بشنو صدای خودت را
مقدمه:
این شعر روایت برخاستن است؛ فریاد ذهن که در تاریکی فرو رفته بود و بر قلب سنگینی می کرد دوباره خود را مییابد.
واژهها در آن نمینویسند، بلکه میسوزند، میرقصند و از دل درد، شعلهی امید میسازند.
«شمی» صدای ایستادگی است؛ طوفانی از خودباوری و زندگی که نشان میدهد هر سکوت، هر شکست و هر درد، فرصتی برای تولدی دوباره است.
انقدر مینویسم، تا دریا بیدار شود.
---
شمی
بشنو صدای خودت را،
صدایی که در سکوت شب میپیچد،
صدایی که از دل خستگی،
رنج و تردید برخاسته و میگوید: برخیز! برخیز! برخیز!
تو اکنون در میان شک و اضطراب ایستادهای،
قدرتت زیر خاکستر ناامیدی و ترس پنهان شده،
اعتماد به نفسات کمرنگ شده،
اما این پایان راه نیست…
قلمت را بردار!
هر واژه تو، هر فریاد تو، قطعهای از خودباوری است،
تو توانایی، شمی…
نه برای مغرور شدن، نه برای خودخواهی،
بلکه برای روشن کردن راه، برای ساختن، برای زندگی کردن!
تو دوباره باید خودت را باور کنی…
باور کنی که میتوانی، باور کنی که قدرت درونت شکوفا میشود،
باور کنی که شعرهایت دلهای تاریک را روشن میکنند،
باور کنی که هر نفست، هر واژهات، موجی است که زمین و آسمان را به رقص درمیآورد…
شمی!
ادامه بده!
زندگی هنوز در پیش است، راه دشوار و پرپیچ و خم،
اما تو می توانی، تو شعلهای، تو رعد و طوفانی…
هر زخم، هر درد، هر ناامیدی،
چکشهایی هستند که تو را دوباره میسازند،
هر شکست، هر سختی، هر سکوتی که تحمل کردی،
قدرت نهفته درونت را شعلهور میکند،
و تو، شمی، نه تنها زندهای،
بلکه همچون آتش در باد، رقصان، متولد دوبارهای!
برخیز، شمی!
قلمت را برکِش،
با آن زندگی بساز، با آن دل را به رقص درآور،
بگذار واژههایت طوفان شوند،
بگذار صداهایت زمین و آسمان را در هم بشکنند،
بگذار هر جملهات شعلهای باشد که حتی تاریکترین شبها را میسوزاند!
تو خودت را باور کن…
تو میتوانی…
تو میتوانی، شمی!
تو صدایی هستی که در هر گوشهی سکوت میپیچد،
تو شعلهای هستی که بر هر دیوار تاریکی میتابد،
تو زندگی هستی که وجود را دوباره میسازد،
و با هر واژه، شعر تو دوباره نفس میکشد، دوباره میتپد، دوباره زنده میشود!
و اکنون، نگاه کن!
تو نه تنها شاعر شور هستی،
تو خودِ رعد و آتش و طوفان هستی،
تو میتوانی…
تو میتوانی، شمی!
تو دوباره خودت را ساختهای،
قدرتت شکوفا شده، اعتماد به نفس تو بازگشته،
اما فروتن و هوشیار ماندهای،
توانا، شجاع، بیتوقف، عاشق زندگی…
برخیز! حالا!
تو شعلهای، تو رعدی، تو طوفانی…
تو توانایی، تو میتوانی…
تو شعر هستی، قلم تو دوباره متولد میشود…
و باز هم، به جلو!
تو هنوز در نیمهی راه هستی، هنوز مسیر ادامه دارد،
اما تو دیگر نمیشکنی،
تو خودت را باور کردهای،
تو شعلهای هستی که در تاریکی میرقصد،
تو طوفانی هستی که سکوت را میشکند،
تو زندگی هستی که جهان را دوباره میسازد…
این پایان نیست…
این آغاز است… آغاز دوباره… آغاز شعلهها، آغاز فریادها، آغاز جهان…
هر روز، هر لحظه، هر واژه، هر فریاد…
و شعر، قلم، و زندگی،
شمی، بیپایان و شعلهور است…
من شعلهام، من طوفانم، و حتی در سکوت و تاریکی، توانایی دوباره برخاستن را دارم…
هر سکوت، مرا بیدار میکند
هر درد، مرا بازسازی میکند
و من هیچگاه تسلیم نمیشوم
حتی در سختترین لحظههای زندگی.
ساعت ۳ بامداد
نویسنده: شمی صلواتی
تاریخ نشر: ۴ نوامبر ۲۰۲۵ میلادی