دو شعر
آنان که در آتش برخاستند
(به یاد احمد بالدِی، یونس عساکره، امیر احمدی، سحر خدایاری، هما دارابی و تمام بینامانِ سوخته)
در این خاک،
هر شعله،
روزی نامی داشت
احمد،
یونس،
سحر…
و شهری که به تماشا ایستاد.
نان میخواستند،
نه سوختن؛
حق میخواستند،
نه خاکستر.
دستِ قانون،
با داغِ بیعدالتی،
دکه را بست،
و دل را سوزاند.
پدران،
با نگاهِ خاموش،
پسرانِ خود را
در شعله صدا زدند:
«او را شما سوزاندید!»
اما آتش،
فقط مرگ نبود—
فریاد بود،
که از خاکِ خوزستان
تا خیابانِ تجریش،
میپیچد هنوز.
هما،
با صدای روشنِ زن بودن،
سحر،
با رؤیای آبیِ ورود،
یونس،
با دستان پینهبستهاش،
و احمد،
با چشمانِ پر از عدالتِ ناتمام—
همه سوختند،
تا ما
گرمای وجدانمان را
یاد بیاوریم.
ای خاک،
شرمندهی فرزندانی،
که در تو زیستند
و در تو سوختند.
آنان مردند،
اما نامشان
چون شعلهای آرام،
در حافظهی ما
روشن است.
۱۲ نوامبر ۲۰۲۵ -لندن
آوای شادی
----
پاییزِ ، شهرِ بیدار
صبح است،
از لابهلای مهِ نقرهای،
آفتاب چون خندهای خسته
بر برگهای زرد و سبز و خونین میتابد.
باد،
نغمهی آرامِ جدایی را بر شاخهها میرقصاند،
و برگها
در رقصی بیپایان،
بر سنگفرشِ خیابان مینشینند.
عابران،
قدمزنان بر خشخشِ خاطرهها، می کوبند!
بیآنکه بدانند
هر برگ،
روزی تپشِ دلِ درختی بوده است.
اگر می دانستند
حتما آرامتر پای بر زمین میکوبیدند!
قطارها میرسند،
اتوبوسها میخزند،
و مردان و زنان کارگر، کارگران شب ،
خسته از کار،در سپیدهی صبح،بی هیچ کلامی،
کار بی پایان را رها و بسوی خواب و رؤیا میروند.
زنان ومردان کارگر دیگری سپیده صبح را با شتاب آغاز میکنند، تا ماشین های شهر نخوابد.
من
خسته ،
به برگهای زرد و سرخ برجای مانده می نگرم.
پاییز،
نه مرگِ برگ است،
بل زمزمهی ماندن،
در هوای سردِ شهرِ بیدار.