و فلسفی با هم رقابت می‌کنند. درمیان صدها عضوی که از سال ۱۸۶۹ تا ۱۸۷۴ متعلق به این انجمن بودند، به‌ندرت کم‌تر کسی پیدا می‌شود که کتاب مارکس(کاپیتال) را نخوانده باشد، و البته بیش از یک دوجین از آن‌ها سخت‌رین عبارات و تعاریف را یاد گرفته و خبره شده ادند، و درنتیجه در مقابل هرگونه حمله بزرگ بورژوازی و/ یا خرده بورژوازی، رادیکال‌ها و یا رفرمیست‌ها مجهزند. درواقع حضور در جلسات این انجمن مایه مسرت بود.(۱۲)

درعین‌حال، با رشد و توسعه اتحادیه‌ها، کلوپ‌ها، گروها، و غیره، عمدتا مهاجران آلمانی در دهه‌های پنجاه و شصت قرن نوزدهم را می‌توان با رشد اتحادیه‌های کارگری، تشدید مبارزه جهت کاهش ساعات کاری، قانون کار، حمایت از زنان و کودکان کار و غیره نیز تعریف نمود.

شماری از تشکلات اتحادیه‌های کارگر محلی و انترناسیونال – از کارگران فلزکار، معدن‌چیان، ریخته‌گران، کارگران کشتی‌رانی و غیره ظهور نمودند. رهبران اتحادیه‌های کارگری آن‌زمان به‌فکر تأسیس یک اتحادیه کارگری ملی بودند.

ویلیام اچ. سیلویس(William HSylvis)، ریخته گر، دبیر اول و بعدها رئیس اتحادیه انترناسیونالیستی ریخته‌گران، مبتکر و سازمان‌دهنده این اتحادیه بود. در سال ۱۸۶۳، اتحادیه انترناسیونالیستی مهندسان و آهن‌گران، ایده مترقی ایجاد یک سازمان ملی اتحادیه کارگری را مطرح نمود. در سال ۱۸۶۴، اتحادیه انترناسیونالیستی ریخته‌گران از این ایده پشتیبانی نمود. در ۲۶ مارس ۱۸۶۶، نمایندگان شماری از اتحادیه‌ها از شهرهای گوناگون به نیویورک رفتند و فراخوان تشکیل یک کنگره ملی کارگری در بالتیمور (Baltimore) را در ۲۰ اوت ۱۸۶۸ منتشر ساختند. اهداف این کنگره توسط مبتکرانش به‌صورت زیر تعریف شد:

اگر قرار است نیروی کار( طبقهٔ کارگر) در این کشور از بردگی سرمایه‌داری رهایی یابد، نخستین و بزرگ‌ترین نیاز کنونی، تصویب قانونی است که ۸ ساعت کار روزانه را به‌عنوان یک روز کاری عادی در تمام ایالت‌های اتحادیه مقرر نماید. ما مصمم هستیم که جهت رسیدن به این نتیجه، هر کاری که از دستمان برآید انجام دهیم .

تصمیمی که در کنگره کارگری در بلتیمور(Baltimore) اتخاذ شد، منجر به خوش‌حالی و استقبال مارکس شد، و در تاریخ ۹ اکتبر۱۸۶۶ در نامه اش به کوگلمان(Kugelmann) نوشت:

من از کنگره کارگران آمریکا در بالتیمور (که هم‌زمان با کنگره انجمن بین‌المللی کارگران در ژنو تشکیل شد – ای. ال) بسیار راضی بودم. شعار آن‌جا سازمان‌دهی جهت مبارزه علیه کاپیتال( سرمایه‌داری) بود و جالب این‌جاست که خواسته‌هایی را که من قبلا برای ژنو مطرح کرده بودم نیز توسط غریزه صحیح کارگران مطرح شده بود.(۱۳)

تعجبی ندارد که مطالبات مورد نطر مارکس جهت کنگره ژنو( مراجعه شود به فصل مرتبط با مطالبات جزیی)، مصادف با مطالبات کارگران پیش‌رو در آمریکا بود. مارکس بهتر از هرکسی جنبش کارگری انترناسیونالیستی را می‌شناخت، و برنامه مطالبات طراحی شده توسط وی، و گسترش مطالبات کارگران در همه کشورهای کاپیتالیستی بر مبنای تجربیات حاصل از مبارزه طبقاتی و نگرش کمونیستی مارکس نسبت به «غریزه واقعی کارگران» بود.

مارکس دو سال بعد مجددا به این کنگره اشاره نمود؛ و در نامه اش به‌تاریخ ۱۲ دسامبر ۱۸۶۸ به کوگلمان(Kugelmann) نوشت:

از شوخی که بگذریم، پیش‌رفت بزرگی در آخرین کنگره «اتحادیه کارگری» آمریکا مشاهده شد، از جمله، در مورد زنان کارگر که با برابری کامل با آن‌ها برخورد نمود. در صورتی‌که در این‌مورد، انگلیسی‌هاَ و حتی بیش‌تر فرانسوی‌های دلیر، دارای تفکری تنگ‌نظرانه هستند. هرفردی‌که اندکی با تاریخ آشنا باشد، درک می‌کند که تحولات بزرگ اجتماعی، بدون نقش فعال زنان امکان‌پذیر نیست. میزان پیش‌رفت اجتماعی را دقیقا می‌توان با موقعیت اجتماعی زنان(ازجمله زنان زشت‌) سنجید.

این نامه یک‌بار دیگر اثبات می‌کند که مارکس دقیقا می‌دانست که در همه مسائل جنبش‌های اجتماعی چه می‌خواست، و بسیار خوب درک نمود که محدود کردن حقوق کارگران زن در تشکل‌های طبقه کارگر به‌معنای خودمحدودیتی سیاسی طبقه کارگرست.

در مورد مبارزه جهت کار ۸ ساعته در روز، این کنگره تصمیمی اتخاذ کرد، که توسط مارکس در جلد اول سرمایه مورد توجه قرار گرفت، جایی که وی تأکید نمود:

متعاقب مرگ برده داری، به‌یک‌باره زندگی جدیدی فرارسید. نخستین دست‌آورد جنگ داخلی، تلاش جهت کار ۸ ساعته، جنبشی بود که با سرعتی برق‌آسا از اقیانوس اطلس(Atlantic) تا اقیانوس آرام(Pacific)، از نیوانگلند(New England ) تا کالیفرنیا(California) گسترش یافت.(۱۴)

اتحادیه ملی کارگری، که مبتکر و سازمان‌دهنده‌اش ویلیام سیلویس(William Sylvisبود، کنگره های دیگری (در سال‌های ۱۸۶۷، ۱۸۶۸، ۱۸۶۹، ۱۸۷۰، و ۱۸۷۱) برگزار نمود. اتحادیه مذکور با انجمن انترناسیونالیست کارگری هم ارتباط برقرار نمود، و اگرچه بهترین رهبران آن‌زمان، مانند سیلویس، به‌ویژه درباره موضوعات مرتبط با برنامه‌ها و تاکتیک‌های سوسیالیستی راسخ نبودند، اما مارکس به‌دقت این چنبش را دنبال نمود و فعالیت‌های میلیتانت آن‌ها جهت کاهش ساعات کاری، دست‌مزدهای بالاتر و غیره را بسیار محترم می‌شمرد.

در مورد روابط تنش‌زا بین انگلیس و آمریکا در سال ۱۸۶۹، شورای عمومی فراخوانی برای اتحادیه ملی کارگری صادر نمود که در آن از طبقه کارگر آمریکا خواسته بود تا قاطعانه علیه جنگ مبارزه نماید، زیراکه برای کارگران اروپا و آمریکا چیزی بجز فاجعه به‌همراه ندارد. این فراخوان که توسط مارکس نوشته شده بود، نشان‌گر موضع کُل انترناسیونال اول و خودمارکس بود که ما در این‌جا نقل‌قول‌های کاملا قابل توجهی از آن‌را ارائه می‌دهیم:

ما در برنامه افتتاحیه انجمن خودمان اظهار نمودیم:

« این نه دانش و معرفت طبقات حاکم، بلکه مقاومت حماسی طبقه کارگر انگلیس در برابر نادانی و حماقت جنایت‌کارانه آن‌ها بود که اروپای غربی را از غلطیدن در یک جنگ صلیبی نفرت انگیز، جهت تداوم و ترویج برده داری در آن‌سوی اقیانوس اطلس(آتلانتیک) نجات داد.»

اینک نوبت شماست که جنگ را متوقف نمائید، جنگی که روشن‌ترین نتیجه اش، برای مدت نامحدودی، پس‌روی جنبش روبه‌رشد طبقه کار در هر دو سوی اقیانوس‌ها خواهد بود …

کاملا فارغ از منافع ویژه این یا آن دولت، آیا این به‌نفع کُل ستم‌گران مشترکمان نیست که هم‌کاری انترناسیونالیستی روبه‌رشدمان را به یک جنگ خونین متقابل تبدیل نمایند؟ … ما در خطابه خود به آقای لینکولن(Lincoln)، در انتخاب مجددش به‌عنوان رئیس جمهور، عقیده خودمان را ابراز نمودیم که جهت پیش‌رفت طبقه کارگر، جنگ داخلی آمریکا به‌همان اندازه مهم است که جنگ استقلال آمریکا جهت پیش‌رفت طبقه متوسط اهمیت داشت. و درواقع، پایان جنگ پیروزمند ضدبرده داری، بمثابه آغاز عصر جدیدی برای تاریخ طبقه کارگرست. از آن‌زمان در آمریکا، یک جنبش طبقه کارگر مستقل پدید آمد، که با نگاه حسادت‌آمیز احزاب قدیمی و سیاست‌مداران حرفه ای آن‌ها روبه‌رو گشته است. این جنبش نیازمند سال‌ها صلح‌ست تا به‌ثمر بنشیند، ولی جهت درهم شکستن آن، کافی‌ست که بین آمریکا و انگلیس، جنگ شود.

بدون تردید، نتیجه فوری و ملموس جنگ داخلی، وخیم شدن اوضاع کارگر آمریکایی بود. به‌علاوه، عذاب طبقهٔ کارگر حاصلِ تجمل گستاخانهٔ اشراف مالی، اشرافیت نوکیسه و انگل‌های مشابهی است که جنگ، آن‌ها را پرورش داده است.

با تمام این‌ها، جنگ داخلی، با آزاد کردن برده‌ها و انگیزه اخلاقی ناشی از آن، جنبش طبقانی‌مان را جبران نمود. اگر جنگ دوم، بدون هدف والا و ضرورت اجتماعی بزرگ و تنها به شیوه جهان قدیم باشد، به جای رهایی بردگان، زنجیرهای تازه‌ای بر پای کارگران می‌افزاید. وخامتِ رنج و بدبختی که جنگ بر جای گذاشته است، بلافاصله به سرمایه‌داران شما انگیزه و ابزار می‌دهد تا طبقهٔ کارگر را با شمشیر بی‌روح ارتش دائمی از آرمان‌های شجاعانه و عادلانه‌اش جدا نمایند.

همه چیز بستگی به شما دارد تا جهان را قانع کنید که بالاخره طبقات کارگر بر صحنهٔ تاریخ قد علم کرده‌اند، اما نه به‌عنوان خدمت‌کاران مطیع، بلکه به‌عنوان انسان‌هایی مستقل، و آگاه به مسئولیت‌های خود که قادرند در آن‌جایی که اربابان آینده‌اشان فریاد جنگ سر می‌دهند، صلح را برقرار نمایند.(۱۵)

این فراخوان، شماری از مسائل خیلی مهم را مطرح می‌کند که نخستین و مهم‌ترین آن‌ها، بطورکلی روی‌کرد تشکلات طبقه کارگر و بویژه اتحادیه‌های کارگری نسبت به جنگ است. مارکس «بطورکلی» علیه جنگ نیست، بلکه مسئله را بطور مشخص مطرح می‌نماید. مارکس بر جنبه‌های مثبت جنگ داخلی برای کارگران و زیان‌های جنگ احتمالی بین انگلیس و آمریکا(AngloAmerican) تأکید می‌نماید. این فراخوان بدون پاسخ سیلویس(Sylvis)، رئیس اتحادیه ملی کارگران باقی نماند. مارکس در گزارش خود به کنگره بازل(Basle) نوشت:

مرگ ناگهانی آقای سیلویس(Sylvis)، آن میلیتانت دلاور آرمان ما، ما را موظف می‌کند که جهت ادای احترام به یاد وی، با افزودن پاسخ ایشان به نامه‌مان، به این گزارش خود به پایان دهیم:

«دیروز نامه محبت آمیزتان مورخ ۱۲ ماه جاری، با پیوست بدستم رسید. من خیلی خوش‌حالم که چنین سخنان محبت‌آمیزی از رفقای کارگرمان از آن‌سوی آب‌ها دریافت می‌کنم؛ بنابراین، من می‌گویم که آرمان‌مان، آرمان مشترکی است. این جنگی‌ست بین فقرا و ثروت‌مندان: در تمام نقاط دنیا، شرایط یک‌سانی‌ برای کارگر(نیروی کار= تنگ‌دستی) و برای کاپیتال(سرمایه = ستم‌گری‌) وجود دارد. من، به‌نمایندگی از کارگران آمریکا، به شما و از طریق شما به آن‌هایی‌که شما نمایندگی‌شان را دارید و به همه دوزخیان روی زمین، به پسران و دختران ستم‌دیده و زحمت‌کش اروپا، دست واقعی رفاقت دراز می‌کنم. به‌کار خوبی که انجام می‌دهید ادامه دهید، تا تلاش‌هایتان به درخشان‌ترین پیروزی برسد. این عزم ماست. جنگ اخیرمان منجربه ایجاد رسواترین اشرافِ پول‌سالار در روی زمین شد. این قدرت مالی، جان و مال مردم را به‌سرعت می‌بلعد. ما علیه آن می‌جنگیم و عزم‌مان پیروزی‌ست. چنان‌چه بتوانیم از طریق صندوق رأی پیروز می‌شویم؛ وگرنه، آن‌گاه به ابزارهای سخت‌تری متوسل می‌شویم. در موارد نومیدکننده، کمی خون‌ریزی ضروری‌ست..»(۱۶)

نامه مذکور نشان‌گر ویژگی رهبر جنبش اتحادیه کارگری نوپای آمریکاست و ثابت می‌کند که این امر اتفاقی نبود که مارکس در گزارش خود، سیلویس(Sylvis) را « میلیتانت دلاور» نامید.

می‌توان از صورت‌جلسات شورای عمومی انجمن انترناسیونالیستی کارگران پی‌بُرد که بارها مشکلات مرتبط با جنبش کارگری آمریکا، در دستورکار قرار گرفته است. ازجمله، در صورت‌جلسه شورای عمومی به‌تاریخ ۸ آوریل ۱۸۶۹، آمده است:

نامه ای از روزنامه نیویورک قرائت شد که در آن از شورا می‌خواهد از نفوذش جهت ممانعت از ورود نیروی کار که هدفش شکست اعتصاب کارگران است، استفاده نماید. به منشی وظیفه داده شد تا به همه روزنامه‌های تحت کنترل انجمن انترناسیونال کارگران خارج از کشور نامه بنویسد.

در همان جلسه شورای عمومی، گزارشی توسط کمیته ای درباره مسئله اداره مهاجرت ارائه شد و تصمیم زیر گرفته شد:

(۱اداره مهاجرت در هم‌کاری با اتحادیه ملی کارگران تأسیس گردید.

(۲) در صورت وقوع اعتصاب، شورا باید همه تلاش خود را به‌کار گیرد تا مانع از استخدام کارگران توسط کارفرماهای آمریکایی در اروپا گردد.(۱۷)

همان‌گونه که شورا پیش‌تر درباره اتحادیه‌های کارگری بریتانیا عمل نموده بود، این‌بار نیز تحت رهبری مارکس، مسائل مربوط به مبارزه اقتصادی ( با اعتصاب‌شکنان و غیره) در دستور کار قرار گرفت تا پیوندهای مستحکمی با اتحادیه‌های کارگری آمریکا برقرار گردد. این موضوع در صورت‌جلسه ۱۹ آوریل ۱۸۷۰ نیز منعکس شده است:

از هیوم(Hume)، خبرنگار نیویورک، نامه ای خوانده شد که در آن اشاره شده بود که جنبش اتحادیه‌ کارگری آمریکا تمایل دارد به شکل انجمن‌های مخفی درآید. این موضوع توسط نامه ای از خبرنگار آلمانی مستقر در نیویورک تأئید شد، که از شورا خواسته بود مداخله نماید تا هیوم(Hume) و جساب (Jessup) را از این امر منصرف نماید. توافق شد که تحت شرایط فعلی، شورا در موقعیتی نیست که درباره درستی یا نادرستی این موضوع تصمیم بگیرد. به منشی دستور داده شد تا نامه ای بنویسد و جویای علت ضرورت انجمن‌های مخفی در آمریکا گردد.(۱۸)

مکاتبات با نیویورک و تصمیم شورای عمومی نشان‌گر آین‌ست که که مارکس و انجمن انترناسیونالیستی کارگران کُل جزئیات جنبش را مطالعه نموده، و در مواردی که تصمیم‌های فوری نمی‌گرفتند، اطلاعات لازم را گردآوری و ارتباط دائم با شعبات و هوادارنشان را حفظ می‌کردند. این ارتباط‌های دائم و این کمک سیاسی به جنبش را می‌توان از مکاتبات مارکس و انگلس با سورگه(Sorge) و سایرین در آن‌زمان مشاهده نمود، به‌ویژه زمانی‌که شعباتی از انجمن انترناسیونالیستی کارگران در نیویورک و سایر شهرها پدیدار شدند، و در صفوف آن‌ها اختلاف‌های سیاسی و تشکیلاتی رخ داد.

مارکس در نامه اش به سورگه(Sorge)، مورخ ۱ سپتامبر ۱۸۷۰، درباره تقسم وظایف شورای عمومی نوشت، که ایکاریوس(Eccarius) باید منشی آمریکا باشد؛

مارکس در ۲۱ سپتامبر ۱۸۷۱، به سورگه(Sorge) توصیه نمود که نهاد رهبری تازه منتخب به‌جای «شورای مرکزی»، «کمیته مرکزی» خوانده شود، و به وی اطلاع داده شود که چه نشریاتی به آمریکا فرستاده شده است؛

مارکس در ۱۲ سپتامبر ۱۸۷۱، درباره بخش‌نامه ها و اساسنامه انجمن انترناسیونالیستی کارگران ارسالی به سورگه(Sorge) نامه نوشت .

مارکس دوباره در ۶ نوامبر ۱۸۷۱ درباره جزوات و نوشتجات و بخش مشهور شماره ۱۲ در نیویورک نوشت که شامل ژورنالیست‌ها و روشن‌فکرهایی بود که علاقمند بودند رهبری جنبش را در دست بگیرند.

مارکس در ۹ نوامبر به سورگه(Sorge) توصیه نمود که که متعاقب کارهای مقدماتی سیاسی و تشکیلاتی، کنگره‌ای تشکیل دهد و یک کمیته فدرال ایجاد نماید؛ وی کوشید سورگه(Sorge) را قانع نماید که کمیته را ترک نکند؛

مارکس در ۱۰ نوامبر ۱۸۷۱، به اشپیر(Speyer)، یکی از اعضای کمیته مرکزی نامه ای نوشت:

(۱) مطابق با اساسنامه، شورای عمومی در سرزمین یانکی‌ها(Yankees) قبل از هرچیز بایدمراقب خودیانکی‌ها باشد…

(۲) به‌هر قیمتی که شده باید اعتماد اتحادیه‌های کارگری را جلب نمود.(۱۹)

در این نامه، مارکس با جزئیات به مجموعه‌ای از بدگمانی‌ها و اتهامات در مورد شورای عمومی پاسخ داد و کوشید مخاطبش را قانع نماید که شورای عمومی نمی‌تواند اعضایش را از مکاتبات شخصی منع نماید. سپس در ۲۳ نوامبر، مارکس در نامه‌ای به بولت (Bolte) توضیح داد که چرا انجمن بین‌المللی کارگران «در آغاز ناچار بود در آمریکا اختیاراتی را به افراد خصوصی بسپارد و آنان را به‌عنوان مکاتبه‌گر خود برگزیند.»

در همان نامه، مارکس به بولت (Bolte) نوشت:

انترناسیونال بدین‌منظور تشکیل شد تا جهت مبارزه، تشکلات واقعی طبقه کارگر جای‌گزین فرقه‌های سوسیالیستی و نیمه‌سوسیالیستی شوند. در نگاه اول، احکام اولیه، هم‌چنین سخن‌رانی افتتاحیه، این موضوع را نشان می‌دهد. از طرفی دیگر، اگر انترناسیونال روند تاریخ سکتاریسم( فرقه‌گرایی) را از پیش تجربه نکرده بود، پیروان انترناسیونال نمی‌توانستند موقعیت‌شان را خفظ نمایند. رشد سکتاریسم سوسیالیستی و رشد جنبش واقعی کارگری همواره با هم نسبت معکوس دارند. تا زمانی‌که فرقه‌ها (ازنظر تاریخی) توجیه می‌شوند، طبقه کارگر هنوز به اندازه کافی پخته و باتجربه نشده است تا یک جنبش تاریخی مستقل داشته باشد. تاموقعی‌که طبقه کارگر به این درجه از پختگی و تجربه برسد، اساسا همه فرقه‌ها ارتجاعی‌اند. در این میان، تاریخِ پیروان انترناسیونال، همان چیزی را تکرار نمود که تاریخ در همه‌جا نشان می‌دهد: نیروها و اشکال کهنه و منسوخ می‌کوشند خود را در اشکال و ساختارهای تازه‌ بازسازی و حفظ نمایند.(۲۰)

این عبارت چشم‌گیر از نامه مارکس، تاکتیک‌های وی در قبال اتحادیه‌های کارگری، در قبال تشکلات مختلف سوسیالیستی و نیمه‌سوسیالیستی، و اصولی را توضیح می‌دهد که در نگرش او نسبت به سکتاریسم، و شیوه‌های مبارزه‌اش، یک سیاست کمونیستی درست نهفته است.

در عین‌حال، در آمریکا مبارزه‌ای در میان اعضای انجمن بین‌المللی کارگران شعله‌ور شد. این مبارزه در فراخوانی که شورای فدرال، متشکل از چند دوجین شعبه و شعبه ۱۲ نیویورک، به شورای عمومی لندن فرستاد، بیان شد که خواهان حل اختلاف‌شان است. شورای عمومی، تحت رهبری مارکس، علیه شعبه‌ ۱۲ موضع گرفت، زیراکه سیاست‌مداران خرده– بورژوایی جهت تسلط بر آن می‌کوشیدند، و مارکس از شورای فدرال حمایت نمود، زیراکه کارگران در اطرافش جمع شده بودند. مارکس در ۸ مارس ۱۸۷۲ به سورگه(Sorge) نوشت:

شورای عمومی از من خواست گزارشی دربارهٔ انشعاب در آمریکا تهیه کنم. به‌خاطر اختلافات بین بخش‌های اروپایی انترناسیونال، این کار مدتی به‌عقب افتاده بود. من همهٔ مکاتبات نیویورک و آن‌چه را که روزنامه‌ها نوشته بودند به‌دقت بررسی نمودم و به این نتیجه رسیدم که ما اصلاً به‌موقع از عواملی که باعث این جدایی شده بودند خبر نداشتیم. بخشی از قطع‌نامه پیش‌نهادی من تصویب شده است؛ بقیه اش در سه‌شنبه آینده، و متعاقب تصمیم نهایی به نیویورک ارسال می‌شود.(۲۱)

مارکس در ۱۵ مارس ۱۸۷۲، نسخه ای از قطع‌نامه ای را که آماده نموده بود و توسط شورای عمومی تصویب شده بود، برای سورگه (Sorge) ارسال نمود. از آن‌جایی‌که هردو، مارکس و انجمن انترناسیونال کارگران این قطع‌نامه به‌طرز باشکوهی توصیف نمودند، ما آن‌را به‌طور کامل نقل می‌کنیم:

(۱هر دو شورا باید ادغام شوند و یک شورای فدرال موقت تشکیل دهند؛

(۱ الف) شعبات جدید و کوچک باید ادغام شوند و نمایندگانشان را بفرستند.

(۲) کنگره عمومی اعضای آمریکایی باید در ۱ ژوئیه تشکیل گردد؛

(۲ الف) این کنگره باید یک شورای فدرال انتخاب کند که مجاز به انتخاب اعضا باشد؛

(۲ ب) و هم‌چنین قوانین و اساسنامه شورای فدرال را تهیه نماید؛

(۳) شعبه ۱۲(با توجه به تظاهر و شارلاتان‌بازی) باید تا کنگره عمومی بعدی تعلیق گردد؛

(۳ الف) حداقل دو سوم از هر شعبه ای باید شامل کارگران مزدبگیر باشد.(۲۲)

کنگره انترناسیونال اول در لاهه تصمیم گرفت که مرکز اصلی انجمن انترناسیونال کارگران را به آمریکا منتقل نماید. بدین‌طریق حمله باکونیست‌ها دفع شد؛ بااین‌حال، این آغاز پایان انترناسیونال اول به‌عنوان یک تشکیلات انترناسیونالیستی طبقه کارگر بود. ولی‌ درحالی‌که این امر برای اروپا گامی به‌عقب بود، برای آمریکا به‌عنوان انگیزه ای عمل نمود که همه عناصر مارکسیستی را پیرامون شورای عمومی گردهم آورد. ازطرفی دیگر، دشمنان مارکسیسم نیز صفوف‌شان را تنگ‌تر نمودند. مارکس و انگلس می‌دانستند که شورای عمومی نیویورک، انجمن انترناسیونال کارگران و شورای عمومی لندن تفاوت‌های زیادی دارند. آن‌ها هر چه ازنظر سیاسی و سازمانی در توان داشتند جهت حمایت از شورای عمومی به‌کارگرفتند؛ بااین‌حال، مبارزه پیرامون آن شدت گرفت و انشعاب رُخ داد. شورای عمومی، به لطف سورگه(Sorge) و سایرین، کوشید تا با روحیات و روش‌های مارکس و انگلس عمل نماید. ولی نگرش شعباتی از انترناسیونال نسبت به اتحادیه‌های کارگری، یکی از ضعیف‌ترین نقاط بود. شورای عمومی در ۳ ژوئن ۱۸۷۸، نامه زیر را به شعبه ۳ شیکاگو فرستاد:

عجیب بنظر می آید که ما باید سودمندی و اهمیت وافر جنبش اتحادیه‌های کارگری را به شعبه‌ای از انترناسیونال خاطرنشان نمائیم. معهذا، لازم است به شعبه سوم یادآوری کنیم که هر یک از کنگره‌های «انجمن بین‌المللی کارگران»، از نخستین تا واپسین‌شان، با دقت به جنبش اتحادیه‌ای پرداخته‌ و در پی یافتن راه‌هایی جهت گسترش و پیش‌رفت آن بوده‌اند. اتحادیه کارگری مکتب جنبش کارگری‌ست، چون‌که کارگرها نخست بطور غریزی به چیزی روی می‌آورند که بر زندگی روزانه آن‌ها تأثیرگذارست، و درنتیجه ابتدا با هم‌کارانشان از طریق صنف و کارشان ادغام و متحد می‌شوند. بنابراین، وظیفه اعضای انترناسیونال نه‌فقط کمک به اتحادیه‌های کارگری موجود، و، پیش از هرچیزی هدایت آن‌ها به مسیر درست، یعنی انترناسیونالیستی کردن آن‌هاست، بلکه هم‌چنین در هرجایی که ممکن‌ست اتحادیه‌های کارگری جدیدی تأسیس نمایند. شرایط اقتصادی، اتحادیه‌های کارگری را با نیرویی مقاومت‌ناپذیر از مبارزه اقتصادی به مبارزه سیاسی علیه طبقات ثروت‌مند سوق می‌دهد– حقیقتی شناخته شده برای همه کسانی‌که جنبش کارگری را با چشمان باز پی‌گیری می‌کنند.(۲۳)

با این حال، این سیاست مارکسیستی واقعی، که در اصل درست بود، تحت تأثیر انواع و اقسام عوامل دیگر قرار گرفت و شورای عمومی آمریکا بیش از پیش از موضع مارکسیستی خود فاصله گرفت.

آخرین موهیکان‌ها(Mohicans) که از شورای عمومی پشتیبانی می‌کردند، در سال ۱۸۷۶، مجبور به انحلال انجمن انترناسیونال کارگران شدند. درنتیجه، انجمن انترناسیونال کارگران، این آفرینش سیاسی و تشکیلاتی مارکس، ناپدید گشت – و جنبش انترناسیونال کارگری چرخش تند جدیدی را تجربه نمود.

کارل مارکس جنبش کارگری آمریکا را در فازهای مختلف، و دقیق‌تر از هرکس دیگری دنبال نمود. وی صفات خاص، جنبه‌های تاریک و مشکلات گوناگون آن‌را مشاهده نمود. بنابراین، آموزش‌های مارکس به پیروانش در آمریکا چه بود؟

مارکس از آن‌ها خواست تا حداکثر توجه اشان‌را به اتحادیه‌های کارگری معطوف نمایند، با طبقه کارگر ادغام شوند و همه «گرایشات تنگ‌نظرانه، سکتاریستی و مبهم را از تشکلات» ریشه‌کن نمایند.

مارکس خواهان ادغام با چنبش توده ای بود، و این امر را بهترین تعهد علیه سکتاریسم و اپورتونیست می‌دید؛ بااین‌حال، مطالبات مارکس جامعه عمل بخود نپوشید. جنبش کارگری و اتحادیه‌های کارگری آمریکا مسیر خاصی را پیمودند؛ رشد و شکوفایی کاپیتالیسم در آمریکا به‌معنای بورژوازی شدن هم‌زمان اتحادیه‌های کارگری آمریکایی بود. تئوریسین و رهبری آن برای سال‌ها، ساموئل گومپرز(Samuel Gompers)، دشمن سوسیالیسم، فقط سیاست‌مداری پول‌پرست بود. به‌علت سیاست و عمل فساد امپریالیستی و روحیه‌زدایی، مارکسیسم برای سال‌های مُمتد توسط گومپرز( Gompers)، به‌عقب رانده شد. اتحادیه‌های کارگری به رهبری تاجران تمام‌عیار درآمدند، که شعارشان– نه سیاستی کارگری، بلکه سیاستی سودجویانه و کاپیتالیستی بود. جهت توصیف اتحادیه‌گرایی ارتجاعی، اجازه دهید برخی مدارک ارائه شده توسط مارکس در سال ۱۸۸۳ (سال وفات مارکس)، به کمیسیون سنا توسط استراسر(Strasser)، رئیس اتحادیه انترناسیونالیستی سیگارسازان، را نقل کنیم که گومپرز(Gompers) دبیرش بود:

سئوال: آیا شما نخست بدنبال بهبود اوضاع داخلی هستید؟

جواب: بله، آقا، من نخست به صنف کاری که نماینده اش هستم، فکر می‌کنم؛ پیش از هر چیز به سیگار و منافع کسانی که مرا برای دفاع از منافع‌شان برگزیده‌اند.

سئوال: من فقط در ارتباط با اهداف نهایی‌اتان سئوال کردم.

جواب: ما اهداف نهایی نداریم. ما روز به روز پیش می‌رویم. ما فقط جهت اهداف فوری، اهدافی که ظرف چندسال تحقق یابند مبارزه می‌کنیم.

سئوال: شما چیزهای بهتری جهت خوردن و پوشیدن و خانه‌های بهتری جهت زندگی می‌خواهید؟

جواب: بله، ما می‌خواهیم لباس‌های بهتر بپوشیم، زندگی بهتری داشته باشیم و درکُل شهروندان بهتری شویم.

رئیس کمیسیون: به‌نظرمی‌رسد که شما کمی حساس هستید، مبادا تصور کنید که شما صرفاً یک تئوریسین هستید. من به شما از این زاویه نگاه نمی‌کنم.

شاهد: خُب، ما در اساسنامه‌امان می‌گوییم که مخالف تئوریسین‌هائیم و من در اینجا باید نماینده تشکیلات باشم. ما همه عمل‌گرا هستیم. (۲۴)

چیزی‌که استراسر(Strasser) نگفت، توسط گومپرز(Gompers)، و جان میچل(John Mitchel)، نویسنده کتاب کار سازمان‌یافته، و دیگرانی گفته شد که در تئوری و در عمل به منافع طبقه کارگر خیانت نمودند، و سیاست‌اشان‌را براساس تبعیت ایدئولوژیک، سیاسی و تشکیلاتی اتحادیه‌های کارگری از تراست‌ها(trusts) به نتیجه منطقی رساندند.

علل عقب‌نشینی موقتی تاریخی مارکسیسم توسط گومپرزیسم(Gompersism) چیستند؟ رشد پیش‌روندهٔ پیروزمند کاپیتالیستی آمریکایی، دلیل اساسی بود که در پی‌آمد خود، بورژوازی را قادر نمود تا بخش‌هایی از کارگران را با دست‌مزدهای بهتر خریده و فاسد نماید، درحالی‌که استاندارد زندگی اکثریت طبقه کارگر، در ترکیب متنوع خود، هم‌چنان درپائین‌تر حد از حداقل باقی‌ماند.

به‌نظر می‌رسد که گومپرزیسم(Gompersism) نوکرصفت و ارتجاعی، آشکارا در کنار کاپیتالیسم به سراشیب سقوط غلتیده است. روح مارکسیستی را می‌توان در تظاهرات، اعتصاب‌های خونین و مارش بی‌کاران گرسنه در آمریکا احساس نمود. مارکسیسم انقلابی در حال فتح مواضع یکی پس از دیگری‌است.

بورٰوازی آمریکایی قادر به مهار روند فروپاشی اقتصاد ملی خود نیست، و مزدوران تراست‌ها(trusts)، وارثان اتحادیه‌ای کارگری گومپرز(Gompers) توان کم‌تری برای این‌کار دارند. پس، از نظر تاریخی حق با چه کسی بوه است؟ تاریخ به‌نفع چه کسی پیش می‌رود؟ بدیهی‌ست که به‌نفع مارکسیسم انقلابی و نه گومپرزیسم(Gompersism).

 

برگردانده شده از:

A. Lozovsky
Marx and the Trade Unions

Chapter VI
Marx and the United States

https://www.marxists.org/archive/lozovsky/1935/marx-trade-unions/ch06.htm

منابع:

1. Werner Sombart, Outline of History of Development of the North American Prol

2. A. Bimba, History of the American Labour Movement (1930).

3. The Eighteenth Brumaire of Louis Bonaparte (French edition), Paris, 1928, p. 33.

4. Ibid., p. 32.

5. Morris Hillquit, History of Socialism in the United States, Funk & Wagnails, 1906.

6. Marx, Letters to Sorge, 1907.

7. Capital, Vol. I, p. 329, Kerr edition.

8. Letters to Sorge, 1907.

9. Ibid.

10. J. R. Commons, History of the Labour Movement in the United States, Vol. II., Macmillan, 1921.

11. Ibid.

12. F. Sorge, Labour Movement in the United States, 1907.

13. Marx, Letters to Kugelmann, p. 83.

14. Capital, Vol. I, p. 329, Kerr edition.

15. This appeal was signed by the following, on behalf of the General Council of the International Workingmen’s Association:

British Nation: R. Applegarth, carpenter; M. J. Boon, engineer; J. Backley, painter; J. Hales, weaver; Harriet Law; B. Lucraft, chairmaker; D. Milner, tailor; Odger, shoemaker; J. Ross, bootcloser; B. Shaw, painter; Cowell Stepney; J. Warren, trunkmaker; J. Weston, hand-rail maker.

French Nation: Dupont, instrument maker; Jules Johannard, lithographer; Paul Lafargue.

German Nation: D. Eccarius, tailor; F. Lessner, tailor; W. Limburg, shoemaker; Karl Marx.

Swedish Nation: H. Jung, watchmaker; A. Muller, watchmaker.

Belgian Nation: P. Bernard, painter.

Danish Nation: D. Cohn, cigar-maker.

Polish Nation: Zabicky, compositor.

E. Lucraft, chairman; Cowell Stepney, treasurer; George Eccarius, General Secretary.

Quotations taken from text at Marx-Engels-Lenin Institute.—Ed.

16. Report of the General Council to Basle Congress, Archives, M.-E.-L.-I.

17. Minutes of General Council of I.W.A.

18. Minutes of the General Council of the International Workingmen’s Association, Archives, Marx-Engels-Lenin Institute.

19. Letters from Becker, Dietzgen, Engels and Marx, etc. to Sorge and others, p. 38.

20. Ibid.

21. Letters to Sorge, 1907.

22. Ibid., See Note 1 to letter of Marx to Sorge, March 15, 1872.

23. Commons, History of Labour in the U.S.A., Vol. II, p. 229 (Macmillan, 1921).

24. S. Perelman, History of Trade Unionism in the United States, 1923, p. 79.

یک نظر بنویسید

 

نظرات شما

بدون نظر